چی میتونه بهتر از این باشه که این روزا آدما که منو میبینن بهم میگن لاغر شدی؟؟!!

منم خیلیییی خوشحال میشم و میگم همچنان ادامه داره و لاغرتر هم خواهم شد! 

مارس بهم گفت از اراده ام خوشش اومده، وقتی دیده تقریبا هرروز رفتم دوییدم، وسط کلاسام رفتم باشگاه، توی خونه ورزش کردم و غذامو خیلی کم کردم و کنترل شده، متعجب شده چون فکر نمی کرده بتونم این کارا رو کنم اونم توی این هیری ویری کارا و کلاسا و پایان نامم...

اون سالی که هی وزن کم میکردم مارس شاگردم بود. بعدها بهم گفت که میدیدم هر جلسه میای نسبت به هفته ی قبل لاغرتر شده بودی! تموم اون دوماهی که شاگردم بود من توی پروسه ی وزن کم کردن بودم و دقیقا با تموم شدنه کلاساشون منم وزنم ایده آل شده بود!

میگفت بهم که اون وقتا یادمه هی لاغر میشدی ولی نمیدونستم که اینطوری سفت و سخت روی هدفت می مونی و چجوری تلاش میکنی. 


یادم نمیاد کجا، درست و غلطش رو هم نمیدونم، ولی خونده بودم که مردا همونقدر که از زن های نازنازو خوششون میاد، از تصمیمات محکم و با اراده و مستقل بودنشونم خوششون میاد. وقتی مارس اون جمله های بالا رو بهم گفت توی ذهنم این اومد که پس داره با خودش حلاجی میکنه من واسه هدف هام محکمم؟ 




............................................................................


برای تابستون دیگه واقعا فقط به آموزشگاه اصلی تایم دادم و در کمال تعجب فقط هرروز صبح تا ظهر رو دادم(خب همه میدونن که چقدر سخته واسم صبح بیدار شدن،  ولی تصمیم گرفتم فقط از صبح تا ظهر درگیر باشم بقیه اش به کارای شخصیم برسم) به اونجایی که سوپروایزرشم گفتم یه فکری بکنه. از فروردین تا حالا هی گفته باشه یکیو جات میارم ولی نیورده و من مجبور شدم هی برم. اون یکی آموزشگاهی هم که نزدیکه فروشگاه مارسه هم فقط یه دونه کلاس پیشرفته داشتم که اون روز به مدیرش گفتم دیگه نمیام از تابستون. کلی غر زد و گفت میدونی که نیرو کم داریم و کجا داری میری و اینا ترم بعد باید آیلتس بخونن من مدرس آیلتس از کجا پیدا کنم یه ماهه و اینا ولی خب من دیگه واقعا باید تابستون وقتم آزاد باشه برسم به کارام. آخه مگه چنددفعه آدم عروس میشه :)

اون روزی به مامان گفتم اگه آخرشب عروسیم گریه کردم واسه جدایی از خونه و تموم شدنه مجردیم نیس، واسه تموم شدنه عروسیمه :دی

این همون منم که تا یکی دو سال پیش میگفتم عروس شدن کجاش آخه هیجان داره و خیلی موضوع خنده داریه! حالا این روزا اگه کسی بهم بگه عروسی نگیر یا هزینش رو نگه دار و ال بل، من به سمتش هجوم میبرم و با چنگ و دندون از این امر مهم حمایت میکنم :))


.............................................................................................


به بیریتنی میگم فقط چهارسال دیگه مونده تا سی ساله بشیم! شبی که من سی ساله شدم بهت خبر میدم که چه حسی داره و اگه خوب نبود تو همون شب خودکشی کن نذار سی ساله بشی تا فردا شبش!! (آخه یه روز فقط تفاوت سنی داریم) دیدم کلی فحشم داده! گفتم ولی خب خوبیش اینه که مردای ما ازمون خیلی بزرگترن و ما همیشه جوون هستیم نسبت به اونا!! (بیریت هم جدیدا رفته توی یه رابطه که موضوع خاصیه! روز اول قرار رو هم من هولش دادم تا بره...فعلا دربارش مطمئن نیستیم و باید یکمی بگذره تا ببینیم اوضاع چجوریاس...)

راستی کسی هست که یه روز از من بزرگتر باشه که اون زودتر بهم خبر بده؟؟ :دی



................................................................................................



بابا هم مدارکش رو گم کرد...حواسش نبود کیف مدارکش کف دستشه و روی کیف کیسه ی آشغالا رو گذاشته بود و وقتی داشت میریخت توی سطل زباله، همه رو ریخته بود رفته بود!!

طفلکی :( کلی مدارک و تمام عابربانکاش اون تو بود. شانسی که اورده بود این بود که همین چندروز پیش مارس از روی تمام عابربانک هاش رمزشو که با برچسب زده بود رو کند! ما حریفش نشده بودیم که اونا رو بکنه و میگفت که یادم میره. مارس ولی گفته بود اینارو بکن هربار یادتون رفت از من بپرس!

البته خب قاطی آشغالا کسی بهشون دسترسی نداره ولی اولش یادش نمیومد که با آشغالا ریخته یا جایی جا گذاشته...

تمام مدتی که این ور اون ور رفته بود و دنبالش گشته بود مارس هم همراهش بود! حتی رفته بودن توی مرکز زباله ها و تمام اون حجم عظیم زباله هارو گشته بودن چون مدارک باارزشی به جز عابربانکاش توی کیفش بود...

بعد میدیدم که مارس با آرامش و خونسردی همیشگیش چطوری بابارو اروم میکرد! مارسی که اهل شوخی نیست مخصوصا با بابام، دیروز هی حرفاشو با چاشنی طنز به بابا میگفت تا کمی حس و حالشو خوب کنه... بعد دونه دونه به کسایی که میشناخت توی بانک های مختلف زنگ زده بود و میگفت پدرخانومم عابربانکشو گم کرده الانم آخر هفتس به بانک دسترسی نداریم و رمز دوم هم نداره تا اینترنتی اینکارو کنیم...چطوری براش بسوزونیم؟...اونا هم بهمون راهکار میدادن و دونه دونه کارتاشو مسدود کردیم و آخر بابا خیالش راحت شد...آخر شب به مارس گفتم ممنون که همراهش بودی. این اولین باره توی زندگیش که کسی همراهیش میکنه توی سختی هاش چون به هیچکس اجازه نمیداده کمکش کنه، حضور تو براش انگاری دلگرمیه...اولین باری بود که میدیدم بابا نشسته کنار و میذاره کس دیگه براش زنگ بزنه این ور اون ور و دنبال کاراش باشه...


................................................................


امروزم اردیبهشت تموم میشه. خیلی خوشحالم که از هرروزش استفاده کردم! هرروزش رو نفس کشیدم و حتی پوستم یکمی تیره شده بس که پاشدم رفتم زیرآفتاب ولو شدم و تایم گذروندم :)

اصلا ناراحت نیستم از تموم شدنش امسال چون هرکاری که از دستم برمیود واسه خوش بودن انجام دادم. حالا بیصبرانه منتظر خرداد و تیرم تا برم استخر رو باز،  آلبالوی خنک و تازه با آب طالبی ببرم اونجا و پاهامو بزنم توی آب خنک و به برنامه های آیندم فکر کنم!

نظرات 15 + ارسال نظر
نیوشا دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 22:29

سلام دوباره میلوی نازنین ;-)
قسمت کار که عالی بود و حتما استفاده خواهم کرد؛ واقعا ممنون ازتون
من زبانم رو تو آموزشگاه یاد گرفتم و الان بعد از وقفه نسبتا طولانی تقریبا در سطح اینترمدیت هستم ؛ یعنی اگر بشه میخوام مکالمه رو هم خودم کار کنم؛ چون تواناییشو دارم و تا جایی که قبلنا کلاس رفتمو میتونم دوباره بخونم ؛ اما واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم ؛ اگر در مورد مکالمه روزمره هم راهنماییم کنید یک دنیا ممنون میشم ازتون :-)
باز هم ممنون و شرمنده که همچین درخواستی ازتون میکنم.

سلام عزیزم :)
مکالمه متاسفانه به صورت انفرادی رخ نمیده! یعنی باید یکی همراهیت کنه. هرچقدرم بخوای با خودت حرف بزنی باز یه جاهایی ممکنه چون کسی ازت چیزی نخواسته که جواب بدی اون تولید اورجینال مکالمه رخ نده... با اینحال فکر میکنم نوشتن روزمره ها به نوشتنت که کمک میکنه زیرپوستی باعث میشه حرف زدنت هم خوب شه، و اینکه فیلم زیااااااد ببین. فیلم های سریالی و کوتاه...جمله های رایجشون رو یادداشت کن و سعی کن توی حرفات ازشون استفاده کنی. بعد سعی کن هی استاپ بزنی و مدل صداشون و آهنگ جمله هاشون رو تقلید کنی، باهاشون همخونی کنی تا سرعتت مثل اونا شه...

اناد دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 16:15 http://mydeliriums.mihanblog.com

چقد پارت چهارم پستت حس خاصی بهم داد. یه لبخند اومد رو لبام . دلم قیلی ویلی رفت براش ...هوس کردم بابامو داماد دارش کنم :)))
البته دامادی به خوبی مارس تو :)

عزیزم :) ایشالا به زودی هرچی به صلاحته :**

ماهنوش دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 14:57

عزیزم سی سالگی خیلی خوبه از منی که ردش کردم بپرس .. سنیه که هم جوونی هم پخته هم تو سرت هیجانات هست هم خانومی ها ، تصمیمات و نظراتی که تا 5 سال ثبل به هیچ وجه قبولشون نداشتی .. چیزایی که برات سخت بوده براحتی انجام میدی در کنارش همه ی اون شور و هیجانات 25 سالگیتو داری ولی با ی تم عاقلانه و پختگی که توش ثبات هست تقریبا!! ... نمیدونم چطوری بگم ولی در کل رضایت از سن خیلی بستگی به رضایت از زندگی و عملکرد خود طرف داره گاهی بعضیا تو سن 23 سالگی هم احساس پیری میکنن گاهی بعضیا تو 40-50 سالگی هنوز جوونن و پر از حس امید و زندگی که البته با شناختی که من ازت دارم مطمئنم راضی خواهی بود :).. در کل سن چیزیه که باید باهاش کنار اومد مث خیلی چیزای دیگه . تازه البته اگه ادم خوش شانس باشه و خدا این نعمت حیات رو نگیره ..
راستی میلو جون وبلاگت ی جور حس خوبی میده به ادم حس خنکای تابستونی .. ایشالا همیشه شاد و پر انرژی باشی

آره ماهنوش، همه ی اینارو مارس هم میگه! و قبلا هم اتفاقا تو همین مایه ها پست گذاشته بودم و بقیه که سی ساله بودن همین حرفای تورو زده بودن!
نعمت حیات... :) همیشه و هرروز صبح ممنونم که باز هم فرصت زندگی دارم...

عزیزم :) من عاشق شش ماه اول سالم! روی نوشته هام هم تاثیر میذاره!

نیوشا دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 12:56

سلام میلوی عزیز
من خیلی با خودم فکر کردم که با چه رویی مزاحم شما بشم ولی واقعا خواستم که از راهنماییهای شما استفاده کنم... و بیخودی بیراهه نرم ؛ دیگه ببخشید خانم عزیز و مهربان:-)
راستش من میخواستم زبان رو به صورت سلف استادی خودم بخونم و از آخرین تایمی که کلاس میرفتم حدود هفت هشت سالی گذشته؛ کلا میخوام یک ریویو کنم که تا اونجا که میشه اون چیزایی که خوندم یادم بیاد ؛ چون تقریبا یکماه دیگه یک مصاحبه کاری دارم و راستش یکم استرس گرفتم؛ تو اینترنت هم کلی پرس و جو کردم ولی بیشتر استرسی شدم؛ خواستم اگر براتون مقدوره راهنامییم کنید که چه کتابی بخونم و اصلا چکار کنم؟
وقتم هم تقریبا آزاده و کلن دختر باهوشیم
بازهم ببخشید مزاحمتون شدم
براتون روزهای بسیار شاد و درخشان و شادی رو آرزو دارم :-*

سلام عزیزم
نظر لطفته که اینجارو لایق دونستی.
شما زبان رو توی دانشگاه هم داشتی؟ منظورم اینه که دانشجو بودی احتمالا هوم؟
مصاحبه ی کاری بستگی داره برای چه کاری باشه، ببین مثلا اگه برای بخش بازرگانی باشه شما باید تمرکز کنی روی همین بخش و سوال های رایجش رو چک کنی و خودت رو آماده برای پرسیدن و جواب دادن...
من بهت پیشنهاد میکنم ویدیوهای یوتیب رو سرچ کنی برای سلف استادی و بیشتر روی مکالمه تمرکز کنی. هدفت فقط همین مصاحبه ست یا کلا میخوای یاد بگیری؟
بریا مصاحبه همین ویدیوها کفایت میکنه. و یه رزومه از خودت بتونی بگی هم خیلی خوب میشه. مثلا رشته ی تحصیلیت، تجارب کاریت، علاقه مندی هات، هدفت از کار، تعهداتی که انتظار داری بهت بدن و تو میدی....
اگه کلا میخوا زبان یاد بگیری که خب ان بحثش سواست. من چون نمیدونم در چه سطحی هستی نیمتونم پیشنهاد موثق و مطمئنی بهت بکنم. با اینحال کتاب های grammar in use از قوی ترین کتاب های گرامر هستن که من به همه توصیه میکنم. برای لغت هم میتونی 504 رو بخونی. برای رایتینگ کتابای زیادی وجود دارن. ولی بهت پیشنهاد میکنم از اینترنت و با موضوعات ساده شروع کنی. اول نمونه هاشو بخونی و سعی کنی بعضی جاهاشو عوض کنی. بعد خودت بنویسی...
فعلا همینا به ذهنم رسید...
ممنون همچنین :)

سایه دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 11:43

#تفکرمثبت

جان ؟:)

آهار یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 00:21

وای گم کردن مدارک خیلی حس بدیه...داماد هم مثه پسر خوده آدمه دیگه...مخصوصا واسه بابای ماها که پسر ندارن

خیلی خیلیییی :(
مخصوصا اگه بابای آدم این مدلی بوده باشه که از هیچ احدی هیچ وقت کمک نمیگرفته!

املی شنبه 1 خرداد 1395 ساعت 22:01

چقد خووب با ورزش لاغر شدی میلو با ورزش سخت تره حداقل برای من! آقا من هر بار خواستم با ورزش لاغر شم خیلی عجیب چاق شدم :)) برای همین من خدای رژیم غذایی شدم دیگه :))
وااای عروسیو بگووووو
چقد سخته مدارک گم کردن :( یه حال گیری_اساسیه...خوش به حال_پدر با این داماد_آقاشون...که البته همه ی اینا به خاطر_خوووب بودن_خودته قطعن :) :*

ورزش تنهایی جواب نمیده واسه من! با رژیم و کم خوری کم میشه وزنم!
^____^
خیلی :(( رفت همه رو المثنی صادر کرد!
امیدو ارم همینطور باشه املی جانم :*

Ordi جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 21:16 http://tanhaeeeii.blogfa.com

چقد اراده ت قابل تحسینه

عزیزممممم. اردی ممنونم که مهربونی همیشه

یه دختر جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 21:15

من دو سال از تو بزرگترم و اصن حس خوبی نیست داری به سی سالگی نزدیک میشی ...

من الانم حس خوبی ندارم راستش :)) ولی خب هروقت کامل سی سالت شد اون وقت بیا بهم اطلاع بده

باران جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 19:45 http://thisismenow.blogsky.com

وزن کم کردنو دوست ندارم چون قسمتای مورد علاقمم کوچیکتر میشن :| نمیدونم چرا علم اینقدری پیشرفت نمیکنه که یه راهی کشف کنه که نشه اینطور بشه :|
-----------------
یاد اون قسمت از فرندز افتادم که سی سالگی همشونو نشون میداد
--------------

واسه منم همینطوری میشه, ولی ترجیح میدم بدون چربی باشم تا چربی دار ولی اوت قسمتا تپل! اینا همش سلیقه ایه البته.

هاها :))))واااای گاد وااااای میییی :)))

لیدی رها جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 15:41 http://ladyraha.blogsky.com

عروسی یکی از فوق‌العاده قشنگ ترین برنامه های زندگی هر دختری... من هنوزم از دیدن ویترین مزون لباس عروس ها سیر نمیشم... برا رقص چه فکری کردین؟؟؟ دوست داشتی بگو
منم عاشق دختر / خانم های با اراده ام... مامانمم به شدت با اراده اس و چقدر عالی اینطور بودن...
میگم از اولش بهت زیاد توجه میکرد که هر جلسه متوجه تغییراتت بود...
حس خیلیییییییییی خوبی که وقتی همسر آدم به خونواده یه کمک این مدلی میکنه... آدم سربلند میشه

وای رها ادم بعد عروسی غصه اش میگیره...
راستش چندتایی کلیپ دانلود کردم ولی فرصت نشده تمرین کنیم...
آره رها اونم دوستم داشته ولی میترسیده بخاطر رابطه ی مدرس شاگردی قبولش نکنم!!

افرین...سربلند... واژه اش یادم نمیومد!

مرمر جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 14:09

یهه خبر خیلی خووب وهیجان انگییز:))
....
شووکم باید تو ورزش باشههه ...چوون تو خوردن اشتهایی کمی دارم وزیاد غذا نمیخورم...
ورزشمم پیاده روی حلقس...یه تامی باید بذارم برا باشگاااه

وزن کم کردنه من ؟؟ :)))))
.....................................
آره، پیاده روی تند...و دوییدن هم خوبه....

ژوانا جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 13:58 http://candydays.blogsky.com

منم دیگه از خرداد شروع میکنم وزن کم کردنو ، البته با ریتم کند :) من همیشه واسه همه ی کارا لاکپشتی میرم جلو :دی
خیلی خوبه که از الان به بعد همیشه پدرت میتونه روی کمک کردن مارس حساب باز کنه. گم کردن مدارکم واقعا خیلی بده ، دیگه کلی دوندگی داره.
من مثل هر سال از اردیبهشت متنفر بودم :|

منم اولش میخواستم ریتمش کند باشه! ولی خب بدونم همکاری کرد! منم تلاشمو بیشتر کردم که سریعتر برسم به وزن دلخواهم و بعد دیگه برای ثابت نگه داشتنش مثل قبل آسته استه ورزش کنم...
از ته دلم آرزو میکنم که همیشه همینطور باشن...
آره خیلیییی دوندگی داره...
وای ژوان اردیبهشت خیلییییی دوست داشتنی بوده برای من همیییییشه!

Hoda جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 13:34

هیچ حسی بهتر از این نیست که ببینی عشقت با عزیزانت رابطه اش خوبه، و هیچ حسی هم بدتر از این نیست که ببینی توی روابطشون به مشکل خوردن

هدا همش میترسم...به خصوص با رفتارایی که درجریانی...

مرمر جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 12:47

هووووووم حسی کهه ازدیدن همراهی مارس با بابارو داشتی کامل درک میکنم....اخههه مستر سعی میکنهه تو کاراش کمکش کنه:))
بابا خووب پسر نداشته و فک کنم همراهی مستر براش لذت بخشه:)
...........
اردیبهشت امسال من شنبه اول خرداد مشخص میشههه چه ماهی بود برام....بی صبرانه منتظرم:))
...........
یه مدت طولانییههه وزنم استپ کرده نمیدونم چیکارکنم:)))

خیلی حس خوبیه :)
چه خبره یعنی شنبه؟؟؟ :دی
شوک وارد کن! مدل ورزشتو عوض کن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد