به دخترک چشم سیاه گفتم بلند شو ببرمت استخر...

چند وقته دلش میخواد بره. با ذوق و شوق چنان از جاش پرید و وسیله هاشو جمع کرد که خنده ام گرفت.. همون لحظه ام داشت گریه میکرد بخاطر مشقاش و طبق معمول مامان باهاش دعوا میکرد جای اینکه کمکش کنه...هزاربار بهش گفتم یه چیز رو یه بار، فقط یه بار ازش بخواه یا توضیح بده...وقتی انجام نمیده، یا متوجه نمیشه مطمئن باش لج کرده و اینجور وقتا فقط باید تنهاش بذاری.. اینجوری هم شخصیتت حفظ میشه، هم اعصابت به فاک نمیره هم اون متوجه میشه لازم نیس یه چیز رو هزاربار بهش بگن و اون باید اگه میخواد کاری کنه سریعا تصمیمش رو بگیره...



بهش گفتم اون بازوبندهایی که دو سه سال پیش بهت دادم رو هم با خودت بیار میخوام ببرمت توی قسمت یکم عمیق تر شنا کنیم دوتایی..

بعد از کلی گشتن پیداشون کرد که آخرم یکیش خراب شده بود چفتش شکسته بود.. اومدم بگم آخه اینو چرا اینجوری نگه داشتی چرا پس مواظب وسیله هات نیستی.. دیدم به اندازه ی کافی همیشه بخاطر شلختگی و بی نظم بودنش مورد شماتت مامان و بابا قرار میگیره.. بذار حداقل من تنها کسی باشم که بخاطر این اخلاقش بهش خورده نمیگیره.. فک میکنم که لابد بعدها هم کلی آدمای دیگه پیدا میشن که بهش گیر بدن..مثلا اگه خوابگاهی شه با یکی مثل من هم اتاقی شه اگه اونم مثل من براش تمیزی مهم باشه و البته ادبش رو هم بخواد رعایت کنه بهش تذکر میده: عزیزم میشه خواهش کنم وسیله هاتو جمع کنی؟ این اتاق مال هممون هست و این شلوغی واقعا آزار دهنده ست...

و اگه گیر یکی مثل اون مریم احمق بیفته (نرگس یادته اون هم اتاقیه من، مریم رو؟؟؟ یادته چی شد اون سال؟؟؟) میاد حمله میکنه سمتش و یکی میخوابونه توش گوشش و میگه ج//ن///ده خانوم جمع کن این وسیله هاتو!


به هرحال بالاخره بعدها هم بهش تذکر داده خواد شد...

گرفتم با هر مکافاتی بود بازوبنده رو درستش کردم... یه لقمه ی ساندویچی خوشمزه از همونا که اون دوست داره درست کردم و براش توی بطریش یکمی دوغ ریختم... و رفتیم...

دخترک جدیدا وقتی میشینه کنارم توی ماشینم، شالشو شل میکنه و موهاشو افشون!! اولین بار که این حرکتو کرد با خنده گفتم چیکار میکنی؟؟ وحشت زده موهاشو جمع کرد و خجالت زده گفت هیچی... گفتم عزیییزمممم.. چرا ترسیدی؟؟؟ راحت باش... یکمی با تردید نگام کرده بود و بعد دوباره شالش رو شل کرده بود... 

امروز هم شالش رو باز کرده بود.. موهای خوشگل مشکیش رو ریخته بود دورش.. داشتم فکر میکردم که چطوری بهش بگم حواسش باشه وقتی یکم بزرگتر شد این کارو نکنه..چرا؟؟ چون به شدت ایمان اوردم جامعه ی ما یه جامعه ی مریضه و اصلا موضوع حجاب و ال بل نیس. دیگه همه میدونن من چجور آدمی ام، ولی اینجا واقعا همه ی نگاه ها مریضه...با خودم کلنجار رفتم که چطوری بهش توضیح بدم این رو، که هم متوجه شه هم گارد نگیره و حواسش هم باشه..

با خودش آهنگ زمزمه میکرد... رسیدیم... بهش گفتم دقیقا نگاه کن ببین چیکار میکنم. یاد بگیر و از سال دیگه خودت تنهایی بیا استخر...وقتی فهمید که من از ده سالگی خودم میرفتم تنهایی استخر و هیچکس همراهیم نمیکرد متعجب شده بود...نمیدونم چرا، بابا برعکس چیزی که منو تربیت کرد، اینقدر این یکی رو وابسته و ترسو بار اورده...


رفتیم توی آب.. اونقدر هیجان زده و خوشحال بودکه مدام میخندید و صداش کلفت شده بود!! پشت سر هم سوالای مسخره میکرد و میخندید! منم تند تند ماچش میکردم... دخترک نحیف استخونی من، الهی قربونش برم من آخه....

دو ساعت بی وقفه بهش یاد دادم..رفتم چندباری براش توی قسمت عمیق شیرجه زدم و گفتم نگام کنه.. میخواستم ببینه که هیچ اتفاقی برام نمیفته و تاثیر هم داشت چون هربار که میدید این کارو میکنم با قدرت بیشتری خودش رو توی آب رها میکرد...

توی ذهنم بود از مربیه بپرسم نمیخواد زبان یاد بگیره؟ من بهش زبان یاد بدم و اون درمقابلش به دخترک شنا.. درسته که خودم هم میتونم بهش یاد بدم ولی فکر میکنم یه سری آموزشها باید از طریق یه فرد غریبه باشه تا آدما جدی تر باشن توی یادگیری...

بعد دیدم که اعتماد ندارم به مربی های شنا.. اونا بچه ها رو یهو پرتاپ میکنن توی آب، زورشون به بزرگترا نمیرسه یا اگه هم برسه بهشون میگن بپر توی آب و بزرگترا با ترس و خنده به حرف مربیشون آگاهانه گوش میدن... ولی با بچه ها؟؟ اونا رو بغل میکنن و پرت میکنن توی آب.. همون کاری که راحله با من کرد وقتی نه ساله بودم.. درسته که همون روز بالاخره یاد گرفتم توی قسمت عمیق شنا کنم، ولی هیچ وقت دیگه صداش نکردم راحله جون! و متعجب بودم چطوری بچه های دیگه دوستش دارن و اونجوری "جون" رو غلیط میگن...


خلاصه... داشتم بهش یاد میدادم... هربار که میخواستم دستشو رها کنم یا وقتایی که روی آب به کمک من خوابیده بود، بهش میگفتم که میخوام کم کم دستمو ول کنم..دلم نمیخواست حواسش نباشه و ولش کنم.. نمیخواستم بهم بی اعتماد شه حتی اگه به قیمت یاد گرفتنش باشه..و انصافا هم خوب جواب داد.

همون طور که باهاش چلنج داشتم یه خانومه گفت دخترته؟؟ 

این سوالیه که محااااله ممکنه وقتی بیرونیم ازم نپرسن. گفتم نه، خواهرمه! با چشای متعجب و خنده گفت اوه مگه خواهرا هم اینقدر مهربون میشن؟؟!

جوابش یه لبخند بود فقط..نمیدونم چرا آدما از هم سوال میکنن. اونم سوالای اینجوری.. مثلا اگه دخترم باشه.. دونستنش چه فرقی داره آخه واسه اونا؟؟ چی رو توی زندگیشون تغییر میده!؟؟


برگشتنی بهم گفت دستت درد نکنه خیلی خوش گذشت بهم... 


........................................................................


دفترچه ای که توی سن 14 سالگیم نوشته بودم رو مرور میکنم.. میبینم همه ی اینا تقصیر خودمه.. من خودم بیشتر نخواستم.. من خودم آرزوی زندگی بهتر رو نداشتم...چرا؟ چون هرچی که نوشته بودم و حتی تاریخش رو زده بودم که تا فلان تاریخ فلان اتفاق باید افتاده باشه، تیک خورده... من خودم ننوشتم ...نه فقط راجع به کار.. کار فقط بخشی از همه ی دلایلیه که بی حوصله ام کرده..من توی دفتره نوشته بودم از ترم دوم دانشجو شدنم باید تدریس رو شروع کنم.. تیک خورده...نوشته بودم باید تا سال سوم یه آموزشگاه معتبر شروع به کار کنم.. تیک خورده...باید تا سن 25 سالگی ارشد رو (که اون موقع با واژه اش آشنا نبودم و نوشتم فوق لیسانس) گرفته باشم...تیک خورده...و حتی نوشته بودم اگه قراره ازدواج کنم تا سن 26 باشه، اونم یه تاریخ رند مثل 4/4/94!!! و باورتون میشه اینقدر دقیق ، تاریخش هم تیک خورده باشه؟؟؟!!ولی ننوشتم که پول زیاد، کار خوب، زندگی پر از آرامش، تموم شدنه اتفاقات به فاک دهنده ی خونه، رو هم میخوام..و؟ فکر میکنم هنوزم دیر نشده..شاید هنوزم میشه اینجوری اتفاقات رو جذب کرد...

...............................................................


من واقعا ممنونم از حرفاتون و اینهمه تایمی که برام میذارید و می نویسین.. خجالت زده میشم و فکر میکنم چطوری میشه که وقتی منو نمیشناسین و بعضیاتون حتی ندیدین منو، اینطوری برام حرف بزنین و من شاید فرسنگ ها ازتون دور باشم ولی حس صادقانه تون رو درست کنار خودم دریافت میکنم...و بازم اجازه بدین کامنتا پیش خودم باشه و تایید نشه.. از تک تکتون ممنونم و سعی میکنم هرچی زودتر بهتر باشم و نذارم این حالت به درازا بکشه...منتها یکمی طول میکشه... واقعیت بدجوری خورده توی صورتم...نه راجع به کار و درآمدم.. راجع به خیلیییی چیزا. خیلی چیزا...



گفته صبر کن خودم میام دنبالت میبرمت سر کارت. اومده دنبالم.. روی داشبورد یه آلوچه گذاشته با یه تیکه کاغذ که معلومه از یه جایی کنده شده، روش قلب بوده... گریه ام گرفته از دیدنش.. همون طوری که دارم اشکامو پاک میکنم و آلوچه ام رو توی دستم فشار میدم میبینم صدای آهنگ میاد.. داره برام ساز دهنی میزنه...!!!!


سر درد گرفتم وسط کلاس.. سرمو محکم دو دستی گرفتم.. پسرا میگن میخواید تعطیل کنیم بریم؟؟ گفتم نه.. مقاومت کردم.. چرا؟ بخاطر این فکر مزخرف که نرن بگن استادمون مریض بود کلاسو کنسل کرد..چون نمیخوام ضعیف باشم، نمیخوام از طرف من چیزی کنسل شه... و حتی دارم فکر میکنم که چقدر بدم میاد دیگه که بهم کسی بگه استاد..درسته که ازشون کوچیکترم.. درسته که تحصیلات عالیه دارم، درسته که تجربه ی کاریم از یه جوجه استاده تازه به کار وارد شده توی این دانشگاه های الکی بیشتره، ولی دیگه هیییچ خوشحالم نمیکنه این تایتل و دارم فکر میکنم مسخره ترین تایتلیه که تا حالا بهم نسبت داده شده...


دوباره اومده دنبالم.. رفتیم خونه.. بعد از شام دراز کشیدم روی تخت کنارش.. باهام حرف میزنه... دوباره پقی میزنم زیر گریه..بهش میگم به جز اون هزارتا دلیل دیگه یه دلیل دیگه ام هم کارمه... میگم مارس هفت ساااااله دارم کار میکنم.. بهترین روزامو.. توی روزایی که دخترای دور و ورم با خیال راحت میرفتن کافه با دوستاشون و خرج یه ناهارشون یا یه کیک مسخره ی با کلاس و قهوه ی چس مثقالیشون اندازه ی یه ترم کار کردنه من براشون آب خورده..در حالیکه منم میتونستم بهترینارو داشته باشم، ماشین خوب، گوشی خوب، هرچیزه خوبه دیگه، منتها نخواستم از پول بابا داشته باشم...خودم با بدبختی پول هرچیزو جور کردم.. که هربار حتی واسه تولد بیریت استرس داشتم نکنه کادوم کم باشه براش.. که هیچ وقت نشده کسی رو کافه دعوت کنم چون پولشو نداشتم و خرجای مهمتر داشتم همیشه..مارس هفت سااااااله زندگیه من اینه درحالیکه میتونستم با یه اشاره از طرف بابا همه چیو داشته باشم میتونستم پول توجیبی خوبی داشته باشم لازم نباشه ک/ون خودمو جر بدم یه ترم سر و کله بزنم با هزارتا آدم نفهم، میتونستم راحت در کنار باشگام هرروز برم استخر، هرروز بعدش برم با دوستام غذاهای خوب بخورم، مگه من بلد نیستم خوب بخورم خوب بپوشم خوب بگردم؟ میتونستم یه عالمه هر ماه کتاب بخرم، از همون کتابای خوب و معروف که پولش یه عالمه ست بعد بیام ادای روشن فکرارو دربیارم ولی همیشه خرجای مهمتر داشتم...بعد همیشه هم باید شاد و خوشحال باشم چون این چیزیه که انتخاب کردم خودم داشته باشم...ولی حالا؟؟ فاک توی این انتخاب.. کی دیگه روزای جوونیم برمیگرده؟؟ کی دیگه بیست و دو سالگی من برمیگرده؟؟ کی دیگه هیجده سالگی من که روزای اوج دور دور کردنای دوستام بود برمیگرده؟؟مارس من فقط تونستم خرج لباسام،پول شارژ گوشیم، پول بنزین ماشینم، و در نهایت پول باشگامو دربیارم...دیگه هیچی برام نمونده.. حتی روزی که حقوق دو میلیونی داشتم، فقط تونستم دوتا سفر خوب برم که اونم چی؟ اونجا همش حواسم بوده زیاد خرج نکنم، زیاد خرید نکنم، رستورانای معمولی برم و وایسم تا شب آخر که دیگه قرار نیس هیچ پولی خرج شه با خیال راحت بگم خب حالا میتونیم بریم یه حرکت باحال بزنیم چون پولم اضافه اومده.. و همین میشه که همیشه روز آخر سفر میشه بهترینش و اینو فقط بیریت میفهمه...

مارس گفت میلو، من واسه این عاشقت شدم که تو بلد بودی خوشی ها رو بشناسی..که با یه سنگ خوشگل حتی به ذوق میومدی..که تو بلدی به دور از اداهای باب شده ی این روزا بین همسن و سالات شاد زندگی کنی و راضی باشی، قوی باشی، و به خودت افتخار کنی و حتی حواست باشه دور و ری هات غصه دار نباشن.. بهم نگو که دیگه اینارو نمیخوای، نگو که اینا دیگه برات مسخرس...نگاه کن به چیزای خوبی که داری.. دوستای کم ولی با ارزش، خانواده ی خوب.. و من میشناسم دخترایی رو که واسه یه پیتزا خوردن آویزوون دوست پسراشون میشن چون نمیتونن خودشون بخرن، چون توی خونه شون ندارن.. ولی تو داری، تو حتی خودت میتونی بخری و من رو مهمون کنی، با پول خودت، با همین کار سخت و حقوق کمی که داری میتونی من رو، بیریتنی رو، صبا رو و دخترک چشم سیاه رو خوشحال کنی حتی اگه شده با یه دونه بادکنک، با یه دونه کاغذی که با دست خطت روش نوشتی...و تو برامون با ارزشی...


اعصابش خورده سعی میکنه آرومم کنه.. با کلافگی حرف میزنه باهام.. میبینم مارس نمیتونه من رو توی این حالت بیشتر از چند ساعت تحمل کنه انگاری..فک میکرده مثل همیشه آلوچه ی قلب دار و ساز دهنی ای که دوساله نمیدونستم اصن همچین چیزی داره و بلده بزنه من رو خوشحال میکنه و یادم میره همه چی رو...  براش تعریف نشده همچین چیزی از من... کلافه اش کردم چون واقعا انگاری رسیدم به بن بست.. نه فقط واسه کار و پول.. هزااااارتا دلیل که یهویی انگاری از جهنم سر دراوردن و گفتن اوهوی! حواست کجاس! ما اینجاییم ها....

 و همین بیشتر عصبانیم میکنه..

میره از اتاق بیرون..توی بالکن.. صدای آواز خوندنش میاد.. پتو رو می کشم روی خودم.. پاهام یخ کرده..بدنم میلرزه.. میاد تو. نگاش نمیکنم..کتابامو نگاه میکنه، وسیله هامو زیر و رو میکنه.. من همچنان نگاش نمیکنم زیر پتوام.. فقط صدای خش خش کاغذا رو میشنوم..

میخوابه روی زمین.. پا میشم اون یه نخ مالبروم رو برمیدارم میرم توی بالکن. پتو رو پیچیدم دور خودم.. همیشه توی این حالت مالبرو به دست و روی بالکن وایساده به یه چیز فکر میکردم.. سالهایی که با بیریت زندگی کردم و همیشه حال خوش اون روزام میخزید زیر پوستم.. دیشب ولی حالم حتی از اون روزا هم بهم خورد.. که چه ساده فکر میکردم...


اومدم تو.. تلو تلو خوردم.. با دست اشاره کرده بیا کنارم بخواب...

فک کردم که خب اون چه گناهی کرده... اون عاشق یه دختره شاد شده.. واسه این بدبختی هام که نمیتونم کاری کنم. میتونم؟؟ میتونم زندگی تخمیمو درست کنم؟؟کاری ازم برمیاد؟؟ من دارم با چنگ و دندون زندگی میکنم..من دارم با تموم تار و پودم جون میکنم و جالبه که هیچ غری هم ندارم و تازه خوشحال هم هستم و فکر میکنم اوه چه باحال و قوی هستم و واقعا واقعا واقعا توی تمام این سالها هیچ وقت حس نکردم سخته زندگیم، و فکر میکردم من دارم با دوز عطش خیلی بالا زندگی میکنم و واقعا هیچ اتفاقی منو از پا نمیندازه چون دور خودم یه حصار کشیدم و فکر میکنم توی این حصار همه چیز امنه، به درک که بیرون از این حصار چیا رخ میده  من نمتیونم واسه اینا کاری کنم، و واسه همین همیشه از ته قلبم احساس شادی کردم چون فکر میکردم هرچی که میخوام رو با تلاش دارم، و رابطه ام عالیه و خودم ساختمش، مارس هم عاشق منه واقعیم شده...شمع هامو از توی کمدم دراوردم.. دارم فکر میکنم خیلی وقته شمع نداشتیم توی خلوتمون... چیدم بالای سرش.. حواسش نیس، خواب و بیداره..دو تا نوشیدنی ای که از قبل گرفته بودم رو هم از یخچال خودم میارم.. بعد فک میکنم که عه اینم یه خوشبختیه دیگه ست! من واسه خودم یخچال دارم توی بالکن که میتونم خوراکیهامو توش نگه دارم.. بعد میخندم! یه خنده ی مسخره آمیز که هه! تو توی ذاتته الکی خوش باشی با چیزای مسخره و کوچیک...


اون تل پیشونیه که گلای ریز سفید داره رو میزنم! رژ لبم با طعم طالبی رو هم.. صداش میکنم.. مارس؟؟ پاشو... چشم چشم میکنه تا ببینه نور از کجاس! بالای سرشو نگاه میکنه.. از دیدنه شمع ها ذوق زده میشه.. میخنده.. جلوی دهنشو میگیرم میگم هیس.. صدا میره بیرون... منو نگاه میکنه میگه واااااای، ملکه شدی؟؟ میگم لبامو ببو! میگه ببو یا ببوس؟؟ میگم نه بو کن! میاد جلو لبامو بو میکنه....

نوشیدنی ها رو به سبک شات میریم بالا و اون ادای مستا رو درمیاره...

میخنده هی.. میخوام پا به پاش بخندم...میبینم نه! من واقعنی خوشحال نیستم.. روی مودش نیستم... شمع ها رو خاموش میکنم... تل رو پرت میکنم توی کمد..دراز میکشم توی جام.. مارس؟؟ مثل بچه ها زل زده به شمع های خاموش.. با صدای یه پسر بچه که انگاری بادکنکش رو از قصد ترکوندی و داره به تیکه های پاره شده ی بادکنک نگاه میکنه گفت چرا روشن کردی که خاموش کنی؟... گفتم فکر میکردم حالم خوب میشه.. خوب نیستم...من واقعا اکی نیستم مارس...

خوابیده.. خوابیدم...



ازت متنفرم که با همون چندتا جمله ی تخمیت منو اینجوری ریختی بهم... تو درد داشتی، میمردی خب به درد خودت...چرا بدبختی های منو یادم انداختی؟؟ ازت متنفرم و فکر میکنم که واقعا ایده ی مسخره ای بود دوست داشتنت...


کامنتا واسه خودم می مونه.. واقعا توان تاییدشون رو ندارم..


خواب ظهرم جهنمی شده بود...شب برگشتنی بهم تکست زد بیا فروشگاهم.. رفم طبق معمول. ولی اصلا حوصله ی حرف زدن هم نداشتم... گفت برو خونه منم تا یه ساعت دیگه میام..

رفتم خونه.. مامان گفت سالاد درست کن... کلافه تر از اون بودم که حتی جوابی بدم..کلم سفید رو گرفتم دستم با حرص شروع کردم به رنده کردن.. هی پوست دستم کشیده میشد روش. من بی خیال تر از این حرفا...گفته بودم بدم میاد از گریه؟؟ الان میگم! من از گریه کردن متنفرم.. مثل پسری که از بچگی توی گوشش خونده باشن مرد که گریه نمیکنه.. و حتی اگه از ته دلش گریه بخواد نتونه چون توی ذهنش با میخ و چکش حک کردن که اشک بریزی غرورت خدشه دار میشه...همینقدر از گریه بدم میاد.. هی سرمو میاوردم بالا اشکام نریزن..دلیلش؟؟ هزارتا چیز دست به دست هم داده بود تا حس کنم بابا چقدر تو بی خیالی بسه دیگه، نگاه کن.. پوچه همه چی...

همون موقع آخر اشکم ریخت پایین.. مامان پرسید هویج بدم؟ نگام کرد! عههه میلو داری گریه میکنی؟؟؟

با صدای کلفت خش دار بغضی گفتم نخیر! مثل همون پسر بچه ی تخس...

لبمو گاز گرفتم به خودم فحش دادم. میدونی چرا؟؟ من توی تماااام بیست و پنج سال زندگیم متنفر بودم که بگم روزام سخته.. بگم اوه نمیشه گاهی...هنوزم متنفرم و تو نمیتونی بهم بگی اشکال نداره، گاهی پیش میاد.. من نمیتونم اینجوری باشم... من از مرور کردنه بدبختیام واسه خودم بیزاااارم.. میگم خب به یه ورم که فلانی اینجوریه.. که مامان غصه داره.. من مسئولشم؟؟ من کاری ازم برمیاد؟؟مشکل از منه؟؟ نه نیست.. پس من چرا غصه بخورم.. آره من یه آدم بی عاطفه ام نسبت به کسایی که فکر میکنن در مقابلم مسئولن...من خیلی خیلی بی عاطفه ام و همیشه برام دردایی که از سمتشون به من پرتاپ میشه فاک ترین بی خیالیه ممکن رو در پیش گرفتم و گفتم قصه ی زندگی من جداست..به درک که اونا  چجوری ان... 


سالادو درست کردم گذاشتم روی میز...

رفتم توی اتاقم توی تخت مچاله شدم... اینستا رو بالا پایین کردم.. چون بدم میاد بشینم فکر کنم الان من یه آدم دردمنده غصه دارم..که فک میکنم زندگیم تخمی تر از اون چیزیه که هییییی با همه ی ناتوانیم سعی میکنم اکی اش کنم... و؟؟ اشکام میریخت پایین.. من ولی داشتم مقاوت میکردم... حتی میخواستم اشکامو پاک کنم.. انگار که مثلا یه واکنش عادی باشه اشک ریختنه... با همون چشای تار زل زده بودم به مانیتور گوشی و عکسارو نگاه میکردم و حتی میگفتم اوه چه جالبه عکس فلانی...!اصلا همیییشه همینم! من حتی پیش خودم هم نمیتونم اعتراف کنم ناراحتم...

مامان اومد توی اتاق.. همیشه از این قسمت حالم بهم میخورده.. که مامان بخواد نازم کنه بگه چی شده... من دوست دارم خودم تنهایی هندلش کنم.. عصبی میشم مامان بخواد بهم اینجور وقتا محبت کنه...بهش گفتم لطفا تنها بذار... گفت آخه دلم میگیره تورو اینجوری میبینم... خب آره برای کسی که همیشه دخترش شاده، که وقتی حتی مسخره ترین چیزا ازش گرفته میشه ولی پا میشه میخنده میگه بی خیال بابا چیکار کنم! بعد میره جلوی تی وی میرقصه.. واسش سخته همچین دختری رو توی این حالت ببینه..

گفت بخند! خندیدم! با همون چشای اشکی خندیدم  تا باورش خراب نشه نسبت به دخترش...مامان هم ساده تر ازین حرفاست.. خیالش راحت شد با همون لبخند! پاشد رفت!!

نشد.. دیگه نشد.. هق هق میکردم.. دلیلش؟؟ هزااااارتا چیز که یهویی هجوم اورده بودن توی مغزم! 

مامان صدا زد مارس اومده.. 

اینو کجای دلم بذارم الان..

اومد شام خوردیم... سالاد نخورده بود.. با حرص گفتم بخور دیگه دو ساعت وایسادم رنده کردم... اخمامو کشیدم توی هم.. مارس خیره نگام کرد.. اون میدونه.. میدونه میلو آدم اخم کردن نیس.. آدم غصه دار شدن نیس... اصلا واسه همین عاشقم شد.. میگفت تو یه دختر شاد و همیشه مهربونی که انگار داره موقع راه رفتن سرسره بازی میکنه یا شنا  میکنه...براش جالب بود کسی که همه چیز براش سخته میتونه اینقدر خوب بخنده و مهربون باشه حتی...

سالاد رو خورد.. گفت رنده شده هاش چقدر خوشمزه بود!!! میدونم اهل شوخی کردن نیس.. میدونم کلی لابد فکر کرده تا همین شوخی کوتاهم گفته..

بعد شام رفته کنار بابا نشسته.. منم پهلوش.. اینجور وقتا همیشه یواشکی از بغل دستامو تاچ میکنه منم همین کارو میکنم.. ولی دیشب هرچی تاچم کرد دید فایده نداره... دخترک اسمارت مارس، تاچش دی اکتیو شده بود...

رفتم توی اتاق.. اومد پهلوم.. خواست بغلم کنه پسش زدم... چرا؟؟ چون بازم بدم میاد وقتی غصه دارم منو کسی بغل کنه تا آرومم کنه.. چون فکر میکنم این چیزیه که خودم باید هندلش کنم... نمیدونم توی بچگیم چی با خودم عهد بستم که از همون روزا همین تز رو تا الان ادامه دادم...

دید بی فایدس.. دراز کشید روی تخت خیره شد به سقف... منم سرد و منجمد داشتم  فکر  میکردم به هزااااار تا دلیل مسخره ای که اینطوری یهو زهرمارم کرده بود..

براش گفتم و گفتم.. خدا میدونه که چقدر برام سخت بود حرف زدن..فقط خدا میدونه که چقدر برام سخته تا از کمی و کاستی ها حرف بزنم.. حس یه آدم بدبخته به بن بست رسیده بهم دست میده وقتی دلیل ناراحتی هامو به زبون میارم...

نگاهش رو از روی سقف برنمیداشت.. چون میدونست نمیتونه کاری کنه برام.. رفتم توی بالکن.. من. اونم منی که اون مدلی ام، با همون تی شرت و شلوار نازک رفتم توی تراس توی اون هوای تخمی پاییزی با اون بادهای مزخرف حال بهم زنش...

بازم هق هق...اه متنفرم از گریه.. متنفرم از گریه ی غصه دار...

اومدم تو... هنوز همونجوری بود.. تکون نخورده بود.. رفتم توی بغلش.. هق هقم بلند شد باز... نازم میکرد...هیچی نمیگفت.. مارس بلد نیست با حرفاش آدمو آروم کنه.. اتفاقا خیلییی خوشحالم که حرف نمیزنه اینجور وقتا.. من عصبی میشم وقتی ناراحتم کسی بهم بگه اشکال نداره و ال بل...اونم به منی که استاد حواله کردنه همه چی به چیپ ترین عوض بدنمم...

گفتم میرم حموم... آب داغ... بدن کوفته...

هیچی اکی نمیشه..

الان؟ حوصله ی باشگاهو ندارم... اونم منی که همیشه باشگاه و ورزش کردن تنها راه خالی کردن خشمم بوده همیشه...دارم فکر میکنم کلاس ساعت هفت رو چجوری برم الان.. چه غلطی کردم که کلاس جبرانی گذاشتم امروز رو.. خب دوشنبه چه میدونستم هزااارتا دلیل فاک شده یهویی میخواد بریزه سرم و اینطوری بی حال و حوصله ام کنه...


حوصله ی ویرایش ندارم اگه غلط تایپی هست


بعضیا شیکن، خوش تیپن... ساعت مارک میندازن و عطرای خوب میزنن.. وقتی از دور میبینیشون فک میکنی واو چه شاخن چه خوبن چقدر های کلس... ولی وقتی باهاشون حرف میزنی اوغت میگیره....این روزا فک میکنم ایده ی مزخرفی بود دوست داشتنش، وقت گذاشتن واسش حتی به اندازه ی دو کلمه حرف زدن...



...............................................................................

یه فکر مسخره و عجیبی همییییشه در مواجهه با کامنتای وبلاگم توی ذهنمه که خنده ام میگیره بخوام حتی بگم!! ولی از اونجایی که همییییشه توی ذهنمه میگمش... به جز کسایی که میشناسمشون، وقتی کسایی که بی آدرس کامنت میذارن یا دفعه ی اول برام کامنت میذارن حس میکنم واقعی نیستن! یه چیزی توی مایه های ربات مثلا!! رباتایی که قابلیت کامنت گذاشتن دارن! یا حتی گاهی فکر میکنم از بچه هایی هستن که خودم میشناسم ولی منتها با اسمای دیگه برام می نویسن که کامنتام زیادتر شه!!! خب مسلما خیلی مسخره س این فکر.. ولی هیچ تصوری راجع به کسی که آدرس نداره و نمیشناسمش، ندارم! حتی گاهی که بعضیا خیلی محبت دارن و برام خصوصی می نویسن بی آدرس، بی اسم و مشخصات درست، این فکرم راجع به اینا بیشتره...نمیتونم تصور کنم که یه آدم واقعی مثل من الان نشسته پشت سیستم و داره برام کامنت میذاره و میگه که دوست داره نوشته هامو... >_< 



بهم گفته آخر این هفته می برتم جاده چالوس... برام کباب درست میکنه روی یه آتیش گرم...منم گفتم میخوام به اندازه ی یه کوله پشتی برگای پاییزی جمع کنم باهاشون یه ایده ای دارم که توی هالووین شاید اجراش کنم...

دارم فک میکنم که باید چند تا لباس بافتنی گرم ولی خوش رنگ برای خودم بخرم... آخه برای منی که از حالا تا آخر زمستون همش یه عالمه لباسای بافتنی روی هم روی هم میپوشم و تیپ توی خونه ایم مسخره میشه فک کنم لازم باشه این کار... مثلا توی جورابا اون جوراب زخیم پشمی صورتیه که آقای ز برام از استرالیا اورده از همه گرما بخش تره... توی بافت هام اون بافت سفید کلفته که مامان بزرگ برای خاله فاطمه بافته بوده بعد خاله هیچ وقت نپوشیده بود چون خیلی گرمش میکرد و داد به من... توی شلوارا اون شلوار مشکی کتانه که پایینش گلای بافتنی قرمز داره... و برای اینکه گرمای تنم تکمیل شه اون سوییشرت بافت ریزه که سبزه و عاشقشم و با بیریت از سفر شیرازمون خریده بودیم رو میپوشم... بله! اینجوری نگام نکنین، من از ماه دیگه این تیپی میگردم.. الان فقط به جورابه و سوییشرته بسنده کردم!! بعد موقع خواب هم اول یه پتو مسافرتی نازک که هدیه ی اولین سالیه که تدریس رو شروع کرده بودم میپیچم دور بدنم... بعد پتوی همیشگی سبزم رو و در آخر اون پتو کلفت بلنده!! چیه؟ آدم سرمایی ندیدین؟؟؟!! 

نمیدونم مارس وقتی من رو اینجوری ببینه چه عکس العملی خواهد داشت... خب اون منو سالهای قبل توی خونه توی این فصلا دیده بود، منتها چون هر از چندگاهی چنین فرصتی بهمون پا میداد انتظار نداشتین که خودمو براش پتو پیچ کنم؟؟! یادمه اون روزا جوونو بهم میگفت خب توی این سرما این قرتی بازیا چیه معلومه که سرما میخوری...!



شما هم یه عالمه دفتر دارید برای کارای مختلف؟؟ مثلا الان میبینم هزارتا دفتر دارم که توی هرکدوم همش چند صفحه نوشتم و انداختم کنار... باید بذارمشون کنار هم ببینم کدوما غیر ضروری ان، بار سنگین ننوشتن توشون رو از روی دوشم بردارم! بعد لابه لای دفترا نوت بوک دوتاییمون رو که یکی مال منه یکی مال مارس رو هم دیدم.. همون دفتری که سالگرد یک سالگیمون خریدیمش.. همونی که اولش نوشتیم dreams come true... همونی که از رویاها و آرزوهای کوچیکمون توش نوشتیم که اون یکی برامون انجامش بده.. یکی از آرزوهای مارس اینه که براش یه شالیزار پیدا کنم از صاحبش اجازه بگیرم بذارم برای یه بار مارس کارای شالیزارشو انجام بده!بین آرزوهاش این از همه به نظرم کول تر اومده... 

کول ترین رویای منم اینه که یه شب که عیده، و همه ی مردم  خوشحالن برام نون خامه ای بخر.. و یکی دیگه اش هم اینه که  منو ببر یه جزیره ی آروم، از اون جزیره ها که رنگ آبش روشنه و درختای خوشگل داره و ماسه هاش رنگشون روشنه ، بذار توی ساحلش دیرینک کنم و تو برام فلفل کباب کن!! اون رویای سوار شدنه یه کشتی بزرگ و تجملاتی که منم لباس شب بلند مشکی تنمه و موهامو گوجه ای بستم هم که سرسبد همه ی رویاهامه!


دارم فکر میکنم که چقدر خوبه آدما بالاخره یه روزی جفتشون رو پیدا کنن و بتونن تا ابد باهاش خوش بگذرونن.. دیر یا زودش رو کار ندارم اما بالاخره جفتشون رو پیدا کنن، بتونن باهاش سفر برن، یا بتونن با هم توی خونه زندگی کنن....من یه زمانی که خیلی هم دور نبود فکر میکردم هیچ مردی پیدا نمیشه که جفت من باشه، که باهاش حال کنم و از لحظه ی اول که میبینمش عاشقش شم و بتونیم با هم تا ابد بمونیم... واسه همین همه ی رویاهامو تنهایی طی میکردم.. بعد درست از یه ماه قبل از اینکه برای اولین بار مارس رو ببینم توی خودم حس کردم که با تمام وجودم دلم رابطه میخواد! یه رابطه ی خوب و درست...نه که حتما به ازدواج ختم شه، ولی یه رابطه ای که توش بلوغ باشه... بعد درست همون ثانیه ای که مارس رو دیدم دلم هررری ریخت پایین..البته که توی اون روزا حتی یه درصدم فکر نیمکردم اون یه روزی بی افم بشه چه برسه به همسر....بعد حالا میبینم که چه خوبه که دلم خواست رابطه دار بشم...چون طی کردنه اون رویاها به تنهایی خوب نبود! مثلا وقتی سوار همون کشتیه میشم و لباس شبم تنمه، وقتی موهامو جمع کردم بالا و گردنم لخته، اگه تنها بودم کی میخواست با صورت ته ریش دارش گردنمو ماچ کنه؟؟ خب لابد اونجا مردای زیادی در کمین یه زن هستن که اگه تنها میبودم میومدن سراغم.. ولی مطمئنم دلم نمیخواست با کسی که فقط واسه ماچ کردنم دندون تیز کرده رویای هزارساله ام رو به صبح برسونم!!


............................................................................................



برای دخترک چشم سیاه از بچگیام داشتم میگفتم... وقتی بهش گفتم که همیشه از اول همبازی هام پسر بودن متعجب شده بود! آخرین خاطراتی که یادمه این بود که با حمید میرفتیم دوتایی دوچرخه سواری،واسه خودش یه ادونچری بود اون روزام، آذوقه جمع میکردیم و قمقمه ی دوچرخه ها مون رو پر از آب! بعد میرفتیم خیابونای اطراف رو کشف میکردیم! یه جایی هم بود که یه درخت خیلی باحال و گنده داشت که سایه اش خیلی مهربون بود توی تابستون!! خسته که می شدیم می رفتیم اونجا آذوقه مون رو میخوردیم! بعد مثلا شبا هم میرفتیم توی کوچه ی خودمون با بقیه ی پسرا بمب میساختیم!!!!!کبریت رو ریز ریز میکردیم میریختیم توی یه تیکه کاغذ و اون میشد بمب :)) بعد ولی هیچ وقت توی این بازی کردنا و دوستای پسر داشتن من رفتارام پسرونه نبود! همیشه هدبندای خوشگل درست میکردم میزدم به موهام! یا گاهی برای پسرا یعد از بمب ساختن غذا درست میکردم (شامل برگ خورد شده همراه با شاخه های خشک ریز :پی) 

اینارو به کل یادم رفته بود! امشب که برای دخترک تعریف کردم خودم لبخندم شده بود و هنوز حسش باهامه :)


قلبم به درد میاد از این حادثه ی اخیری که برای حاجی ها رخ داد.. تا حالا هیچ فاجعه ی انسانی ای اینطوری من رو منقلب نکرده بود...با اینکه اصلا آدم مذهبی ای نیستم و هیچ ایده ی راجع به ح///ج و اینا ندارم ولی با اینحال دلم سوخت واقعا...فکر کن با هزار امید و آرزو مامان باباتو میفرستی برن سفری که یه عمر آرزوش رو داشتن بعد یهو برات جسم بی جونشون رو میارن... یکی دو نفری این اطراف فوت شدن و عکسشون رو بزرگ زدن... این چند روز همش قلبم مچاله شده... بعد اون وقت توی واحد روبه رویی پلاکارتای خوش آمدین و اینا زدن چون حاجیشون سالم برگشته... میگم یعنی این دو تا خانواده ای که یکیشون سالم برگشته یکیشون فوت شده چه حسی دارن از دیدن هم؟؟؟ با خودشون چی فکر میکنن؟؟ اون یکی حسرت میخوره و اون یکی توی دلش خدارو شاکره؟؟ یا بچه های متوفی چه حسی دارن؟؟ اینقدر به این چیزا فکر میکنم که مغزم درد میگیره... من عادت ندارم به موضوعات غمناک فکر کنم.. بعد ولی این چیزیه که این روزا هی ذهنمو به خودش مشغول میکنه.... یعنی قشنگ انگار یکی قلبمو میگیره توی مشتش چند ثانیه فشار میده و  ول میکنه....




.....................................................................


دیشب وقتی قرار شد خانواده برن مهمانی، من هم فکر کردم که بهترین فرصت برای تموم کردنه یه فصله... وقتی رفتن، یکی دو ساعتی توی سکوت مطلق خوابیدم و بعدش با انرژی رفتم بیرون... یکی دوتایی خوراکی های مورد علاقمو خریدم و اومدم توی اتاقم..

سردم بود.. مارس بهم تکست زد میلو هوا سرده توی خونه لباس گرم بپوش... از اینکه حواسش بهم بود دلم گرم شد.. وسایلم رو کف اتاق پهن کردم و خوراکیهامو دورم چیدم.. میخواستم بعد از تموم کردنه کارم اونا رو بخورم ولی دیدم تایمم کمه برای همین در حین انجام دادنش میخوردم... و درست توی آخرین لحظه های ساعت یازده بالاخره یه فصل رو تموم کردم!
یه ویس توی تلگرام برای مارس فرستادم با صدای ذوقی و کش دار که بالاخره فصل سه رو تموم کردمممممم....و بعدش؟؟ همین! ذوقم توی همون ویس بود فقط و تموم شد... یعنی انگاری میگم خب که چی، خسته نباشی بعد از هشت ماه تازه داری شروعش میکنی و این فصل باید حداقل توی تیرماه تموم میشد نه الان...

با اینحال انگاری یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد... باقی فصل ها رو تا حدودی نوشته بودم قبلا و خب خیلی استرس ندارم بابتش کما اینکه میتونم تا آخرین لحظه ی دفاع هم بهشون مطلب اضافه کنم و یا حتی میشه بعد از دفاع هم ویرایششون کرد.. منتها فصل سه رو نه،هرچی که همون اول نوشتی ، همون اونه فقط...




...........................................................................................


امروز بعد از مدت هااااااااااا توی یکی از کلاس های بزرگسال دخترونم بخاطر یه سوتی بامزه ای که یکی از دخترا داد به قدری خندیدم که نای وایسادن دیگه نداشتم! من معمولا به سوتی ها نمی خندم خصوصا که اگه یه چیز خجالت آور باشه، یعنی از درون شاید منفجر شم از خنده ولی بروز نمیدم.. امروز ولی اونقدر سوتیش به نظرم باحال و بامزه بود که نتونستم خودمو کنترل کنم به معنای واقعی قهقهه میزدم و نمیتونستم اصلا کنترلش کنم... بعد خود دختره هم از خنده ی من هی خنده اش میگرفت تا جایی که آخرسر اشک از چشاش ریخت بیرون... خب الان که دارم برای خودم مرورش میکنم میبینم اونقدرا هم فان نبود که، ولی توی اون شرایط  و با اون لحنی که اون گفت.. وای خدایا، بی حال افتادم روی صندلیم گفتم نمیتونم تدریس کنم :))



............................................................................................


روزی نیس که به این موضوع فکر نکنم که کاش بیریت همینجا توی شهر من بود.. حیف نیس توی این روزا با هم نریم بیرون؟ با هم نریم کباب بزنیم توی سرمای ملس؟ آخ کباب... یعنی هیچی به اندازه ی این غذا خوشیه منو تکمیل نمیکنه... بهترین غذایی که توی شادی هام میتونم داشته باشمش اول کبابه که روش پر از سماق باشه با چندتا پر لیمو... بعدا پیتزا، که یه عالمه فلفل تند و آویشن داشته باشه...داشتم میگفتم! لحظه ای نیس که فکر نکنم چقدر طفلکی و بی دوستم من اینجا!