شنبه ها رو دوست ندارم اصلا! شلوغ ترین روز کاریمه و خیلی خستم میکنه.... با اینحال تایم آخر که میرم سمت فروشگاه مارس و اونجا کلاس دارم، بعدش که کارم تموم میشه، اونجایی که ماشینمو پارک میکنم یه کوچه ی تاریک و خلوته...

مارس میاد اونجا وایمسته تا من بیام و سوار بشم و برم! اونجا چند دقیقه ای هم رو میبینیم... اونجا که میبینمش، از اینکه میبینم بخاطر من وایساده، که میدونه روز سختی داشتم و بخاطرم صبر میکنه تا کمی همو ببینیم، خیلی خوشحال میشم، هربار برام دیدنش اونجا تازگی داره و با سرعت میرم توی آغوشش و میبوسمش!

بعضی وقتا از بوسیدنش سیر نمیشم، میگم یکم بیشتر، یا بهانه میارم میگم بوست شل بود یکی دیگه بده، گرم نبود، تیغ تیغی بود!! بهونه های عجیب برای بوسیدن دوباره و دوباره اش :)


...................................................................


اومدم توی تخت، مامان برام میوه اورده...مامان آدمی نیست که خیلی اهل توجه های این مدلی باشه، میوه ام رو خوردم، به شماها سر زدم، کامنتامو تایید کردم، میخوام بی صبرانه برم سیزن چهار game رو ببینم... وای خدایا هرچی بگم کم گفتم :(( چرا انقد این سریال عالیه؟؟ چرا اینقدر این کالیسی زیباست؟؟ چقد فیلم نامه اش جذابه...

....................................................................


فردا صب باید یکمی زودتر بیدار شم برم برای ولنتاین خرید کنم :) نمیدونم دقیقا چیا میخوام، ایده ی تاج پادشاهی  رو نمیدونم فردا پیاده کنم یا بعدا توی خونمون! یه سری چیزا توی ذهنم چرخ میخوره..میدونم فقط ولی حتما میخوام بهش قلب بدم! میخوام روی قلبه یه چیزی بنویسم که خیلی احساسی باشه... که نشون بده من دارم یه تیکه از قلبمو میدم بهش!!! نمیدونم چطوری بگم!


.................................................................


این پنجشنبه رو کلا اختصاص دادم به مامان. خیلییییییییییییییی وقت بود براش تایم نذاشته بودم. بردمش بیرون، کلی خرید انجام دادیم و همه رو گذاشتیم توی ماشین و اوردیم و میگفت آخیش چقدر خوبه که لازم نیس اونهمه خرید رو هلک هلک کنم! گفتم ببخش که خیلی درگیرکارم...البته خریدای اصلی خونه همیشه به عهده ی باباست. بابا یکی از ویژگی های پررنگش مسئولیت پذیریه وحشتناکشه... یعنی اگه یه ثانیه فقط توی روز وقت داشته باشه کاری که مربوط به خونه س رو انجام میده بعدا میره و نمیذاره ما اون کار رو انجام بدیم...

داشتم میگفتم، وسطای خرید کردنا هی مامان میگفت بیا برای تو هم خرید کنیم... برای اینکه دلش راضی بشه چندتایی هم من وسیله خریدم باز... یه لیوان گنده برای مارس که عادت داره بذاره توی یخچال... دوتا لیوان اسموتی...یه سبد خوشگل برای نون...و یه ست ابزار آشپزخونه! تقریبا رنگ مورد علاقم برای آشپزخونه رو انتخاب کردم...خواهر کوچیکه معماری خونده.. بهش چیزای مورد علاقمو گفتم و اون بهم کمک میکنه تا بهتر بتونم تصمیم بگیرم! 

واسه مامان تولد هم گرفتیم... اولین بار بود مارس هم کنارمون بود توی تولد مامان...به مامان یه یادداشت در کنار کادوش داده بود که باعث شد مامان بره از خوشحالی توی اتاق گریه کنه! خب مامان کلا آدم احساساتی ایه و از اونجایی که مارس رو خیلی دوست داره اون نوشته اش رو خیلی خوشش اومده بود و هی ذوق میکرد با خوندش...

...............................................................................

بی صبرانه منتظر بهار و عیدم... اولین عید متاهلی...بعد یه چیز لوس دیگه، آقا تازه عروس بودن خیلی خوبه!:))  اصلا فکرشو نمیکردم که اینهمه خوب باشه!


..............................................................................

گلدونام چندماهی بود که پژمرده شده بودن... آفتاب نمیزنه توی این بالکن لعنتی... برگاشون یکی یکی زرد و پلاسیده شدن..خیلی ناراحت بودم...هرروز با دیدنشون غصه ام میگرفت...

اون روز که دیدم پدر مارس طبق معمول هرروز صبح داره توی حیاطشون قدم میزنه و به گیاهاش میرسه گفتم بابا میشه من گلدونامو بیارم اینجا؟ آفتاب و هوای باز لازم دارن، حالشون اصلا خوب نیس.. گفت بیارشون... راستی تنها  و اولین کسی که "بابا" صداشون میکنه منم! بقیه "آقا" صداش میکنن...

گلدونامو سپردم بهش...گفته هرروز صبح تا ظهر باید توی آفتاب باشن، عصرا توی خونه.. برام هرروز جا به جاشون میکنه و بهشون رسیدگی... گفتم دستتون باشه تا برم توی خونه ی خودم! به مارس گفتم اگه یه خونه ی چهل متری هم رفتیم اشکالی نداره ولی فقط آفتاب بیاد توش! گرما بیاد توی اتاق! پنجره هاش آفتاب گیر باشه...

تموم خاطرات خوب من توی آفتاب بودن! درسته که وقتی خوابم از نور بدم میاد و تموم روزنه ها رو میبندم تا تاریک باشه، ولی به وقت بیداری عاشق آفتابم!

 پست عسل عزیزم باعث شد این پاراگراف رو اینقدر پررنگ بنویسم!

نظرات 14 + ارسال نظر
نانا دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 17:30

این مامان های داماد دوست :))
میلو واقعا و واقعا خیلی اراده داری که پایان نامه رو از اول شروع میکنی، من که الان تا آخر نیازسنجی رفتم نمیتونم برگردم اول امیدوارم نتیجه کارت عالی بشه

آره :))
فقط دیتا رو البته از اول جمع میکنم,نانا اشتباه بود راهم, یعنی استاد مشاورم از اول میگفت, ولی راهنمت قبول نمیکرد, اخرم میگفت بفرست برات درست میکنم, من نمیخواستم اون واسم درست کنه,نمیخواستم با سمبل کردن پیش بره

باران دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 16:03

میلو چند روز پیش که تو اتوبوس بودم داشتم از شهرمون میومدم تهران شنیدم یه خانومی به یکی دیگه میگفت که برای آفت دهنشگلاب و نشاسته رو قاطی میکرده و میذاشته دهنش و میگفته تاثیر خوبی داشته,البته من به حرفاش گوش نمیدادمخانومه خیلی بلند حرف میزد

همش فکر میکردم از این سریالا که تم تاریخی دارن خوشم نمیاد ولی حالا که اینقد تعریف کردی کنجکاو شدم حتما ببینمش

آفته خوب شد, ولی یادم میمونه اینو مرسی :-)
من البته کلا فیلمای شوالیه ای دوست داشتم و قبلا هم میدیدم, منتها این دیگه کولاکه!

Miss.m یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 14:18

تولد مامانتون مبارک باشه ^_^
وایبیییییی بنظرم سیزن 4 gameفوق العادهه همیشه هم اخر هر سیزن جا برا سوپرایز شدن داره

مرسی عزیزم...:-*
دوتا اپیزود ازش دیدم, ببینم چی میشه... اپیزود اخر فصل سه که دیوانم کرد, حسابی اعصابم خورد شد :/

Amitis یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 13:13

من از بغل کردن سیر نمیشم :)) اوه تصمیمت در مورد پایان نامه ات خیلی سنگین :) ولنتاین راست کار ایده است :) افتاب سر صبح خیلی خوبه ،باعث میشه ادم بیدار شه :)

خیلی خوبه ^_^
مجبور شدم, یعنی میتونستم نکنم ولی دلمو زده بود کار قبلی و میدونستم کجاش اشتباس
اره موافقم ^_^

سودی یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 13:13

قبلن که ریز ریز از خانواده مارس میگفتی حس میکردم شبیه ما هستن کمی تا الان ک گفتی به پدرش میگن اقا خندم گرفت چون ماهم میگیم اقا :))))

جدی؟؟؟؟ :))))

لیدی رها یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 10:56 http://ladyraha.blogsky.com

منم از بوسیدن هیچ وقت سیر نمیشممممم
چه خوبه آدم بعد مدتها با مامانش تایم بگذران انقدر حس خوبی میده...
خریدات مبارک وقتی ان شاالله بچینید تو خونه تون صد برابر عاشقشون میشی... راستی کی میرین خونه خودتون؟

خیلی خوووووبه!
من خیلی وقت کم میارم و روزایی هم که خونه ام انقد خسته ام یا میخوام به کارای شخصیم برسم که نمیشه باهاش تایم بگذرونم! ولی دیدم خیلی دارم نامردی میکنم، مامانم اصلا هیچ تفریحی نداره و جایی نمیره بدون ما!
آره همینطوره....
معلوم نیست حرف پیش نمیزنم ولی خیلی زیاد نمونده!

عسل یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 09:22 http://withgod.persianblog.ir

میلو هروقت مشغول درس بودم یا با پی سی کار داشتم تو اتاق, مامان برام ی چیزی میاورد , الهی فداش بشم کاش زود خوب شه و دوباره بیاره برام..

عزیزم :) ایشالا هرچه سریعتر بهتر میشن و اون روزا دوباره تکرار میشه :) من که مامانم اصلا اهل این حرکتا نیست :)))

عسل یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 09:16 http://withgod.persianblog.ir

عزیزممم:) انقدم خوشالم ک داره دوباره فصل گرما میاد:) خیلی گرما ک نه , ازون گرماهای بهاری و معتدل خوبه
گلدونای من ک یکی دوتاشون خیلی حالشون بده:( همش افتاب ک میشه بدو بدو میرم پنجره راه پله رو باز میکنم نیم ساعت لاقل افتاب بخوره بهشون
مخصوصا حسن یوسف مامان ک ب شدت ب نور احتیاج داره الان یکم شادابی شو از دست داده ولی اخیرا ک بهش رسیدم بهتر شده و گل داده

ببین منم از گرمای زیاد خوشم نمیاد ولی میتونم تحملش کنم درحالیکه سرما رو اصلااااا
وای خیلی بده ببینی گلدونات جلوی چشات دارن پژمرده میشن!

Ordi یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 06:10 http://tanhaeeeii.blogfa.com

ای جااااااااانم میلو
ای جانم به خاطر اونهمه احساس مامانت که رفته تو اتاق گریه کرده
ندیده دلم خواس بغلشون کنم

عزیزممم
مامانم خیلی رومانتیک و حساسه توی این چیزا :)) موقع عقدمون، وقتی صیغه رو خوندن مامانم سریییییع پرید مارسو ماچ کرد گفت مونده بود توی دلم همه ی این مدت تا محرم بشیم :)) همه خندیدن از این حرکتش :)) به شدت عاشق مارسه

پیانیست یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 01:28

من یه زمانی عاشق هوای ابری بودم
وقتی هوا ابری میشد من فووووق العاده سرحال میشدم درحالیکه بقیه دلشون میگرفت:))
نمیدونم واقعا اون چه سیستمی بود ولی خوش به حالم بود اون زمان چون توی شمال زندگی میکنم و اینجا اکثر وقتا هوا ابریه !!!
ولی ناگهان! :)) من یه آدم دیگه شدم و هم سرمایی شدم و متنفر از رطوبت،و هم عاشق آفتاب و فراری از هوای ابری:دی
واسه همین باهات هم ذات پنداری میکنم وقتایی که میگی سرمارو دوس نداری و همینطور عاشق آفتابی...

پیانیست جالبه که بدونی منم اینطوری بودم :)) بعد ولی توی کارشناسی چون هوای اون شهر نسبتا سرد و خشک بود و دانشگامون نزدیک به کوه، همیییشه مریض میشدم، بخاطر همین دیگه متنفر شدم از سرما! الان به مارس میگم قبلا توی برف با یه مانتو میرفتم بیرون باورش نمیشه، خودم هم باورم نمیشه :|

پیانیست یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 01:25

خیلی دلم میخواد با پدر شوهر و مادر شوهر آینده م صمیمی باشم ولی همش میترسم نشه...
میدونی؟اختلاف سنیمون زیاده...
ولی دورادور میدونم خانواده ی فوق العاده شاد و صمیمی و شوخی دارن که بینشون سن و سال خیلی اهمیتی نداره...
که خب برعکس واسه من اهمیت داره و نمیدونم قراره چی بشه با این سیستم واقعا:دی
ینی مثلا من برام سخته با کسی که اونهمه ازم بزرگتره صمیم باشم!حس میکنم یجور رسمی گونه ای باید احترام بذارم حتما...نمیشه احترامم با صمیمیت همراه شه...

منم صمیمی نیستم. اصولا از صمیمیت هم خوشم نمیاد! فکر میکنم احترام و دوست داشتن باید وجود داشته باشه تا صمیمیت! اتفاقا خانواده ی مارس هم همینطورن و همشون خیلی از من بزرگترن، و منم همیشه فکر میکردم یعنی چی میشه؟؟!! بعد ولی الان آرامشی که ازشون میگیرم رو خیلی دوست دارم، چون اونقدری بزرگ و بالغ هستن که من براشون جای دخترشون هستم و بهم محبت دارن و ازم مواظبت میکنن!
چرا اتفاقا میشه! منم همین کار رو دارم میکنم و اصلا هم ناراضی نیستم! خیلی خوبه!

پیانیست یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 01:20

اوه مای گاد :)))
نه عزیز دلمممم
من راستش برای مدت مدیدی مشکلم این بود که لاغر بودم(قد صد و شصت و پنج و وزن پنجاه).
ولی خودم دوس نداشتم.ینی برخلاف جامعه ی امروز که همه دخترا دوس دارن لاغر باشن حتی به قیمت استخونی بودن(!!!) من از آدمای پُر و حتیییی تپل خوشم میومده همیشه!!!
یادمه یمدت خیلی ضعیف شده بودمو هی مریض میشدم.یبار که کارم به وضعیت اورژانسی رسید و زیر سرم بودم دکتر به مامانم گفت "جوونای امروز خودشونو میکنن نی قلیون دلشون خوشه!"
بعد مامانم به دکتر گفته بود"نه دختر من اینطوری نیست دوس نداره باشه"
الان مشکلات سابقمو حل کردم و موفق شدم وزنمو بالا ببرم و متناسب بشم،منتها رفتنم به باشگاه واسه سلامتیه و نفس ورزش کردن ! و البتهههههه هوینگ فان!^_^
واقعا خیلی تنبل شده بودم و هیچ کاری نمیکردم واسه همین تصمیم گرفتم ورزش کنم...
که خب چی بهتر از این اشتباهی که برامون پیش اومد:)))
هم ورزش میکنیم هم خوش میگذرونیم^_^

خب چقددددددرخوش به حالتههههه :)) من اگه یه هفته ورزش رو بذارم کنار وزنم به اندازه ی اون هفت روز زیاد میشه :|
خیلی خوبه که واسه سلامتی و خوش گذرون ورزش میکنی :** من در کنار اینا حتما باید حواسم به وزنم هم باشه چون سریع میره بالا و این خودش باعث میشه خیلی لذت نبرم و ورزش برام یه هدف باشه بیشتر تا خوش گذرونی

ژوانا یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 01:16 http://candydays.blosky.com

چقدر خوبه مامانت و مارس انقدر میونشون خوبه :)
انقدر تو از این سریاله تعریف میکنی من وسوسه میشم برم دانلودش کنم ، گرچه سرم با یه سریال کمدی گرمه که بدجورم عاشقشم ، وقتم که همیشه ی خدا کم دارم :/
اخ اخ من برعکس شماها چقدر ازنور و گرما اینا متنفرم :((((

صمیمی نیستن، مارس خیلی رسمی و با حجب و حیاس، اصلا شوخی اینا نمیکنه، ولی مامانم رومانتیکه :))
وای، ژوان من الان که اینو میبینم با خودم میگم اون سریالا چی بود من میدیدم، اقندر که این قوی ه و آدمو درگیر میکنه!! من هرشب دارم خوابشون رو میبینم :))) بابا منو نگاه چقدر بیزی ام، نوشتم که از برنامه هام، ولی واسه فیلم خلی میکنم چند ساعتی رو :))
هاها :))

املی یکشنبه 25 بهمن 1394 ساعت 00:40

میلو کاش اینجا بودی میگرفتم ازت سیزن 4 به بعدشو :| ببین جای منم کیف کن :))
چقد خووبه خرید با مامان
تولدشون بازم مبارک
وای من بلد نیستم گلدونامو مواظبت کنم :| یا زیادی محبت میکنم خفه میشن یا کم خشک میشن خیلی سخته اصن

وای املی دیشب اپیزودای اخر فصل سه رو ندیده بودم داشتم اونا رو میدیدم،فک میکردم تموم میشه میرم فصل چهار ولی ف////ااااااک :((((( خیلییییییییی غم انگیز بود نتونستم بقیه اش رو ببینم، دیشب خواب راب استارک رو میدیدم :(((
فصل چهار و پنج رو اتفاقا دیشب از شاگردم گرفتم خودم هم نداشتمش
مرسی عزیزم :**
منم گلدونام اکثرا اینطو ری میشن :((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد