امروز صبح زود شاگرد خصوصی داشتم. خودم این تایم انداخته بودم. با خودم فکر کرده بودم که من صبح ها تا مجبور نباشم بیدار نمیشم، و خب وقتی شاگرد خصوصی دارم مجبورم که بیدار شم.. و وقتی میره دیگه تایم یه جوریه که واسه خوابیدن خوب نیس، در نتیجه به کارای عقب افتادم میرسم و حسابی میفتم جلو.. مثلا امروز اتاقمو مرتب کردم و یه گردگیری و جارو کشی اساسی انجام دادم، یه سری کارای اینترنتی انجام دادم و بعدش یه حموم لذتبخش رفتم!

داشتم فکر میکردم که خب نمیشه همه ی خوشیمو بذارم واسه آخر هفته، چون هم خیلی دیر به دیره، هم اینکه وقتی میاد انقد زود میگذره که همش دارم حسرت میخورم داره تموم میشه... گفتم لااقل یه سری کارای دوست داشتنیمو بذارم واسه وسط هفته، اینطوری هم انرژیم برای کار بیشتر میشه و هم بهتر میتونم تا اخر هفته صبر کنم...


امروز یه خرید اینترنتی هیجان انگیز انجام دادم. یعنی اولش دیروز کلی همه جا رو گشتم ولی وقتی موفق نشدم رو اوردم به نت... آخه من از خرید اینترنتی زیاد خوشم نمیاد...فکر میکنم که دوست دارم خودم برم توی مغازه ها، ببینم جنس هارو، لمسشون کنم، نگاشون کنم، بگیرم توی دستم و بعد مصمم بشم که میخوامش یا نه... امروز من یه کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان برای خودم خریدم که فوق العاده هیجان زده ام تا به دستم برسه...یعنی وقتی بوی بهار میاد من انگیزم برای همه چی هزاربرابر میشه... فک میکنم که از طرح هاش اول اسکن بگیرم و توی کاغذ بزرگتر پرینتشون کنم، بعدش اونا رو برای خونه ی خودم تبدیل به قاب های خوش رنگ و لعاب کنم... خیلی خوشحالم! 


........................................................................



توی یکی از کلاسای مردهای بزرگسالم دوتا شاگرد فوق العاده دارم.  حسین و میثم. هردوتاشون انگلیسی زبان سومی هست که دارن یاد میگیرن و آدمای موفقی توی کار و زندگیشون هستن... من حسین رو خیلی دوست دارم. پسر فوق العاده ایه.. دیروز ازشون پرسیدم که اگه قرار بود یه ربات داشته باشین ترجیحا چه نوع رباتی رو انتخاب میکنین و و میخواید که چیکارا کنه براتون... حسین گفت که ربات نمیخواد چون باعث میشه تنبل بشه... بهش گفتم come onnnnnn!!! گفتم من خودم یه ربات میخوام که برگه های شاگردامو صحیح کنه چون این چند وقت حسابی معضلی شده برای خودش... من از اون مدرسا بودم که سریعا برگه ها رو صحیح میکردم و بدم میومد روی دستم بمونه...ولی الان که تعداد کلاسام خیلی زیاد شده برام واقعا مشکل و وقت گیره..گاهی میام خونه خسته و له، میبینم که اوه کوهی از برگه روی میزمه...کلافه میشم..

حسین گفت why do u work so much? گفتم because I need money گفت money is not everything! و همین جمله اش باعث شد 45 دقیقه از کلاس رو حرف بزنیم... بهش گفتم فکر نکن من از اون آدمام که صبح میرم شب میام و کل زندگیم به همین محدود میشه... من پول رو برای تفریحم، برای خودم، و برای اوقات خوش داشتن میخوام... گفتم که من بخشی از درآمدم همییییشه برای ورزش، رسیدگی به پوست و لباس خرج میشه و اصلا اینا رو جز خرج های واجب میدونم، وقتی هرماه حقوق میگیرم و لیست تهیه میکنم، یه قسمتی دارم برای خرج های پیش بینی شده و این کارایی که گفتم توی همون مجموعه قرار میگیرن و جالبه که بدونی کنار این ها من یه قسمت خرج های دلی هم دارم، پس یعنی به جز ورزش و لباس که همه اینارو خرجای دلی میدونن من باز یه سری کارای دیگه رو دلی میدونم... بعد گفتم که من و دوست صمیمیم (بیریتنی) هرسال هفته ی بعد از عید یا نهایتا اوایل اردیبهشت یه سفر خوب میریم، گاهی شده که یه سال برای اون سفر پولمون رو سیو میکنیم،شاید جای خفنی نریم یا کیفیت سفرمون از ده، هفت باشه ولی واسش برنامه داریم و جزیی از عشق زندگیمونه...(هرچند امسال بعید میدونم بریم چون من درگیر یه عالمه کار خواهم شد بعد از عید... :(( )

بعد خندید گفت که خب اکی پس خیالم راحت شد :))

بعد میگفت که چندسالی ایتالیا و چندسال دیگه هم استانبول زندگی کرده، و وقتی زبان های مختلف رو یاد میگیره آدم چندبعدی ای شده، یاد گیری زبان بهش کمک کرده که بتونه دیدگاه وسیع تری نسبت به دنیا و ارتباطات داشته باشه... 

حرفای خیلی خوبی زدیم، میثم هم البته تازگیا فهمیدم که همسرش همون استاد فرانسه ی منه!! اونا هم چندسالی فرانسه زندگی کردن...و حرفای خوبی میزد... دوست داشتم که وقت کلاسم بیشتر بود و بیشتر میتونستم راجع به این موضوعات حرف بزنیم...

خوبی آموزشگاه اصلی همینه...بخاطر اعتبارش، همیشه درکنار شاگردای معمولی ای که داشتم اکثرا شاگردهای خیلی خوب و موفق و کاردرست هم داشتم، و تعامل باهاشون خیلی همیشه بهم حس خوبی میداده... داشتم فکر میکردم که چقدر خوبه آدم شغلی داشته باشه که با آدمای خوب سرو کار داشته باشه، با آدمایی که بهت احترام میذارن  و برای اینکه بهشون چیزی یاد میدی همیشه ته دلشون قدردانت هستن! من هیچ وقت نمیتونم توی محیطی کار کنم که بهم بگن هرروز صبح از ساعت فلان تا فلان بااااااید  بیای اینجا، که مدیر داشته باشم و مداااام بخواد کارامو چک کنه، و یا حتی در مواردی گیر بده و بازخواستم کنه...گرچه بالاخره ما هم مدیر داریم، ولی بخش بزرگی از کارمون مربوط به خودمونه و وقتی در کلاس بسته میشه همه چی تحت اختیار خود آدمه...من آدمی ام که هیچ وقت بخاطر پول دست به هرکاری نزدم...کاری که ازش پول درمیارم باید بهم امنیت روانی بده، باید بهم احترام گذاشته بشه، گرچه گاهی ترجمه هایی که میگیرم اعصابمو خورد میکنه ولی این اعصاب خوردی یه چیز درونیه، یعنی کسی نمیاد گند بزنه تو اعصابم و من نتونم چیزی بگم بهش چون که مثلا رئیسمه یا هر فاک دیگه...هروقت که گاهی خسته میشم از کارم، برای خودم خوبیاشو میشمرم...