تعطیلاتم آروم و با مهمونی رفتن گذشت....

دوست داشتم مهمونی های این یکی دو روز رو. امروز ولی خیلی کسل بودم. همش میخوابیدم و بیدار میشدم. وسطاش کارای کوچیکی پیش میومد که میرفتم انجام میدادم و برمیگشتم باز میخوابیدم!!

 حالا که کارای اساسی و فنی خونه داره تموم میشه رسیدیم به قسمت های هیجان انگیزش...مثل کف، کاغذ دیواری و رنگ، شلف و فلان...

از اینکه سلیقمون شبیه همدیگس بی نهایت لذت میبرم...هردومون دنبال چیزای ساده و بی شیله پیله ایم. خیلی جاها بهمون میگن این انتخابی کردین واسه فلان جا خوب نمیشه یا شدنی نیست، ما ولی مصریم که کار خودمون رو بکنیم. بعد وقتی میشنویم مثلا میگن پذیراییِ خونه مال قسمت مهموناس و باید شیک باشه فلان باشه ما متعجب میشیم!! اصن نمیتونیم بفهمیم که چرا باید توی هر انتخابی فاکتوری به اسم "مهمون" رو در نظر بگیریم...

مثلا وقتی داشتیم مبلمون رو سفارش میدادیم آقاهه میگفت همچین چیزی واسه مهمونا خوب نیس و خیلی جنبه ی شخصی داره و راحتیه...ما ولی اصن نمتیونیم تصور کنیم که یه مبل سفت و سخت داشته باشیم فقط برای زیبایی خونه یا مهمون پسند شدنش!!


بزرگترین خوشحالیم اینه که اونم مثل من توی انتخاب هرررررچیزی اول به راحتیش توجه میکنه بعد به زیباییش...من خودم این مدلی ام که اگه خوشگلترین چیز رو داشته باشم ولی باهاش راحت نباشم بعد از مدتی ازش حالم بهم میخوره!!


....................................................................................................


دیروز رفته بودیم یه مغازه ای، واسه کاغذ دیواری و اینا، خدایاااااا.. آقاهه انقدددددر با صبر و حوصله بود، دو ساعت و چهل پنج دقیقه ی تمام دونه دونه برامون اورد  توضیح داد، آخرش دیگه خودمون خسته شده بودیم اون ولی همچنان پایه بود!! با اینکه مغازش یه جای شلوغی هم بود و مشتری به اندازه ی کافی داشت، ولی واسه همه همینطوری با دقت وقت گذاشت...

بعد من یه طرحی رو پرسیدم که دارن یا نه، آقاهه گفت واسه اتاق بچه میخواین؟؟

:))) 

باز یه جا دیگه مارس گفت فلان کارو دارین؟؟ گفتش که آره فروشمون هم بالاست معمولا واسه مهدکودکا و پارکا میان میبرن...

بعد ما از مغازه که اومدیم بیرون من کف خیابون ولو شده بودم از خنده، میگفتم مارس ما هنوز به بلوغ فکری نرسیدیم همش دنبال چیزای بچه گونه ایم بیا ازدواجمون رو به تعویق بندازیم :)))


یعنی قیافه ی اون لحظه ی مارس که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود بعد از شنیدنه جواب فروشنده رو یادم میاد غش میکنم از خنده :))


.............................................................................................



شاید برای شما هم پیش اومده باشه که دارین وبلاگی/پیجی/ نوشته ای رو میخونین که نویسنده اش از چیزی/کسی/شهری/فیلمی/.. بد گفته. یعنی سلیقه ی شخصیش بوده. منتها شما ممکنه اون لحظه به شدت گارد بگیرین و ناراحت شین یا حتی اگه اون آدم از دوستانتون باشه فک کنین نکنه با منه؟؟!!

من این جور وقتا اولش ناراحت میشم، وقتی مثلا یکی دقیقا چندتا چیز رو میگه که کارای منه مطمئن میشم که با منه. ولی اینجور وقتا چندتا راه کار دارم واسه خودم. اولش میگم این آدم اگه هم با من باشه اونقدری ضعیف بوده که خواسته حرفشو غیر مستقیم بزنه و اگه من بهش گفتم با منی؟؟ بتونه توی لاک خودش قایم شه و گردن نگیره چیزی رو...دومیشم اینه که شاید اون واقعا با من نباشه. لازم نیست من هرچیزی رو به خودم بگیرم. شاید اون آدم واقعااااا واقعا فقط از سلیقه ی شخصیه خودش گفته و اون لحظه اونقدری ناراحت بوده که دیگه حوصله نداشته بشینه فک کنه ببینه حالا من لحنم رو درست کنم مبادا به کسی بربخوره یا نه...

یادمه اولین باری که از شهر دانشگاه ارشدم برگشتم یه پست بلند بالا نوشتم و خیلی ناراحت بودم. لا به لای حرفام از اون شهر هم بد گفته بودم چون مثلا آب و هواش اصلا ایده آلم نبود. درست که با آگاهی اونجا رو انتخاب کرده بودم ولی همون دفعه ی اول بدجوری خورده بود توی ذوقم...بعد یادمه که  از دوستای وبلاگیم که مال اونجا بودن معذرت خواستم. الان که کمی فکر میکنم میبینم من فقط داشتم از شرایط خودم حرف میزدم. بعد به خودم گفتم اگه کسی بیاد متقابلا همچین کاری رو مثلا در مورد شهر من بکنه من چه حسی دارم؟؟ دیدم واقعا هیچ حسی بهم دست نمیده. اولش گفتم نکنه من خیلی ریکلس و بی خیالم؟؟ بعد دیدم که نه، من اینو در خوردم دارم پرورش میدم که یاد بگیرم به خودم چیزی رو نگیرم...وقتی میگم مثلا از دوستی با دخترا زیاد خوشم نمیاد، به این موضوع فکر نمیکنم که اینجا کسی ناراحت شه، چون من شخص خاصی رو اینجا مد نظرم نبوده. وقتی میگم من از فلان مدل لباس یا هرچی خوشم نمیاد، منظورم فقط  و فقط سلیقه ی خودمه...

کاری به بقیه ندارم ولی حس میکنم باید این حس رو قوی تر کنم در خودم. بیشتر یاد بگیرم که آدما میتونن از هرچچچچچچیزی که خوششون میاد یا نمیاد حرف بزنن. با هر لحنی. مادامی که انگشتشون رو مستقیم نگرفته باشن سمت من ومن رو مخاطبشون  قرار ندن من به خودم اجازه ندم ناراحت شم، اینجوری اعصاب خودم راحتتره...


قبلترها یادم نیست کی ولی یکی بهم گفت وقتی وبلاگت اینهمه مخاطب داره باید محتاط تر حرف بزنی. باید بیشتر مراقب باشی که کسی نرنجه....من اون روز حق رو دادم بهش و سعی کردم کمتر از چیزایی که بدم میاد حرف بزنم، کمتر از چیزایی که ناراحتم میکنه بگم،فکر میکنم ولی که آدما ( از جمله خوده من و بیشتر خوده من!!) باید یاد بگیریم از هر چیزی شخصی سازی نکنیم. گاردمون پایین باشه و از کنار حرف ها راحتتر گذر کنیم، چه اشکالی داره اگه کسی از چیزی که من عاشقشم خوشش نمیاد؟؟؟ من نظرم اینه اونم نظرش اون، کجای دنیای منو تنگ میکنه؟؟



بعد من یه چیزی رو هم باهاش موافق نیستم. که مثلا من شنیدم اگه توی وبلاگت بهت توهین شد، توی پیجت بهت بی احترامی شد جدی نگیر، اینجا همینه، بزرگش نکن!!

 فک میکنم که چرا باید توهین شدن به خودم به صورت شخصا و مستقیما برام بی اهمیت باشه؟؟ حرف زدنه بقیه تا وقتی بهم ربطی نداره و مهم نیست که به من به صورت مستقیم بی احترامی نکرده باشن...در غیر این صورت چرا باید عادی جلوه بدیم این قضیه رو؟؟ 

.....................................................................................



آدمای اطرافم بهم میگن که آدم فعالی ام. من ولی اینو حس نمیکنم هیچ وقت. نمیدونم مشکلم کجاست... همیشه فکر میکنم وقتم داره به بطالت میگذره!! نمیدونم دنبال چه چیز بزرگی ام یا مثلا چیکار میتونم کنم...آپولو هوا کنم مثلا؟؟؟ 

 معمولا حس رضایت از خودم ندارم و همیشه یه عذاب وجدان پنهان باهامه!! مثلا وقتایی که توی دوران دانشگاه تعطیلاتم شروع میشد از اینکه امتحان نداشتم و نباید هی هر هفته درس میخوندم چندروزی خوشحال میشدم ولی بعدش به شدت از خودم و بیکاریم بدم میومد. کتابامو درمیوردم و شروع میکردم به مرور کردنشون...کاردستی درست میکردم و ازین جور کارا، ولی باز حس میکردم چقد وقتم داره هدر میره....به صورت موقت هر از گاهی خودمو راضی میکنم که بابا تو داری کار میکنی، درس میخونی، باشگاه میری، به مارس میرسی، حواست به دخترک هست، ولی بازم قانع نمیشم...شاید شمایی که دوست من باشی بهم بگی که این حسو نداشته باش و دلگرمی بدی و از اینجور کارای مهربانانه! ولی حقیقت اینه که من واااااقعا حس رضایت ندارم از فعالیت هام...انگار که خییییلی چیزای بهتر و بزرگتری ازم برمیومده که توش غفلت کردم... :(( با اینکه از شغلم راضی ام، با اینکه دیگه بیشتر از این در توانم نیست تایمم رو پر کنم ولی این حس خوبی نیست... کسی اینجا هست که بدونه آیا این رفتار منشا خاصی داره یا نه؟؟

من واقعا از این حس نارضایتی همیشگی خسته شدم و دوست دارم وقتی اینهمه کار میکنم و تقریبا تایم خالیم خیلی کمه از خودم راضی باشم...ولی نیستم....


یکی از کلاس های خصوصیم خیلی هیجان انگیزه برام!! انگیزه ی یادگیری شاگردم خیلی بالاست و تا چند سال آینده داره مهاجرت میکنه...واس همین کاملا هدفمند پیش میریم.

آقاهه بعد از پایان کلاس بهم گفت که یه ساله داره جاهای مختلف رو امتحان میکنه و هیچ وقت رضایتی که تو اون دوساعت باهام داشته رو نتونسته جاهای دیگه حس کنه...من اینجور وقتا فقط از یه چیز خیلییی خوشحال میشم اونم اینه که عشقم به کارم رو انتقال دادم و همین باعث میشه خیلییییی حالم خوب شه...من دوست دارم همیشه کاری رو کنم که بهش عشق داشته باشم و بقیه هم این عشق رو بفهمن...


...............................................................................


توی آموزشگاه، وقتی دخترک رو باهام میبینن همکارام ازم میپرسن که کیه، وقتی میگم خواهرم، بخاطر تفاوت سنیمون متعجب میشن. چیز جدیدی نیست البته!! بعد وقتایی که کلاسش تموم میشه میرم دم کلاسش دنبالش، و از تیچرش میپرسم که اوضاعش چطوریه، بعدش راهیش میکنم بره خونه... یه مسئولیت جدیدی اضافه شده بهم. از انجام دادنه تماااام کارای دخترک لذت میبرم!! این حجم دوست داشتنی که بهش دارم، وای اصن کلمه کم میاد بخدا نمیتونم بگم چیه دقیقا!!

بی خیال!!!!!!

الانم نشسته داره روی تخته سیاه اتاقم چیز پیز مینویسه و من با دیدن موهای بلند و قشنگش و بدن نحیفش هی دارم قربون صدقه اش میرم درحال حاضر!! گفتم شاید واستون جالب باشه بدونین دارم چیکار میکنم الان همزمان با تایپ :))))

....................................................................................................


دیروز رفتم دوباره یه سری دیگه خریدای خونمون رو کردم.

بعد دیشب نشستم از روی لیستم حساب کتاب کردم ببینم کلا چقدر تا حالا وسیله خریدم و چقد شده... وقتی رقم نهایی رو دیدم گفتم خدایا شکرت، بازم بهم توان کار کردن بده...

کار کنیم!! تا جایی که میتونیم خودمون خریدامون رو انجام بدیم...بعدش از دیدن خونمون لذت میبریم...حتی اگه وسیله هامون کم باشه...حتی اگه مارک نباشه، حتی اگه جنس درجه ی دوم باشه!! لذت خرید کردن با ثمره ی نیروی خودمون رو از دست ندیم...


.................................................................................

هیچی به اندازه ی سه روز تعطیلی بعد از چند روز شلوووغ کیف نمیده خصوصا که مهموناتون بالاخره بعد از یه ماه بالاخره رفته باشن :|

دو روزش که البته باز به ویرایش پایان نامه میگذره...هی من میگم تموم شد هی میبینم باز ویرایشش مونده.. مثلا الان هنوز فهرست مطالبش تکمیل نشده. فهرست منابع هم ایضا. خیلی وقت گیرن همین چیزای کوچیک...کاش میشد یه نرم افزاری بود که این جور کارا رو راحت انجام میداد...!!


..............................................................................


دقیقا دوماه و دوهفتس که دارم کم خوری و سالم خوری میکنم. دلم واسه یه اسنک پر پنیر و سس تند تنگ شده!! به دشت دلم پیتزا میخواد+ سوپر چیپس با سس گلوریای محبوبم...هی میگم یه کم دیگه بیشتر نمونده طاقت بیار...دلم نمیخواست خودمو ازین چیزا محروم کنم. میخواستم همه چی بخورم ولی کم...ولی دیدم حتی وقتی کمشو هم که میخورم باز وزنم میره بالا!! بخاطر همین مجبور شدم کلا بذارمش کنار تا برسم به وزن دلخواهم...

...............................................................................


بس که موضوعات زندگیم حول و محور یه چیزای خاصیه فکر میکنم گاهی یه مطلب رو هزاردفعه نوشتم...خواستم نوشتن رو توی دفتر شروع کنم که اینجا وقت اینهمه آدم رو با مطالب تکراری نگیرم.. ولی نشد!! 

حالا فعلا موضوعات همیناس...کار دیگه ای نمیتونم انجام بدم...

دیشب درحالیکه داشتم قسمت  Acknowledgements  پایان نامم رو مینوشتم چشام اشکی شد!! فکر نمیکردم دوتا جمله نوشتنش اوننننقدر سخت باشه و بغض دار... یه جور حسن ختام...یه جور پایان خوش! یه جور که نمیدونی چی بگی که توی چندتا کلمه لپ مطلب رو ادا کنی...

با همین فونت و به همین شکل نوشتم: 

To my family for their support and patience, and to my beloved husband for his endless encouragement


مارس کنارم بود، گفت نمیخواد منو بنویسی من که کاری نکردم...من ولی با چشای اشکی نگاش کردم و تک تک روزایی یادم اومد که میومد دنبالم و از ترمینال منو میورد  و تا برسیم خونه راجع به برنامه هام حرف میزدیم و هربار که خسته میشدم منو هل میداد جلو...


هیچ وقت فکر نمی کردم همین جمله ی کوتاه و فرمالیته ای که همه مینوسن اول تزها/کتابا یا کارهاشون اینقدر تاثیرگذار و بار احساسی به همراهش باشه...


رفته بودم با سوپروایزرمون حرف زده بودم... گفتم من الان پنج ساله دارم باهاتون همکاری فعال میکنم... توی تموم اون روزای امضا بازی و اعتراض و فلان همراتون بودم، هروقت بهم زنگ زدین کلاسی روی هوا بود از برنامه ی خودم زدم اومدم هندل کردم، همیشه روی بودنم حساب کردین، حالا الان که پیشرفت حقوقی داشتیم رسمش نبود همچین حرکتی بزنین..گفتم اگه نزدیک به عروسیم نبود، اگه همه ی پولمون رو نداده بودیم بابت خرید خونه من الان بازم حرفی نمیزدم چون خوشم نمیاد به کسی التماس کنم ولی شرایط الانم فرق میکنه، تایمم رو پر کنین همونطوری که قبلا هم اینکارو میکردین...

اینطوری شد که توی همین یکی دو روز چندتا کلاس دیگه به کلاسام اضافه شدن. یکمی درهم برهم شده چون هرتایمی که یهو شاگردا به حد نصاب رسیدن این ورداشت بهم زنگ زد گفت بدو بیا که یه کلاس تشکیل شده مدرس نداریم. منم رفتم. الان دارم فکر میکنم به برنامم سرم گیج میره. صبح باید برم، ظهر یه جا دیگه خصوصی دارم، عصر باید برگردم، یه کلاسایی دوروز در هفته ان یه کلاسایی سه روز در هفته...حسابی شلم در شوربا شده ولی خب میگم نهایتا تا اواسط مرداد همچین وضعیتیه که خب چیزی نمونده. ارزش داره تحمل کنم این بلبشو بازار رو...

بعد همشم حواسم به تایم باشگام هست خصوصا که حالا خواهر سومی رو با خودم همراه کردم نمیخوام ولش کنم خودش بره وسط راه...

روزا دارن تند و تند میگذرن و اصن یهو یادم میره امروز چندمه و چقد مونده و فلان...



یه کیلو دیگه هم کم کردم و دیگه همه راحت میفهمن که لاغرتر شدم و توی لباسام خودشو قشنگ نشون میده...خوشحالم خیلی!!

عشق این مدلیه که تا دچارش نشی نمیفهمیش... که اگه آدمت بدترین هم باشه یه نیروی قوی بهت میگه بدیاشو فراموش کنی....


و بعدش شاید معجزه بشه... هرچیزی توی عشق ارزش یه بار فرصت دادن رو داره...ارزش اینو داره که بت زیبایی که ازش ساختی رو فقط واسه یه اشتباه خراب نکنی....


اینو واسه تو نوشتم....

خوب شو زود...باشه؟؟

مطمئن نبودم که اکی ه نوشتن همین چند خط یا نه...ولی با اینکه اونهمه حرف زدیم امروز، فکر میکنم اینم یه نشونه باشه برات، برا تویی که عاشق نشونه هایی...

...........................................................................................



بدم میاد از فاصله هامون، از ماموریت های حتی یه روزه...وقتی میره موقع خدافظی چنان میبوسمش که انگار قراره هزارسال دیگه نبینمش...



..........................................................................................


من خیلی خیلی سرم شلوغه این روزا...ببخشید که دایرکت ها، مسیج ها یا  کامنتای خصوصیتون رو توی نت ورک های مختلف دیر جواب میدم...هربار سعی میکنم تایمم رو خالی تر نگه دارم بدتر میشه...خدا میدونه الان چندتا کارو دارم با هم هندل میکنم..اون روز خواهر سومی میگفت تو چطوری اینهمه انرژی داری...میخوام بگم یعنی اوضاع این روزام این شکلیه.. شاید دیر، ولی جواب میدم تک تک حرفاتون رو....


........................................................................................


بیریتنی رو داشتم، مارس هم کنارم بود، با اینکه تایم کمی رو تونستیم اونجا باشیم، ولی خب بعد از مدت ها بازم رقص داشتیم، خنده داشتیم، شیطنت داشتیم....

محاله ممکنه توی مهمونی های اینجوری، از دور که مارس رو میبینم دلم نخواد مال خودم کنمش!! خب مال منه درست، ولی وقتی از دور میبینمش فک میکنم توی هزاران نفر بازم انتخابمه، بازم کسیه که قیافه ی مردونه و چشای بادومی و فک استخونیش دلمو میبره و به هیچ کس دیگه نمیتونم نگاه کنم...



..................................................................................


کار سقف خونمون هم تموم شد... طرح های ساده و سبکی کار کردیم.. مواد و مصالح اضافه اومد که برای اتاق خوابمون هم طرح ریختیم...البته بیشتر انتخابا با مارس بود چون اون آدمیه که هی میگرده و به شدت حساس و سختگیره. سلیقش اتفاقا خیلی سادس و معمولا چیزایی میخواد که همه میتونن به راحتی داشته باشن ولی از سادگی زیاد کسی سراغش نمیره و همین باعث میشه که خیلی رایج نباشه و آدمای زیادی ندیده باشن...

بعد توی تمام مراحل ازم مشورت میخواد، من نباشم کسی رو نمیاره برای انجام کارا... آقای کابینت کار یه روز تایم خالی داشت که اونم من نبودم، مارس گفته بود صبر کن تا خانمم بیاد...بابا گفته بود دیر میشه اشکال نداره حالا بعدا میلو میاد میگه تو کارتو راه بنداز..مارس ولی مخالفت کرده بود تا من باشم حتما..

این برای منی که توی خونه ای بزرگ شدم که مرد خونه میرفت مثلا یه ماشین میخرید میگفت برید جلوی در ببینین ماشین جدید رو، یا حتی میگفت وسیله ها رو کارتون کنین میخوایم بریم خونه ی جدید، و ما خونه ی جدید رو بعد از خریدن میدیدم، یعنی معجزه!! 

............................................................................


گیم آو ترنز ارزشش رو داشت این فصل هم... به قدری این قسمت آخری از سِرسی خوشم اومد که نگو... 

سانسا از اول هم برام نچسب بوده و هست...

عاشق تیرونم..وقتایی که زیاد نشونش میده اون قسمت مورد علاقه  ی منه...

لذت بخش ترین پارتش هم مربوط به چیزی بود که مربوز به Ramsay میشد!!  لذت بردم از دیدن اتفاقی که واسش افتاد :))

................................................................................................


دلم یه پیشبند آشپزی س////ک//////سی میخواد!! خوشم نمیاد طرح روش گل منگلی باشه.  دلم میخواد قرمز باشه با یه جیب خوشگل و یقه ی دلبری!!  که روش هم بنویسم Im not a cook, Im the queen !!


...........................................................................................


یعنی چی میشه توی خونه ی من و مارس؟؟ چه مدلی زندگی خواهیم کرد؟؟؟ من دلم میخواد پرایوسی خودمون رو داشته باشیم. بدم میاد مدام بچسبیم به هم...دوست دارم مهمونی زیاد بدیم...دوست دارم شب نشینی با دوستامون داشته باشیم...چندتایی کاپل خوب پیدا کردیم که خیلی هم تایپ ما هستن...حالا دیگه نمیدونم چی بشه...

میخواستیم توی آشپرخونه امون یه کابینت سوپرمارکت هم دربیاریم، ولی جا کم بود...باید بگم یه قسمتش رو حداقل شلف بزنن که روش خوراکیای هیجان انگیز بچینم... 



.............................................................................................


با خواهر سومی رفتیم پیلاتس، بردمش یعنی. وسطای کار یهو نشست گفت وااااای چقدر سختهههههه... وقتی تموم شد گفت من دیگه رفتم خدافظظظظ....

هاها :)) بعدش ولی تصمیم گرفت که شرکت کنه کلاساشو...از مربیه فوق العاده خوشش اومد...گفتم بابا این اصن اعجوبه ایه برای خودش.. من الان سه ساله دارم میرم اینجا، اصن سطح توقع منو برده بالا بس که خوب و حرفه ایه...مطمئنم مثلش کم هست...

 قرار شد صبح ها بریم باشگاه، بعدش بریم استخر روباز..این برنامه به قدری هیجان زده ام میکنه که خدا میدونه...فقط مشکل اینجاست که من تایمم کمه...باید برنامه ها فشرده تر بچینم...خسته میشم ولی ارزشش رو داره. عاشق شلوغی روزامم، مخصوصا که اگه قرار باشه نصفیش واسه همچین برنامه هایی بره...









مقالم بعد از یه ماه بررسی توی یکی از بهترین ژورنال های رشته ی خودمون پذیرفته شد! همین الان ایمیلش برام اومد...

حالا باید مبلغ 675 هزار تومن ناقابل رو بریزم به حسابشون تا چاپ بشه!! ژورنال های ارزون تری هم وجود داشتن ولی خب به معتبری و سخت گیری این ژورناله نبود و خب من میخوام که رزومه ی ارشدم قوی باشه...

الان نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت با اینکه از اول میدونستم همینقدر باید بریزم...