هروقت صدای باد و بعدشم بارون میاد، و بعدش یکمی باد سرد می وزه  واسه من مثه مرگه! یاد تموم بدبختی ها و گه ترین روزام میفتم! نمیدونم چرا!


این بیسکوئیت که بابا خریده خیلی خوشمزس... یه جورایی مزه ی نون قندی های قدیمی و داغ رو واسم تداعی میکنه... با اینحال من هیچ وقت کیک رو بهشون ترجیح نمیدم.. آخه بیسکوئیتا سفتن، باید جوییده بشن، ولی کیک نرمه، راحته خوردنش! اون موقع ها وسط کلاسا که میرفتیم بوفه صبحانه یا عصرونه بخوریم، بچه ها انتخابشون بیسکوئیت های بای بود، من از اون کیک کوچولو دو قلوها برمیداشتم! اگه هم انتخاب دیگه ای واسم نبود اون بسکوئیت ها رو اونقدر توی چای ام نگه میداشتم تا نرم شه!






..........................................................



دیشب توی مهمانی، به این فکر میکردم که چقدر خوبه مارس اینجاست کنارمه، قبلا هی باید به بهانه  های مختلف میرفتم اتاقم تا گوشیمو چک کنم تا یه تکست بزنم و بگم که چه خبره.. یا همش جای خالیش برام غصه دار بود.. الان ولی توی مهمانی ها، کنارشم..بهش میوه میدم و وقتی مردا راجع به یه موضوعی حرف میزنن مارس بهم اطلاعات تکمیل تر میده...



............................................................

خواهر بزرگه برام یه عالمه خرید کرده.. وقتی دیدم مارس با چندتا کیسه ی خرید اومد توو و تا مارک روی کیسه ها رو خوندم فهمیدم باز کار خواهر بزرگه س.. اونقدر هیجان زده شده بودم که نمیدونستم اول کدوم رو بپوشم! هرکدوم رو باز میکردم میدیدم از اون یکی بهتر و خوشگل تره.. بعد ولی بینشون یه چی بود که درجا دل و دینمو بهش دادم! همون پیراهنی که همیشه توی ذهنم بود داشته باشمش و موهامو گوجه ای ببندم و توی کِشتی و توی شب بپوشمش و توی هوای آزاد وایسم و موج ها رو نگاه کنم! دقیقا همون مدلی س///ک///سی و جذب و راسته! با یه چاک خیلی ناز از پایینش تا یکمی بالای زانوم...و یه کفش بند بندی مشکی که باهاش ست کرده بودش... بعد؟ توی خریدا یه چیز کت مانند حریر مشکی نیم تنه هم بود که پایینش گره میخورد به هم...واسه همین لباس مجلسیه بود که روش بپوشی.. منتها من اونو خالی پوشیدمش و؟... اونقدر ازش خوشم اومده بود که دلم نمیخواست از تنم درش بیارم! 

یه مانتوی آبی کاربنی هم توی خریدا بود که من تا حالا اون سبکی نپوشیدم اصلا لباس! فکر میکنم یه تیپ خیلی خاص و عجیبی میشه اون سبک مانتو! یعنی اگه به خودم بود هیچ وقت همچین انتخابی نمیداشتم، ولی وقتی پوشیدمش فکر کردم که چیز جالبی میتونه باشه!



خواهر آخریه پریشب بهم میگفت تا چند سال پیش خواهر بزرگه هی لباس میخریده میگفته میذارم برای خانوم آینده ی مارس.. بعد که دیده بود مارس تن به ازدواج نمیده و خبری نیس یکی یکی لباسا رو بذل و بخشش کرده به آدما و بعد هی واسه ماها خرید میکرده تااااا اینکه تو اومدی و حالا باز هرجا میره مدام به فکره توئه، هربار میریم بیرون وایمیسته مغازه ها رو نگاه میکنه میگه این واسه میلو خوب میشه بخرم براش؟؟... بعد جالبه برام که لباسا رو تک نمیخره، یعنی تا یه کفشی یا کیفی رو باهاش ست نکنه بهم نمیده...دیشب با ته قلبم ازش تشکر کردم و از خدای خوبم هم ممنونم که همچین آدمایی رو سر راهم قرار داده...  یه نوت دیگه توی مموری جار...

خریدامون رو اخیرا از سایت دیجی کالا انجام میدیم! راضی هم هستیم و تنوعش هم بالاس و خوبیش اینه که واست میارن با پست. لازم نیس پاشی کلی تایم بذاری خرید کنی بیرون اونم توی این ترافیک مسخره..

من خودم البته تا حالا چیزی نگرفتم ولی مارس برام از اونجا خرید میکنه...

برام یه کیف ابزار آلات خرید چند وقت پیش، که قیافه اش کاملا مردونس ولی به قدری کاربردیه که مدام ذوقشو دارم که کجای خونمون جاش بدم! یه عاااالمه جیب و زیپ اینا داره با اینحال فضای کمی رو اشغال میکنه! گاهی فکر میکنم توش وسایل ابزاریمون رو بذاریم مثل میخ و پیچ گوشتی و قیچی و اینجور چیزا...

گاهی میگم نه شاید جاش توی کابینت خوب بشه مثلا برای پارچه های تمیزکاری و شیشه پاک کنا! در عین حال میبینم جای مناسبی هم واسه گذاشتنه قوطی ها و گواش ها و قلم موهای رنگمه!

هنوز به تصمیم قطعی نرسیدم ولی فکر کردن بهش حالمو خوب میکنه!! خب چون در راستای پست قبل اینم یه نظم دهنده ی دیگس و به درد ذهن وسواسی من میخوره...



.....................................................................................


شاید ما یادمون بره یه روزی چیا میگفتیم یا چه تفکراتی داشتیم، منتها بقیه ی آدما خوووووب یادشون میمونه حرفای ما رو و درست به موقع و با لحن نیش دار میکوبن توی صورتمون که عهههه یادته فلان روز فلان حرف و ایده رو داشتی؟!!! و تو متعجب میشی که واقعا؟؟ من؟؟ 

خب بیاییم قبول کنیم آدما عوض میشن.. هیچ ایرادی نداره اگه دیروز میمردی واسه یه چیز که حالا ازش متنفری..شنونده باید مهربون باشه..یه ذره مهربونی و لطافت جذابیت هم میاره به نظرم... 


......................................................................................


اون روزی که بیریت از خودش عکس گذاشته بود یهو حس کردم چقدررررر دلم براش تنگ شده و چقدررر گذشته از وقتی که تایم گذروندیم با هم...بعد زیر عکسش برای اولین بار قربون صدقه اش رفتم و وشتم قربووووونت برم زیبای دلنشین من!!...

بهم سریعا پی ام زد میلو؟؟ جریان چیه؟؟؟ گفتم هوم؟؟ گفت تو این مدلی حرف زدن بلد نیستی...

خب راست میگه.. من مهربونی رو توی کلام نمیبینم.. یعنی هیچ وقت نمیتونم مدام کامنتای محبت آمیز بذارم واسه دخترا و بگم واو چقدر تو عالی ای چقدر تورو دوست دارم و الی آخر.. نه که بد باشه، نه، ولی تو آیین من نیس این مدل دوست داشتن! فکر میکنم دوست داشتنه واقعی وقتیه که تو توی روزای سخت به یه آه غمناک اکتفا نکنی و رد شی، که یه تکیه گاه باشی، مهربونی واسه من یعنی که احترام بذاری به دوستت حتی اگه باهاش تا حد مرگ صمیمی هستی، واسه من مهربونی و عاطفه یعنی که جلوی بقیه ببریش بالا و بگی که چقدر خوبه بودنش در کنارت! که براش بتونی یه کاری انجام بدی که بقیه نمیتونن... شاید واسه همینه که با هیشکی دوست نمیشم.. چون فکر میکنم مسئولیتش سنیگنه واسم! فکر میکنم یکی دو تا دختر داشته باشم بسه که بدونن من همیشه باهاشونم توی هر شرایطی! شاید واسه همین باشه که دختره توی دوران ارشد نتونست بهم خیلی نزدیک شه چون از هفته ی سوم بهش خیلی رک گفتم میشه انقدر قربون صدقه ام نری یا هی دستمو نگیری؟!! خب لابد از اون روز از من  متنفر شد ولی فکر میکنم بعدش فهمید که من اهل دوستی های آبکی نیستم...

بعد واقعا سختمه وقتی کسی بهم محبت کلامی داره (منظورم فقط دوستام و دخترا هستن، نه مارس یا مثل دخترک چشم سیاه یا بیریت) واسم خیلی سخته جواب دادن بهشون! یعنی میخوام بنویسم مرسی! میبینم اوه به نظر خودخواهانه میاد نکنه ناراحت شه، میخوام بنویسم مثلا آخییییی عزیزمممممم توام خوبی توام فلانی توام بیساری، میبینم اه اصلا تو قاموس من نیس!! بعد همه ی حسمو توی این چندتا کلمه نشون میدم با همین کشش : مرررررررررررررسی_ ممنوووون _ واااااای_...بعد همشم میگم خدا کنه بفهمه که من آدم مهربونی ام منتها بلد نیستم قربون صدقه برم یا جواب بدم!



...............................................................................

فکر میکنم بهترین تصمیمی که توی زندگیم گرفتم تا حالا این باشه که به جز دو روز آخر هفته دیگه چهارشنبه هامو هم خالی کردم و تایم ندادم به آموزشگاه ها! بعد به قدری این دو هفته از تعطیلات سه روآخر هفته ام لذت بردم که باورم نمیشه چرا قبلا این کارو نمیکردم و حتی روزای جمعه ام رو هم به ف///اک میدادم!


توی یکی از همین شبا باید واسه خودم یه شب نشینی داشته باشم.. دو سه تا پتو بندازم کف اتاق و یه جای گرم و نرم واسه خودم بسازم،  شمع روشن کنم و پسته ی تازه بریزم توی اون کاسه سبزه، نسکافه و کیک داشته باشم و یه غذای تند! منتها تا این فصل پایان نامه که الان چند روزه مدام پاش هستم و مرتب پیگیرش رو تمومش نکنم خبری نیس از این قرتی بازیا! به خودم میگم دیگه تمومه.. این آخرین مرحله از دوره ی تحصیلیته، تمومش کن...روی تخته  سیاهم نوشتم امروز یه فرصت طلاییه دیگس واسه ادامه دادن... و الان دو هفته س که دارم با برنامه ریزیم پیش میرم و میبینم که اوه اصلنم اونقدرا که فکر میکردم سخت نبود این لعنتی! 

دیروز که داشتم لباسای بیرونمو توی باشگاه درمیوردم و تا میکردم میذاشتم توی فایلم یه دختره کنارم وایساده بود بهم گفت اوووه چه مرتب و منظم، یه ساعت بیشتر نیس که!!


یهو یاد حرف بیریتنی توی سفر آخرمون افتاده بودم.. من بالا بودم داشتم چمدونمون رو خالی میکردم و لباسای بیرونی رو آویزون میکردم.. مارس از پایین گفت میلو کجایی  پس بیا دیگه... بیریتنی گفت من باهات شرط میبندم الان داره لباساتون رو مرتب میکنه و میذاره روی چوب لباسی.. من غش کردم از خنده.. مارس گفت چوب لباسی نبود که بالا، بیریت گفت بازم شرط میبندم اون چوب رختی قرمزشو با خودش اورده و داره میذاره روی اونا...

من؟؟ مردم از خنده وقتی چوب رختی قرمزمو توی دستم دیدم... باز بیریت گفت نگران نباش، اگه چوب رختی هم نداشته باشه یه میخ یا سوزن پیدا میکنه میکوبه به دیوار لباسا رو از اونجا آویزوون میکنه...

داد زدم گفتم بسه دیگه آروم شو بذار کارمو کنم الان میام پایین.. 


.......................................................................


دلم سفر میخواد. با بیریتنی...سفرای دخترونه یه حس و حال خوب دیگه دارن.. مثلا میتونی تا لنگ ظهر بخوابی و بعدش که بیدار میشی با یه لباس شلخته و موهای شونه نکرده بری آشپزخونه... بشینین دوتایی با بی حوصلگی و و یا حتی مثل برج زهرمار صبحانه بخورین بدون اینکه لازم باشه خوب به نظر بیایین و یا به اون یکی حس خوب بدین! و قتی سر حال شدین دوتایی برنامه بریزین و دغدغه هاتون یکی باشه و حتی هردو هم دلتون بخواد جاهای مشترک برید مثلا برید آفتاب بگیرید.. موقع حاضر شدن هم اصلا نگران نباشی که مردت زودتر از تو آماده شده، چون با دوستتی و اونم مثل تو داره جلوی آینه تایم میگذرونه تا حاضر شید دو تایی!  و یا حتی میتونین با هم وسایل میک آپتون رو شِر کنین (گرچه ما این کارو نمیکنیم ولی خب مزیته دیگه به هرحال...)! 



درست همون لحظه ای که داشتم با انرژی و عشق کارم رو انجام میدادم چشمم خورد به فیش ثبت نام بچه ها... و بعد؟ حساب کردم دیدم الان همین یه دونه کلاسم که شونزده نفر آدم توشه یک میلیون و ششصد هزارتومن برای ثبت نام دادن جمعا.. بعد اون وقت به من چقدرشو میدن؟؟؟ فس شدم! نشستم روی صندلیم و تا چند ثانیه نتونستم کارمو انجام بدم.. با اینکه میدونستم خب اینو.. هفت ساله میدونم ولی فکر میکنم واقعا چرا یکی که اینقدر عشق داره به کارش اینقدر در حقش بی انصافی میشه... همون موقع به مارس تکست زدم و گفتم.. میدونه که چقدر ناراحتم همیشه از این بابت.. با اینکه همین الانشم دارم خوب پول درمیارم ولی حقم بیشتر از ایناس.. من دارم با عشق کار میکنم... زحمت کشیدم واسه چیزی که الان هستم (حتی اگه خیلی هم خوب نباشه..) بعد اونم دلداریم داد و گفت همه چیز بهتر میشه...با خودم فکر کردم که چقدر خوبه که دارمش.. که میتونم هر لحظه باهاش راجع به همه چیز حرف بزنم و براش از احساسم بگم...


شب بهش گفتم بذار روی پات بشینم.. خودمو مچاله کردم توی بغلش و با بغض سکوت کردم... گفتم میبینی؟؟ یکی مثل من از روزای اول زندگیش تلاش کرده و قدر ثانیه به ثانیه ی زندگیشو دونسته و دور باطل نداشته اون وقت اینجوریه درآمدش اون وقت آدمای دیگه...

میگفت که باید افتخار کنم که تا حالا هرچی خواستم خودم تونستم تهیه کنم حتی اگه دست پایین بوده یا اونقدرا پرفکت نبوده... منتها من با این چیزا آروم نشدم.. ترجیح دادم خودمو مچاله تر کنم و فکر کنم شاااااید اگه یه جای دیگه بودم با اینهمه تلاش و پشتکاری که از خودم سراغ دارم میتونستم یه در آمد درست حسابی داشته باشم... منی که حتی از خوراکی های مورد علاقه ام سه سال چشم پوشی میکردم تا بتونم پولامو بیشتر سیو کنم.. قدیمی ها یادشونه چجوری مدیریت میکردم اون وضعیت رو... مارس میگفت میلو همین الانشم پیشرفت خوبی داشتی، درآمدت خوبه نسبت به کاری که میکنی و نسبت به همسن و سالات... من ولی بازم قانع نشده بودم.. اصلا هم زیاده خواهی نیس، فکر میکنم که حقمه، ادما خودشون میدونن دارن چجوری کارشون رو انجام میدن و من میدونم که حقمه... فکر میکنم که حقمه وقتی اونقدر با انرژی وقت میذارم و دونه به دونه ی چیزا رو با بهترین مثالا توی کله ی آدما فرو میکنم لااقل سهم من و مدیر نصف نصف باشه....



.........................................................................................................


دامنه یه جوره خوبیه.. خیلی وقت پیشا خاله زیبا بهم دادش ولی من انگشت شمار پوشیدمش..بعد امشب واسش پوشیده بودم.. یه جور خوبی وقتی راه میرم پشتش تکون میخوره! مثل این دامن دخترای رقاص توی باشگاه های ورزشی که نمیدونم اسمش چیه کاغذه چیه زرورقیه میگیرن دستشون و هی بالا پایین میپرن و می رقصن و دامنشون از پشتش تکوت تکون میخوره.. این مدلیه...بعد واسش این مدلی می رقصیدم و قر میدادم... بهم گفته میلو تو پر از شیطنت و بازیگوشی ای...

اگه آدمای دیگه بشنون که مارس اینو بهم گفته از تعجب شاخ درمیارن! چون تنها چیزی که به من نمیاد شیطنت و بازیگوشیه! البته این بعد از شخصیتم رو فقط مارس شناخته... فکر میکنم هممون یه بعد یواشکی و نهفته داریم که فقط واسه مردی که دوستش داریم رو می کنیم..!



........................................................................



تا آخر پاییز عاشق سه شنبه هام می مونم چون تایم کارم یه جوریه که عصر تموم میشه  و از اونجایی که مرکز شهره میتونم برم تا یکی دو ساعتی خریدامو انجام بدم و مغازه ها رو نگاه کنم تا برای تولدش یه ایده ای توی ذهنم جرقه بخوره! فعلا که هییییچی توی فکرم نیس...میخوام خوشحالش کنم...کاش یه چیز تازه و نو به فکرم بیاد! هیچ دلم نمیخواد تکراری باشه و فرمالیته... دلم میخواد مرد عزیزم رو خوشحال کنم تا برام از همون خنده های قشنگش رو سر بده! 


قبل تر ها، هیچ ایده ای راجع به حشرات نداشتم! یعنی تا میدیدم که مثلا یه سوسک درختی داره توی اتاقم راه میره (به واسطه ی اینکه اتاقم بالکن داره و درخت هم نزدیکشه خیلی حشره میاد توو) فورا با هرچی که دم دستم بود میکشتمش و مینداختم سطل آشغال...


یه بار همون قدیما، که میخواستم یکیشون رو بکشم مارس گفت عههه میلو چیکار میکنی، گناه داره.. بعد با ملایمت و دقت اون حشره رو از روی زمین برداشت و در بالکن رو باز کرد و گذاشتش روی شاخه ی درخت...


بعد با خودم فکر کردم که چرا من همچین میکنم.. اگه می ترسم خب با یه کاغذی یا یه حرکتی اون رو بندازم بیرون، چرا زندگیش رو ازش میگیرم! 

از اون به بعد هربار که یه حشره دیدم خواستم از روی زمین برش دارم دیدم که اصلا من هیچ ترسی از اینا ندارم! یا حتی بدم هم نمیاد ازشون.. کاری که قبلا میکردم صرفا یه حرکت قراردادی بوده که شاید از بقیه یاد گرفتمش و بدون فکر انجامش دادم! 

برای همینه که حالا وقتی یه عنکبوت میبینم با دقت نگاش میکنم، وقتی یه سوسک درختی (نمیدونم این اسمش درسته یا نه، ولی همرنگ چوبه و قیافه اش خیلی خنگ و باحاله!) میبینم میذارمش روی یه تیکه کاغذ و همونطور که دارم میرم طرف در بالکن به پاهاش نگاه میکنم!

یا مثلا وقتی بابا زالو میخره، میگیرم و از نزدیک نگاشون میکنم و به نظرم خیلی ناز و غمزه دارن! یه جور باحالی کش و قوس میدن به بدنشون!

یا وقتی داریم از حیاط مارس اینا میریم بیرون میبینم یه کرم ابریشم از بالای درخت انگور یهو پرت میشه پایین دلم براش میسوزه، لابد پاش لیز خورده یا نتونسته روی یه قسمتی راه بره پرت شده پایین! و از روی زمین با دستم آروم برش میدارم و محو خال خال های خوشرنگ روی بدنش میشم و میذارمش روی درخت و میگم مواظب خودت باش!!!

نمیدونم، البته شاید یه حشره ی وحشی و تند و تیز مثل این شاپرک های گنده که حتی بال زدنشون هم صدا داره منو بترسونه کمی، ولی تا جایی که بشه سعی میکنم هدایتشون کنم به سمت بیرون....



بعد هربار بعد از این حرکت توی دلم از مارس تشکر میکنم که یه بعدی از من رو برام روشن کرد! که ازش یاد گرفتم میتونم اینا رو دوست داشته باشم و یه عمر به اشتباه فکر میکردم ازشون می ترسم!




..................................................................................................


دلم میخواد یه جشن یا یه سوپرایز کوچولوی پاییزی داشته باشیم.. خیلی وقته از این حرکتای دلخوش کنک نزدیم.. هی فکر میکنم چیکار میشه کرد..تقویم رو نگاه میکنم... دلم میخواد جشن هالووین هم داشته باشیم ..بعد تولدش هم درسته که آخرین روزای پاییزه ولی همیشه از اول مهر من میفتم تو تکاپو منتها با دور یواش!!


..................................................................................................


چند شبه همش خواب غواصی و دریا و شنا رو میبینم... همیشه همینطوریه.. هر وقت زیاد از تایم آخرین بار استخر رفتنم میگذره ذهنم شروع میکنه به خواب دیدنِ آب اونم به صورت متوالی!

بعد من یه خواب بیننده ی قوی ام! محاله شبام بدون خواب به صبح برسه. گاهی خوابام مرحله ایه! گاهی توی دریا یا جنگل دارم واسه خودم چیزای مختلف کشف میکنم! همیشه از همون روزای اول رابطه ام تا حالا مارس توی تکست صبح بخیر ازم میخواد براش خوابامو تعریف کنم و همیشه بهم میگه میلو من عاشق خوابای توام چطوری ذهنت اینارو طراحی میکنه! بعد جالبه هروقت که جاهای جدیدتر رو توی خوابم میبینم یا مراحل بیشتر، صبحش ذهنم خسته تر میشه و با رخوت و کسلی بیدار میشم.. اصلنم ربطی به زیاد خوردن نداره :))

مثلا پریشبا خواب میدیدم کف دریا خوابیدم و دارم روی آب رو نگاه میکنم و انواع و اقسام ماهی ها و کوسه ها از بالا سرم رد میشدن و من میدیدمشون! واسه مارس که تعریف کردم میگفت اونوقت چطوری نفس می کشیدی کف آب؟؟ گفتم اتفاقا از خودم پرسیدم که عه من چجوری اینقدر ریلکس دارم نفس میکشم و دراز کشیدم اینجا؟ بعد میگفتم خب لابد آدما بعضیاشون میتونن این کار رو بکنن :|



.............................................................................



بخاطر مسائل امنیتی راجع به این چند خط به هیچ سوالی جواب نمیدم!


هی من میگم اهل تی وی و ماهواره و موزیک نیستم باور نمیکنن.. خب بیا! ارکستر صبا یه گروه معروف بودن و خوانندهه یه آدم معروف بوده که من نمیشناختمش :| یعنی وقتی فهمیدم کی بودن و چه جایگاهی دارن هنگ بودم! به مارس گفتم تو میدونستی خواننده اش فلانیه؟؟ گفت آره بهت گفتم که همون اول که رفتیم توو.. من متوجه نشده بودم ولی!

بیخود نبود که اونقدر کارشون عالی بود و تونستن اونجوری شور و هیجان بدن... البته مارس و بیریت میگن که خوانندهه خیلی هم خفن نیس ولی خب اگه شاید از اول میدونستم که کیه بیشتر هیجان زده میشدم!!!


..............................................................................


فکر میکنم یکی از سخت ترین قسمت های شغلماین باشه که یکی از شاگردا بیشعور بازی دربیاره و تو باهاش یکی دو کلمه بحث میکنی و بقیه خیره میشن بهت تا ببینن ری اکشنت چیه، سرخ میشی عصبانی میشی، داد میکشی یا چی.. و تو در عین حال که اون آدم رو میشونی سرجاش فیس ات رو هم بایدمحکم و سفت نگه داری و خنثی برخورد کنی و بعدش که تدریس رو ادامه میدی وقتی اون میخواد جواب بده و یا سوال داره تو خیلی عادی انگا رنه انگار که طوری شده بهش توجه کنی تا بقیه بل نگیرن یا خودش نگه ایناها ببین جواب نمیدی!

البته این برای من خیلی خیلی خیلی کم رخ داده خدارو شکر... 


..........................................................................


امروز تجربه ی جدیدی داشتیم توی پیلاتس.. با توپ کار کردیم.. البته چند وقتی هست که این کارو میکنن منتها من چون نمیرفتم امروز بار اولم بود... بی نهااااااایت حرکتاش سخت بود و اصلا فکر نمیکردم کار کردن با یه توپ اونقدر مشکل باشه! آخرسرشکم و پاهام از شدت درد و فشار میلرزیدن!!!

با خودم گفتم من چرا بخاطر بی لیاقتی یکی دیگه غصه بخورم...وقتی آدما خودشون نمیخوان مورد اعتماد باشن  و لیاقتشو ندارن خب چه کاریه که من عقب نشینی کنم.... از دوشنبه تا حالا هی کلنجار رفتم با خودم، واسه خودم نوشتم حتی، رمزی و توی چرک نویس... ولی دیدم نه اینجوری نمیشه...یکی دیگه خیانت در امانت میکنه، یکی دیگه حرف زدن عادیش فحش های پایین تنه ست، یکی دیگه خودش هزارتا مشکل داره ولی نمیدونه که مهمترین اصل زندگی اصلاح کردنه خود آدمه نه دیگران، من چرا تاوانشو بدم؟؟ من چرا کوتاه بیام از چیزی که حقمه و توی قلبم لذت دارم از انجامش..؟ 





...........................................................



انیس جان یه سوالی چند روز پیش پرسیدی که فرصت نشد جوابت رو بدم. اگه تمایل داشتی همینجا باز بنویسش حتما تا جایی که بتونم راهنمایی میکنم...



.....................................................


هفته ی آخر تعطیلات هم همونطور که میخواستم گذشت... رفتم تا شهر دانشگاه و استاد راهنما و مشاورم رو دیدم... راهنمایی های خوبی کردن و ازم خواستن توی تاریخ های مشخص گزارش کار بفرستم و هربار قسمتی رو انجام داده باشم تا یه روزی که مشخص میکنن...


......................................................


عروسی صبا بهترین و بی نظیر ترین عروسی ای بود که به عمرم رفته بودم.. گروه ارکسترش یه چیز پرفکتی بود که می تونم بگم شاید به سختی کسی مثلش باشه! مارس به ندرت کار کسی رو تایید میکنه، ولی به قدری از اونا خوشش اومده بود که گاهی میگفت میلو بذار من وایسم نگا کنم این یارو پرکاشنیه رو! اوه یه پسر بامزه و فوق العاده کارکشته که کاملا جو رو مثل کنسرت کرده بود و صبا رو فرستاده بود اون بالا دی جی شده بود و ما هم این پایین تا می تونستیم میپریدیم بالا و با صدای بلند باهاشون همراهی میکردیم! خنده دار ترین قسمت اونجایی بود که پرکاشنیست یه درام رو ورداشت و پرید وسط جمع و با همه رقصید و و برای همه خیلی هیجانی و با ریتم تند به درامش میکوبید.  اونقدر هیجان زده و پرشور بودن مهمان ها که ما هم احساس راحتی میکردیم...یه جایی هم آقاهه از کاپل ها خواست تا بیان وسط و یه رقص عاشقونه داشته باشن! اول خواهر صبا با همسرش اومد و بقیه چون به صورت آفیشالی زوج نبودن روشون نمیشد بیان! مامان صبا که فوق العاده همیشه عاشقش بودم بهمون از دور اشاره کرد گفت بیایید دیگه شما دو تا! اونقدر حس خوب گرفتم از اینکه بین اونهمه مهمون به ما توجه داشت که حد نداره! و ما هم با یه چرخش حرفه ای که قبلا خیلی تمرینش کرده بودیم رفتیم وسط و نور روی ما متمرکز شد :) 

 تا دیروقت رقصیدیم و اونقدر مراسمش متفاوت و رمانتیک بود که با خودم میگم نه تنها صبا که مهمان ها هم با یادآوری عروسیش تا همیشه یه لبخند گنده روی لباشون خواهد بود!


................................................................................................................

برای روز غدیرخم هم خانواده مارس باز هم لطف داشتن و برام هدیه اوردن و خود مارس هم یه هدیه ی زیبا که عاشقش شدم بهم داد..خوشحال بودم که هربار توی مراسم های اینطوری تمام خانوادش میان خونمون و براشون مهمه که حضور داشته باشن... و من یه مدل کیک  و ژله درست کرده بودم که برای اولین بار این میکس رو داشتم و  همچین بدک نشده بود. 

ظاهرش به نظر خودم کاملا آماتور دراومده بود ولی مزه اش، اونطور که بقیه میگفتن عالی شده بود...پدرش رو بردم توی اتاقم و گفتم شما اتاقت رو نشونم دادی من هم نشون شما میدم! وقتی فهمید کمد دیواریم رو خودم رنگ زدم و بهش اون کاغذهای مخصوص کمد رو چسبوندم بی نهایت خوشش اومده بود... گلدون هام رو با دقت بررسی کرد و چندتایی از نقاشی هام رو برانداز کرد و گفت ذوق هنری خوبی داری...

...................................................................................

روز آخر با مارس عزیزم حسابی خوش و  تایم زیادی رو گذروندیم و راجع به مسائل مختلف حرف زدیم...برای اولین بار یه موضوعی رو مورد بحث قرار دادیم و مارس با قدرت تمام به اون موضوع اشراف داشت و دید محکم و مطمئنش من رو به وجد اورده بود! 

درباره ی هندل کردنه مسایل مالیمون هم حرف زدیم و گفت که بعد از رفتن توی خونه ی خودمون پولاشو میسپاره دست من چونتوی این دو سال دیده که  خوب تونستم واسه خودم مدیریت مالی داشته باشم...بی نهایت خوشحال شدم که اینو گفت...

 آخرشب بهم گفت برای اینکه آخرین شب تعطیلاتت رو عالی بگذرونی بریم یه جشن کوچولو بگیریم...و بهم یه شام خوشمزه داد توی یه outdoor رستوران...و من عاشق سالاد کلم کنار پیتزام! ترکیبی که شاید هرکسی خوشش نیاد و به نظرش عجیب بیاد ولی من با دنیا عوض نمیکنم این مزه رو!

مارس آدم عکس گرفتن نیست.. واسه همینه که خیلی کم از لحظه هامون عکس دارم. با اینکه اینهمه بیرون رفتیم و اینهمه تایم گذروندیم، ولی خیلی کم شاید به صدتا نرسه عکسامون...مثلا توی عروسی صبا با اینکه هردومون ظاهرمون خوراک عکس بود منتها سه تا عکس بیشتر نگرفتیم که اونم دوتاش تار شده :|

دوست داشتم از دیبشمون عکس میگرفتم! ولی متاسفانه ما توی خوش ترین اوقاتمون کلا عکس گرفتن رو یادمون میره!!!

................................................................


این ترم ترجیح دادم توی دوتا روز کل برنامه ام رو جمع کنم و بقیه ی روزا مال خودم باشم.. درسته که واقعا خسته میشم و از صبح خیلی زود تا عصر بدون توقف توی آموزشگاه اصلیم هستم و بعدش بدو بدو میرم آموزشگاه جدیده ( دیگه الان جدید نیس ولی خب برای اینکه قاطی نشه با اون اینجوری صدا میزنمش) و تا دیروقت اونجا فعالیت دارم ولی خیالم راحته که پنج روز باقی مونده مال خودمم و میتونم مثلا یه روز کامل بخوابم حتی!!

و بالاخره پیشرفت شغلی هیجان انگیزی هم امروز برام استارت خورد! 

ازم خواسته شد تا سوپروایزر یه آموزشگاه باشم و من؟ با کمال میل پذیرفتم! خوشحالم که بهم اعتماد شد و قراره روزهای طلایی شغلیم رو بگذرونم.ازشون خواستم یکی دو ماه بهم فرصت بدن تا پایان نامه ام رو هندل کنم و اگه طبق برنامه ریزیای این مدت و استاد راهنمام پیش برم مطمئنا تا دو ماه دیگه کارش تمومه... خب من زیادی درباره اش غر زدم، حقیقتش اینه که من فصل های اصلی رو نوشته بودم منتها فقط در حد ویرایش اول.. یعنی اونقدرا هم صفر نبود کارم....منتها چون یه تایم طولانی ولش کرده بودم رشته ی کار از دستم خارج شده بود و یادم رفته بود چی دارم چی ندارم.... و به پیشنهاد کار جدیدم گفتم بعد ا زتموم کردن پایان نامهه اون رو شروع میکنم.... کار سختیه  و مهارت لازم داره...توش صفرم و گاهی وحشت میکنم! اما با خودم میگم خب بالاخره که چی! بیست و پنج ساله شدی و باید کم کم کارهارو خودت بگیری دستت...و من همیشه خوشحالم که شغلم جوری بوده که کسی نتونسته بهم هرروز بگه چیکار کن یا چی رو تکمیل کن، یا منو تحت فشار قرار بده... طبق صلاح خودم با روشی که فکر میکردم بهتره پیش رفتم و فکر میکنم یکی از بزرگترین دلایل آرامش همیشگیم اینه که توی کارم از جانب کارفرما تنشی ندارم! البته اگه اون یه سال اول تجربه ی کاریم رو فاکتور بگیرم ...

کلاسهام درسته که توی دو روز جمع شده ولی تعدادشون خیلی زیاده و توی هر کلاس هم تعداد زیادی آدم هست! با اینحال کنترل کردنشون راحت بود و خسته ام نکردن...و البته یه دونه هم یه روز دیگه ست که من چون قبلش باشگاه هستم برام زیادبه چشم نمیاد که واسه کار رفته باشم بیرون!

کلاسای خصوصیم رو فعلا کنسل کردم. یعنی حوصله ی شلوغی ندارم.. به نظرم همین که اون دو روزم فوله کافیه و میخوام که بالاخره تمومش کنم پروژه ی ارشدمو و بعدش تمرکزم رو کار جدیدم باشه...


امشب هم بعد از اونهمه ساعت کار کردن درحالیکه هنوز یه ساعت دیگه باید کار میکردم  مارس بهم گفت چند لحظه برم ببینمش... و دیدم که یه هدیه ی  کوچولوی خوشرنگ رو با چندتا گل سفید که بهش چسبونده بود برام اورده....


....................................................................................

هفته ی اول پاییز برام فوق العاده بود..