تصمیمی که گرفتم یه چیز خرکی بود! می ترسیدم با بقیه مخصوصا استاد راهنمام درمیون بذارم...ولی خب منی که اونهمه بدو بدو کردم، توی لحظه ی آخر یه تصمیمی گرفتم که یه ماه قبل اصلا احتمالش رو نمیدادم! قضیه اینطوری شد که میخوام با یه تعداد شرکت کننده ی خیلی بیشتر که تازگیا پیداشون کردم پایان نامه رو اجام بدم!

وقتی کار آماریش گیر کرده بود استاده گفت بفرست درستش کنم و بیا این هفته وقت دفاعت رو مشخص کن. 

سر غذا بودیم که یادم افتاد یه کسیو میشناختم...با یه تماس و چندتا واسطه یه اتفاق خیلی عجیبی افتاد که سه سال پیش اگه میفتاد خیلی بهتر بود ولی فکر کردم هنوزم دیر نشده...نمیدونستم چطور به استادم بگم میخوام از اول انجامش بدم..میخوام کار اصولی انجام بدم و حالا که من اولین نفرم که دارم روی همچین چیزی توی ایران تحقیق میکنم میخوام اونقدر محکم و موثق باشه که بتونم بهش افتخار کنم...

خب پر واضحه که استادم سکته کرد وقتی بهش گفتم! گفت دختر دیوونه بازی در نیار، کارت تموم شدس، بیا تمومش کن این هفته برو پی زندگیت، کلی باید از اول خرج کنی، جریمه میشی این ترم...کلی دلیل دیگه اورد ولی خب هرچی گفت من تصمیمم راسخ بود...

فاز جدیدی از پایان نامم رو در پیش گرفتم که تهش خیلی روشنه و خوشحالم...


................................................................

چند نفرتون لطف داشتین و این مدت همش پیگیرم بودین، خب شاید بهتر باشه همینجا توضیح بدم، من رو که یادتونه تقریبا نزدیک به دوماه شده که سعی میکردم وبلاگ رو ترک کنم. اول با حذف وبلاگ های متفرقه و بعدش با وبلاگای دوست داشتنیم و کم کم بستن کامنتا . من از نت جدا نشدم چون بخش بزرگی از زندگیمه و اصلا شغلم ایجاب میکنه همش آپ تو دیت باشم. ولی وبلاگ نویسی و وبلاگ خونی برای موقعیت فعلی من با اینهمه مشغله واقعا وقت گیره. قبلا هم گفتم دارم سه جا کار میکنم، هفت تا کلاس دارم به جز خصوصی هام و کارای ترجمه انجام میدم. ورزش هم که جز لاینفک زندگیمه. اون دوره ی آموزشی که توی آموزشگاه برامون گذاشته بودن رو هم میگذرونم به علاوه اینکه دارم برای این آزمون اسفند که گذاشتن میخونم. قصدم قبول شدن نیست چون مسلمه وقتی فقط چهار تا خانوم تو کل تهران میخوان شانس قبولیم کمه، فقط میخوام که از اول کتابای عمومی رو مرور کنم، مخصوصا بخش ریاضی و کامپیوترش چون حس میکنم نیاز دارم از اول مرورشون کنم، اونم ریاضی که شده کابوس شبانه ام با اینکه اصلا بهش احتیاجی ندارم ولی حس میکنم خوشم نمیاد اینقدر توش ضعیف شدم و یادم رفته همون درسای دبیرستان رو...بعد خب طبیعتا واقعا برام وقتی نمی مونه... کل هفته رو به امید دو روز تعطیلی آخرش میگذرونم که اونا رو با مارس عزیزم شِر میکنم و یه اعتراف اینکه اونقدر عاشق game of thrones شدم که تموم وقتمو برای دیدنش لحظه شماری میکنم و از اونجایی که اپیزوداش نزدیک به یه ساعته یهو میبینم که تا ساعت سه نصفه شب نشستم دارم دو تا اپیزود رو میبینم...

حالا به همه ی اینا پایان نامه ی جدید هم اضافه شده...باید از اول دیتا جمع کنم و روش های بهتر و ایده های جدیدتری توی مغزم رژه میره...


واسه همین اینجا خیلی برام تایمی نمی مونه...اونایی رو که دوست دارم و تعدادشون بیشتر از انگشتای دست هم نیست رو میخونم و تا جایی که بشه براتون کامنت میذارم. خواستم بدونین اوضاع تایمم چطوریه...


.........................................................................................



دیروز، توی ماشینش، گفتم من میشم مارس تو بشو میلو... رفتارای هم رو تقلید کنیم چه خوباش چه بدهاش، بذار ببینیم که چطوری هستیم... نیم ساعتی اون نقشارو بازی کردیم! عالی بود...خیلی چیزا فهمیدیم... بعدش گفتم بیا من میشم مارس ایده آل تو هم بشو میلوی ایده آل... یعنی کارایی که من دوست دارم تو انجام بدی رو من انجام میدم...این یکی خیلی بهتر بود، چون دقیقا دست گذاشته بودیم روی چیزایی که میخواستیم... و آخرش یه سکوت طولانی بینمون ایجاد شد و هردو رفته بودیم توی فکر!  از اون فکرایی که با خودت تجزیه تحلیل میکنی و میگی اوه باید حواسمو بیشتر جمع کنم و چقدر کوتاهی کردم گاهی.

ارزشش رو داشت! تجربه ی خیلی جالبی بود! بیشتر از صحبت کردن درباره ی تضادها جواب داد..


............................................................................


کامنتای پست قبل رو تایید میکنم. عذر میخوام بابت تاخیر.