long time no see !!

دلم برای وبلاگم و نوشتن تنگ شده بود! هیچ فکر نمی کردم روزی بیاد که نزدیک دو هفته بگذره و من حتی به مدیریت وبلاگم هم سر نزنم!


باورم نمیشه تعطیلاتم داره تموم میشه! باز خوشحالم  که یه هفته بعد از عید هم آفم! ولی خب کافی نیست آخه!


اتفاقای خیلی زیادی افتاده! تمام مدت توی ذهنم پست می نوشتم ولی خب دسترسی به نوشتن نداشتم! 

 تجربه های خوب و هیجان انگیز و چیزای جالب و جدید... اوف! هجومی از چیزای مختلف الان توی مغزم هستن که نمیدونم چطوری راست

 و ریستشون کنم!



سفره ی هفت سینم همونطور که میخواستم پر از گل بود! بوی سنبل و لاله و شب بو  توی کل خونه پیچیده بود! شاخه های بید خونگی هم گرفته بودم که قراره بعدا با خودم ببرم توی خونه ی خودمون...


.........................................................

روز اول عید، درست وسط مهمونی یه اتفاقی افتاد که من به مارس گفتم منو هرچه سریعتر ببر یه جایی که هیچکی نباشه وگرنه همینجا وسط جمع گریه میکنم همه میفهمن! 

به زووووور جلوی اشکامو گرفته بودم و طبق معمول خواهر کوچیکه که خیلی هوامو داره فهمید که طبیعی نیستم ولی خب فرار میکردم تا توضیحی ندم.. 

مارس منو برد خونه ی خودمون که کسی نبود! فک کنم دو ساعت شد که توی آشپزخونه پشت میز نشسته بودم و اشک میریختم! مارس مدام دلداریم میداد طفلی ترسیده بود و نمیدونست چیکار کنه ولی من اشکام بند نمیومدن! یادمه که میز خیسه خیس شده بود و یه دایره ی بزرگ از اشک روی شیشه اش افتاده بود! 

وقتی مارس دید هیچ رقمه نمیتونه آرومم کنه بهش گفتم که بهتره بره از کنارم و بذاره خودم آروم شم! اونم چون خیلی خسته بود رفت توی اتاقم دراز کشید!

یه ساعت دیگه ای هم به همون منوال گذشت و خب طبق معمول همیشه با خودم گفتم خب که چی؟ میتونی کاری کنی؟؟ گریه چیزی رو درست میکنه؟؟ میخواستی سبک بشی که شدی! حالا نمیشه که روز اول عید که اونهمه منتظرش بودی اینجوری به فاک بره! میخوای اینطوری باشه روز اول بهارت؟ تا شب هم بشینی گریه کنی هیچ اتفاقی نمیفته! 

اینطوری شد که با بیحالی از جام بلند شدم. رفتم دست و روم رو شستم! رفتم سراغ کمد لباسام. نخواستم که لباسای نو رو بپوشم حس میکردم باید توی زمان مناسبتری اونا رو افتتاح کنم! یه لباس قرمز بهترین انتخاب بود! موهامو صاف و لخت کردم و یه آرایش جون دار و قرمز! 

رفتم دیدم مارس خوابیده.... دلم واسه خوابیدن تنگ شده بود اون لحظه!

توی اینه ی اتاقم خودم رو دیدم. راضی بودم از چیزی که پوشیده بودم و میک آپم.. مدام توی ذهنم مثل همیشه و قبل حرف میزدم و میگفتم این که چیزی نیس از این بدتراشو گذروندی... قوی باش.. گریه ات رو کردی بیشتر از این دیگه بیمزست!


مارس رو صدا کردم... با چشای بسته جوابم رو داد.. گفتم بلند شو بریم مهمونی... منو نگاه کرد چشاش گشاد شد! گفت دارم خواب میبینم؟؟ گفتم نه بیداری...

منو گرفته بود توی بغلش میگفت خوب شدی؟؟؟ میگفت که من داشتم خودم رو آماده میکردم که تا چند روز دلداریت بدم و برنامه های شاد بچینم تا حالت خوب شه!!!

گفتم من همینطوری ام!  نمیتونم بیشتر از چند ساعت غصه بخورم تواناییش رو ندارم!


و اینطوری شد که بقیه ی مهمونیمون رو به خوبی و خوشی ادامه دادیم!!!!



........................................................



سفرم فوق العاده بود! آدمای جدیدی رو دیدم، غذاهای جدید خوردم، جاهای جدید رو شناختم... کنار یه رودخونه ی فوق العاده زیبا و خوش رنگ ساعت ها تایم گذروندم! شبا تا دیروقت کنار آب و توی خیابونای قدیمی قدم زدم، بستنی خوردم و موزیک گوش دادم! یه جشن عقد رفتم و رقصیدم! توی تمام اینا هم مارس عزیزم کنارم بود و همراهیم میکرد.. توی راه که خیلی هم طولانی بود با مارس کلی حرف زدم! راجع به هر چیزی! و اونم به حرف افتاده بود! 

راه رو برای رانندگی تقسیم کرده بودم! اولش قبول نمیکرد و میگفت خسته میشی ولی من زیر بار نرفتم گفتم اگه بنا به خستگیه هردو در کنار هم خسته میشیم... البته سهم اون بیشتر بود توی رانندگی ولی خب سر ساعت های مشخص جامون رو عوض میکردیم و اون گاهی میخوابید و وقتی بیدار میشد بهم میگفت چقد خوبه که خودش به تنهایی رانندگی نمیکنه!


توی جمع مهمونی های اون سفر، خانواده ی مارس و خودش برام سنگ تموم گذاشتن! یعنی به لحاظ احساسی مدام حواسشون به من بود و بهم محبت میکردن.. ازم مدام  میپرسیدن که همه چیز مرتبه یا نه...

پدرش به محض اینکه میرفتم کنارش شروع میکرد به انگلیسی حرف زدن! من راستش یکمی خجالت میکشیدم بین  اونهمه آدم غریبه برای بار اول! ولی خب پدرش از اینکه به بقیه فخر بفروشه و بهشون بگه که انگلیسی بلده لذت میبره و منم از این موضوع استفاده میکنم و میذارم که خوشحال باشه!!! 

تمام اون لحظه ها به این فکر میکردم که بیام به بقیه یه نصیحت مامان بزرگی کنم:)) بگم که این که میگن ازدواج با یه نفر نیس با یه خانوادس واقعا درسته! من تا قبل از مارس توی رابطه ی قبلیم به این موضوع اعتقادی نداشتم... میگفتم همین که دوست داشتن باشه بین دو نفر کافیه... بعد ولی کم کم رویه ام عوض شد تا رسیدم به اینجا... و وقتی میدیدم اونجا چقدر پذیرفته شده ام و چه همه مهمه این موضوع خواستم بگم که خانواده واقعا واقعا واقعا مهمه... از اینکه توی جمعی بودم که بهم احساس امنیت میدادن واقعا حس خوبی داشتم... 



تعطلاتم به همین منوال گذشته تا امروز...

نظرات 14 + ارسال نظر
پیانیست دوشنبه 16 فروردین 1395 ساعت 15:24

فدات بشم عزیزم:*
آره خداروشکر خوبه.همه چی آرومه.
خبر جدیدی بشه دوس دارم بیام بهت بگم:*

خدارو شکر :)
میشنوم عزیزم :*

parse یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 19:59 http://galexii.blogfa.com

عروس خانم همیشه به خوشی و شادی باشید و کل سالتون مغزپسته ای

خیلی ممنون خب پرسه ی عزیزم :)

پیانیست یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 19:28

مررررررسی^_^
خوبه که یکی تجربه هاشو با آدم شر کنه اینجوری باعث میشه آدم منطقی تر با مسائل برخورد کنه...

اسمتو میبینم لبخندم کش میاد :) اوضاع خوبه؟

یلدا یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 19:16

میلوی خوووووبم سلام :*** تبریک عید رو میشه الان هم داد؟؟

من خیلی حرفا داشتم واست ولی خب متاسفانه کامنتدونیت بسته بود و الان دیگه خیلی کم یادم میاد. فقط خواستم توی سالی که گذشت خیلی خوشحال شدم که تو وبت روشن شدم. البته که شروع رابطمون خیلی قشنگ نبود و فقط به طرفداری ازت در مقابل یه عالمه آدم داغون و حرف مفت زن و حسود روشن شدم ولی به خودم میبالم که توی جبهه ی توام. خواستم بگم خیلی چیزا یادم دادی و ازت ممنونم. ایشالا که توی سال جدید مزاحم نداشته باشی. خوشحال و شاد باشی کنار آقای مارس و همیشه برامون بنویسی

سلام یلدا. چرا که نه :) سال نو تو هم مبارک. با آرزوی بهترینا واست...
ممنون که نوشتی و لطف داشتی بهم

سیاهچاله یکشنبه 15 فروردین 1395 ساعت 12:56

میلوووووووووووووووو عیدت مبارک :**** ♥
چقدر ذوق زده شدم اینجا آپ شد بعد از اون یه هفته ای که من می شد نت بیام و انتظار می کشیدم آپ کنی :)) :**
حال خوبتون مستدام بانو :))

عزیزمممم :**** عید شما هم مبارکککک
آخی... :)
مرسی حکیمه جان همچنین برای شما :**

آژو شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 22:32

دنیای ما دو بعدیه. ایام به کام .ایام در کان
این مهارته ماهست که بتونیم خوب مدیریت کنیمو باز تو گل کاشتی با اون عکسسسس جذاااااب تلگرامت

آژو از دست تو :))))
لطف داری شما خانوم :) :***

لاندا شنبه 14 فروردین 1395 ساعت 21:26

آفرین که ناراحتی روز اول عیدت رو هندل کردی. چه خوب که این عید خوش گذشته، انشالله کل سال به خوش گذرونی و شادی بگذره برات

کار دیگه ای نمیشد کرد لاندا...
به تو خوش گذشت راستی؟؟ :)
همچنین عزیزم :***

شاپری پنج‌شنبه 12 فروردین 1395 ساعت 21:22

خیلی خوبه که همیشه ناراحتیارو همونجا تمومش کنیم بره ،خوبه که نذاشتی کششش بیاد :-*

آره.. میخواستم کش بدم موضوعی بود که میشد براش تا مدت ها غصه خورد و بعدشم با یادآوریش خیلی چیزا عوض میشد! ولی من نخواستم اینو انتخاب کنم...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 12 فروردین 1395 ساعت 09:43

خداروشکر ک خوش گذشته :) از بقیه تعطیلاتت حسسابی استفاده کن

حتتتتما :)

عسل پنج‌شنبه 12 فروردین 1395 ساعت 09:41

شاید باااورت نشه ولی الان ک از خواب بیدار شدم و نتمو روشن کردم تو دلم گفتم پس میلو کجاااس چرا پست نمیذاره :)) حتما کلی حرف داره تو این مدت برامون :)

به نت دسترسی ناشتم بعدشم که دیگه بی حس و حال شدم تو نوشتن :))

پیانیست پنج‌شنبه 12 فروردین 1395 ساعت 01:01

میلو جانممممم
خوش اومدی عزیز دلممم
دلم واسه نوشته هات تنگ شده بووود...
رسیدن بخیر.
هنوز پستت رو نخوندم ولی امیدوارم خیلی زیاااااد خوش گذشته باشه بهتون و کلی خستگی روحی از تنت بیرون رفته باشه و رفرش شده باشی:*
یه اتفاقی برام افتاده که خیلی ذوق داشتم بهت بگم...
برات توی خصوصی مینویسم

پیانیییییستتتتت.... همونروز که کامنت خصوصیت رو خوندم اونقدر ذوق زده شدم که خدا میدونه..... بی نهاااایت خوشحالم و بهت تبریک میگم :*** و در مورد اون حس هایی که گفتی آره درسته و برای من هنوزم گاهی ادامه داره :) ولی یه چیز گذراست...

مرمر پنج‌شنبه 12 فروردین 1395 ساعت 00:18 http://www.m-h-1390.blog.ir

خخوووب پس حسابی شارژ شدی:)
منم تا یه حدی میتونم غصه بخورم بعد سریع جمع جورش میکنم
...
وای که چقد خوب بود حرفت ازدواج با یه فرد نی....

بعله ^_^
بهترین کار همینه...
واقعا همینطوره...

ژوانا چهارشنبه 11 فروردین 1395 ساعت 18:38 http://candydays.blogsky.com

سال نوت مبارک میلو جان ، امیدوارم سال ها ی سال کنار مارس عزیز به همین خوبی و خوشی سال نو رو جشن بگیرین.
چقدر بده که توی اون مهمونی ناراحت شدی :(((
باهات موافقم در مورد خانواده. چون رابطه ی قبلیم کلا با خانواده ی پارتنرم در تماس بودم و به نحوی باهاشون زندگی میکردم. خیلی مهمه که خانواده ی طرف هم به همون اندازه تورو بخوان.

همچنین برای تو ژوان...
حالا خواستن یه طرف موضوعه، طرف دیگش هم اینه که سطحتون مثل هم باشه از لحاظ فکری و اجتماعی... یعنی باید بهت آرامش خاطر بده بودن باهاشون...

املی چهارشنبه 11 فروردین 1395 ساعت 16:38

خووبه که خوووش گذشته بهت انقد :)
خووبه که نمیذاری بیشتر از چن ساعت حال ناخوب کش پیدا کنه...خووبه که هوای پدر مارسو داریو انقد با تو راحته و انقد هم صحبته باهات
خووب تر پیش بره ادامه ی تطیلاتت میلوی عزیزم

املی چقد دلم واست تنگ شده بود :)
یه اخلاقای به خصوصی داره پدرش... که خب من خوشحالم که اون اخلاقا رو من ندیدم ازش تا حالا!
مرسی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد