T_T

دروغ چرا؟ اصلا اصلا اصلا خوشحال نیستم! 

حالم گرفته ست و لحظه های خوبی رو ندارم.. چشمم که به تقویم میخوره حالت تهوع بهم دست میده... غر زدنم میگیره و هیچ راضی نیستم...


امروز مارس داشت نزدیک به دو ساعت برام حرف میزد... با اینکه از صبح سعی کرده بود با تکستای بلند و خوبش حواسم رو پرت کنه.. ولی واقعا وقتی روبه روش نشسته بودم قیافه ام داد میزد که غمگینم و اکی نیستم...



دوست نداشتم انقد زود تابستون تموم شه.. ولی خب راهی هم نیست... از اینکه این روزا باید جدی تر پایان نامهه رو پیش ببرم و وقتم هرروز کم و کمتر میشه بیشتر حالم خراب میشه... 


کاش میشد کلا بی خیال همه چی میشدم، میرفتم یه جا که همیشه تابستونه ... :(