دروغ چرا؟ اصلا اصلا اصلا خوشحال نیستم!
حالم گرفته ست و لحظه های خوبی رو ندارم.. چشمم که به تقویم میخوره حالت تهوع بهم دست میده... غر زدنم میگیره و هیچ راضی نیستم...
امروز مارس داشت نزدیک به دو ساعت برام حرف میزد... با اینکه از صبح سعی کرده بود با تکستای بلند و خوبش حواسم رو پرت کنه.. ولی واقعا وقتی روبه روش نشسته بودم قیافه ام داد میزد که غمگینم و اکی نیستم...
دوست نداشتم انقد زود تابستون تموم شه.. ولی خب راهی هم نیست... از اینکه این روزا باید جدی تر پایان نامهه رو پیش ببرم و وقتم هرروز کم و کمتر میشه بیشتر حالم خراب میشه...
کاش میشد کلا بی خیال همه چی میشدم، میرفتم یه جا که همیشه تابستونه ... :(