یه روزی ممکنه بیاد که یکی اینجارو جای من آپ کنه و بنویسه: نگارنده ی وبلاگ فوق، بر اثر استتفاده ی زیاد از فلفل مرد!!



....................................................................................................



انار رو دون کنین، توش به قاعده نمک و گلپر و فلفل در صورت تمایل بریزین...یکمی بکوبیدش تا آبش دربیاد..بریزیدش توی ظرف وبذارید توی فریزر...بذارید واسه تابستونتون...

دوتا ظرف گنده انار ذخیره کردم....



...................................................................................................



چرخ خیاطیمو الان سه روزه دراوردم وسط اتاق کار ...توی حافظه اش چندین تا پترن داره... یکی از پترن هاش دونه ی برفه.دلم میخواد دونه های برف بدوزم روی یه پارچه...وقت نمیشه اصن...وقتایی هم که بیکارم مثه الان انقده خسته ام که حوصلم نمیکشه...



...........................................................................................



هی با خودم کلنجار رفتم برم به مدیر جدید بگم که منو فقط سر کلاسای مدرسای حرفه ایش بفرسته واسه observe یا نه...با مارس مشورت کردم و گفت که حتما برم بگم. گفتم آخه بهم ممکنه بگه این چه پرروئه از خداش بود بیاد اینجا حالا داره از مدرسام ایراد میگیره...مارس گفت نه باید بهش بگی و تایید کن که تو هشت ساله سابقه داری و جاهای خوب کار کردی، سوپروایزر بودی و خودت به مدت یه سال مدرسا رو واسه یه آموزشگاه گلچین میکردی و  میتونی حرفه ای ها رو تشخیص بدی و اگه قراره از مدرساش یاد بگیری و قلق سیستمشون دستت بیاد از یکی باید باشه که از خودت بهتره نه که خودش آموزش لازم باشه نسبت به تو...

آخرسر دلمو زدم به دریا و دیشب قبل از کلاس رفتم پیشش..گفتم نمیخوام جسارت کنم ولی توی چهارتا کلاسی که رفتم ابزرو کردم فقط از دوتاش لذت بردم و یاد گرفتم..هنوز جمله ام تموم نشده بود که خندید مدیره و گفت میدونم میدونم میخوای چی بگی...

با تعجب نگاش کردم. گفت که منتظرت بودم بیای، اگه نمیگفتی همچین چیزی رو، ازت ناامید میشدم....

نمیدونم میخواسته سطح منو امتحان کنه یا چی...ولی خب حرفمو زدم...یه ربعی صحبت کردیم...



....................................................................................................................



میپرسه قیف داریم؟؟ میگم بلههههه...میگه همه چیزت تکمیله ها توی این خونه....

میبینم که من فقط وسیله های کاربردی و لازم رو خریدم. هیچیه اضافه پیدا نمیشه توی کابینتام...گاهی ظرف کم میارم  و میگم کاش فلان چیزم میخریدم...بعد ولی میگم که نه. میشه با فلان چیز هم کارمو راه بندازم...بعد هی خوشحال میشم که هیچ بریز بپاش الکی ای نکردم...با کمترین هزینه ی ممکن نتیجه ی دلخواهمو دراوردم و خیلییی راضی ام...



........................................................................................................................



ازش پرسیدم دلت میخواد واسه کریسمس و تزیین خونه سوپرایز شی یا کمک کنی خودتم؟؟ گفته میخوام کمک کنم منم...تصمیم گرفتیم زیر پنجره ی پذیرایی روتزیین کنیم..البته این روزا انقد سرم شلوغه که آخر فکر کنم وقت نشه و بیفته سالهای بعد..ولی حتی فکر کردن بهش هم لذت بخشه..



.....................................................................................................................


چرا انقد قبل از ازدواج ما دخترا پروسه ی ازدواجو سخت میکنیم واسه خودمون؟؟ خود من هییی فکرم درگیر خونه داری و آشپزی میشو هی میگفتم بابا من که خونه ی بابام عملا هیچ کاری نکردم و هیچی بلد نیستم...الان دارم میگم چه همه عجیب بوده فکرام...بهترین راه اینه که آدم فک کنه میخواد مستقل شه. میخوا خودش خونه داشته باشه و تنها زندگی کنه...اینجوری یه حس شجاعت و استقلال میاد توی دل آدم...بابا همه ی دخترای دنیا از هیجده نوزده سالگی دیگه میرن پی کار خودشون..ماها رو خیلی تی تیش بار اوردن انگار!! 

من اینو فهمیدم که خانم کدبانویی نیستم!! یعنی اگه مهمان داشته باشیم اکی ام..ولی در حالت کلی بیشتر به کارم و چیزای شخصیم میرسم و کارای خونه جای بزرگی از مغزمو اشغال نکرده. البته تا دو سه هفته ی اول چرا...یه لک میفتاد روی زمین من با تی و دستمال و فلان میفتادم به جونش. بعد دیدم بابا زندگی که این نیست...حالا شده روزایی که حتی دوروز هم ظرفا رو نشستم!! مارس میگه هروقت حال میکنی یه کاریو انجام بده...

میدونم من درقبال خونه ام موظفم درنهایت باید کاراشو بکنم و خب کیه که از کثیفی خوشش بیاد؟؟ ولی دوست ندارم جدن که ساعت ها از روزم رو به خونه و تمیزی و پخت و پز اختصاص بدم...راحت گرفتمش و دیگه برام دغدغه نیس...اینجا خونه ی منه، و من دارم توش زندگی میکنم...

شاید چندوقت دیگه شیوه ام رو عوض کنم و مثل همون دو سه هفته ی اول بشم!! ولی حرف آخرم اینه که هررررررررکاری، هر فعالیتی، هر چیزی باید با لذت و حوصله انجام شه و سخت گرفته نشه.. گنده اش نکنیم خونه داری رو. واسه زندگی کردن لازم نیس حتما کدبانوی تمام عیار بود!!

نظرات 7 + ارسال نظر
ماسک سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 22:00

مرسی میلو که تلاش کردی ترسمونو بریزی ولی خب من خودم از خیلی چیزها میترسم که یکیش آشپزی هیچیم بلد نیستم هیچوقتم زندگی خوابگاهیو مستقل رو تجربه نکردم راستش علاقه ای هم به یادگیریش ندارم

منم نه بلد بودم نه علاقه ای داشتم/دارم :دی منتها چیزیه که مسئولیتشو پذیرفتم و خب انجام دادنش خیلی راحته...

پریسا ادیسه سه‌شنبه 23 آذر 1395 ساعت 01:17

میلو من عااااشق این انرژی مثبت و خوبی ام که ازت پخش میشه .
همیشه موفق باشی عزیز دلم

ای جانم مرسیییییی....
پریسا نمی نویسی برام از رسیدن به هدف هات؟

اردی بهشتی شنبه 20 آذر 1395 ساعت 22:24

راجع به خونه داری موافقم باهات

داشتم فکر میکردم بری به مدیر بگی خوبه یا نه ... داشتم با خودم میگفتم نه. شاید بشه از مبتدی ها هم چیزایی یاد گرفت ... اما حرف مدیر جالب بود برام که اگه نمیومدی و نمیگفتی شک میکردم



آره میشه یاد گرفت قطعا. ولی خب اون یادگرفتنی که ما الان مد نظرمونه و توی این مدت محدود میخوایمش، با مبتدیا میسر نمیشه...

پرسه شنبه 20 آذر 1395 ساعت 16:56

آخ بیا این بسته فلفلی که برامون آوردن رو بات شیر شم. هر بارم که میبینمش یادت می افتم بس که تنده :دی ترشی فلفل های ولایتمونمو چیزی ِ عجییییب :دی
.
اصلا شایستی خواسته که اون تیچر اون اشتباه ُ داشته باشه تا ببینه متوجه اش میشی یا نه. خیلی کار خوبی کردی ولی.
.
منم همش این پاراگراف آخرو به خودم میگما ولی از اینام که تا سینک خالی نشه و دستمال کشیده نشه آرامش ندارم :دی

وایییی.... چرا انقد خوبه طعم تند؟؟؟؟
نه پرسه کاملا مشخص بود که فیک نمیکنه و استایل تیچینگش همینه...خود مدیر هم باهام موافق بود و گفت که اول راهشونه...
ببین پرسه نمیدونم اتاق منو توی خونه ی بابام یادته یا نه...ولی ازینایی بودم که یه دونه آشغال یا خرت و پرت توی اتاقم نبود. همیشه منظم و مرتب و حتی توی خوابگاه هم هم اتاقیام گاهی خسته میشدن ازم که هی میگفتم تمیز باشه اتاق..ولی خب یه جایی رسیدم که الان میبینم نمیتونم هرروز و هرروز بخش زیادی از تایمم رو بذارم برای خونه. البته این نظر فقط مال الانمه و شاید دوماه دیگه عوض شه...فک میکنم من الان نیاز دارم که به خودم این باورو بدم که من اینجا مبحوس نشدم و هنوز میتونم استقلال خودمو داشته باشم و کارای شخصیم توی الویت باشه..

ژوانا شنبه 20 آذر 1395 ساعت 00:01 http://candydays.blogsky.com

اون تی تی سی که گفتی من فکر میکردم دو هفته باشه نه سه ماه. خوب شد که گفتی الکی برای خودم برنامه نچینم
مهمم همون وسایل کاربردیه ، من درک نمیکنم اونایی که برای جهیزیه یه عالمه وسیله ی دست و پاگیر میخرن که شاید در سال هیچ استفاده ایم نداشته باشه. مثلا میخوان بگن ما همه چی تموم بودیم یا چی؟ :/
من خودم خیلی ادم بی خیالیم واسه ازدواج ، اما مثلا مامانم همش میگه تو اشپزی و خونه داری بلد نیستی اذیت میشی ، زندگیت جهنم میشه.... خیلی از اشناهام همینطور. حالا که من خودم فکرم راحته میخوان بترسوننم :))))

بعضی جاها هم البته فشرده برگزار میکنن.
نمیدونم شاید خیلیا اینطوری دوست دارن ولی خب من خودم دوست نداشتم. مثلا حتی یه دست قابلمه دارم :)) که مدلش کمی قدیمیه چون خاله ام سالها پیش بهم هدیه داد ولی وقتی نیازمو برطرف میکنه همین کافیه برام.
راحته ژوان. اینو منی دارم میگم که توی خونه ی بابام جز در موارد مهمون داشتن دست به هیچی نمیزدم. درسته که توی خوابگاه بودم و خب مسئولیت زندگیم با خودم بود ولی خب توی خونه ی بابا تقریبا صفر درصد کار کردم

پریسا جمعه 19 آذر 1395 ساعت 22:25

دقیقا هرکاری باید با لذت باشه.. من عاشق آشپزی ام و به همون اندازه از کار بیرون از خونه متنفرم.. اصلا زندگی ایده آلم اینه بعد از ازدواج فقط خونه دار باشم و ورزش کنم و به زندگی و خودم برسم، بعد شوهرم از اونا باشه که بگه عزیزم نرو سرکار. منم بگم چشم!! :دی نمیدونم چرا انقد از کار بیرون فراری ام!

اینا کاملا سلیقه ای هست و هیچ ایرادی به کسی وارد نیست پریسا. و خب به قول خودت باید با لذت باشه و آدما لذتو توی چیزای مختلف به دست میارن

مهسآ جمعه 19 آذر 1395 ساعت 21:05

وای ممنونم! من خیلی میترسیدم از خونه داری و اینکه مسئولیتش با من باشه و حس بدی به ازدواج داشتم. اما حالا که تو میگی.. نظرم عوض شد! آخه وقتی مامانا میگن، فایده نداره چون فکر میکنی مامانا مثل ما نیسن یه جور دیگه هستن و توانایی های زیادی دارن!

هاها :)) نترس مهسا خیلی راحته جدا :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد