مرغ یخ زده از دستم افتاد روی پام. همون لحظه پام باد کرد و کبود شد.. به شدت درد میکنه و من میترسم که طوریش شده باشه...فردا هم از صبح تا غروب کلاس دارم...نمیدونم که چطور بشه.... امیدوارم که چیز خاصی نباشه... آخه چندروز قبلترش هم داشتم با آهو-همون همکارم که دیگه دوست شدیم- حرف میزدم که یه بارکی گوشی گنده ی مردونه اش از دستش افتاد روی پام...یادم نیست که همین پا بود یا اون یکی...ولی میگم نکنه همین بوده و به فاصله ی یه هفته دوبار ضرب دیده باشه؟؟؟



...........................................................................



راجع به دیزاین هالوین امسال یه فکرایی کردم ولی قطعی نه...

واسه خوراکی هاش هم یه سرچایی زدم توی پینترست. خب رسپی هاشون کاملا چیزایی هست که ب سختی توی ایران یافت میشه. من عکسای چندتاییشو سیو کردم که مشابهش رو بتونم درست کنم...

راجع به کاستِم ولی هنوز به نتیجه ای نرسیدم. بعدم اینکه امسال توی دوشنبه ست. که خب وسط هفته ست و باید یه فکر دیگه براش کنیم. 



..........................................................................................................




نمیتونم دلتنگی مامان رو کنترل کنم!! تقریبا هرروز داره بهم زنگ میزنه و به بهانه های مختلف میاد پیشم. من دوست ندارم اینو. گفتنش سخته و خب هزارجور فکر میاد توی سر شنونده ها ولی چیزیه که بازم میگم ربطی به دوست داشتنم نداره....بهش میگم من توی شهر دانشگاه بودم سه روز چهار روز میموندم مشکلی نداشتی الان دقیقا دو طبقه بالاترم چرا اینقدر دلتنگی؟؟

میگه که حوصله ام سر میره...

دوست ندارم ناراحتش کنم. ولی واقعا برنامه هام مختل میشه اینجوری...خب نمیشه که بگم شما بشین من میرم توی اتاق کارامو میکنم...امیدوارم موقتی باشه این موضوع و بعد از مدتی بتونه تعادل اییجاد کنه...

دخترک این وسط ولی متعادل تر رفتار میکنه!! این بچه از همون اولش هم منطقی و باشعور بود. بهم اون روز میگفت که دلش برام تنگ میشه ولی متوجه هست که من باید به زندگی خودم برسم...

صاحب اتاقم شده و هربار میگه که اونجا بهش خیلی خوش میگذره...

این سه هفته ای که گذشته سه چهارباری رفتم پایین، اولین بار که رفتم با خودم گفتم لابد گریه ام بشه با دیدن اتاقم که همه چیش عوض شده. ولی حقیقتش اینه که هیچ حسی نداشتم...

جالبه که وقتی بیشتر از دو ساعت اونجاییم دلم میخواد که برگردم خونه ام...

مارس هم تا حالا چندباری که از مهمونی برگشتیم خونه گفته که چقدر اینجا خوبه و دلم تنگ میشه برای خونه...


..........................................................................



اون روزی دفتری که مخصوص وام ها و قسط هامون درست کردیم رو اوردیم تا ببینیم دقیقا چی به چیه...خب همونجور که براورد کرده بودیم مارس به تنهایی نمیتونه از پسش بربیاد/ یعنی خودش میگه که میتونه ولی من نمیخوام واقعا...اینجوری شد که قسمتیش رو هم من بر عهده گرفتم...

حساب کتاب کردیم که حداقل تا دو سال آینده نباید مهمونی های پر خرج بریم، مهمونی های پر خرج بدیم، سفرای پر خرج ، و  دورهمی های خرج دار بریم و حتی مصرف اینترنت و شارژ گوشیمون هم باید کمتر باشه...

گفتن اینا شاید درست نباشه اما این مسائل مثل همه ی چیزای دیگه که مربوط به میلو و مارس هست اینجا ثبت میشه...خواستم بگم فقط قسمتای خوب ماجرا رو نخونین. که عروسیمون اونجور بود که میخواستیم، که خونه دار شدیم و اونجور ساختیمش که میخواستیم، اینا همشون پشتش یه  خرجای سنگین بود که خودمون دوتایی از پسش براومدیم و از این به بعد هم باید به خودمون تا چندوقتی سختی بدیم...هیچی برامون رویایی نبوده مگر اینکه با تلاش بدست اومده....


.............................................................................................


اون شب، توی نور کمرنگ و ملایم اتاق خوابمون، درحالیکه چشمامون گرم بود، بهش گفتم ازدواج با من بهت چیا داد؟؟ گفتم میدونم که تو تا قبل از من دوست نداشتی زندگی مشترک رو، دوست نداشتی ازدواج رو..و میخواستی که همیشه مجرد بمونی، حالا حست چیه؟؟

گفت که من با تو مسئولیت رو دوست دارم. گفت که ازدواج بهم قدرت ریسک داد و مردا وقتی کسی که دوستش دارن رو داشته باشن ریسک میکنن....

من ولی نگفتم که اینطور نیست. نگفتم که خیلی از مردا هم هستن که با اینکه کسی که دوستش دارن رو باهاش هستن ولی جرات ندارن قدم از قدم بردارن...

بهش گفتم که واقعا اینطوره؟؟ گفت که آره، گفت که من با تو یه خانواده ساختیم که این واسه من حس افتخار میاره....


ازم پرسید که از اینکه زنش شدم چه حسی دارم؟؟

برعکس همیشه که کلی اینجور وقتا حرف میزدم و جوابای طولانی میدادم، اینبار فقط آروم بهش گفتم که آرامش دارم...

اولش فک کرد که لابد ناراحتم که کوتاه جواب دادم!! گفت هرچی میخوای بگو...نگاش کردم گفتم واقعا همین، من آرامش دارم و این همون چیزیه که دنبالش بودم...


............................................................................................



ازش خواسته بودم یه کاری رو انجام بده که فراموش کرد. اومدم که دیدم انجام نداده، خواستم با یه لحن خیلیییی ملایم بگم که عه فراموش کردی؟؟؟

بعد استاپ شدم. 

گفتم بذار ببینم شیوه ی خودش اینجور وقتا چیه، اگه اون بهتره شیوه اش، منم مثلش بشم...

یادم اومد که مارس آدمیه که فراموش کاریامو، اشتباهاتمو، خرابکاریامو، و همه ی چیزای منفی رو خیلی بی خیال طور و مهربونانه رد میکنه حتی بی اونکه تذکر بده یا بگه یات رفت؟؟....همیییشه از همون ابتدای رابطمون تا به امروز که سه سال و سه ماه گذشته..

یه وقتایی بوده که فکر میکردم لابد حتمااااا این بار دیگه عصبانی میشه و بهم تذکر میده...ولی هربار خندیده و گفته مشکلی نیست....مارس نمونه ی بارز آدمیه که میذاره دقیقا همونجوری باشی که هستی. بدون استرس، بدون واهمه...و این همون چیزیه که من توی تماااام این سالها دنبالش بودم...


وقتایی که خواب میبینم بهم خیانت کرده یا با آدمای دیگس، بیشتر از اینکه ناراحت باشم از کارش و خیانتش، از اینکه دیگه حمایتش، وجودش، مهربونی هاشو ندارم داغون میشم توی خواب...میدونم که این موضوع خوبی نیست برای منی که استقلال رو دوست داشتم...ولی این مرد، منو اهلی کرده...



.......................................................................................


داشتیم فرم آمار و سرشماریمون رو پر میکردیم، پرسیده بود سرپرست خانوار...مارس منو نگاه کرد گفت یعنی منم؟؟ گفتم بله شمایید، شما سرپرست این خونه اید...برق چشاشو دوست داشتم اینقدری که الان که کنارم خوابش برده دلم میخواد محکم ماچش کنم وقتی یاد چشاش میفتم :)




...................................................................................


مستند نگاه کردن تنها علاقه مندی مشترک ماست :) و خب شبا معمولا مشینیم مستند نگاه میکنیم. من خیلیییی لذتمند میشم این لحظه ها. بله من میدونستم از همون روزای اول که تفاهممون توی بیشتر چیزا صفر درصده. عادات غذاییمون، سبک موسیقیمون، عادات رفتاریمون،فیلما و آدمای مورد علاقمون، فعالیت هایی که دوست داریم انجام بدیم...و هیچ وقت هم نشده که بخاطر هم کوتاه بیاییم. یعنی هرکس کاری رو کرده که دوست داشته!! یعنی اگه مثلا من دارم موزیکی گوش میدم که اون دوست نداره، من استاپش نمیکنم. اون میره با هندزفیری چیزی که دوست داره رو گوش میده درحالیکه توی آغوش همیم!! یا اگه داره فیلمی رو میبینه که من خوشم نمیاد، همونجور که کنارش نشستم خودم دارم توی لپتاپم فرندز میبینم یا بیگ بنگ :))  همه ی چیزایی که شما فکرش رو میکنین ما با هم فرق داریم. و فک کنم همینجاست که میتونم با اطمینان بگم برای ازدواج یا حتی یه رابطه ی خوب تفاهم لازم نیست!! داشتن روحیه ی صلح آمیز لازمه....میتونم بعد از سه سال اینو بگم دیگه هوم؟؟ یا زوده هنوز؟؟ اگه میتونم که خب اینم اضافه کنم که دست از پیدا کردن نقاط مشترک بردارید. شاید خسته شید از این موضوع و شاید گاهی نا امید، دنبال این باشید که اگه فرق دارید چقدر اون فرق آزارتون میده یا چقدر قابل تحمله...تمرکز روی این موضوع بیشتر کمک میکنه تا پیدا کردن چیزای مشترک...البته طبق معمول هیچی برای همه یکسان نیست...این تجربه ی شخصی من بود...



نظرات 22 + ارسال نظر
لونا پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 19:29

میدونی میلو بدهی زودتموم میشه تو این دوسال کلی پیشرفت مالی دارین جفتتون چون دیگه خریدای کلی و خرجایی که داشتین برای عروسی دیگه ندارین
به نظرم دوسال کمتر میشه و سختیاش اونقدری که فکر میکنین نیست که به چشم بیاد
هرچی باشه ارزشش بیشتره چون شما الان خونه دارین ونیازی ندارین هر ماه کلی کرایه خوونه بدین و سرسال هم کلی بره سر همین کرایه

راجع به پات وقتایی که اینجوزی میشه سعی کن اول از همه کمپرس یخ بذاری روش تا ورمش رو بگیری
بعد از اون هم ازین باندهای کشی یه جوری که جون توی پات جریان داشته باشه ببند تا گرم نگه داره و دردش کمتر شه
بلاخره اینچیزا پیش میاد و غیرقابل پیش گیریه

با مامانت هم مدارا کن کم کم عادت میکنه کافیه یه سفر بری و یکی دو روز خونه نباشین
یا برعکس اونا خونه نباشن و برای عادی میشه

آره لونا..ما به نظرم تا همینجاشم خیلی پیشرفت داشتیم....و خب از این کاری که کردیم هردو خیلی راضی هستیم گرچه شاید الان کمی سختمون شده....
باید یه جعبه کمک های اولیه تو خونه داشته باشیم...

نه مساله پیچیده تر از این حرفاس لونا...ولی خب الان چند روزیه که اوضاع نرمال تر شده

آژو سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 20:38

قربوس پات بشم که انقدر این پستت خوب بود اونم به خاطر شعوری که پشتش داشت

عزیزممممم :*****

شی سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 10:22

نظر من برات نیومده؟پات چظوره؟

نه عزیزم کامنتی نداشتم ازت. آره خوب شده شی جانم :** دردش نگران کننده نیست

روم میشه بگم! منم!! دیکچوبی!! دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 23:38

میلو مهمونی هالووین کجاست؟ منم دوست دارم برم ولی نمی دونم چطوریه!
ینی باید دوستایی پیدا کنم که هالووین می گیرن؟
می تونم خودم دوستامو دعوت کنم و من بانی(!) هالووین بشم؟!
چون عااااااشق این جشنم مخصوصا که یه مدتی افسردگی گرفتم و صورتم حسابی لاغر شده یه همچین مهمونی می تونه حسابی حالمو خوب کنه!

آره یا باید دوستایی داشته باشی که این مهمونی رو میگیرن یا خودت بانیش باشی.

*ناتالی دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 23:26

تو برای منم واقعا عزیزی همینقدر بهت بگم که کلا افت انرژی پیدا کرده بودم همه جوره اما از خوندنت کلی انرژی گرفتم.

عزیزممممم بی نهایت ممنونم آخه..... ماچ گنده ی بغل دار :****

لیدی رها دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 17:44

پات فکر کنم ضربه محکم خورده دردش زیاد ولی اگه زود خوب نشد برو دکتر...
من به مامانت حق میدم تو امیدشی که تازه از اون خونه جدا شدی فرصت بده کنار بیاد، من با مامانم رودرواسی ندارم وقتی بیاد همینطور که باهاش حرف میزنم و ازش پذیرایی میکنم اگه کاری داشته باشم انجام میدم...
باهات کاملا موافقم قرار نیست آدم ها زیر یه سقف یا وقتی باهمن مدام همه کارهاشون مشترک باشه این عشق کم کم از بین میبره
چه خوب که نوشتی هیچ چی بدون تلاش به دست نیاوردین... نکته ظریف و مهمی...

آره حتما میرفتم اگه خوب نمیشد. من خیلیییی مواطب خودمم همیشه :))
من بهش خواسته ام رو گفتم...اونم ناراحت شد ولی خب پذیرفت.........
آره رها هیچی زوری نمیشه...
اوهوم...چون خیلیا اینجا بهم میگن که خوش به حالت هرچی میخواستین شد، خب بعد ولی اینم باید در نظر داشت که ما قبل از عروسیمون سااااالها کار کردیم، و خب کاملا توی پرئسه ی ازدواج هردو خالی شدیم و صفر صفر و از این به بعد هم باز کلی قسط داریم....بی تلاش نبوده....کسی هم کمک نکرده واقعا...

شاپری دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 16:50

من مدتیه مرض گشادیسم کامنتی گرفتم میلو میخونمت شرمنده اگه کامنتی نمیذارم اما :( کلا وقت کم میارم فقط میام تند تند میخونم میرم پی کارم وب خودمم فعلا دست نزدم ترجیح میدم تو دفتر خاطرات شخصیم بنویسم.. دیگه این بار پاراگراف اولتو خوندم نگرانت شدن اومدم چیزی بگم دیدم جواب دادی درد پات بهتره.خب خداروشکر عزیزم..
زندگیتون خوش و اروم :*

هاها :)))) اشکالی نداره بابا میدونم چی میگی :)
آره بهترم شاپری. یکم نگران شده بودم البته من کلا هرچیم بشه زود نگران میشم بس که جون دوستم :)))
مرسی عزیزم همچنین :***

tabasom دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 15:38

میلوو، پا خیلیییی مهمه .. حواست بهش باشه کلی ... :)

من اگه جایی چیز جالبی واسه هالووین دیدم تگت میکنم یا عکسشو میفرستم واست :)

درباره مامانت، من فکر میکنم باید رک باهاش حرف بزنی .. من مامانم از همون اول زندگیش تا همین الان این مشکلُ با مامانش داره .. و خب الان دیگه واسه کل خونواده آزاردهنده شده چون رفتارای مامانبزرگه هم روز ب روز بدتر و عجیب تر میشه ...

مهمترین چیز هم سلامتی و آرامشه واقعا .. ایشالا همیشه کنار هم سالم و با آرامش زندگی کنین ...

میلووو، میشه من ی سوال بپرسم ؟ اگه دوست یا حوصله نداشتی جواب نده ... :) .. میشه ی کم از حنابندونت بگی که مثلا حنا چجوری بوده؟ چیکار میکردین و اینا؟ من همیشه مراسمای حنابندون و رسم و رسومات مختلفش واسم جالب بوده .. البته بازم میگم اگه دوست و حوصله داشتی بگو :)

من کلا جون دوستم فرقی نداره کجام باشه :))
حرف زدم تبسم و همونطور که حدس میزدم ناراحت شد ازم ولی خب مهم نیست چون من حق داشتم و حرف بدی هم نزدم....
مرسی عزیزمممم :****
عزیزمممم، توی یه پست جداگونه مینویسم ازش فکر کنم کم نوشتم کلا از حنابندون :) برای ثبت خاطرات خودمم که شده باید بیشتر می نوشتم ازش :)

پرسه دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 13:45 http://galexii.blogfa.com

اصلا به نظر من این همه تفاوت داشتن و صلح کردن خیلیییی خوبه تا یه خروار تفاهم ِ الکی باشه. از چسبیدن ِ به همدیگه خیلی بدم میاد. دوس داشتنی که بینش یه فاصله هم باشه که آدم بتونه نفس بکشه :دی ولی آدم قبلی اصن این ُ درک نمیکرد و همین زیادی چسب بودن منو داغون کرد. هوف :دی
.
پات بهتره الان دوس جون؟ :ایکس
.
راجع به اون دلتنگی ِ موافقم بات خیلی. شاید کسی بشنوه تعجبی شه اما خود منم واقعا گاهی به تنهاییم احتیاج دارم اصلا هم نمیخوام با کسی شیرش شم :دی عزیزم، بیا از دخترک بگو :ایکس
.
واااای میلو دیروز تو باشگاه جلو آیینه که ورزش میکردم و قیافه ام خسته میشد همش به یادت بودم که لذت باید ببرم، بعد خوشحال میشدم :دی آقا کل تنم درد میکنه از دیروزاااااا :دی ولی فعلا که خیلی خوشحالم کرده.
.
کلی حرف زدم :دی
روزات پر از عشق و آرامش :ایکس

پرسه یاد گرفتنه این که باید کمی فاصله باشه یکمی شاید برای بقیه سخت باشه...ولی حتما باید یاد بگیرنش....که اگه نگرفتن نمیشه ادامه داد جدن...
آره بهتر شده :***
پس توام درکم میکنی؟؟

عزیییزمممم :) همون پیلاتس میری هوم؟؟
خب من عاشق کامنتای طولانی ام جانم :***
مرسی مرسی قشنگم :**

*ناتالی یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 23:40

راستی برای پات پیشنهاد میکنم که کمی وغن زیتون و زردچوبه رو مخلوط کنی و بمالی روی قسمت ضرب دیده و با سلفون دور اون ناحیه رو بپیچی. یک شب تا صبح این کارو انجم بدی خوبه. بعدش بابا آرم بشورش و خشکش کن و گرم نگهش دار. این یک روش قدیمی و سنتی برای درمان ضرب دیدگیِ.

من عاشقتم که همیشه پیشنهادای طب سنتی داری :) اینو حتما یادم می مونه، پام انگاری خوب شده ولی کاش زودتر میخوندم این کامنت رو همون شب و انجامش میدادم چون شب اول خیلییییی درد میکرد

*ناتالی یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 23:37

ببین طولانی نوشتنت منو سر شوق آورده تا بنویسم برات... راستی میلو اگر تو مهمونیت یک جای اضافه برای یکی داشتی منم بزار تو لیستت

ناتالی تو نمیدونی ازینکه برام می نویسی من چقدر خوحشالم.من بارها اینو قبلا هم بهت گفته بودم که بودنت رو دوست دارم چون همیشه کامنتات پر از فکرای حساب شده س و یادم نمیره که چقد همیشه اون وقتا که گاهی بحران داشتم حرفات به کمکم میومد...من واقعا خوشحالم که بازم اینجا میبینم اسمتو...
جدنی؟؟؟؟؟ باعث خوشحااااالیمه آخه :) :***

*ناتالی یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 23:35

میخوام بگم اتفاقا تو آلارمها رو درست دریافت کردی که تماسهای مامان خیلی عادی نیست و نه خودت و نه هیچ کس حق نداره برای ابراز این نگرانی سرزنش کنه. اما مساله ای که هست اینه که روش برخوردی با این مساله پیدا کنی که با مامان درگیر ذهنی یا کلامی نشی اما بتونی این ماجرا رو مدیریت کنی... بعدشم خوشحالم که داری از بعضی سختی هاتم مینویسی. هیچ دلیلی نداره که تو مدام بخوای خودتو سر حال نشون بدی چون بعدش مطالبات دیگران به قدری زیاد خواهد شد که خودت کلافه میشی.

ناتالی راستش فک کنم ناراحتش کردم مامان رو...ولی خب بهش هم گفتم که همیشه وقتی منطقی و غیر مستقیم بهش چیزی رو میگم اون شوخی میگیره و کارو به جایی میرسونه که مجبور میشم درگیر کلامی بشم باهاش و اون وقت من میشم آدم بد...بهش گفتم کارو به اینجا نرسون....
هوم...البته دلیل اینکه هیج وقت از ناراحتیام نمی نویسم اینه که نوشتنش باعث میشه بیشتر بولد شه برام و بعدا هم که دیدمش حالم بد شه...

*ناتالی یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 23:31

و من امروز عصر دقیقا داشتم به مادرت فکر میکردم... من از یک جایی به بعد دوباره شروع به خونودن وبلاگت کردم شاید تقریبا شش ماه نخونده بودمت(اونم به خاطر شرایط روحیِ خودم بود که حتی تاب تحمل خودمم نداشتم) و زمانی که خوندم طبقه ی بالی خونه ی پدری قراره باشید حدس زدم که این اتفاق خواهد افتاد. ببین میلو توی ذهن هر مادری یک قانون نانوشته هست که به دخترهاشون پیغامهای دوگانه میدن این مادرها به دخترها کاملا نامریی و ناخودآگاه میگن موفق بشو اما نه خیلی زیاد و بیشتر از من.

ما البته اون روزا حدس میزدیم از جانب بابام به مشکل بخوریم. ولی جالبه که اون مثل همیشه با منطقی بودنش جایی که انتظار نمیرفته سوپرایزمون کرده....اون روزا خیلی درگیر بودم و میدونستم یه مشکلاتی سر راهمون سبز میشه ولی خب موقعیت این خونه واقعا یه شانس خیلییییی بزرگ بود که نمیشد از دستش داد....

رهآ یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 22:30 http://colored-days.blog.ir/

میلو امیدوارم این آرامش همیشگی باشه. همیشگی. :)

متشکرم رهای عزیزم :**

نانا-پیشی یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 22:25

اگه دیدی خوب نشدی حتما برو دکتر, زود زود خوب بشی عزیزم
اتفاقا یه چیز هالووینی دیدم یادت افتادم, شکلاتا رو توی یه کاغذ کادوی نارنجی گذاشت, بعد مثل کیسه پیچیدش بعد با یه چسب سبز روشت سرش رو بست عین کدو شد
من فکر میکردم فقط خودم از اینکه به مامانم بچسبم کلافه میشم, احساس میکنم اگه حتی مامانم خیلی بهم نزدیک بشه دیگه نمیتونم روی کارای خودم تمرکز کنم
به نظر من میارزه دو سال آدم سختی بکشه یه ذره ولی عروسیش بهش خوش بگذره و خونه بخره, ارزشش رو داره کااااملا
این آرامش و داشتن پشتیبان روحی خیلی خوبه
منم سعی میکنم خیلی رفتارم با ملایمت و کنترل باشه, سعی میکنم این نکات یادم بمونه ازت
یه خونواده این

نانا من انقده جون دوستم که اگه تا صبحش بهتر نمیشد حتما میرفلتم دکتر :)) ولی خوب شده خوشبختانه...
عه منم دیدم اون ویدیو رو....خیلیییی جالب بود
منم همینطوری ام...
ما این سختی رو با اشتیاق پذیرفتیمش و به نظرم خیلیییی خوبه....
آره نانا همینطوره....
میدونی نانا برای منی که اغلب قانون مند بودم و هرچیزی باید سرجاش و به موقع انجام بشه خیلی سخته که ببینم خلافش هست. ولی واقعا زندگی مشترک فک کنم جاییه که باید از یه سری چیزای همیشگی دست برداری....

سیاهچاله یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 22:25

سلام :-*
میلو جایی خوندم که نوشته بود تفاهم یعنی درک تفاوت ها...در صورتی که خیلی از ماها فکر میکنیم تفاهم یعنی نقاط مشترک یعنی چیزای مثل هم... و همین هم میشه که بعد ازدواج اون چیزی نمیشه که فکر میکردیم... اکثر ماها همیشه خواستیم طرف مقابلمون رو تغییر بدیم! درستش کنیم... درحالی که باید اون رو همینجوری که هست دوست داشته باشیم و بتونیم در کنار هم بودن، دوست داشتن رو در عین تفاوت ها یاد بگیریم...
یادمه کسی بهم میگفت آیت الله خامنه ای وقتی صیغه عقد رو بین جوون ها جاری میکنن بهشون میگ. که خب حالا برین و با همدیگه "بسازین" یعنی دقیقا همین شیوه درک تفاوت ها...

بعد ولی خب باید دید این تفاوت ها اذیت کننده ست یا نه...من خیلیا رو هم دیدم که تفاوت دارن ولی تفاوته واقعا اذیتشون میکنه...اینجوری نمیشه "ساخت". این خوب نیست...
با اون قسمت تغییر ندادن طرف موافقم خیلی :***

پاپیون یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 21:29

نرفتی دکتر؟

بهتر شد نازی :***

سودی یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 18:04

برا پات حتما برو دکتر یه عکس بگیر که خیالت راحت بشه:*

سودی خوب شد دردش. یعنی هنوز یکمی درد میکنه ولی به اون وحشتناکی نیست که نگران کننده باشه....

Hoda یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 15:05

آهان راستی در مورد مامانت. چرا نمیشه بری توی اتاق به کارات برسی؟ منم گاهی مامانم زیاد میمونه و نمیره کلافه میشم اما میگم بیخیال تعارف نداریم که به کارام میرسم. غذا درست میکنم اتاق مرتب میکنم حتی شده وقتی اینجاست رفتم دوش گرفتم یا رفتم توی اتاق خوابیدم!
اونم یه کم بعدش میره
بخوای سخت بگیری یا خودت کلافه میشی یا دل مامانت میشکنه، دیگه آدم با مامانش که رودرواسی نداره

آخه نمیدونم :( فک میکنم نمیشه و اینجوری بی احترامی تلقی میشه...میاد که منو ببینه، بعد من برم جاهای دیگه؟ نمیدونم شاید درست بگی...باید امتحانش کنم...

Hoda یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 14:59

اوه مسائل مالی اوایل ازدواج خیلی فشار میاره. تا قبل اون اصلا نمیدونسیم پول چی هست! باورت میشه من هی غر غر میکردم به مامانم که یعنی چی مگه ماهی ۲۰۰ تومن بیشتر خرج خورد و خوراک میشه پس تو بقیه پولات رو چکار میکنی؟ بعد حالا خودم دائم در حال حساب کتابم میبینم تو دو هفته دو ملیون پول زبون بسته نیست و نابود میشه در حالی که فقط خرجای ضروری کردی
کم کم ولی داریم یاد میگیریم چطوری هندل کردن مسائل مالی رو. اوایل اصلا پسنداز نمیکردیم و پول کم میوند. یه چند ماه بعد هرماه یه مقداری پس انداز میکردیم به سختی ولی. الان دو برابر اون مبلغ اولیه رو میتونیم پسنداز کنیم خدا رو شکر چون یاد گرفتیم چکار کنیم و توی چی صرفه جویی کنیم و چطوری مهونی بدیم و اینا
البته بازم آخر ماه خیلی سختی می کشیم ولی سعی میکنیم به پس اندازمون کاری نداشته باشیم

خیلی خوبه که یاد بگیره آدم چجوری خرج کردنو...من اخه توی مجردیم هم اهل حساب کتاب بودم. بی گذار به آب نمیزدم. الان ولی یکم نوع خرجا فرق کرده...به قول تو بعد از مدتی دستمون میاد...

Kit Katt یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 01:42

will you adopt me?

aziiiiiizammmm be my girl :****

Kit Katt یکشنبه 25 مهر 1395 ساعت 01:41

وای من عاشقِ شمام :گِریهء_پر_از_حس_خوب

مهتاب قشنگمممم :) :***

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد