از اون بادکنک گنده ها که عددی ه و رنگش هم بیشتر طلایی هست, از اونا میخواستم بگیرم واسه مارس, یادم رفت :(

پرده ی پذیرایی رو دراوردن که بشورن. یه نور خوووووبی از بیرون میاد توی خونه... من همونقدر که از نور موقع خواب بدم میاد، موقع بیداری خوشم میاد که نور آفتاب بیفته کف زمین و زمین داغ شه من توش ولو شم! 

یه جور خوبی شده خونه، جلوی پنجره هم یه درخت کاجه.. همش فکر میکنم وقتی برف بیاد چقدر منظره ی خوبی میشه... 

دوست ندارم پذیرایی خونه ام پرده ی زیاد اشته باشه. یه چیز سبک و حریر و سفید.. یا حتی از این مدل کرکره ایا...


...........................................................................


دنیای عجیبیه! برای اینکه بعضیا نفهمن که با یه آدمی دوستی دست به همه کار میزنی و پنهون میکنی رابطه ات رو با اون آدم درصورتیکه نه آدم بدیه نه حتی مشکلی برای کسی ایجاد میکنه، ولی چون جمعیت زیادی باهاش خوب نیستن تو هم نقش بازی میکنی که آره من هم با فلانی در ارتباط نیستم! و میپیچونیش درحالیکه یادت میره اون آدم برای تو کی بوده یا چه حسی بهش داشتی...


 یعنی حتی جرات اعتراف اینو ندارن که دوستی با کسی که قلبا دوستش دارن رو به زبون بیارن؟؟... چه میدونم! درک نمیکنم اصلا! برام بارها چنین موقعیتی مخصوصا توی دبیرستان پیش میومد از همون اول هم نمیتونستم بفهمم چه ایرادی داره من با کسی در ارتباطم که ممکنه بقیه خوششون نیاد؟ روابط من به کسی چه آخه؟؟ فک کنم لابد این کار هم شهامت میخواد که انگاری خیلیا ندارنش!!!

have balls! اگه با کسی دوستی که فک میکنی دوستش داری خیلی مسخرس که رابطه ات رو پنهون میکنی و به هر دری میزنی تا بقیه نفهمن باهاش در ارتباطی...خنده داره اصلا!

............................................................................


محکم بغلش میکنم، هی صورتشو توی دستام فشار میدم...ماچش میکنم! آخرسر میخنده میگه میلو زشته یکی از جلوی در رد میشه یا مشتری میاد توو.. محکم تر بغلش میکنم میگم به کسی چه... اینقدر محکم فشارش میدم که با خنده میگه ولم کن میلو!! بعد بلندتر میخنده میگه نگاه جای من و تو عوض شده انگار... :) 

مارس همیشه با احتیاطه، من ولی وقتی دوست داشتنم لبریز شه هرجایی باشیم باید محکم بغلش کنم.. عاشق وقتایی ام که موقع بوسیدنش میخنده، دندونای وحشی و کشیده اش معلوم میشه...

یا وقتایی که اونقدر صورتشو بین دستام فشار میدم و دستامو میکشم روی صورتش که ابروهاش میریزه به هم!!

........................................................................


اونجاش که ریچل میگه: 

I used to think of u as somebody that would never ever hurt me

بعد با بغض میگه ever...

غم انگیزترین قسمت کل این سریال توی همین یه تیکه خلاصه میشه..هربار که میبینمش نمیتونم گریه م رو کنترل کنم! 

همش فک میکنم وقتی فک میکنی یه نفر تنها کسیه که هیچ وقته هیچ وقت به تو آسیب نمیزنه ولی این کارو میکنه، تموووم دنیات میریزه بهم، و اصلا دیگه نمیتونی مثل قبل زندگی کنی...بعضیا با آسیب دیدن بیشتر لذت میبرن از زندگی، اینکه دوست داشتنشون غم انگیز باشه و بهشون غصه بده رو یه جور لذت میبینن.. من ولی نمیتونم..نمیتونم ببینم توی عشق هم بهم آسیب برسه، فک میکنم اونقدر همه جای زندگیم درد داره که حداقل یه قسمتش باید خوب باشه، باید منو شاد کنه...

بعد فکر میکنم اگه روزی از مارس هم آسیب ببینم چی؟؟ فکر مسخره ایه! ناتوانم میکنه، ولی نمیتونم تصور کنم چی میشه بهم یا چطوری هندلش میکنم و لابد اون موقع هم سعی میکنم ظاهر محکم و به درکی که توی خودم پرورش دادم رو بازم حفظ کنم..تصورشم ویران کننده ست! ولی خب توی این دنیا بااااارها بهم ثابت شده هیچی از هیچکس بعید نیس! کاش هیچ وقت هیچ بدی ای توی دنیا نبود!


......................................................................................


دخترک فرانسوی (از این به بعد اینجوری صدات میکنم خودت میدونی که تورو میگم ^_^ ) بهم یه جای دیگه رو هم معرفی کرده واسه کوکی های کریسمسی و ایناکه البته گفت امسال دیگه وقتش تموم شده ولی سال بعد منو میبره، اصلا همینکه این جور چیزا رو بهم میگه اینقدر خوشحال و شاد میشم که خدا میدونه! نه بخاطر چیزایی که بهم معرفی میکنه، از این جهت که با اینکه من هیچ تلاشی واسه دوست داشته شدن نمیکنم ولی دوستای خوبی دارم که بهم لطف دارن و همین میلوی نچسب و سرد دنیای مجازی رو همینطوری که هست دوست دارن! 

کاتر درخت کاج واسه بریدن هندونه های شب یلدا! نصفه شبی یادم افتاد!

امروز که داشتم کیوی های بریده شده رو روی شوفاژ میچیدم و به خوشگلی وسط کیوی نگاه میکردم یاد یه چیزی افتادم:

پارسال بود که وقتی داشتم سیب ها رو از وسط نصف میکردم تا بذارم خشک شن یهو دقت کردم دیدم وسط سیب ها یه چیزی شبیه ستاره هست! خب این چیزی بود که خیلیا شاید زودتر از من کشفش کرده بودن ولی برای منی که هیچ وقت سیب رو از اون زاویه ندیده بودم جالب بود.. بعد همون موقع هم سریع عکسشو گذاشتم ایسنتا و گفتم که چقدر خوشگله و چه خالق توانا و باهوشی... یادمه همون موقع هم جوونو بهم دایرکت زد گفت میلویی که من میشناختم کمتر خدا رو شکر میکرد و فک کنم عشق به مارس باعث تغییر یه سری چیزا توی میلو شده... حالا اینکه چه جوابی بهش دادم مهم نیس و اینکه من چرا به یه سری چیزا کمتر اعتقاد دارم هم اصلا مهم نیس، ولی مهم اینه که امسال دقیقا تاریخ تکرار شد و من اینبار زیبایی و توانایی خالق رو توی کیوی دیدم! و بعدش خوشم اومد که از هیچی سرسری نمیگذرم و شاید دلیل اینهمه مقاومت هم همین باشه که همیشه از توی دل بدترین اتفاقا میتونم یه چیز فان و خوشگل بکشم بیرون و باهاش حال کنم...


بعد یه چیزی، برای خشک کردن پرتقال، من خودم از طعم تلخش خوشم نمیاد زیاد، قبل از خشک کردن توی شربت شکر بخوابونیدش...


...............................................................................................



از آدمایی که توی جواب سوالایی که بله هست از کلماتی مثل : بله حتما، بله البته، آره آره چرا که نه... استفاده میکنن خوشم میاد! فک میکنم بله گفتنشون قابل اطمینان تره، محکم تر و دلگرم کننده تره..

مارس توی جوابای سوالای بله دارش به من همیشه کشداااار میگه بلههههه البته که میشه چرا که نه!

یعنی تموم اون چیزایی که دوست دارم رو توی جمله اش میگه :)


............................................................................................


دلیل اینکه اینهمه هی اینجا تکرار میکنم که تایم نت اومدنمو کم کردم، یا فید ریدر رو پاک کردم تا دسترسی به خیلی از وبلاگا دیگه نداشته باشم چز سه چهار نفر از قدیمی ترینا فقط یه چیزه، اونم این که هی به خودم یادآوری کنم تصمیمی که گرفتم رو پاش بمونم، که یادم نره زندگیم رو خیلی داشتم خلاصه میکردم توی نت، چه وبلاگ چه هرجای دیگه...و دارم حتی کم کم اینستا عکس گذاشتن رو هم کم میکنم، چون همش یاد اون طنزه میفتم که اون آقاهه با یه قیافه ی ف//اک بی خیال طور میگه: what if I told u, u don need to post everything u do or eat...

بعد یه چیزی، خیلی چیزا ممکنه همزمان رخ بده بین همه ی آدما، چون یه اتفاق مشترک در حال وقوعه، اینطوری میشه که همه ی نوشته ها/عکسا/ خواسته ها و برنامه ها حول حوش همون یه چیز میچرخه بعد کلللللی چیزای مشابه آدم میبینه که گاهی با خودم میگم لازم بود منم حتما بگم دارم این کارو میکنم؟ لازمه هرکی الان هرجا میره راجع به همون موضوع هی بخونه و هی عکس ببینه؟؟ نمونه اش مثلا همین کریسمس که الان درحال وقوعه، یا همون بافتن شالگردن که به تناسب فصل میلیون ها آدم دست به میل و کاموا شدن...هرجایی میرم و هر عکسی میبینم درباره ی یه موضوعه که به صورت مشترک داره رخ میده، نمیدونم دقیقا نظرم چیه، از یه طرف خوشم میاد از یه طرف قیافه ی همون آقاهه ی طنزی میاد توی ذهنم که لازمه گزارش همه چی ثبت بشه؟



...................................................................................


هوس بستنی زمستونی کرده بودم.. مارس عزیزم گفت صبر کن برم از این مغازهه بخرم. رفت این مغازهه و نداشت. بعد گفت وایسا برم اون مغازهه.. گفتم نه لازم نیس.. آخه برف میومد و سرد بود.. گفت نه میام الان.. عذاب وجدان داشتم، من از اون دخترایی نیستم که بگم یه چیزی میخوام باید همون موقع به دستم برسه، بدم میاد اصلا و حس چیپی بهم دست میده. بعد ولی اون مغازهه هم نداشت، گفتم مارس تورو خدا بی خیال شو ولش بعدا میخریم.. ولی اون میخواست بهم ثابت کنه که میتونه خواسته های من رو برآورده کنه!

آخرسر برام از یه شرینی فروشی که یه چیزی شبیه بستنی زمستونی داشت منتها توش خامه ی شیرینی بود دوتا خرید و اورد...

اصلا مزه ی بستنی زمستونی نمیداد ولی اونقدر برام ارزشمند و خوشمزه بود که با ولع تمام خوردمش و ازش تشکر کردم..بهش افتخار کردم! حتما برای شما هم هزاربار از این دست اتفاقا افتاده.. ساده از کنارش نگذرید... مردی که دوستتون نداشته باشه حاضر نیس تا سر کوچه هم بره براتون چه برسه به این مغازه اون مغازه!

امروز بالاخره گردن غول خرید کردنو شکستم! 

دخترک رو با خودم بردم! حس میکنم دیگه کم کم باید با خودم ببرمش بیرون، باید ذائقه ی خرید کردن و تیست کردن، جرات تنهایی نظر دادن و حرف زدن رو پیدا کنه، و هرجا گرسنه اش شد، دلش بخواد که بشینه چیزی بخوره حتی اگه شده تنهایی!


اول رفتیم آجیل فروشیه محبوبم..  آجیلای اصلی شب یلدا رو گذاشتم به عهده ی بابا، چون اون هم خوب بلده آجیلا رو و هم دستش به کم نمیره!

من ولی تنقلات محبوبم رو خریدم... چیپس ماهی و میگو، آجیل ژاپنی و لبنانی، چیپس آناناس و انبه، دو بسته پشمک، کاکائویی و پرتغالی..


کیک هم سفارش دادم، یه کیک خوشگل یلدایی، ولی متن زیرش تولدت مبارکه! برای مارس عزیزم.. قرار شد تولد و شب یلدا رو یکی کنیم، آخه فقط دو روز فرقشه...

از مارس پرسیدم دلت میخواد شمع های روی کیکت عدد باشن یا به تعداد سنت شمع های ریز؟؟ خندید هی میگفت چه میدونم، باز میگفتم بگو دیگه! با خنده میگفت میلو ولمون کن آخه...

میدونستم خجالت میکشه که بخواد بگه شمع چه مدلی میخواد!

گفتم ببین، یه کیک خوشگل رو تصور کن که مال توئه و من گرفتم توی دستم و دارم میام سمتت، دلت میخواد روش عدد ببینی یا یه عالمه شمع های ریز روشن؟؟ با چشم های براق و زیتونیش و خنده ای که توی نگاهش پنهون بود یواشکی گفت شمع های ریز باحال ترن...

مردم براش، مردم که میتونه مثل یه بچه ذوق زده شه ولی اونقدر اون وَر با شخصیت و جدیش پررنگ باشه که دلش نخواد صریح حرفشو بزنه... :)


بعدش قرار شد دخترک چشم سیاه برای مارس یه دونه از این کیف کجی ها که مارس میندازه روی شونه اش بخره، چون کیف خودش در شرف پاره شدنه بس که خیلی وقته دارتش...

منم هدیه ام رو خریدم به اضافه ی یه ست آچار پیچ گوشتی!!! مارس عاشقه اینجور چیزاس.. و اعتراف میکنم که پارسال یه بار رفته بودم یه مغازه ی الکترونیکی، کلی مِن مِن کردم آخر به آقاهه گفتم چیز کادویی یا تزیینی چی دارید؟؟ آقاهه هم اولش یکمی شوک شد، ولی نگاهی به خرت و پرتای آهنی و میخ و تخته هاش انداخت گفت یکم صبر کن!

بعد رفت برام یه دونه از این تلفن مدل لب ها هست که قرمزه، اورد گفت این چطوره؟؟


بعدها که واسه مارس تعریف کردم هردو مرده بودیم از خنده، هم از کار من هم از ناامید نشدنه آقاهه.. حالا هربار که از جلوی یه مغازه ی ابزار آلاتی یا الکترونیکی رد میشیم با هم بلند میخندیم...

امروزم براش یه ست پیچ گوشتی خریدم، به جز هدیه ی اصلیش.. راستش من خیلی اهل گفتنه این که هدیه چی خریدم یا چی دریافت کردم نیستم.. اینو دیگه دوستای قدیمیم میدونن، معمولا هم که عکسای هدیه هامو میذارم جایی، دوست ندارم کسی بپرسه توش چیه.. خیلی کم پیش میاد که بگم چی بوده یا چی گرفتم، دلیل خاصی هم نداره، فقط حس میکنم هدیه یه چیز شخصیه و هنوز آدما به اون درصد از بینش نرسیدن که با دیدن هدیه ی آدمای دیگه اون حس خوب رو دریافت کنن، معمولا توی ذهنشون چرتکه میندازن بالا پایین، و این باااارها بهم ثابت شده که آدمای اطرافم معمولا بقیه رو با چرتکه و پول برانداز میکنن تا با چیزی به اسم قلب و احساس.


قرار نبود برای خودم چیزی بخرم، ولی از اونجایی که دنبال یه لباس پشمی و چارخونه بودم، با دیدنه یه لباس دلم رفت. قیمتش یکمی بالا بود و همچین قیمتی رو نمیخواستم.. ولی فک کردم که خب چندبار دیگه ممکنه همچین چیزی رو ببینم و خوشم بیاد؟ این شد که با حرف زدن با دخترک چشم سیاه راضی شدم بخرمش، و وقتی اومدم خونه پوشیدمش خیلی خوشم اومد، راضی ام که خریدمش...



............................................................................

این روزا برام عکس میفرستین، برای شب یلدا، یا برای کریسمس، من واقعا ازتون ممنونم که یادم هستین و ایده های قشنگی که میبینین من یادتون میفتم تا بهم نشونش بدین، املی هنوز پیشنهاد وسوسه کننده ات برای کریسمس منو قلقلک میده که پاشم بیام اونجا منو ببری اون خیابونه که گفتی، جیمبوی عزیزم هم که مثل همیشه و تموم این سالها به موقعش حواست بهم هست، ایده ی عکس سالاد کریسمس، فرانک عزیزم که همیشه بهم لطف داره و توی بهترین پیجا منو تگ میکنه... راستش همونقدر که هیچ وقت اینجا دنبال دوستی و صمیمیت با کسی نبودم، این روزا بودن شماها و این شِر کردنه عکسا همونقدر واقعاااااا حالمو خوب میکنه و میبینم که میشه از اینجا هم دوستای خوب داشت.. خواستم یه تشکر ویژه بکنم از بودنه همتون... 


یکی از دوستای عزیزم یه پستی گذاشته که لپ مطلبش اینه که ما معمولا خود آدما رو دوست نداریم! اون ذهنیتی که خودمون ازشون ساختیم رو دوست داریم و اونا رو تا وقتی میپرستیم که توی چارپوب ما و بر اساس معیارهای اخلاقی ما رفتار میکنن، در غیر این صورت،کوچکترین چیزی که ازشون ببینیم که باب میل ما نیست، اونا رو مضحکه ی خودمون میکنیم، دربارشون با بقیه یواشکی حرف میزنیم، بر علیه شون تیم تشکیل میدیم با رفقای خودمون و به هر ضرب و زوری هست میخوایم که به بقیه هم ثابت کنیم فلانی خوب نیس چون فلانجا اونطوری رفتار کرد که ما بدمون میاد! پشت سرش تاااااا میتونیم صفحه میذاریم، این وسط هم خیلیا میان بل میگیرن، در ظاهر همدردی میکنن، ولی فقط میخوان از آدم حرف بکشن، زیرآبی میرن، و هزارتا اتفاق دیگه...

کلا ماها همیشه عاشق چیزی میشیم که توی ذهن خودمونه، هیچ وقت نمیخوایم آدما رو اون طور که هستن، با همه ی کاستی ها و نقص هاشون دوس داشته باشیم، کمین هم میکنیم ببینیم کی یه سوتی باحال میتونیم بگیریم که بشه سوژه ی کمپین آنتی فلانی!