OMGGGGG!!!

 مثلا من خواسته بودم تایم آزادتری داشته باشم و کمتر کار کنم... فکر میکردم که میتونم بیشتر به اینجا سر بزنم ولی برعکس شد! 

این روزا انقده  چیزای خوب وجود دارن که من میگم بی شک انرژی زیادم به بهار باعث شده چیزای خوب هم جذب بشه....در کنار همه ی این چیزای خوب اونقدر کارای مختلف واسم پیش اومده که از فکر کردن بهشون سرم درد میگیره... انگاری راست میگن ماه های آخر مونده به عروسی آدم دیوونه میشه از حجم کارا!! با اینکه سعی میکردم با برنامه پیش برم ولی یهویی همشون خیلی زیاد شدن...



دفترچه ای که از روز اول صحبت بابا و مارس ورداشته بودم و روش شکل عروس و دوماد کشیده بودم رو به چند بخش مجزا تقسیم کردم. مثل حنابندون، عروسی، خونه، و بلاه بلاه بلاه...و یکی یکی اطلاعات رو وارد میکنم...


...............................................................................................



پریروزا یه اتفاق خیلی خووووب افتاد برام :) 

یکی از همکارام رفته بود سفر، ازم پرسید میتونم کلاساشو توی آموزشگاه دیگه هندل کنم یه جلسه؟ منم قبول کردم. و رفتم اونجا. آخرای کلاس که بود منشیشون اومد و گفت که مدیر داره میاد سر کلاستون که ازتون بپرسه کلاس چطور بود و بچه ها چطورن...

وقتی در باز شد مدیر اومد تو من با دیدن اون آدم، فقط چشام گرد شده بود و خنده ی خوشحالی و هیجان و ذوقم کش اومده بود و به صورت خیلی تابلو خوشحالی باهاش سلام علیک کردم!!! اون منو نشناخته بود ولی من خوووووب شناختمش! 

ایشون همون وقتا که خودم کلاس زبان میرفتم یکی از استادای فوق العاده ی من بود و من و صبا عاشقشششش بودیم... این قضیه مال دوازده سال پیشه. با دیدنش و اونهمه تغییر ظاهری شاک شده بودم! کاملا موهاش ریخته بود درحالیکه اون وقتا موهاش بلند بود. بعد خب از اون پسرای مو بلند جذاب بود! این آپشنیه که به هرکسی نمیاد! ولی به اون خیلی میومد! هیکل تراشیده ی اون روزاش تبدیل به یه مرده میانسال شده بود و شکم یکمی بزرگش به چشم میومد :))من خودم شخصا عاشق شیوه ی تدریس یونیک و فوق العاده اش بودم. همیییشه هم سر کلاسام گاهی ازش یاد میکنم و میگم اون آدم باعث پیشرفت من شد و همیشه گرامرای سخت رو جوری درس میداد که از عهده ی هیچکی دیگه برنمیومد!

وقتی اومدیم از کلاس بیرون من با خنده زیااااد بهشون رو کردم و با هیجانی که اصلا نمیتونستم کنترل کنم خودم رو گفتم: 

O my Godddd u were my teacherrrrr u were our Godddd :)))

با تعجب و خنده و مبهوت منو نگاه کرد گفت جدی میگییی؟؟؟

نزدیک به چهل و پنج دقیقه توی اتاقش داشتیم حرف میزدیم و اصلا انگار نه انگار که ایشون مدیر اون آموزشگاه بود. احساس صمیمیتم باهاشون دقیقا مثل همون وقتا بود که شاگردشون بودم و ایشون همیشه توی کلاساشون جو خیلی صمیمی ای رو ایجاد میکردن!

بهم گفت که چقدر خوحشالم الان در جایگاه یه مدرس روبه روم نشستی و دارم باهات حرف میزنم...

اوه اونقدر حرف زدیم و من در تمام مدت هیجان زده بودم که خدا میدونه!


از پریروز حس خوبش با منه هنوز :) گاهی یه اتفاقایی میفته و تو خیلی یهویی در مسیر یه چیزایی قرار میگیری که با خودت میگی دقیقا چه خبره الان؟؟ :)



.......................................................................................


دوشنبه اولین جلسه ام با اون شاگرد خصوصی ویژه ام بود... براش خریدای ریز ریز و دلی کردم تا بتونم باهاش یه استارت خوب داشته باشم و به زبان علاقه مندش کنم!

به جز کتاب اصلیش چندجایی سر زدم تا تونستم یه کتاب داستانی که یکمی مربوط به رشته اش باشه پیدا کنم چون اون هدف اولیه اش از زبانیادگیری مهارت خوندنه. برای همین باید که خوندنش برام توی الویت باشه. کتابه اسمش شگفتی های جهانه، و راجع به جاهای زیبا و ساختمان های معروفه، و چون اون رشته اش معماریه فکر کردم که باید براش جالب باشه. متاسفانه تا حالا از این انتخابا نداشتم و خیلی مهارت ندارم توی انتخاب کتاب داستان انگلیسی. البته سطح مبتدی شاگردم هم باعث میشه دستم خیلی باز نباشه برای انتخاب هر کتابی...

جز اون براش چندتا استیکر نوت رنگی خریدم و یه دفترچه یادداشت کوچیک. ازش خواستم توی اون اتفاقات جالب هرروزش رو حتی اگه شده با یه کلمه بنویسه. و یه تخته کوچولوی وایت برد دست ساز هم براش بردم. یه مقوای آ-3 رو توی کاور گذاشتم که میشه روش با ماژیک وایت برد نوشت و پاک کرد. این تخته رو البته قبلا هم بهتون معرفی کرده بودم توی وب قبلیم...

یه دفترچه هم برای اینکه دیکشنری دست ساز خودش رو درست کنه و جمله ها و کلمه های جالبی که میبینه رو توش بنویسه! روی دفتره نوشتم My treasure dictionary، بهش گفتم که این واقعا یه گنجه چون خودت داری میسازیش و برای خودت خیلی مفیده...توی دفترچه خاطرات روزانه هم براش نوشتم welcome to English world!


به نظرم جلسه ی اول خوب بود. فقط به آشنایی با کتاب و کارایی که باید بکنیم گذشت. ولی وقتی حرفام تموم شد کتابشو دو دستی نگه داشت و گفت وای میلو احساس میکنم دوست دارم دیگه زبان رو!!

خیلی خیلی خیلییی خوشحال شدم چون دقیقا هدفم همین بود توی جلسه ی اول...


............................................................................


دیروز جلسه ی اساتید توی آموزشگاه اصلی بود. یه اتفاق خیلی عالی و ترقی مالی رو منتظر بودیم از چندماه قبل، و فقط مدیر باهامون مطرح کرده بود...اینقدر تصمیم خوب و حتی عالی ای بود که من تمام این مدت دعا میکردم تصویب بشه چون بی نهااااااااایت از لحاظ مالی میفتیم جلو! توی جلسه ی دیروز وقتی اعلام کردن که اون طرح تصویب شده و از تابستون به مرحله ی اجرا می رسه از خوشحالی اشک توی چشام حلقه بسته بود!! فک میکردم که بهترین شغل دنیا و حقوقش رو همین الان من دارم توی مشتم!! البته که اینطوری نیست در حقیقت، ولی خب حسی بود که اون لحظه داشتم! با این پیشرفت مالی من تو یه سال میتونم یه مبلغ خیلی قابل توجه رو سیو کنم گرچه  تو این چندماه اخیر به این نتیجه رسیدم که میزان دغدغه ی مالی آدم با افزایش حقوق بیشتر هم میشه! 


.............................................................................



اون شب پسر عمه ی بابا اومده بود خونمون... موقع حال و احوال بهم گفت خب میلو خانم حال شریکت چطوره؟

شریکم؟؟بهترین واژه بود که بجای شوهر میشد ازش استفاده کرد! 


..........................................................................



اون روز یکی بهم گفت میلو تو باید بدونی که یه نعمت خیلی گنده ای که داری اینه که بابات اهل ریسکه وتورو هل میده توی اتفاقایی که ممکنه برای خیلی ها نشدنی باشه... میگفت یه مثال خیلی خیلی ساده اش شنا کردنه که وقتی بچه بودی فرستاده بود که شنا یاد بگیری و تشویقت کرد تا اون مرحله ی غریق نجاتی بری قبل از اینکه هجده سالت بشه، این چیزیه که برای خیلیا اتفاق نمیفته و برای خیلیا یاد گرفتنه شنا یه معضل شده.

من نمیدونستم اینارو... فکر میکردم طبیعیه داشتنه یه سری چیزا.... ولی اینارو کسی بهم گفت که خودش میگفت برعکسه شرایط من رو داشته و میدونه که نداشتنه اینا چقدر تاثیر داره...

خواستم بگم به بچه هامون، به کوچیکترای اطرافمون شجاعت بدیم... شاید خودمون نفهمیم ولی اونا توی یه سری چیزا نسبت به خیلی های دیگه مهارت و تواناهایی بیشتری پیدا میکنن و این واسه آینده ی جامعمون لازمه....


...........................................................................................

...........................................................................................

...........................................................................................



آخرین اتفاق عالی هم این بود که ما  امروز تو اولین روز اردیبهشت عزیز قرارداد تالار عروسیمون رو هم بستیم :) با یه قیمت باور نکردنی و یه تالار فوق العاده که از همین الان تا آخر عمرم عاشقشم!
نظرات 8 + ارسال نظر
لاندا شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 21:05

وای میلو خیلی مبارکه تالار. ما هم چند روز پیش این کارو کردیم. بعدا بیا بهم بگو روزش رو. فکر کن تو یه روز باشیم
بعدشم که شریک خیلی خوشگله. یه بار هم آقاجان خدابیامرزم، بهم گفت "یولداش"ت خوبه؟ من فکر کردم منظورش داداش ِت هست، بعد یه کم فکر کردم، فهمیدم سیگما رو میگن و بعدا فهمیدم که معنیش میشه "یار". خلاصه که بسی لذت بردم از این لفظ و بسی دوستش می دارم.

چشمممم.. وای فک کن :))) دایرکتتو چک کن!
آخیییی... عزیزممممم :) یار خوبه، همراه هم خوبه :)

بی تای بدون تا شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 20:25

میلووووووووووووووووو مرسیییییییییییی بخاطره کامنتت...
من همه ی دوستامو گم کردم.آدرس تورو هم نداشتم.اصن کامنتتو دیدم کلی حال کردم
واقعا برات خوشحالم ازینکه مارس رو داری.واقعا نعمت خوبیه.حالا جدا از کمبود ها و کاستی هایی که همه ی آدما دارن و منو تو هم داریم همینکه تو جمع بندی نهایی این ازدواج فقط برات خوبی و قشنگی برات بولد شده خودش ینی همه چی

عزیزمممممممم :) چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیزم :)
نمیدونی چه جوری پستاتو زیر و رو کردم :)

ارغوانی شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 00:25 http://daftareabiyeamnman.blogsky.com

میلو جان کاش بیشتر بنویسی من خیلی به نوشته هات عادت کردم ...برات بهترینارو ارزو دارم

عزیزم :) خیلی سرم شلوغ شده باز :| وگرنه دلم همش اینجاس
مرسی عزیزم :)

آناد پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1395 ساعت 10:46 http://mydeliriums.mihanblog.com

+ چقد ایده هاتو برای تدریس خصوصیت دوست داشتم . حتی من رو هم تشویق کرد به یادگیری بیشتر زبان

+پدر من هم به شدت آدم محافظه کاریه و من خوب میفهمم اون دوستت چی میگه .

استارتشو بزن اگه شوقش رو داری :)
هوم....

شی پنج‌شنبه 2 اردیبهشت 1395 ساعت 01:02

عزیزم کلا همیشه خوش خبر باشی میلو خانوم❤️❤️

قربااانت :)

املی چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 ساعت 22:30

ow my goood ow my god ow my goood با لحن_مانیکا بخووون :)))
all of them were awesome milo AweSome! خوندنشون فول شارژ کرد منو
وای چقد عروسیت زوده پسسسس آرزوهای اردی بهشتی و گل گلی برات رفییییقم

منم دقیقا همون مدلی میگم :)))
عزیزمممم
نه زیادم زود نیس، تاریخا رو همه ملت سریع میزن رزو میکنن :|
خیلی ممنون املی خوش قلبم :***

مرمر چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 ساعت 20:07 http://www.m-h-1390.blog.ir

واااای واااااااای میلووووووووووووو خوووشحالم برات خیلی خیلی.....من همیشهه یاد تالار خودم میفتم که مبل منو مستر یه صدف بود ...اصن خیلی خیلی رویااایی:))
............
هوووم میلووو من واقعا میخوام خوندن زبان شروع کنم...سوادم درسطح یه دانشجوو که چهارتا کلمه بلد همین:/میشه راهنماییم کنی چه کتابی بخرم یا اصن برم اموزشگاه؟؟میشه:)

عزیزمممممم :)
آخیییییی.... جایگاه ما چیزی که نظر منو جلب کرد گل آرایی و شمع های خوشگلش بود... مبل ساده بود تقریبا....
من ترجیح میدم بری آموزشگاه. یاد گرفتن توی کلاس خیلی بهتره....این شاگردم چون شرایط ویژه ای داره براش توی خونه کلاس میذارم...

لیدی رها چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 ساعت 16:53 http://ladyraha.blogsky.com

واااااای چقدددددر انرژی مثبت داره این پست حالم کلی بهتررررر کرد فقط میتونم بگم خوشحالمممم
داشتن یه تالار خوب برا عروسی مطمئن باش حست تو روز عروسی بهتر میکنه و باعث می شه هزار بار بیشتر بهت خوش بگذره... تو روز عروسی به هیچی جز لحظه ای که توش هستی فکر نکن تا بیشترین لذت ازش ببری...

وااااای رها الان دیگه واقعا مامان شدی ^___^ امیدوارم پسر خوشگلت سالم و گرد و تپلی توی بغلت باشه الان :)

منم همین مدلی ام که توی جشن هام فقط به خودم و خوش بودنم فکر میکنم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد