عزیزم رفته ماموریت...

صبح که ماشین اومده بود دنبالش تا ببرش فرودگاه تو بغلم محکم گرفته بودمش.  یقه ی کتش که مورد علاقمه رو صاف کردم و گفتم مواظب خودت باش مهندس من...


کمتر از بیست و چهار ساعت دیگه برمیگرده ولی همش فکر میکنم اینایی که هیییی باید از هم خدافظی کنن چه حالی دارن؟ عادت میکنن؟ آدما چطوری به خدافظی از عشقشون عادت میکنن؟؟!

...................................


امشب همه ی کارام تموم میشن, الانم رو تختم ولو.شدم, لاک قرمز شیشه ای م رو زدم و منتظرم خشک بشه, بی صبرانه منتظرم ساعتای خوشیم از راه برسن... کللللی برنامه ی فان دارم واسه خودم تا حساااابی لذت ببرم بعد از این چندماه بدو بدو کردن...