تو اینستام نوشتم تازه امروز فهمیدم وقتی بهم میگفتن داری یه کار سخت رو شروع میکنی یعنی چی...

امروز من به معنای واقعی خسته شده بودم... دروغ چرا! وسط کار اصلا میخواستم ول کنم همه چیو... من دارم توی دوتا جای مختلف کار پایان نامه رو پیش میبرم... محل اول فوق العاده خوب و فانه و کارکنانش همکاری میکنن... اما محل دوم نه...هر لحظه اش استرسه و سخته... 

توی این دو هفته حدودا چهل تا پرسشنامه پر کردم و یه جلسه ی تدریس هم داشتم...چهل تا پرسشنامه چیزی بود که اگه شرکت کننده هام افراد عادی بودن در عرض سه سوت تموم میشد... ولی با کسایی که دارم کار میکنم برای هر یه دونه سوال نزدیک پنج دقیقه یا بیشتر باید وقت بذارم و توضیح بدم...  از طرفی هم کارکنان اونجا تایم کمی در اختیارم گذاشتن برای هر جلسه...و تا میام کمی پیش ببرمش وقتم تموم میشه و مجبورم بخاطر مثلا پنج تا سوال یه ساعت صبر کنم تا باز نوبتم بشه...


از این ور هم که داره عید میشه و بدو بدوهای مخصوص آخرسال....


فکر میکنین چی؟ امروز وقتی اومدم خونه و باز بعداظهر باید میرفتم سرکار خودم، خوابیدم... فکر میکردم که خب تا ساعت پنج عصر بیدار میشم دیگه... ولی بعد از قرن ها خوابم اونقدر عمیق بود که خواب موندم!!!! وقتی بیدار شدم دیدم فقط 15 مین وقت دارم برسم! اولش که مغزم لود نمیشد نمیفهمیدم صبحه یا عصره یا چند شنبه س یا اصلا کدوم آموزشگاه کلاس داشتم!!! فقط میدونستم دیرم شده!!!


.......................................................................


امروز ماشین بابا دستم بود... من دیگه ماشین ندارم! ماشینمو بخشیدم به کسی که نیاز داشت!!!! خب داستانش مفصله ولی توفیق اجباری بود... داشتم میگفتم، ماشین بابا دستم بود و چی شد؟ روحیه ام عوض شد :)) کل مسیر داشتم بِه چه چه زدن های آهنگ های قدیمی مورد علاقه ی بابا گوش میدادم! چقدر هم همه آهنگ ها قر دار !! :))


....................................................................


این دوره از زندگیم، این چند وقت اخیر، یه چیز طلاییه واسم... یه چیزیه که نمیدونم چرا انقد دوس دارم ازش بگم و تحلیلش کنم با خودم...فقط یه چیزی رو میدونم که وقتی این روزا تموم شه باورم نمیشه که این همه کار و مسئولیت و بدو بدو رو تونستم پیش ببرم. فکر میکنم همه ی ماها یه توانایی هایی داریم که عمرا باورشون داشته باشیم، که فقط هم توی مواقع خاص خودشون رو نشون میدن... دلم میخواد که خودم و بقیه توانایی هامون رو بشناسیم و اونا رو پرورش بدیم... راست میگن که مغز آدما یه پدیده ی وسیع و فوق العادس که ما آدمای عادی فقط یک صدم داریم ازش استفاده میکنیم....

.................................................................


امروز که خسته شده بودم، زنگ زدم به یکی از استادام، گفتم شرایط اینطوریه... گفتم من واسه یه سوال ساده باید ده دقیقه وقت بذارم و برای شرکت ککنده هام توضیح بدم، چطوری اون وقت ممکنه بتونم اونهمه تدریس براشون انجام بدم اونم با این تایم محدود؟؟ گفت من نمیدونم باید چیکار کرد یا چه راه حلی هست، خودت باید فکر کنی ببینی چطوری میشه کار رو سرعت بدی، باید ببینی با شرایط خاصی که اونا دارن چطوری میتونی چلنج داشته باشی و هندلشون کنی... فقط اینو میدونم که داری یه مورد فوق العاده رو انجام میدی و کارِت ارزشمنده، و بعدا تا همیشه توی زندگیت میتونی ثمره اش رو ببینی و خیلی اتفاقا ممکنه برات بیفته که نتیجه ی سختی این روزا باشه...

چقد دلم میخواست کار پایان نامه ام محرمانه نبود  و از تجربه های فوق العاده و اتفاقایی که میفته می نوشتم...چقد دلم میخواد بنویسم که چه همه پازِتیو وایب از نگاه اون آدما میپاشه بیرون و چه فکرایی توی سرم میچرخه...



.............................................................


یه جایی خوندم:

any fool can criticize, condemn, and complain. it  takes character and self-control to be understanding and forgiving!!


مخالفت یا تفاوت با یه ایده ای، فرق داره با بیشعوری و تنگ نظری...کاش بیشعور و تنگ نظر و بی ادب نباشم من هیچ وقت...