زنگ زدن گفتن نمیخواین بیایید کارتون رو به عنوان سوپروایزر شروع کنین؟ گفتم من که گفتم تا پایان نامه ام تموم نشه نمیام. گفتن بیا راجع به شرایطت حرف بزنیم..

حرف زدیم. حقوقمو مشخص کردم. گفتم ماهیانه چقدر میخوام. یکمی دربارش حرف زدیم ولی خب راحت قبول کردن.. گفت که دارم بهت اعتماد میکنم و میدونم که وقتی آقای فلانی معرفیت کرده حتما یه چیزی در تو دیده...

شرط اولم هم درباره ی کلاسا  این بود که یه کلاس رو به سیستم هوشمند مجهز کنن. هزینه اش خیلی نمیشه ولی نتیجه اش فوق العاده ست... گفتم که واسه اون کلاس چه برنامه هایی توی سرمه برای همین قبول کردن...

شماره حسابم رو هم دادم که ماهیانه واریز کنن.  جدا ز کلاسای خصوصیم و کلاسای خودم هم که پول میاد دستم، این وسطا دارم یه کاری رو هم شروع میکنم که اسمش کار نیس، بیشتر یه جور تفریحه ولی خب ازش یه مقداری درمیارم...

مارس میگفت میلو یه شیرینی تپل باید بدی بابت این پیشرفت و این افزایش درآمد خیلی یهویی!.. تو الان داره حقوق ماهیانه ات می رسه به منی که دارم دوجا کار میکنم... گفتم مارس ولی آخه پس چرا خوشحال نیستم؟؟

با خنده گفت داری کلاس میذاری واسه ما؟؟ گفتم نه باور کن.. اصن خوشحال نیستم.. نمیدونم چرا دیگه پول خوشحالم نمیکنه...معلومه که زندگیم به مراتب راحتتر میشه، و خب اگه هرکی دیگه جای من بود و توی این سن همچین پولی رو درمیورد از خوشحالی بال درمیورد لابد، ولی من ته دلم یه چیز راجع به پول مرده که واقعا نمیدونم چجوری بگمش و اصلا باورم نمیشه این من باشم!




..................................................................................

عاشقشم که میدونه برام کباب بهترین خوشیه دنیاس! بهترین مکمل خوشی ها البته باید بگم...

میگفت میریم یه اتاق توی چالوس اجاره میکنیم چند ساعتی خوش میگذرونیم دیرینک میکنیم و بهت کباب میدم! 

هربار که میخواد خوشحالم کنه میگه بریم کباب؟ 

یعنی به نظرم کباب خیلییییی باحال تر از پیتزا و فست فوده.

حالا که حرف از مدل خوردن غذاهام شد اینم بگم که کباب خوردنه من اینجوریه که یه تیکه نون، ترجیحا نون سنگک رو پهن میکنم روی بشقابم، بعد دوتا گوجه کبابی برمیدارم، یکیشو له میکنم روی نون، یکیشم میذارم کنار بشقاب.. بعد کباب رو میذارم لاشو باز میکنم و پر از سماق می کنمش، یکمی فلفل قرمز و یکم خیلی کم نمک... بعد میذارم یکم بمونه تا اون بوی کباب و آب گوشت و آب گوجه ی له شده بره توی جون نون، بعد از کنار همون نون لقمه میگیرم.. دوغ گازدار و سبزی ریحون هم که همراهشه و روی شاخش.. بعد آخه از این خوشمزه تر غذا داریم موقع خوشحال بودن؟؟؟

بیریت هم باهام موافقه. اونم مثل من عاشق هرچیزه کبابیه! فلفل کبابی، گوشت کبابی، بال کبابی، جیگر کبابی...

برای همین بود که توی سفرمون به کیش بهترین شب رو رفتیم بال کبابی خوردیم.. یا توی سفر چهارتاییمون به شمال اون شب خوبه رو گفتیم کباب بزنیم...

مارس هم جدیدا ازم یاد گرفته موقع کباب خوردن، نون میخوابونه کف بشقابش و روش گوجه له میکنه! 

وای خدایا دلم کباب میخواد....


........................................................................................................


امروز که با پسرا کلاس داشتم حرف از ادویه جات شد گفتم که عاشق فلفلم... بعد محمد گفت که استاد بعد غذای تند چای هم میخورین لابد؟ گفتم وای معلومه که آره! بعد گفت استاد بعدشم یه نخ سیگار؟؟ 

خندم گرفت! گفتم دیگه پررو نشو....

هروقت که دهنم هنوز داره میسوزه از فلفل، به بیریت میگم الان اگه گفتی وقت چیه؟؟ باکس فلزیشو درمیاره و مالبروها رو میگیره جلوم میگه بیا برو به عشق و حالت برس...

چقدر خوبه که بیریت انقد منو بلده! حتی یه وقتایی که یادم میره خودم رو، اون یادم میاره..

..................................................................................................


چه بارونی گرفت یه بارَکی! داشت سیل راه میفتاد! تگرگ میومد کل خیابون سفید شد در عرض چند ثانیه... تمام برگای زرد ریختن! اینطوری میشه که یهویی چشم باز میکنی میبینی درختا لخت شدن!  بارون شدید و باد وحشتناک دودمان درختا رو به باد؟آب؟ میده!

تولدش، بعدش شب یلدا، کریسمس، ولنتاین، سپندارمذ(ز؟)گان، بعدشم عید... 

فورس ماژور میشه همیشه نیمه ی دوم سال! یه عالمه مناسبتای پشت سر هم!


فک کردم که واسه مارس امسالم مثه پارسال برا ولنتاین وقت ماساژ رزو کنم؟؟ نه امسال خودم میتونم این کارو براش انجام بدم!


............................................................................


وقتی میخواد باز حرف بزنه مثه سری قبل، دیگه هنگ و شوک واینمیستم نگاش کنم! چون یه آدم غریبه ای که فقط قصدش زخم زده رو نمیتونم دیگه بهش اجازه بدم باز زخم بزنه... امروز وقتی دیدم باز داره کارشو تکرار میکنه وسط حرفش گفتم عزیزم پول بابا پز دادن نداره!! هروقت تونستی خودت زحمت بکشی و همزمان بتونی خوش تیپ باشی و جاهای خوب بری در حد وسع خودت و بتونی عزیزاتو با پول واقعیه خودت خوشحال کنی اون موقع درباره ی اون موضوع با هم حرف میزنیم..ساکت شد...


دلم خنک شد... خیلی زیاد!


هی خواستم این پاراگراف رو حذف کنم آخه اصلا به شخصیتم نمیخوره این مدل حرف زدن درباره ی بقیه، ولی فقط خواستم بگم که دلم خنک شد! دل خنک شدن یه حس خوبیه که من خواستم این حس خوبه رو شِر کنم :))

...........................................................................


از همون روز که اینجا نوشتم دارم وابستگیمو به وبلاگ کم میکنم همزمان دوز خوندن وبلاگای دوست داشتنیمو هم اوردم پایین... یعنی اصلا باورم نمیشه این من باشم که توی بروز شده های چندتا وبلاگی که عاشقشون بودم اینطوری بی خیال گزینه ی  Mark as read رو بزنم تا عدد آپ های نخونده ام صفر شه و وقتی ام بعد از چند روز برم وباشون نخوام که نوشته های قبلی رو بخونم. به خودم آفرین میگم! چون یه معتاد واقعی شده بودم به چندتا وبلاگ و روزی هزاربار چک میکردمشون.. البته که لذت خوندنشون هم خب حذف شده برام ولی اینطوری حالم بهتره. بعد من بدم میاد از یواشکی خوندن و رفتن. یعنی کسی باهام اینکارو کنه مشکلی ندارم ولی خودم این کارو دوست ندارم. یا کسی رو نمیخونم یا اگه بخونم نشون میدم که واسم مهمه. بدم میاد ادای آدمای بی تفاوت رو دربیارم درحالیکه ته قلبم کسی رو دوست دارم. بعد حالا واقعا خوشحالم که دیگه اوووونهمه روز وقت نمیذارم واسه خوندن.. دلم؟ چرا تنگ میشه خیلی هم میشه، ولی میبینم اینطوری زندگیم مفیدتر شده. چون هم دارم پایان نامه رو خوب پیش میبرم هم بیشتر توی دنیای واقعیم تایم میگذرونم و حتی این روزا کتاب خوندن رو هم شروع کردم...





بعد فکر میکنم لاک روی انگشتای پا باید یه چیز پدر مادر داری باشه! 

من برای دستام لاکای بی جون و کمرنگ رو بیشتر میپسندم مثه کرم، مثه صورتی یواش، مثل فرنچ اصلا! ولی برای پا فکر میکنم باید رنگاش پررنگ و جیغ باشن.. مثل قرمز جیگری.. یا مشکی! یا سبز خیلی پررنگ که به مشکی بزنه! 



دلیل اینهمه پستای پشت سر هم امروز اینه که  دارم یه فصل دیگه رو به پایان می رسونم و وسطاش هی نیاز ارم ذهنمو خالی کنم.. با اینکه بازم انگار بهمون دو ماه بیشتر وقت دادن ولی من دیگه گول نمیخورم! همون چند هفته پیش که برنامه ریختم و متعهد کردم خودمو، تا آخر بهمن به خودم وقت دادم، و یعنی همین، تا آخر بهمن...

آخ که بعد از بهمن چقدر قراره زندگیم فرق کنه... میفتم روی دور خریدای خونمون... خریدای خونه ی من و مارس... :) خونه ی سبز مغز پسته ایمون... همزمان باهاش برنامه ی فشرده ی ورزشمو ادامه میدم و فرانسه رو جدی تر دنبال کردن... 





داشتم فکر میکردم دلم لوبیا پلو میخواد با ماست خیار،یه بارَکی مامان اومد گفت ببین اگه مارس میاد براش لوبیا پلو درست کنیم!!!

من؟؟ 

جیغ خوشحالی زدم دقیقا دست به دامن مامان شدم گفتم مامان مارس نمیاد ولی الان من قویا دلم لوبیاپلو میخواد با ماست خیار... خواهش میکنم درست کن!!

بعد الان بوی خوووووب گوشت رب زده شده و لوبیا و برنج ایرانی با خیارای رنده شده میاد.. دارم ضعف میکنم از گرسنگی.. حتی میوه ی عصرونه ام رو هم نخوردم دلم غذااااا میخواد! خیلی هم زیاد! یه بشقاب پر لوبیاپلو بدون استرس از زیاد شدنه وزن و برنج خوردن توی وعده شام!!

آخ لوبیاپلو....چرا بابا نمیاد پس شام بخوریم ؟ اَه!!!

مدل انار خوردنه من اینجوریه که توی یه کاسه ی گود دونشون میکنم بعد یکمی با قاشق فشارشون میدم تا آبشون دربیاد و نرم هم بشن.. بعد با نمک و فلفل سیاه و یکمی گلپر قاطیش میکنم و میذارم یکمی بمونه تا نمک به جون آبش بره! بعد وای... چرا انقد بعضی میوه ها خوشمزه ن؟؟؟

بعد من دقیقا دقیقا عاشق قرمزه انارم! آخه قرمز درجه های مختلف داره. از قرمز گوجه ای و جیگری خوشم نمیاد... قرمز اناری و بعدش زرشکی که قرمزش بیشتر باشه رو عاشقم... میلوی قرمز همرنگ همون قرمز اناری مایل به زرشکیه!



..............................................................................................


خانم هایی که از سمت شوهرشون ناز پرورده ان رو خیلی خوب میتونم شناسایی کنم...توی کلاسام تا حالا چندین تا از این شاگردا داشتم. خصوصا کسایی که چند ساله از زندگی مشترکشون میگذره و همچنان همونطوری عاشقن این دوز نازپرورده گیشون بالاتره...

یه جور خوب و آرومی نازپرورده ان و تو میتونی مطمئن باشی از تک تک اتفاقات کلاس میرن برای شوهرشون تعریف میکنن و میدونی که تورو میشناسن حتی شوهراشون!!

بعد یه جور خوبی مطمئنن که نیازی به دوستی با هیشکی ندارن! 

بعضیاشون هم هستن که البته مغرور و روی مخ میشن و فکر میکنن چون شوهرشون بهشون بها میده پس تمام عالم و آدم هم باید همینقدر اینارو دوست داشته باشن و در خدمتشون باشن! من از اونا خوشم نمیاد و البته برخورد زیادی هم باهاشون نداشتم...


بعد این ترم یکی از اون مدل خوباشو دارم.. اسم خانومه شهرزاده و چشمای قشنگی هم داره!  مطمئنه از شوهرش و همیشه توی مسایل مختلف میگه که میرم از همسرم میپرسم..

اون روز میخواستم بهش بگم چشمای قشنگی داری! میدونستم میره به شوهرش میگه.. و لابد شوهرش نگاش میکنه میاد ماچش میکنه میگه آره قربونت برم چشمات قشنگه... بعدتر لابد اونم واسش ناز میکنه! و خدا رو چه دیدی شاید کار به جاهای باریک تر کشید!!!!

وقتی درانک میشه، میزنه توی خط دیالوگای بهروز وثوق یا آهنگای قدیمی! 

من هیچ وقت درانک نمیشم! یعنی هیچ وقت هوشیاریمو از دست نمیدم! بعد یادم میمونه حرفا و کاراشو... فرداش که براش تعریف میکنم قهقهه میزنه میگه برو بابا الکی نگو عمراااا من اینارو گفته باشم... :))

اون شب هالووین، واسم این آهنگ رو هی میخوند!!


نامهربونی نمی دونم می دونی که عشقت مارو کشته

زیر نگاهت دو تا چشم سیاهت مثل آهو درشته

رحمی نداری بر رنج و دردم ، آخر مگه من با تو چه کردم

اینقدر چرا لج می کنی ،هی چشماتو کج می کنی

ترک منو کردی چرا ، رفتی تو از پیشم چرا

ای لامروت نکن مارو اذیت ، دیگه طاقت ندارم

پیش رقیبون سیه کردی عزیزم ، مارو با روزگارم


بعد من میخواستم صداشو ضبط کنم، گفتم یه بار دیگه بخون واسم!! منتها هربار که میخوند رقصم میگرفت نمیتونستم تمرکز کنم روی ریکوردینگ :دی یا وقتی می رسید به اونجا که میگه دوتا چشمت مثل آهو (آلو؟؟!) درشته من غش میکردم از خنده باز تمرکزمو از دست میدادم... :))


https://app.box.com/shared/8fycsxfzvu


میتونین از اینجا به صورت آنلاین گوش بدین این آهنگ رو با صدای مرتضی احمدی عزیز :)


گفت این برنجش خوبه ولی رنگش سیاهه مثل همیشه سفید نیس...

برنجو نگاه کردم سفید بود... 

باز حرفشو تکرار کرد..

شونه بالا انداختم و سکوت کردم...

شاید اگه وقت دیگه بود، یکم قبل تر بود، میگفتم وا این کجاش سیاهه، مثل همیشه س که.. و اون میگفت نه سیاهه.. و من میگفتم نه سفیده... و همینطوری ادامه میدادیم تا بحثمون شه...

بعد ولی حرف مارس اومد توی ذهنم.. که گفت میلو هرجا دیدی با یکی مخالفی لازم نیس حرفی بزنی.. خصوصا که مخالفتت هیچ تاثیری توی روند ماجرا نداره و فقط بحث بیهودس، با بیخیالی بگذر...اینجوری هم اعصابت راحت تره هم میبینی که اونقدرا هم ارزش بحث کردن ندارن بعضی حرفا...

و من این روزا تمرین میکنم به سکوت کردن در برابر چیزایی که باهاشون مخالفم.. نه که فاز "به جهنم" برداشته باشم...نه! فازم اینه که اعصابم مهم تره و اینکه اصلا ارزشش رو نداره حالا هر وقت با یه چیز مخالف بودم اظهار نظر کنم.



.....................................................................

اون روزا که خوابگاهی بودم با بیریت.. وقتی شبا میودیم از بیرون و من مینشستم پای لپ تاپ تا اتفاقات روز رو بگم، بهش میگفتم الان دارم راجع به تو می نویسما نمیخوای بخونی؟؟ 

اونم همیشه با اکراه میگفت ولم کن بابا! و بعدش یه کلمه ی فحش دار هم تهش اضافه میکرد که یعنی توصیف میکرد دنیای مجازی رو با اون کلمه :)) و اصلا هم براش مهم نبود که داره به چیزی که من بهش علاقه مندم فحش میده!! و همیشه معتقد بود دنیای مجازی یه جورایی waste of time َ و میگفت هیچ وقت نمیتونم بفهمم از خوندن و نوشتن خاطرات و حرفایی که میشه حضوری زد چجوری لذت میبری...

حتی وقتی بهش میگفتم همین الان دارم راجع بهت می نویسم هم تحریک نمیشد که بیاد یه نیم نگاه به مانیتور بندازه! 

من و بیریتنی علیرغم شباهت های خیلی زیادمون، تفاوت های فاحش هم داشتیم... ولی خب خیلی خوب تونسته بودیم کنار هم یه دوست کامل رو بسازیم و همیشه تحت هر شرایطی هم رو ساپورت میکردیم...


بعدها مارس بهم گفت همون روز اول که بیریتنی رو دید و رفته بودیم با دوست مارس مهمونی، و من اونجایی که دوست مارس میخواس به بیریت نزدیک شه یهو مستی خودم رو یادم رفته بود جیغ زده بودم اوووه به دوست من دست نزن و بعد رفته بودم بیریت رو اورده بودم کنار خودم... با خودش گفته بود که چقدر دوستی من و بیریت تکمیله و چقدر من میتونم مورد اعتماد باشم..

من برای دوستام همیشه همینطوری بودم. اصلا نمیتونم بفهمم که چطوری آدما میتونن به دوستاشون نارو بزنن! حتی به دوستای مجازیشون...


......................................................................................................



خیلی وقتا دلم برای اون روزا که ادبی می نوشتم و جر به جز قرارامون رو با شرح کامل حتی تیپم و چیزایی که برای خوردن آماده میکردم تنگ میشه! 

که حتی می نوشتم چه رنگ لاکی زدم و با چه کیفی ست کردم لاکم رو!!

و حتی می نوشتم که وقتی می رسه بهم تکست میزنه من رسیدم. 

اون روزا چقدر با این حرکتش حال میکردم که زنگ نمیزنه بگه زود باش بیا! با یه تکست رسیدنش رو اعلام میکرد و میذاشت که هروقت حاضر شدم خودم در کمال آرامش برم پیشش...

دلم واسه اون نوشته ها و اون حوصله تنگ شده!!



.........................................................................................

امروز خواب بودم.. تمام شب رو بد خوابیده بودم... صبح که بیدار شده بود دیده بود نیمه شب بهش تکست زدم... بدون اینکه اطلاع بده اومده بود خونمون..

یه بارَکی دیدم مامان دست پاچه و با ذوق (مامان هربار که مارس میاد انگار که بعد از ده سال دیده باشتش ذوق زده میشه) در اتاقمو باز کرد گفت بیدار شو مارس اینجاس!

من گیج بودم و حالم هم خوب نبود...

اومد توی اتاقم، پتو رو آروم زد کنار و دیدم دستش یه گل رز صورتیه! چشمام گرد شد... آخه مارس اصلا اهل گل دادن نیس...خوشش نمیاد! این دومین گلی بود که توی تمام این مدت داده بود!

هیجان زده شده بودم! بعد چندتایی برچسب تاتو هم برام خریده بود که با گل گذاشت روی پام!

تموم حس بد توی خوابم پودر شد رفت هوا! عینهو یه عفونت که خشک میشه و میفته!

داشتم فکر میکردم من بچگونه مارس رو دوست دارم؟ نه.. اتفاقا دوست داشتنم خیلی پیچیدس...من بعد از همه ی اون بدبختی ها توی رابطه ی قبلیم و بزرگ شدن توی محیطی که توش مردسالاری به طرز وحشتناکی حاکمه دوست داشتن مارس برام معجزه بوده و فقط خودم قدرش رو میدونم...و آره من مارس رو خدای خودم میدونم و میتونم از بدی ها و نقص های ریزش چشم پوشی کنم چون فهمیدم عذاب واقعی در حق یه زن یعنی چی...


وقتی گل رو ازش گرفتم بهم گفت میلو مرسی که با من صبوری! کنار اومدن با من کار هرکسی نبود.. کار سختی بود...من قدرتو میدونم...


دلم میخواست بمیرم وقتی اینا رو گفت... من میدونم که برای گفتنه همین دوتا جمله لابد چقدر با خودش کلنجار رفته...میدونم که چقدر براش سخته از احساس واقعیش پرده برداره...

..............................................................................



امشب کمکش کردم رگال لباساشو مرتب کنه... دونه دونه لباساشو نگاه میکرد تا ببینه کدوم تمیزه و کدوم نه... بعد تقریبا 7 تا از لباساشو من براش خریده بودم... میگفت که اینا رو دوست داره و چقدر لباسای خوبی براش گرفتم...

مارس به قشنگیه لباساش اهمیت نمیده.. اون فقط دوست داره که لباس خنک و آزاد بپوشه. برای همین چیزایی که براش میخرم معمولا فاکتور قشنگیشون متوسط رو به پایینه! ولی درجه ی حال کردن باهاش برای مارس رو هزاره! 

میدونی؟؟ وقتی دلت بلرزه ممکنه معیارایی که داشتی همه بره زیر سوال! من یکی از معیارام خوش پوش و شیک پوش بودنه مرد مورد علاقه ام بود... چیزی که مارس معمولا زیاد بهش توجه نمیکنه...

وقتی فکر میکنم که چی شد که دلم براش ریخت، نگاه زیتونی و تند و تیزش و بازوهای تیره ی مردونه اش رو یادم میاد..و اینا رو من هنوز عاشقم... هربار که توی رابطمون استپ میکنم با یادآوری این دوتا از نو عاشقش میشم...


گفته بودم مارس خیلی خیلی کم نگاهم میکنه؟؟ بعد هربار که به مدت چند صدم ثانیه توی چشام نگاه میکنه من میخوام بمیرم از نگاش! من جذبه ی واقعی رو توی چشمای زیتونی مارس دیدم و فکر میکنم اتفاقی بود که دیگه هرگز توی زنگیم تکرار نمیشه.. و سالهااااا بعد، وقتی دیگه خیلی پیر شدم میتونم ادعا کنم مارس تنها مردی بود که با جذبه ی نگاهش منو رام کرد!



............................................................................

دیشب بهش گفتم من میخوام دوست پیدا کنم مارس.. من نیازم به دوست پیدا کردن و بودن توی یه اکیپ داره دیوونم میکنه و فکر میکنم واقعا عطش پیدا کردم برای دوست پیدا کردن!!


به نظرتون چطور میشه یه اکیپ باحال و پایه پیدا کرد که بچه های بافرهنگی باشن درعین حال تفریحاتشون هم مثل من و مارس باشه که مثلا قیلونی و ولو نباشن ولی دیرینک و غذاهای تند و رقصای خوب دونفره رو دوست داشته باشن؟؟ زوج هاشون به هم وفادار باشن و شرط ادب رو فراموش نکنن؟؟! کار خوب و موجه داشته باشن ولی در عین حال به تفریح و سفر هم اهمیت بدن؟؟ من دلم همچین اکیپی میخواد! ما خیلی تنهاییم!!البته  مارس اصلا احساس نیاز به داشتنه دوست نداره و میگه همین که توی محیط شرکتش با چند نفری موقع غذا حرف میزنه کافیه...همکاراش هم همه خیلی سن بالان و طبیعتا خانوماشون هم خیلی ازم بزرگترن نمیشه روی دوستی با اونا حساب باز کرد! any idea؟؟؟؟