یکی از بزرگترین آرزهام اینه که چندمدت کنار یه ساحل استرالیایی زندگی کنم! صبح ها تا ظهر قایق سواری و تفریحات آبی کنم، شنا کنم و نوشیدنی های خنک و غذاهای دریایی بخورم، یه خونه  کامفی و راحت و رنگارنگ و پوشیده شده از کارای دستی با صدف و گوش ماهی داشته باشم. شبا کنار آب باشیم، موسیقی گوش بدم، رقص باشه هرشب! میدونم خیلی فانتزی و فیلم طوره ولی اگه حتی فقط یه هفته ام اینو تجربه کنم بسمه! این رویا داره منو دیوونه میکنه و فکر کردن بهش تا مرز جنون میکشونتم! دلم میخواد یه بار هم یه صدف صید کنم خودم! که توش مرواریدهای واقعی داشته باشه!

توی گردن و دستم هم یه عالمه ستاره های دریایی و گوش ماهی باشه!!!!

من بی نهایت آب و دریا رو دوست دارم. فکر کنم واسه همین بود که تو سن نه سالگی دلم خواسته بود شنا رو حرفه ای یاد بگیرم! 

مارس هروقت که عکس دریا میبینه، یا یه تفریح آبی، بهم نشون میده، منم موقع دیدنش قشنگگگگ چشام برق میزنه!  گاهی هم خواب میبینم روی یه ماهی بزرگ یا دلفین نشستم و دارم توی دریا شنا میکنم!!!!!


آرزوی بزرگ دیگه ام هم که یکم دست یافتنی تره اینه که یه بچه شیر یا پلنگ رو لمس کنم! خواب اینو هم زیاد میبینم. یه بار قشنگ توی خوابم داشتم دست یه شیر رو لمس میکردم. حتی وقتی بیدار هم شده بودم نرمی دستاش رو حس میکردم!!!!

وقتی عکسای نفیسه روشن رو با اون مایاهه میبینم دلم میره...خوش به حالش!





انقده امروز خووووب بود و چشام پر از رنگ و چیزای قشنگه و فکرم جاهای خوب که حیفم اومد ثبتش نکنم!

آرایشگاه مورد علاقم رو وقت گرفتیم، و قیمتش از چیزی که فکر میکردم و شنیده بودم کمتر بود ولی بازم در نوع خودش زیاد بود...واقعا شرمنده و ممنون خواهر بزرگه شدم...تمام مدت هم تاکید داشت که برای عروسمون سنگ تموم بذاریدااا، مبادا کیفیت کارتون کم باشه...

بی نهایت خوشحالم از انتخاب آرایشگاهم. فک نمیکنم از اون بهتر وجود داشته باشه اینجا.


بعد منو برداشته برده مزون های لباس عروس شیک و خوشگل، لباسا هرکدوم از اون یکی عالی تر...هی گفته نگران قیمتش نباش، هرکدومو میخوای بردار، حالا تو و مارس فقط تمرکز کنین روی چیزای مهم تر، غصه ی هزینه ها رو نخورید، بعدا با هم حساب میکنیم!!

لباسایی دیدم که تا حالا تو عمرم نه توی تن کسی دیده بودم نه هیچ جایی تو نت و این ور اون ور...خیلییی ناز و ساده و شیک...ولی خب من یه مدل ساده ی دکلته ی یه ذره پفی مد نظرمه...میخوام بگم ولی که چقدر چیزای خوشگل وجود داره که حتی توی نت و عکسای خارجی هم کمتر دیده شده!


آخرسر هم رفتیم یه جای خوشگل و خلوت و خوش آب و هوا، خواهر سومی و آخری  هم بودن، توی یه فضای خوشگل یکمی نشستیم. من اونقدر خوشحال بودم که مطمئنم از چشام قلب میزده بیرون اون لحظه! خواهر سومی منو برده بود توی این مغازه های لوازم آشپزخونه ی فانتزی...یه عالمه هم اونجا انرژی مثبت گرفتم از وسیله های شیک و خاصش...فقط منتظرم حقوق بگیرم در اسرع وقت برم با خیال راحت توی مغازه ش چرخ بزنم و سبد خریدمو پر کنم بیام بیرون!!

یه عالمه تشکچه های خوشگل روی صندلی داشت با طرح ها و رنگای مختلف، واسه میز و صندی آشپزخونه امون خیلیییی خوب میشن...اوه کوسن هاشو بگو...وای من الان روی زمین نشستن نتوانم! میخوام برم یکم توی بالکن هوا بخورم خیلی هیجان زده ام!!!


Gonna be a shiny, sparkly bride....

جاهامون رو انداختم کف اتاق... دریچه ی  کولر رو تنظیم کردم روی جامون، میوه های تابستونی رو ریختم توی بشقاب، کاغذ و خودکارای رنگی رو دراوردم ریختم جلومون، شروع کردیم نقشه ی خونه رو ریختن...

دفتر درست کردیم، دفتر قسط! حساب کردیم دیدیم قسط های ماهیانه مون از حقوقمون بیشتره :)) ولی با این اوصاف خندمون گرفته بود که نگاه اول زندگی چه خودمون رو انداختیم تو هچل و اینهمه پول ماهیانه از کجا بیاریم؟؟ 

بعد هی راهکارای مسخره و خنده دار گفتیم به هم.. مارس همونقدر که جدی هست، یه وقتایی که دوتایی خلوت کردیم و حالمون خوبه و گرمش نیست!! میزنه توی فاز شوخی! بعد انقد هی جمله هامون رو بالا پایین میکنیم و هی توی ادامه ی مسخره بازی هم جمله میسازیم که یهو میبینیم دو ساعته داریم چرت و پرت میگیم!

ته دلمون میدونیم که اگه بخوایم میتونیم از پسش بربیاییم، هردو با اینکه از مجموع رقم قسط های ماهیانه متعجب شده بودیم ولی  انگاری میدونستیم که چاره ی کار فقط یکمی تلاش بیشتره...

با همه ی این اوصاف  بهم گفته میلو بشین ببین واسه اتاق کارگاهت چه ایده هایی داری! میخوای چه شکلی باشه! 

توی گوشیش یه عکس از سایت خارجی سیو کرده که کاغذ دیواریش مثل همین کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان بوده، گفته میخوای اینو کاغذ دیواریش کنیم تو هروقت دلت خواست اونو رنگ کنی؟؟

پیشنهادش هیجان انگیز بوده!

تنها ایده ای که داشتم این بود که یه قفسه بزنه به دیوار، که من فقط رنگا و مدادا و گواش ها و ماژیکامو بچینم! با یه مبل نرم  گردالوی گنده وسط اتاق.

گفته کارگاهتو با من هم شِر کن یه سمتش مال من باشه. حالا اون طرفش قرار شده میز مهندسی و رنگای استیل و طوسی پر کنه، اون طرفشو رنگای زیاد، چیزای کوچولو و کار دستی های رنگ وارنگ! 

البته که میدونم فعلا جاهای مهمتری برای درست کردن داریم. مثل آشپزخونه و پذیرایی...اصن شاید تا مدت ها اتاق  کارگاه خالی بمونه! ولی از اینکه مارس بهم گفته یه روز تعطیلت رو بشین چیزایی که میخوای رو دربیار و لیست کن هیجان زده ام!


....................................................................................


خواهر بزرگه دیشب باهام تماس گرفت... گفت دختر چرا نمیای بریم آرایشگاه ببینیم؟؟

خندم گرفته بود.. میخواستم آخه خودم یواشکی این هفته برم و بهش نگم. چون با اینکه گفته بود میخواد هزینه اش رو به عنوان کادو عروسیمون تقبل کنه ولی من نه روش رو داشتم که بهش بگم بریم ببینیم نه دلم میخواست واسه این پشنهاد سخاوتمنداش توی رودرواسی گیر کنم و نرم اونجایی که دلم میخواد چون میدونم هزینه اش خیلی بالاست و خب بهترین آرایشگاه اینجاست...

دید دارم میخندم گفت نکنه رفتی تنهایی؟؟

گفتم نه میخواستم برم این هفته. گفت مگه من نگفتم بهت که با هم بریم؟ نبینم تنهایی برنامه بچینیا!

بعد گفت من خودم رفتم چندجایی خوب رو پیدا کردم بیا ببرمت کاراشو ببین اگه دوست نداشتی هرجای دیگه که مد نظرته بگو.. بعد گفت توی پرس و جوهام فلان جا رو از همه جا بیشتر قبول داشتم..

فلانجا همونجاییه که من خودم میخواستم برم و قیمتش اونهمه بالا بود...

مارس کنارم نشسته بود وقتی داشتم حرف میزدم، از ذوق دستشو فشار میدادم، گفتم من خودم هم اونجا رو میخواستم برم ولی خب درسته که شما میخوای زحمت بکشی برامون ولی انصاف نیست با اون قیمت بالا... گفت تو به این کارا کاری نداشته باش، بیا بریم اصن شاید خوشت نیاد از کارای زنده اش...

وقتی تلفن رو قطع کردم اونقدر توی جام بالا پایین پریدم که نگو! مارس طفلک خوابالو و خسته بود با چشای بسته سعی میکرد توی خوشحالیم شریک شه و میخندید هی! وسط خنده خوابش برد :))


فکر میکنم وقت خالی نداشته باشه، اگه نشه جای دیگه ای رو سراغ دارم که دست کمی از این یکی نداره...حالا میرم ببینم چطوریاس...


..............................................................................................


شاگردم، برگه اش رو افتضاح تحویل داده بود...از دخترای تاپ بود ولی نمیدونم چرا اینطوری شده بود...تا اینکه دیدم پشت برگه اش نوشته بود عذر میخوام که اینطوری شدم، پدر مادرم دارن از هم جدا میشن درگیره فکرم...

حالا جدا ازاینکه من همیشه از نامه نوشتن توی برگه ی امتحان متنفرم و دوست ندارم شاگردام این کارو کنن و خودم هم هیچ وقت این کارو نکردم، دلم حسابی مچاله شد...نمیدونستم چی بنویسم...چی بگم، یا چی میشه اصن! فقط نوشتم که دوست دارم هر اتفاقی که میفته برات تو بهترین باشی مثل همیشه، مهم نیست که شرایط اطرافت سخت میشه تو زندگی خودت رو بکن...

این خلاصه ی تجربه ی من توی تمام این سالها بوده، آدم همیشه چیزی رو میگه که خودش با پوست و استخون درک کرده باشه...حالا میدونم که واسه درد الانش این جمله خیلی چرت بود و کوتاه، ولی همینو هم کسی نبود که به من بگه!

همیشه فکر میکنم جدا شدن بهتر از تحمل یه زندگی گه و مزخرف پر از دعواست! نیمدونم، چون تجربه ی اون شرایط رو نداشتم شاید اینو میگم! ولی لااقل میدونم که وقتی آدما جدا میشن بچه ها یه آرامش نسبی دارن بالاخره وقتی میرن پیش کسی که دوستش دارن مثلا پیش مامانه و زندگی میکنن...ولی وقتی زندگی پر از دعواست همیشه استرس بحث و جنگ توی خونه هست!


...........................................................................................


بازم دم استاد مشاوره گرم! راهنما که هیچییی...مو رو از ماست کشیده برام بیرون! خوشبختانه بازم فقط غلط های تایپی و فرمتی داشتم...ریز به ریز اشتباها رو کامنت کرده برام...تنها شانسم این بود که استاد مشاور رو میتونستم خودم انتخاب کنم! میدونستم راهنمام گش...اد تشریف داره گفتم لااقل مشاورم خوب باشه....تا الانم هرکاری رو پیش بردم به کمک و راهنمایی مشاورم بوده که البته اونم بخاطر اینکه اختیارات کمی داره زیاد خودشو قاطی نمیکرد ولی همین که یه ذره راهنمایی میکرد خودش باعث قدم های بزرگ بعدی من میشد...

کامنتای پست قبل رو بعد این میرم یکی یکی تایید میکنم عزیزانم!


.............................................................................................


واااااای وااااای جییییییییییییییییییییییییییییغ!!! الان که داشتم میومدم خونه دیدم تو راه پله ها اثاث هست و مستاجرای خونمون! دارن یواش یواش جمع میکنن ^____^ تا نزدیک به دوهفته دیگه خالی میشه خونمون وااااای :)))))



...........................................................................................


تمام عمرم عاشق خواب زیاد توی صبح بودم که بعدش آسته استه سر ظهر پاشم و صبحانه بخورم، دوش بگیرم و بعدش نهار!!!  هنوزم هستم البته، ولی این دوماهی که هرروز صبح زود پاشدم، رفتم بیرون پیاده روی و اینا، به این نتیجه رسیدم که واقعا صبح خیلی زیباس! با خنکی که توی صبح میاد رو نمیشه توی ساعت های دیگه تجربه کرد. هوا عالیه، پرنده ها خوشحالن، سبزه ها خوشبو تازه ان!

بعد اینجوریه که من پامیشم، صبحانه میخورم، میرم پیاده روی، برمیگردم، دوش میگیرم، مثل الان وبلاگ آپ میکنم بعد تازه میبینم مامانم و دخترک دارن بیدار میشن!! (بله اونا هم عشق خوابن!) 

الان درک میکنم که چرا بابا یه وقتایی قبلا ساعت ده که میومد خونه داد و هوار راه مینداخت که پاشید جمع کنین بیایید نون خریدم صبحانه بخوریم، و من متعجب بودم چجوری میتونه ساعت ده اونقدر پر انرژی باشه :)) بابا اغلب ساعت 6/7 بیداره، با اینکه طی سی سال اخیر کارمند نبوده و مجبور نبوده سر ساعت خاصی واسه کار بیدار شه. بعد میره توی دو سه ساعت نه تنها کارای بانکی و اداری خودشو انجام میده بلکه بقیه ی اطرافیان و دوستا و آشنایان!!! هم اگه کارمند باشن نتونن برن بانک و دادگاه پاسگاه کاراشون رو میدن به بابا! بعد تا ساعت ده همه ی کارا رو انجام میده و میاد خونه میدید هنوز ما خوابیم کلی دعوامون میکرد که من از صبح رفتم هزارتا کار انجام دادم شماها هنوز قیافه هاتون این شکلیه!!

الان میفهمم واقعا! وقتی میرم بیرون میبینم همه در جنب و جوشن، هوا کاملا انرژتیکه، میام خونه کلی کار انجام میدم میبینم بقیه تازه پا میشن میگم این چه وضعشه آخه :))

خلاصه اگه حسشو دارید از صبح ها غافل نشید...واسه بار هزارم خدارو شکر میکنم که شغلم یه جوریه که هروقت بخوام میتونم تایم بدم و کلی وقت آزاد واسه اینجور کارام میتونم داشته باشم. من واقعا آدم کارمند بودن و هرروز صبح کارت کشیدن نیستم، حتی اگه هرروز صبح زود بیدار شم باید پی قرتی بازیم باشم، نه که برم سر کار به اجبار و زور. خیلی سخته واقعا...


................................................................................


بعد اگه صبح ها ورزش میکنین قبلش چیزای پروتئین دار بخورید حتماااااا. چون اگه گرسنه باشین یا  مواد مغذی نخورده باشین بدنتون به جای اینکه چربی ها رو بسوزونه پروتئین ها و چیزا باارزش رو میسوزونه و شما ممکنه وزن کم کنین و خوشحال باشید از این موضوع ولی بدانید و آگاه باشید که وزن از دست رفته همانا مواد مفید بدنتون بوده، چربی هاتون سفت و سخت سرجاشون وایسادن و دارن به ریشتون میخندن که هاهااااا ما هنوز اینجا نشستیم پروتئین ها رو فرستادیم رفت!! چربی های زرد چرک کثیف حال بهم زن بو گندو!



..................................................................................


استادم داره میخونه پایان نامه ام رو و گفته که جواب میده بهم که آیا اصلاحاتم در حدی هست که بتونم به زودی دفاع کنم یا خیر... پروردگارا یعنی میشه که بشه؟؟ به جان خودت کلی کار دارم میدونی که وضعیتم رو آخه...یعنی اگه تا آخر مرداد هم باشه من راضی ام، ولی خداوکیلی نندازش واسه مهر، من میخوام پاشم برم هانی مون، میخوام هرروز صبح کلی س///ک////سی باشم واسه شوهرم :دی بشینم پای پایان نامه با موهای درهم برهم، اول زندگیمون خراب میشه دلت میاد؟؟؟!


تو هزارتا کاغذ و دفتر و نوشته و این ور اون ور توی این دوسال هی راجع به نوشتن پایان نامه برنامه ریزی کرده بودم که تا فلان تاریخ کجا رو بنویسم و حرفای انگیزشی و اینا، الان دارم یکی یکی همه رو پیدا میکنم و تیک خوشحالی میزنم کنارشون که فاینالییییی دان! 


استاده گفته خیالم راحت شد دختر جان که فرستادیش، تا همین ثانیه نگران بودم باز بزنه به سرت بری موضوعتو عوض کنی و از اول بشینی بنویسی :))))) یعنی عاشقشم که اینطوری منو شناخته :))) خواستم بگم تو اگه منو درست راهنمایی میکردی و کار قبلیمو بی نقص انجام میدادم یهو دلمو نمیزد و نمیرفتم سراغ چیزای بهتر....تجربه ی قبلی خودم باعث شد این یکی رو خوب بنویسم وگرنه تو هیییچ کاری برام نکردی...

نمیدونم is it just me یا واقعا این فصل از گیم آو ترنز اینقده ضعیفه؟ یادمه فصل های اول تا چهارم واسه هررررقسمت من دیوونه میشدم بس که شاک میشدم هربار! و میرفتم سریع قسمت بعدی رو میدیدم! الان با اینکه هر هفته میاد من عطشی واسه قسمت بعدیش ندارم!

شما هم اینطور فکر میکنین؟؟