داشتم فک میکردم نسل ما، نسبت به نسل مامانامون خوشبختریم..این البته کاملا یه نظر شخصیه..ولی دور خودم هرکیو میبینم اینطور بوده...کاری به عشقای صادقانه ی قدیم و بساز و بسوز بودنه نسل قدیم ندارم، ولی فک میکنم ما دخترای امروز، خیلی راحتتر میتونیم عاشقی کنیم، ناز کنیم، و هرجا نخواستیم طرف رو میذاریم کنار..موضوع پیچیدست البته، خیلی نظریه های دیگه ای هم وجود داره... ولی دارم فکر میکنم پسرا به جز چیزای بدی که ممکنه وجود داشته باشه و بعضیاشون افتاده باشن توی فاز اذیت کردن، منتها اگه بخوان خیلی بهتر و راحتتر میتونن عشق بورزن به دختر مورد علاقشون، نسبت به نسل پدرای خودشون که احساسات رو خفه میکردن بخاطر حجب و حیایی که وجود داشته...

 الان که دارم می نویسم میبینم سخته گفتنش و انگار هزارتا موضوع دیگه هم میاد وسط واسه هرکدوم از جمله های بالا، ولی واقعا قصدم فقط گفتنه اینه که دوست داشتنای امروز هم راحتتر شده و هم عمیق تر میشه خوشحال بود و دایره ی سوپرایز کردنا خیلی وسیع شده...

بعد ولی دیدنه این خوشحالیا و ساختن روزا و لحظه های شاد کار هرکسی نیس...اونایی که زجر کشیده باشن بهتر میتونن لذت ببرن و اگه اطرافشون محبت و عشق ندیده باشن، توی رابطشون یهو اونقدر غرق محبت و عاطفه میشن که هر چیز کوچیکی باعث خوشحالیشون میشه و میتونن احساس خوشبختی کنن... 

فک میکنم ارزشش رو داشت گذروندنه همه ی اون لحظه های تلخ! همه ی اون رفتارای عجیب... چون آرامش امروزم رو مدیون اون تلخیام که اگه نبودن این روزا رو نمیفهمیدم، ازشون ساده میگذشتم و نگاه سرسری داشتم لابد بهشون... و شاید کسی اینو نفهمه که مهم هم نیست واقعا. من اهمیتی به حرف اطرافیان نمیدم چون همیشه تلاشم بر اینه که خودم از زندگیم لذت ببرم و عمییییقا به یه حس خوشایند قلبی برسم. من تا یه چیز رو برای خودم قلبا احساس نکنم نمیتونم هم نشونش بدم.. و درک اون خوشحالیه عمیقی که ازم ساطع میشه کار هرکسی نیس، ایرادی هم نداره چون آدمایی که از روز اول و توی اجتماع اولیه شون که خانوادست وقتی خوشبخت بودن نمیتونن آدمای دیگه مثل من رو درک کنن چون یک هزارم روزای گه بچگی ما رو نداشتن، نه فقط بچگی، که حتی بهترین روزای نوجوونی و سالهای اول جوونی رو... بی پولی، بی کاری، سختی های درس و اینا اصلا منظورم نیس، اینا چیزاییه که تحت اختیار خود آدمه، و هرکسی ممکنه اونا رو تجربه کنه، حرف از چیزای احساسیه، چیزایی که خلائش با هیچی پر نمیشه هیچ وقت، چیزایی که گفتنی نیس، درده، ولی دردیه که یه روز تموم میشه...من و امثال من از بقیه انتظار درک شدن نداریم، اصلا خنده داره که بخوایم کسی مارو درک کنه که از همون بچگیمون تا الان زمین تا آسمون بین دنیامون فرق بوده و هست.



من از داشتن یه سقف پر از آرامش حرف میزنم، جایی که حتی لونه باشه برای من و عشقم، که توش بتونیم با آرامش حرف بزنیم، و هیچ صدایی توش بلند نباشه، که من برای خواستنه هر چیز کوچیکی که حقمه استرس نداشته باشم... تو از داشتن یه سقفی که لوسترای الماسی داشته باشه و  درختاشم حتی از نوع لاکچری باشن حرف میزنی... اینجاست فرق دنیای من با تو!

سه روز توی خلسه و خواب گذشت!

بدنم نیاز داشت به این ریکاوری.

قرار بود برای نشون دادنه سه فصلی که نوشته بودم برم پیش استاد راهنما، بهش ایمیل زده بودم ولی گفته بود بهتره حضوری برم پیشش.. بهم توی دانشگاه دیگه ای که کلاس داشت وقت داده بود. آدرس اونجا رو بلد نبودم. در واقع هیچ جای اون شهر رو جز مسیر خوابگاه/ترمینال/دانشگاه خودم، رو بلد نیستم و هیچ علاقه ای هم به یادگیریش ندارم.. اینطوری شد که زیر اون بارون سیل آسای اون شهر دنبال آدرس میگشتم و تاکسیا هم به خاطر منافع خودشون من رو الکی دور میزدن..وقتی هم که رسیدم  فکر میکنین چی؟ استاد فقط در حد یه ربع باهام حرف زد! یعنی واقعا اینو نمیتونست توی ایمیل یا پشت تل بگه؟؟؟!!!

موقع برگشت هم جاده برفی شده بود... خیلی بد.. چندساعت اضافه تر توی جاده مونده بودیم و برف تا چند سانتیمتر جاده رو پوشونده بود و ماشینا مدام لیز میخوردن و تق تق جلوی چشمای ما میکوبیدن به هم! منم کم کم بدنم داشت تب میکرد.. چون حسابی خیس شده بودم و توی اتوبوس هم بخاریش روشن نبود، و پاهام کرخ شده بودن از سرما...تقریبا دو ساعت مونده بود برسیم هنوز و من دیگه بدنم به اوج تب رسیده بود! بغل دستیم یه دختر پرستار بود!!! دمای بدنم رو هی چک میکرد و میگفت که باید سریعا برم دکتر...

فک میکنم که دیگه حتی هوش و حواس درست حسابی نداشتم... مارس عزیزم اومد دنبالم..

وقتی نشستم کنارش سرم افتاد روی شونه اش، وچشام بسته شد. میشنیدم که میگفت میلووووو داری میسوزی...منو برد دکتر. تمام مدت دستام توی دستاش بود.ازم مراقبت میکرد... میدونستم خودش هم خسته ست و از صبحش کلی کار انجام داده، هی بهش میگفتم برو خونه استراحت کن... ولی دستامو محکم گرفته بود و میگفت که از کنارم جایی نمیره...

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده دکتری یا مطبی برید که ببینین یه خانومی چسبیده باشه به شوهرش و بقیه بگن اه اه پاشو خودتو جمع کن یا نه؟! همیشه وقتی من این صحنه رو میدیدم لبخندم میشد که نازدار بودنه خانومه برای شوهرش چیز جالبیه و نمیفهمیدم چرا از نظر بقیه این یه چیز نفرت انگیزه! بعد دقیقا برای خودم پیش اومد! نمیتونستم از مارس جدا شم، یعنی سرم سنگین بود و دستام یخ کرده بودن...


تمام اون شب و فرداش مارس کنارم بود، ازم مراقبت میکرد، من واقعا خجالت زده بودم، فکر میکردم که خب باید بره به کاراش برسه.. ولی نمیتونستم پنهون کنم که چقدر لذتمندم از اینهمه توجهی که مرد مورد علاقم بهم میکرد...

دخترک چشم سیاه برام با دستای کوچیکش آبمیوه میگرفت و بهم میداد و بیریت با تکست هی جویای حالم بود..

توی اون حال فکر میکردم که من هرچی که میخوام رو دارم. هرکی که برام مهم بوده و دوستش داشتم رو به بهترین نحو ممکن کنار خودم دارم و این برام بهترین تعبیر خوشبختیه...


توی همون ساعتایی که تب داشتم و خیلی هوشیار نبودم دیدم که از منشی آموزشگاه اصلی یه تکست دارم که نوشته بود یه بسته ی پستی از آقای مارس داری که دیروز رسیده بیا ببرش!

فک کردم اشتباه خوندم! بعد دیدم که نه... از خوشحالی بغضم گرفته بود.یکی از آرزوهام این بود که به محل کارم یه سوپرایز فرستاده شه! اینو نوشته بودمش توی دفتر dreams come true ولی مارس ازش خبر نداشت..بهش زنگ زده بودم و با بغض گفته بودم واقعا ممنونم ازت، واقعا واقعا ممنونم که رویاها و خواسته های منو بی اونکه بدونی برآورده میکنی...

تا همین الان حس خوشحالی و ذوق باهامه، بیشترین ذوقش از اونجایی میاد که مارس آدم رمانتیک و احساساتی ای نیس،اینو با یه نگاه بهش میشه راحت فهمید، ولی همیشه با من این بعد نشناخته اش رو شناخته و به بهترین شکل ممکن اونجوری که با روحیه ی خیلی حساس و ملو و احساساتی من سازگار بوده اتفاق ها رو رمانتیک کرده...

.........


تمام کلاسا و کارامو به مدت دو روز کنسل کردم. خونه بودم و توی اتاق دخترک چشم سیاه که گرم ترین قسمت این خونه ست روی تخت و زیر یه خروار پتو و لباس استراحت کردم و فقط برای خوردن داروها و غذام بیدار میشدم.. نت هم همکاری میکرد و همش قطع بود، بخاطر همین وسوسه نمیشدم که برم سمت گوشی و با چشای قرمز و سرماخورده به نور اذیت کننده اش خیره شم و مجبور شدم همش بخوابم و اسنراحت کنم...امروز کمی بهترم ولی بازم نرفتم کلاسامو..فقط دلم داره پر میکشه که برم بسته ام رو بگیرم...

امیدوارم تا فردا بهتر شم. کلی خرید دارم که باید انجام بدم...از اینکه چند روز بعدتر از یلدا کریسمسه و بعدش ولنتاین، خیلی خوشحالم! از اینکه هی روزای خوشحالی و شادی درپیشه...

بعد فکر میکنم که یه سری چیزا با اینکه هی تکرار میشن ولی هیچ وقت خز نمیشن! مثل کادوهای بابانوئلی.. یه پیجی رو پیدا کردم که ظرفای خوشگل بابانوئلی داره.. احتمالا دلم بخواد یه بشقاب سایز بزرگ بابانوئل رو سفارش بدم برای مارس، که توش کوکی های گرد و دونه برفی و کاج که با آیسینگ سفید و قرمز و سبز تزئین شده رو بچینم توش، یا شایدم یه درختچه ی کاج کوچیک رو پیدا کنم که با این کوکی ها تزئیینشون کنم! فعلا تمرکزم روی شب یلدا و تولد مارس عزیزمه که آخر این هفته میرم پی خریداش...فکر کردن بهش هم حالمو خوب میکنه..

مارس عزیزم همیشه میگه در حق آدمایی که بهمون بدی کردن و کلا ذات بدی دارن باید گذشت کنیم. میگه اونقدری این گذشت و بخشش باید با حس حقارت و ترحم باشه که جای نفرتی برامون باقی نمونه و به این باور برسیم که اونا فقط شایسته ی ترحم و رفءت قلب ما هستن!

واسم خیلی کاربرد داشته این حرفش. راحتتر تونستم آداپته شم با شرایطی که کنترلش از دستم خارجه.

گفت اون اوایل اصرار داشتی بعدش خودم لباساتو تنت کنم, و هربار بهم اشاره میکردی و من لباساتو از رو زمین جمع میکردم و تنت میکردم, چرا دیگه از اون اصرار خبری نیس؟ چی تو فکرت میگذشت که دفعه های اول این خواسته رو داشتی؟!



خندیدم.. گفتم همینطوری..

ولی واقعیتش اینه که تو ذهنم این بود که بهش بفهمونم من بوتی کال اش نیستم, وان نایت استندش نیستم و آدمی ام که واسم مهمه بعدش هم ارزشمند باشم, که نمیتونه منو رها کنه به حال خودم....


................................................



میوه خشک کنم باید, واسه یلدا. آجیل بخرم. چیز کیک انار درست کنم و ژله ی هندونه. اولین باره قراره یلدا داشته باشم توی خونه... پارسال بابا واسم حافظ رو باز کرد, توش نوشته بود به زودی پیمانی در آسمان میبندی که ستاره ی بخت و اقبالت پیروزمندانه خواهد درخشید! بابا هم زیر لب اون موقع گفته بود ایشالا! 



..............................................


این حال تبدار, و لبای پوست پوست شده و بدن کوفته واسه سرماخوردگی نفرت انگیزه. ولی وقتی تو دستاتو میذاری رو پیشونیم و توی بیرون موقع راه رفتن عینهو یه کوالا میچسبم بهت و سرم رو شونه ات هست, این حالو دوست دارم. هرکیو توی خیابون دیدین که به شکل خنده داری موقع راه رفتن سرش روی شونه ی مردشه, بهش نخندین, سردشه, شونه ی اون مرد هم ازش بخار بلند میشه! جاش امنه اصلا اونجا و هیچ دلش نمیخواد جدا شه ازش چون مال خودشه اصن!

..................................................




اولین بار پشت فرمون بود, یهویی سرشو گرفتم تو دستامو چشاشو ماچ کردم... 


شبش تکست زد میلو تا حالا کسی چشامو ماچ نکرده بود...


گفتم منم تا حالا عاشق هیچ چشمی نشده بودم, چشای زیتونیت دیوونم میکنه... 


..................................


پست قبل هنوز سوالم برقراره.. 



+فک کنم سرما خوردم :/

میگما...مممم.. کسی هست اینجا که لباس محلی داشته باشه برای شب یلدا به من قرض بده؟؟ راستش چندتا از این مزونا سر زدم که قیمتاشون واسه یه شب نجومیه و احمقانس اونهمه پول واسه یه شب :| یا اگه جایی رو میشناسین که با قیمت مناسب این لباسارو کرایه میدن بهم اطلاع بدین ممنون میشم :)