قضیه ازین قراره که کیبورد لپ تاپ خراب شده و بعضی کلماتش نمیزنه. با اینکه مارس عزیزم یه کیبورد ژله ای واسم گرفته ولی خب کارکردن باهاش خیلی سخته! منم زورم میاد دیگه تایپ کنم و آپ!!!


 از طرف دیگه برنامم یکمی قاطی پاتی شده. کلاسا شروع شدن و برخلاف همیشه که بیشتر از تایمی که میدادم بهم کلاس میدادن این ترم که حقوقا خیلی چشمگیرشده  و ترقی مالی داشتیم بهم به شدت کلاس کم دادن و خب درکمال ناباوری دیدم که سوپروایزر اکثر کلاسارو خودش و دوستان نزدیکش برداشتن که خب خیلی خوبشون شد و تا آخر تابستون میتونن مبلغی بالغ بر ده میلیون داشته باشن!!! به شدت اعصابم سر این قضیه ریخت بهم و دیدم که این پیشرفت مالی فقط به نفع بالاییا شد! این درحالی بود که وقتی خودم جای دیگه سوپروایزر بودم سعی میکردم فقط یکی یا نهایتا دوتا کلاس بردارم تا سوتفاهمی پیش نیاد!! سر همین جریان انگیزمو از دست دادم و کمی دپ شدم چون  خیلی روی اون پول حساب باز کرده بودم و به شدت بخاطر  خرجای خونمون پول لازم شده ایم!!!

با همه ی این اوصاف توی این نا امیدی یه شاگرد خصوصی خفن سر و کله اش پیدا شده که اتفاقا همین   الان وسط تایپ کردنم بهم زنگ زد و به شدددتتت هم مصره برای یادگیری و هی پیگیره..کلاساشم هزینه اش بالاست و خب دقیقا کمبود آموزشگاه اصلی رو میتونم از طریق اون جبران کنم. ولی خیلی بدم اومد که حالا که آموزشگاه پیشرفت کرده و بعد از سالها اعتراض و رفت و آمد و امضا بازی تونسته بودیم حقوقمون رو توی سطح منطقه از همه جا بیشتر کنیم اینطوری بالایی ها زرنگ  بازی دراوردن... یه جورای  بدجوری خورد توی ذوقم....


بعد از سوی دیگه، با اینکه فقط اصلاح و ویرایش فرمتی دوتا فصل دیگه از  پایان نامم مونده ، دمغ و بی حوصله شدم و چندروزیه که ولش کردم :|||| اصن از خودم همچین انتظاری رو نداشتم ولی شده دیگه!!! 

حالا توی پروسه ی "خودتو جمع کن" هستم و بعد از کلاسا که میام خونه میگم خب سرت حسااااابی خلوت شده و میتونی با خیال راحتتتتت کاراتو بکنی... مثلا طرح سقف خونمون، طرح کابیناتمون، لباس عروس، و یه سری کارای دیگه ام رو اکی کردم چون تایمم آزاد بود ولی هی خطاب به مسئولان آموزشگاه میگم آخه لامصبا این بود رسمش؟؟؟


از سری اتفاقای دیگه اینه که دخترک چشم سیاه رو بردم کلاس ثبت نام کردم امروز اموزشگاه خودمون. هی میخواستم خودم بهش یاد بدم ولی دیدم وقت نمیکنم و اینکه دخترک با من جدی نمیشینه درس یاد بگیره... امروز جلسه ی اولش بود و از اینکه تیچرش بخاطر همکار بودن با من تحویلش میگرفت حساااابی خوش خوشانش شده بود و گفت عقده شده بوده براش توی مدرسه که بعضی همکلاسیاش مامانای معلم دارن و مدام مرکز توجه هستن :)))) 

بعد موقعی که کلاسش تموم شده بود گفته بودم بره پایین وایسه تا بیام منتها دوییده بود  اومده بود دم اتاق اساتید، بهش گفتم چرا اینجایی، گفت که میخوام دوستام ببینن با توام و ببینم میان بهت سلام میکنن من کیف کنم :))) دغدغه اش یعنی منو کشته!!


یه اتفاق هیجان انگیز دیگه هم اینه که یه مهمونی خفن دعوت شدیم من و مارس آخر هفته که قسمت هیجان انگیز حضور بیریتنیه عزیزمه که فردا داره میاد اینجا!!! دختره رو از دی ماه تا حالا ندیدم :||| بی نهایت خوشحالم!! زنگ زده بهم گفته میخواد چیا بپوشه گفته ورنداری باز با من ست شی :)))سر همون قانون نانوشته ای که هی ناخوداگاه عین هم میپوشیم!!!


.....................................................................


یه قستی بود که جنیس میخواست خودشو تو دل جویی جا کنه و میگفت امروز روز جنیس و جویی ه و day of fun !!! دیروز دقیقا day of fun م با تک تک اعضای خانواده ی مارس بود :))) اغلب وقتایی که میرم هرکس سرش توی کار خودشه ولی چون دیروز تعطیلی بود، همه بودن، چند ساعتی رو با مادر مارس و خواهر کوچیکه تایم گذروندم و انقد حرف زدیم که مارس میگفت میلو فک ات درد نگرفت؟؟ :)) من ادمی ام که کم حرف میزنم ولی دیروز چونم گرم شده بود! بعد خواهر بزرگه و داداش بزرگه که من عاشقشششششم بهمون اضافه شدن.. داداش بزرگه توی یه کاری نفر اول استان شده. اومدم الان بنویسم چه کاری ولی دیدم با یه سرچ ساده لو میره! بعد کلی نشسته بود از خاطراتش تعریف میکرد که چی شده و اینا.. بعد عاشقشمممم خدایا! هرجا که میدید داره تعریف از خود میشه یهو اسکیپ میکرد و ادامه نمیداد. بعد تمام این مدت مارس هم یه گوشه نشسته بود داشت حساب کتاباشو توی دفترش وارد میکرد و هر از گاهی با چندتا جمله یا خنده همکاری میکرد!! بعد یهویی خواهر بزرگه و کوچیکه نمیدونم چطور شد که از خوبی و مظلومی و آقایی داداش هاشون (شامل مارس هم میشه :دی) گریه شون گرفت، گریه ی خوشحالی، اینجا مارس بلند بلند زد زیر خنده از اینهمه تضاد احساساتی و یهویی خنده و گریه ی خواهرا :)))) وای خدایا! دیروز حجم عظیمی از حساسات گوناگون بود! بعد خواهر کوچیکه رفت که به کاراش برسه، هندزفریهاشو گذاشت و موزیک گوش میداد، و هی هرکی باهاش حرف میزد نمیشنید، بعد خواهر بزرگه خیلی بی طاقته سریع صداش درمیاد، هی جیغ جی میکرد که دربیاااار اونارو...وای صداها پیچیده بود توی هم! این درحالی بود که خونه ی ما  اون لحظه  داشته توی آرامش مطلق سپری میشده و یه سکون همیشگی توی خونمونه :))) میخوام بگم فرق از کجا تا کجاااا!!!


بعد خواهر بزرگه و مادر مارس خواستن که بیان خونه ی مارو ببینن...گفتم بذارید خوشگل شه بعد. گفتن نه تا همین الانم کلی طاقت اوردیم...بردمشون خونمون...اولین چیزی که به محض ورود گفتن این بود که وااااای چه نور خووووبی داره!!! ^_^ خواهر بزرگه  اصرار داشت با آینه و قرآن بریم ولی من گفتم بذارید کارش تموم شه بعد...عاشق وقتایی ام که حواسش به همه چی هست. اینارو می نویسم که اینجا اگه کسی احیانا خواهر شوهره، حواسش باشه ازین حرکتا بزنه واسه عروس :))


بعد از اون من با خواهر سومی کار داشتم. گفت که برم خونش. همین  الانه الان وسط تایپ کردن گفتم خب که چی داری همه چیو می نویسی!! ولی دیدم من هر از گاهی که فلش بک میزنم به گذشته خدا میدونه که چقدر وبم خوبه و کارایی داره!!!

خونه ی خواهر سومی وقتی دوتایی هستیم کلی حرف میزنیم. سلیقمون، فکرمون، و برنامه هامون شبیه همدیگس!! و کلی راجع به مهمونی آخر هفته حرف زدیم و لباسامو هماهنگ کردم باهاش و گفت که چیا خوب میشه و منم نظر  دادم که چیا بپوشم...

بعد از اون با مارس عزیزم رفتم بیرون که برای میزبان مهمونی اخر هفته کادو بخریم. تولد یه پسر کوچولوی یه سالس که خب به نام اونه پارتی ولی به کام ما!

بعد هی فک کردم چی بدم بهش... چی بگیریم...من اینجور وقتا خودمو میذارم جای کسی که قراره کادو بگیره...میگم خودم  از چی خوشحال میشم همونو بگیرم. خب مطمعنا همذات پنداری با یه پسر بچه ی یه ساله در توانم نبود!!! ولی تجسم کردم که منی که ا لان درک درستی ندارم و یه ساله ام و الان هوا گرمه عاشق آب بازی میشم!!! این شد که یهویی از فکرم هیجان زده شدم و چشام برق زدو مارس گفت زود باش بگو چی به فکرت زد معلومه خوشحال شدی!! گفتم بیا بریم یه استخر بادی بخریم براش!!!

زنگ زدم از بیریت پرسیدم که همچین چیزی داره یا نه! پشت تل جیییییغ میزد که میلووووو واااای عجب فکریییی ما میخواستیم براش بگیریم ولی پیدا نکردیم وخیلی میخوان همچین چیزی رو!!

اینطوری شد که ما یه استخر بادی کوچولو برای پسرک گرفتیم که توش یه عالمه هم توپای رنگارنگ داره و من بی نهااااایت ذوق دارم تا اینو بهش بدیم!!!


برای مارس هم دلم خواست یه تی شرت بخرم.خب چون خودش اهل لباس نیست و تمااام این سه سال رو که با منه لباساش رو من براش گرفتم.... مارس هرباااااار که میریم توی مغازه ای، از همینی که هست صدبرابر جدی تر میشه و فروشنده ها اغلب باهاش حرف نمیزنن بس که میبینن جدی و اخموئه!! دیرز عملا پسره گرخیده بود طفلی !!! به من تی شرت هارو میداد میگفت اینو بدیدبه شوهرتون بپوشه بهش بگید جنسش فلانه :)))

وقتی ازونجا اومدیم بیرون بهش گفتم چرا اینطوری میشی توی مغازه ها؟؟ گفت که دوست ندارم بهم چیزی رو بندازن!! و خوشم نمیاد از فرشنده ها که هی حرف میزنن و میخوام که بذارن خودم انتخاب کنم!!! 

خب من حرفی ندارم بزنم :)) مارس همین مدلیه درست یا غلط،  و اون مردیه که فقط مقابل من انعطاف داره. همین واسم بسه، روابطش با آدمای دیگه به من ربطی نداره! حتی منی که مدام لا به لای حرفام شوخی و طنز دارم در عین حال که بقیه میگن جدی ام ولی شوخ طبعیمو دارم مارس اصلا اینطوری نیست و من اینو پذیرفتم!

البته هررررربار اینو میگم بیریتنی میگه مارس کجاش جدیه، اون که اینقدر مهربون و ملایمه، ولی بارها گفتم که اون فقط با بعضیا اینطور میشه، توی حالت عادی مخصوصا با غریبه ها و کسایی که دوستای من نباشن اصلا حتی ذره ای لبخند نداره چه برسه به شوخی و ملایمت!!!


...............................................................

عاشقِ عاششششقِ وقتایی ام که توی شب و توی اتوبان داریم برمیگردیم یا میریم جایی... صدای موزیک ملایمه ولی آهنگای شاد، مارس آروم  رانندگی میکنه، و من تا خود مقصد میرقصم و بالا پایین میپرم. گاهی باهام همراهی میکنه ولی اغلب ثابت نشسته و فقط گاهی بهم میخنده و میگه که ادامه بده خوشم میاد از انرژیت!!!

گاهی از اینهمه آروم بودنش متعجب میشم!!! مادوتا کااااملا با هم فرق  داریم! ولی در عین حال ازین که همچین مردی رو کنارم دارم بی نهایت خوشحالم و به انتخابم میبالم! نمیدونم چرا این روزا دیگه از اینکه مارس توی اینجور فعالیت ها همراهیم نمی کنه ناراحت نمیشم... یه جور عمیقی آرومه و من کنارش میتونم تا بی نهایت شیطنت کنم و فقط خیالم از بودنش راحت باشه!! از اینکه تونستم خودمو باهاش وقف بدم و پذیرفتمش  از خودم راضیم!!(عوق نزنین :دی)


بعد نمیدونم روزی بیاد که آیا گله مند بشم ازیتپن موضوع یا نه، که بگم حوصلم سر میره اینجوری و یعنی چی اینهمه جدی و آروم بودن،  ولی الان در حال حاضر اکی ام با این موضوع!!!

...............................................................


ما سه ساله شدیم راستی :) 4/4/95 ساعت چهار بعد از ظهر از اولین دیت ما سه سال گذشت! و ما جایی بودیم که نشد جشن بگیریم. با اینحال وقتی شب دیروقت برگشتیم من یه تیکه کیکی که از تولد بابا مونده بود رو اوردم توی اتاق و سه تا شمع هم گذاشتم روش و درحالیکه همو میبوسیدیم و با چشای خوابالو به هم تبریک میگفتیم وارد سومین سال ( سه سال تموم شد البته) از رابطمون شدیم!!!



.................................................................


روز سالگردمون، مصادف  با مراسم سالگرد فوت شوهرخالم  بود. اولش رفتیم بهشت زهرا توی اون آفتاب وحشیه اون محیط، و سر صدای میکروفن ها و مداح های اعصاب خورد کن...

من کلا برام فرقی نداره که مراسم کی باشه ولی به شدت بعد از بهشت زهرا و سر مزار بودن دلم میخواد رست کنم برم یه جایی ذهنم اروم شه... اصلا ربطی به این نداره که چقدر اون آدم رو دوست داشتم یا نه...از اقای اف تا حالا کسی برام عزیزتر نبوده که فوت کرده باشه...بعد از اونجا به مارس گفتم منو ببر یه جای سبز!

قرار بود خاله توی یه سالنی افطار و شام بده. ما نزدیک سالن یه پارکی رو پیدا کردیم که از قضا خیلی هم سبز بود... دست و صورتمو شستم، خاک لباسامو گرفتم،و روی چمنا زیر سایه ی یه درخت بلننننند دراز کشیدم و مارس هم کنارم بود! وقتی صداها از مغزم و گرما از بدنم خارج شد بلند شدیم رفتیم...

اون نیم ساعت به قدری تخلیه شده بودم و درد توی مغزم خوب شده بود که مدام از مارس تشکر میکردم...

اینجور وقتا که با بابا اینا همراه میشدم، بعد از همچین گرمایی بابا به شدت عصبی میشد، بد رانندگی میکرد، داد بیداد میکرد، میرفتیم لابد توی سالن و تا وقت افطار کلی به همه چی گیر میداد اونقدر که سر درد وحشتناک بگیریم همه!!

حالا ولی من کنار مرد دوست داشتنیم تصمیم گرفتیم بریم رست کنیم. بریم ذهنمون رو آروم کنیم... نمیدونم چرا آدما همو، ازون مهم تر خودشون رو آزار میدن...این رست کردنه هیچ خرجی برامون نداشت، هیچ هم وقتمون رو نگرفت...ولی بی نهایت بهم کمک کرد تا بتونم آروم شم...

وقتی رسیدیم سالن، از دیدن رنگ و روی سفید مامان و قیافه ی کلافه ی دخترک فهمیدم که همون بساط همیشگی بوده و بابا عصبی بوده از گرما و بقیه ی اطرافیانش رو هم کلافه کرده...

بابا آدم بدی نیست...مدلش اینطوریه و نمیتونه اینجور وقتا به چیزای دیگه فکر کنه....



.............................................................


بی نهایت سخت بود تایپ کردن با این کیبورد جدید!!! دوساعته دارم تایپ میکنم :||| آپ بعدی رفت تا ماه دیگه ایشالا :||

ادیت نداره این پست، عجله ای شده نوشتنش...پوزش :)



این هفته ی تعطیلاتم به قدری زود گذشته که خدا میدونه!!

ولی کلی کار انجام دادم!

خریدای خونه رو کردم و اون چیزایی که دلم میخواست رو گیر اوردم و خریدم...

ورزش کردم هرروز صبح بعد از باشگاه رفتم دوییدم و تایم دوییدنمو بیشتر کردم، نفسم داره بیشتر دووم میاره نسبت به هرروز قبل، مثلا دیروز بدون توقف بیست دقیقه دوییدم روی دور آروم! باورم نمیشد که بازم میتونستم بدوام ولی ترسیدم رگ قلبم بگیره بمیرم یهو :)) تابلو شده فوبیای این موضوع رو دارم؟؟ 


وزنم استاپ شده. از تنها چیزی که توی ورزش متنفرم همینه. یعنی میدونم که چقدر روی اعصاب آدم تاثیر میذاره خصوصا وقتی که داری رعایت میکنی توی خوردن و اینهمه سخت ورزش میکنی...

این روزا هرکی منو میبینه داره بهم میگه لاغر شدی چرااااا، لاغرتر نکن...

ولی واسم عادی شده این حرفا...

.......................................................................

هیجان انگیزترین اتفاق این هفته هم این بود که خواهر بزرگه و سومی من رو بردن چندتا مزون لباس عروس خوب که سراغ داشتن. تقریبا سلیقه هامون یکیه...من یکی دوتایی پسندیدم که البته قیمتش هم برام مهم بود ولی باز طبق معمول خواهر بزرگه گفت از چشات معلومه دوستشون نداری، خودتو اذیت نکن...خوشم میاد از این اخلاقش...که میفهمه شب عروسی چقدر مهمه...با اینکه قراره خودمون پولشو بدیم ولی با اینحال همیشه تاکید داره کاری رو بکنم که از ته دل ازش خوشم میاد...


یه مسیری رو به اشتباه پیچیدم یه جا دیگه، که مجبور شدیم بریم از یه خیابون دیگه رد شیم، توی همون فاصله یهو یه مزون دیگه دیدیم که خواهر سومی گفت به نظر شیک میاد پارک کن بریم ببینیم...

و رفتیم دیدیم! خب فکر میکنین چی؟؟ میتونم به جرات بگم it was just a wowww! در هر کدوم از کمداشو که باز میکرد از هر 5/6 تا لباس فقط شاید یکیش خوب نبود، اونم چون شاید به سلیقه ی من نمیخورد وگرنه قیافه ی خوبی داشت.. فهمیدیم که کاراشون مال ترکیه ست و اینو خواهر بزرگه که خیلی از لباس سر درمیاره با لمس کردن تورها و ساتن ها و دانتل های لباسا فهمید...

کارکنانش فوق العاده باشخصیت و با درک بودن...سر صبر و حوصله لباسارو تنم میکردن که خب جاهای دیگه همچین کاری نمیکردن و میگفتن اگه مطمئنی از خرید بهت بدیم بپوشی و فقط هم یه بار میشه بپوشیش!!

جنس تورهای لباسا اونقدری لطیف و متفاوت بود که منی که اصن توی این فازا نبودم کاملا تونستم تفاوتش رو بفهمم.

فقط یه مشکل خیلی بزرگ وجود داره اونم اینه که من بین دو سه تا انتخاب به شدت گیر کردم!

علیرغم همه ی شورا و مشورت هایی که با پرسنل خود اونجا، خواهرای مارس، بعدش با بیریت و حتی خواهرش، و بعدتر توی گروه تلگرام بچه های بلاگر داشتم :دی بازم نتونستم تصمیم قطعی بگیرم! الان همه ی اعضای توی گروه میان اینجا فحشم میدن :دی

یعنی اصن فکر نمیکردم انقدر سخت باشه! بعد جالبه که چیزی که هیچ وقت توی ذهنم نبوده و خوشم نمیومده رو پسندیدم!! دقیقا شده عین موضوع لباس عقدم که نمیخواستم سفید باشه ولی شد!! 

لباسا رو که میپوشیدم، خواهر سومی گفت میلو موهاتو جمع کن بالا ببینم چطوری میشه! بعد که موهامو جمع کردم خانمه یه تاج هم اورد گذاشت روی سرم! خب الان هی میخوام احساسمو بنویسم میگم شماها میخونین میگید هووووق :دی ولی فقط محض ثبت در اینجا، من داشتم برق میزدم!!! از قصد هم یه آرایش پررنگ کرده بودم که ببینم توی لباسا چطور میشم...خوب شده بود...خواهر بزرگه با یه صدای خیلی احساسی گفت آخیییییی....! بعد اووووه کلی حرفای قشنگ رد و بدل شد که من موندم چطور تونستم دل بکنم و بذارم از تنم درش بیارن!!

قرارداد بستیم ولی منتها من قرار شده آخر هفته ی بعد نظر قطعیمو اعلام کنم که کدوم رو میخوام! به بیریت میگم پاشو بیا با هم بریم..این کار لعنتیش اصن مرخصی نداره. :| کلافه شدم من،اینجور وقتا بااااااید باشه کنارم :((


.............................................................


بابا و مارس رفتن شونصد تا کارگر گرفتن در عرض سه سوت کل خونمون رو خراب کردن پاشیدن دیوارا رو اونایی که میخواستم رو ورداشتن، قیااااامت بود بالا! این میرفت اون میومد، گونی گونی خاک و سنگ و بتونه و اینا میریختن میبردن میذاشتن توی وانت! بعد کار خراب کردنه و کلنگ کوبیدن تموم شده..میگم خوش به حال همسایه هامون، الان هرکی دیگه بود تا شیش روز صدای تق تق راه مینداخت، اینا کارگر زیاد گرفتن تا اینقدر زود تموم شه!

بعد قرار شد آشپرخونه بره همونجایی که بالکن داره...دیوار اتاقو برداشتن، خدا میدونه فقط چه نوری ریخته شده توی پذیرایی! از در ورودی که میای تو، دو تا پنجره ی گنده به چشم میخوره... اونایی که اتاق خودمو دیدن، بزرگی پنجره ی بالکن رو دیدن، همچین پنجره ای + پنجره های بزرگ پذیرایی رو تصور کنین!!! حالا درمقایسه با خونه هایی که وجود دارن شاید همچین چیزی کم هم باشه ولی خب چیزیه که منو مثل همیشه در حد خودش خوشحال میکنه...

آقاهه ی نجار هم اومد اندازه ی مبل و تخت و قر و فرم رو گرفت!! 

......................................................................


امروز دومه تیره...اولا که وااااو تابستون شده!!! آخ جون خب!! اون استخر خفنه فرهنگیا رو فهمیدم که استخر خانما جداست از آقایون و فکر می کنین چی؟؟ یعنی که تا ساعت دوازده شب میتونیم بریم استخر ما!! چی از این بهتر؟؟؟ عاشق این بودم که توی شب شنا کنم!! حالا با اونهمه نور چراغ و پروژکتور و فلان توی استخر شب از کجا معلوم میشه! ولی همین که دایو میکنم توی آب و سرمو میارم بالا و ساعت رو به روم نه و نیم شب رو نشون میده خیلییی هیجان انگیزه!!! کسی هست درک کنه این حس منو؟؟؟


بعد آهان داشتم میگفتم امروز دوم تیره! همین پریروزا بود که میگفتم اووووه کو تا دوم مهر! الان فقط سه ماه دیگه...سه ماه دیگه میلوی قرمز سفید پوش میشه!!

کیا میلو رو از روزای بدون مارسش میخونن؟ :)