دیروز وقتی رفته بودم برای قسمت بعدی پایان نامم، با دو نفر فوق العاده آشنا شدم! دوتا آدمی که اگه این راهو انتخاب نمی کردم هرگز نمیدیدمشون...

کارم واسه کارکنای اون محیط جالبه، اغلب تا وقتم تموم میشه و میشینم تا باز نوبتم بشه میان دورم جمع میشن و ازم میخوان که براشون توضیح بدم دارم چیکار میکنم... ولی خب بخاطر یه سری محدودیت ها نمیتونم خیلی براشون باز کنم موضوع رو... 

یه رفتار خیلی زشت و زننده ای هم همون روز اول از سمت یکی از کارکنا با یکی از آدمای اونجا دیدم که خیلی بدم اومد...در حدی که شب وقتی رفته بودم خونه سریع واسه مارس تعریف کردم و اونم باهام موافق بود که خیلییی زشت بوده... نمیدونستم چیکار کنم و دلم میخواست که به مدیر اونجا بگم همچین کسی چنین رفتاری با اون آدما داره...

دیروز بالاخره تونستم به یکی از مسئولای اونجا بگم..گفتم نمیدونم اون آدم چیکارست اینجا، ولی هرکسی باشه حق نداره همچین رفتاری داشته باشه...

فکر میکنین چی؟ گفت که اون مثلا مشاور اینجاست!!!

حالم خیلی بد شد... گفتم وقتی مشاور این باشه، چطوری میشه انتظار فکر و روح سالم رو از بقیه داشته باشیم؟؟؟

...........................................................


این هفته تقریبا هرروز بیشتر از 14 ساعت کار کردم!! خودمم باورم نمیشه! 

بخاطر همین فشار کاری منی که همیشه ظاهر تمیز و مرتب اتاقم برام مهم بوده الان چند وقتیه که روی میزم اغلب پر از کاغذه، و مبل اتاقم پر از لباس!

امروز دخترک چشم سیاه مجله ی دانش اموزش رو نشونم داد.. یه مطلبی برای خونه تکونی بود و تمیزی اتاق! نوشته بود ایده ی خوبیه اگه سبد بی حوصلگی داشته باشیم!! این سبد مال وقتیه که در طول هفته حوصله ی مرتب کردن نداریم، تمام وسیله هایی که میخوام بذاریم این ور اون رو میذاریم توی اون سبد و آخر هفته سر فرصت مناسب مرتبشون میکنیم!! خیلی خوشم اومد! دوست ندارم هم میزم هم مبلم و هم کف اتاق تبدیل به بی حوصلگی بشه! یه سبدی باید پیدا کنم! شما هم سبد بی حوصلگی داشته باشین! فقط قول بدین که آخر هفته خالیش کنین و هرچی رو سرجاش قرار بدین!


............................................................................


با بیریت یه بیکینی ست دارم.. یعنی اون برام خریده! قرمزش رو برای من، یه رنگ دیگه اش رو برای خودش! قرار بود مثل همیشه اردیبهشت سفر کنیم... ولی خب بهش گفتم امسال بعید میدونم بتونیم جایی بریم، من بعد از عید به شدت حجم کاریم از اینی که هست بیشتر میشه...ولی خب وقتی همه چی تموم شه و دوتا کار گنده ی لیستم تیک بخوره اون وقته که هم یه ترم از همه جا مرخصی میگیرم هم یه سفر خوووووب میرم!

.....................................................................

نوشته بودم که خوشیامو دیگه به دو روز آخر هفته محدود نمیکنم؟ آره گفته بودم... مثلا وقتی یه روز درمیون میرفتم یه دوش سریع میگرفتم و دوش طولانی و ریلکسینگ رو میذاشتم برای آخر هفته، تصمیم گرفتم یه دوش خووووب وسط هفته هم داشته باشم... یا خوراکی های مورد علاقم رو تقسیم کنم به سه روز در هفته...مثل الان که امشب رفتم و یه کیسه پر از خوراکی های دوست داشتنی خریدم...فک میکنم یه عمر همش گفتم حالا فلان چیز تموم شه بعد، حالا فلان کار تموم شه، حالا هفته تموم شه... همه چی رو موکول کردم به زمان خیلی عقب تر... و کل اون تایم رو دوییدم تا برسم به اون روز... و وقتی رسیدم فکر میکنی چی شد؟؟؟ توی غصه ی کوتاه بودن و زود تموم شدنش همه ی خوشیا کوفتم شدن!

لایف استایل خوش گذرونیم رو دو هفته ای میشه عوض کردم....


..................................................................


من عاشق اون لحظه ام که دیگه شاممون رو خوردیم، کارای شخصیمون رو انجام دادیم، لباسای راحتمون رو پوشیدیم تا بخوابیم. دراز می کشیم کنار هم... توی چشمای هم نگاه میکنیم و حرف میزنیم... از هم تشکر میکنیم، و میگیم که در طول روز به یاد هم بودیم..مارس جدیدا داره یاد میگیره که وقتی باهام حرف میزنه بیشتر نگام کنه!! خب بارها گفته بودم که چقد کم و کوتاه نگاهم میکنه.. کلا عادت داره که نگاهش همیشه به یه جای دور باشه، یه بار ازش خواستم که مارس! ما باید زبون نگاه هم رو یاد بگیریم، ما شاید برسیم به جایی که نتونیم جلوی بقیه حرف بزنیم، ولی وقتی نگاه میکنیم بفهمیم چی میخوایم و این کار مهارت میخواد... همیشه اینجور وقتا میگفت میلو من نمیتونم مستقیم و زیاد به چشما نگاه کنم، ازم انرژی میگیره این کار! ولی این بار دید که من مصمم شدم... از اون وقت تا حالا تمرین میکنه به بیشتر نگاه کردن...

اعتراف میکنم که ولی من آب میشم! من طاقت ندارم اونقدر زیاد توی چشمام نگاه کنه! عادت ندارم! خجالت میکشم گاهی!! با خنده نگامو میدزدم میگم خب دیگه بسه زیاد شد!! اونم من! منه بی پروا، منه بی حد و مرز توی دیوونگی و رابطه...مارس واسه من صلابت داره! یه جور ابهت خاص، که من هیچ وقت با هیچ احد دیگه ای تجربه اش نکرده بودم...یه بار بهش گفته بودم مژه های تیز و باریکش نگاهش رو  مثل تیر می کنه، تیری که صاف میره توی قلبم! و فک استخونیش، چیزیه که باعث میشه از هر زاویه عاشق صورتش باشم. تا حالا شنیدین زنی به مردش بگه زیبای من؟؟؟

مارسِ زیبای من :)

شنیدین که میگن your beauty is your manner??? میگن اگه کسی زیبا نباشه ولی رفتارش خوب باشه واستون به مرور زیبا میشه و برعکس... مارس ولی برای من از روز اول جذاب بود، همچنان هم هست...من هیچ وقت یادم نمیره قلبم چطوری یه لحظه تکون خورد توی همون نگاه اوله اول... کی اینجا حس منو تجربه کرده؟؟؟ 

نظرات 12 + ارسال نظر
Amitis پنج‌شنبه 13 اسفند 1394 ساعت 02:54 http://amitisghorbat.blogsky.com

اومدم بنویسم حرفم یادم رفت !!! حالا یک چیزی یادم بگم ، ایده ایکه دختر چشم سیاه گفت عالی بود، واقعا باید یک سبد باشه واسه وقت هایی که داریم از خستگی میمیریم ، حالا من مشکلم اینه که دوست پسر خیلی مرتب تو هر وضعیتی :( واقعا ادم که سرش شلوغ میشه نیاز داره به خودشبیشتر برسه که وسط راه نبره ؛)

ببین من به تمیزی توی دوستام معروف بودم :)) حتی یه بار که سفر رفتیم با بیریتنی و مارس، من طبقه ی بالا بودم داشتم وسیله هامو از چمدون درمیوردم بیریتنی از پایین بلند به مارس گفت شک نکن الان میلو داره چوب رختیشو درمیاره لباساشو آویزون میکنه، دقیقا داشتم همون کار رو میکردم :)) ولی خب گاهی واقعا حوصلم نمیکشه... از راه میام خیلی خسته ام، و میبینم که دوباره صبح زود باید لباسامو بپوشم!ترجیح میدم روی مبل باشه تا توی کمد!!

دخنرک چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 13:57 http://nagahaniha.blogfa.com

من بهش می گم پسرک خوشششگل من :*

عزیزم :)

پیانیست چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 12:39

میلو جانم احتمالا چون کار پایان نامت تکه و فعلا تا به اتمام نرسیده و به اسمت ثبت نشده نمیخوای جایی درموردش بحرفی.یا شایدم چون قراره این پایان نامه شدیدا مطرح بشه در آخر و اگه درموزدش بنویسی هویتت فاش میشه اینجا...
اگه دلیل دوم باشه ک خب شاید هیچوقت نتونی درموردش بنویسی حتی پس از اتمام کار..
ولی اگه فقط دلیل دوم باشه میتونی این روزایی که مشغول کارای پایان نامت هستی رو توی یه دفتر یا جایی یادداشت کنی و وقتی به اسمت ثبت شد بیای برامون اونارو بنویسی:)
حتی اگه برای ما هم ننویسی واسه خودت خیلی قشنگ میشه ک خاطرات این روزارو یجا داشته باشی و ببینی چه مسیر سخت و پرفراز و نشیبی رو طی کردی و به موفقیت بیشتر آیندت(انشالله) رسیدی

هردو مورد صحیح میباشد :دی
دارم می نویسم اتفاقا :) مگه میشه از این روزای فوق العاده بی خاطره بگذرم؟؟ :)
راستش پیانیست من برام موفقیتش مهم نیس... درسته که همه ی کسایی که در راس بودن گفتن کارم فوق العادس ولی من فقط جنبه ی دلی بودنش برام اهمیت داره...

Ordi چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 08:32 http://tanhaeeeii.blogfa.com

به روی اون نگریستن ز من نمی آید
من این دو دیده برای گریستن دارم

عزیزم.....

املی چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 00:30

خووب کاری کردی گفتی..امیدوارم رسیدگی کنن!
ست قرمزت که خیلی ام خوشگل بووود
میلو راستی منم امروز اولین درخت_بهاری رو دیدمممم داشتم تن تن راه میرفتم یهو یه بوی خووب اومد تو نفسم سرمو گرفتم بالا کلی شکوفه ی سفید دیدم
عشق در نگاه اول..آره منم داشتم، کلش با اشاره بود یادش بخیر :دی
نگاه های طولانی خیلی سخته، کسری_استاد فرانسه ی معروفم_ همیشه به من میگفت تو در میری از دست_چشما :))

امیدوارم...
جدی؟؟ ^_^
وای املی دیدی وقتی یهو بوی شکوفه میاد؟؟؟ من استاپ میشم هربار که این اتفاق میفته...
من ولی همیشه مستقیم و زیاد به چشم ها نگاه میکنم...

فیروزه سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 22:48

فکر کنم آره ، صد سالم بگذره فکر کنم بازم با یادآوری اون روزا هیجان زده میشم، خیلی خوب بود میلوووووووو

عزیزممممم.. همیشه بمونین با همممم :)

پیانیست سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 22:29

من این حسو ک توی نگاه اول داشتی تجربه کردم!حس فوق العاده جذاب و قوی ای بوده برای من!
منتهاااا توی تماااام مواردی ک من داشتم طرف آدم فاجعه ای از آب دراومده!:دی
تو یکی از خوشبخت ترین آدمهایی که شخصی ک با نگاه اول دلتو برده شخصیت فوووق العاده ای هم داشته^_^

واقعا عالیه پیانیست :)
عزیزم.... از این منظر بهش نگاه نکرده بودم :)

پیانیست سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 22:26

فیروزه سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 21:20

خوب من این حس رو توی نگاه اول داشتم حتی وقتی دفعه های بعد میدیدمش میگفتم چی میشد مال من بود ، اما بعدش به خودم میومدم و میخندیدم حتی با دوستم راجبش شوخی میکردیم
وای وای وای امان از موقع هایی که سرمو یکدفعه بالا میاوردم و میدیدم داره بهم نگاه میکنه و تا چشم تو چشم میشدیم روشو میکرد یه طرف دیگه

همین کامنت رو دقیقا انگار یه بار دیگم برام گذاشته بودی نه؟؟ :) :***

انه سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 21:14 http://manopezeshki69.blogsky.com

من تجربه کردم این حسو میلو، لرزیدن دلم تو یه لحظه همون نگاه اوله اول، به تازگی تجربش کردم

حس فوق العاده ایه...

Kit Katt سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 21:09

من مـــَـن :ایکسسسسس

چون کامنت قبلی رو گفتی تایید نکن فهمیدم اجازه دارم اینو تایید کنم :دی آخه حیفه بعضی کامنتات رو تایید نکنم!
تو جواب این خواستم بگم شما که اسطوره اید واسه خودتون :)

Luna سه‌شنبه 11 اسفند 1394 ساعت 21:08

میلو همیشه اتجام کارای بزرگ اولش با انرژی شروع میشه و اواسطش و اواخرش با خستگی زیاد همراه میشه دلسرد نشو میدونم تو آدم فوق العاده پر انرژی ای هستی کار خیلی خوبی از آب درمیاد انشالله تو از پس این مهم زندگیتم بر میای :ایکس

همچنان با انرژی ام لوناااا. یکمی فقط خستگی گذرا بوده، من عاااااشق این چیزی ام که شروعش کردم... بی نهایت دارم لذت میبرم از انجامش و هرررررر ثانیه اش واسم سوپرایزه و اتفاقای خوب و جالب داشته برام...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد