از این تل های پیشونی که گل های ریزداره یه دونه سفیدشو دارم... 

بعد یه بار اونو زده بودم، روم نمیشد روی پیشونیم باشه... دادمش بالاتر مثل تل شد!! تو نگاه اول چیز باحالی بود ولی وقتی معلوم میشد که از اون کش های پیشونیه مسخره به نظر میومد! بیریت گفت میلو اون واسه اونجا نیس که مال پیشونیه... گفتم واقعا فک میکنی نمیدونم مال کجاس؟؟؟ روم نمیشه خب بذارمش روی پیشونیم!!


حکایت خیلی کارا و خیلی چیزای دیگه ست... میدونیم، بلدیم، رومون نمیشه ولی... شمایی که فکر میکنی بلدی، باشه تو خوبی، ولی بشین سر جات بذار بقیه همون مدلی حال کنن واسه خودشون....اصلا چرا نمیذاریم هرکی هرطور که هست حال کنه واسه خودش؟؟؟ نازی یه بار گفتی چقدر زشته یه دختر این عبارت رو به کار ببره "بکش بیرون از ما!" ولی باور کن خیلی قشنگ لپ مطلب رو میرسونه! بکشین بیرون از مردم!


+خطاب به خودمم هست.. یه وقتایی واقعا حواسم نیس که کردم توی مردم!!!

دیشب.. خواب آدم قبلیم رو میدیدم...

خواب میدیدم که اومده سراغم... بهش میگفتم من ازدواج کردم... ناراحت شده بود..مثل همون موقع ها گریه میکرد و منم مثل همون موقع ها متنفر بودم که داره گریه میکنه! بهش توی خواب گفتم  که تو نمیتونستی منو خوشبخت کنی منم نمیتونستم خوشبختت کنم... 


من تمام اون سالها میدونستم که این آدم، تایپ زندگی من نیست.. مطمئن بودم که دارم با همه لج میکنم، با خودم و زندگیم.. با بابا، با همه ی دوستام حتی... که ثابت کنم میتونم به خواسته ام برسم حتی اگه به قیمت بدبختیم تموم شه... چقدر روزای گهی بود... چقدر مسخره بود اون بغض همیشگیم...

توی محوطه ی خوابگاه توی سرما، راه میرفتم و غصه میخوردم.. چقدر متنفر شده بودم از بابا... فکر میکردم چرا نباید بذاره انتخاب خودم رو داشته باشم؟؟! فکر میکردم که اکی، هیچی نداره پسره ولی دوستم که داره...

 از پسره متنفر بودم ولی دوست داشتنش حس خوبی بهم میداد.. اینکه میدیدم بین دوستام و رابطه های عجیبی که اون موقعا بین بچه های خوابگاهی باب بود، من رابطه ام سالم تره.. خب بود واقعا هم.. و میدیدم که پسره من رو میپرسته درحالیکه رابطه ی بقیه ی دوستام توی چیزای دیگه خلاصه میشد و پسرا رها میکردن دوستامو...

فکر میکردم همین کافیه...با اینحال ته قلبم ایمان داشتم که اون تایپ من نیست.. با همه ی هیجانی که توی رابطه ام بود، با همه ی دوست داشتنی که اون بهم داشت حتی یه کلمه دربارش توی وبم نمی نوشتم چون ته قلبم میدونستم ته داستانه ما بن بسته و من اهل رویا پردازی نبودم، اهل معبود کردنه کسی که میدونستم باهاش هیچ راهی ندارم....

چقدر روزای مسخره ای بود، همون روزایی که درسم دیگه داشت تموم میشد و من باید بین بابا و اون یه انتخاب میکردم.. بابا دستمو باز گذاشته بود اون روزای آخر.. چون میدید که دارم لجبازی بچه گانه میکنم... بعدها بهم گفت ولی ازم مطمئن بوده که من آدمی نیستم که با تمام احساسم تصمیم بگیرم و حتی اگه یه قدم تا آخرین تصمیمم مونده باشه برمیگردم... برای همین اون روزای آخر دستمو باز گذاشت... و من توی برهوت بودم..

فکر میکردم مگه میشه کس دیگه پیدا شه که اونجوری منو بخواد؟ که اونجوری هوای تک تک نیازهامو داشته باشه؟؟ سه سال شوخی نیست...مگه میشه  بازم کسی رو پیدا کنم که واسه تب کردنم بمیره؟ که حواسش به تک تک روزای دانشگاه رفتنم، بیرون رفتنم باشه؟؟ اصلا مگه میشه که باز مامان بابای پسری پیدا شن که مثل مامان بابای اون منو بخوان و باباش عصرای بهاری بیاد دنبالم و بگه بریم بستنی بخوریم؟؟! اصلا مگه میشه دیگه مثل خواهر اون خواهری پیدا شه که هربار بره سفر برام سوغاتی بیاره و دوستم داشته باشه؟؟

نه بعید بود! ولی خب اینا زندگی من رو میساخت؟؟ اینا تایپ من بود؟؟؟ 

تمام این فکرا درست همون روزایی که روی تخت بیمارستان برای آپاندیسم بستری بودم توی سرم میچرخید...

یادمه قبلترش حتی با نارسیس و هدا دربارش حرف زده بودم... میگفتم بهشون که اگه بابا نذاره میرم قانونی اقدام میکنم.. با یه وکیل هم صحبت کرده بودم...

یادم نیس که چی شد... فکر کنم به بطری آب هویجی که بابا برام گرفته بود و توی ساعت ملاقاتی برام اورده بود بیمارستان نگاه میکردم... فکر میکردم این آدم، در حقم محبت عاطفی نکرده هیچ وقت... خیلی جاها حتی به فا/ک داده زندگیمو... عزیزترین کس زندگیمو زجر داده...ولی آخرش که چی؟؟؟ ارزشش رو داره این رابطه که بخاطرش بابا رو بذارم کنار؟؟ این پسری که سه سال نتونست خواسته های مهم زندگیمو و شرایط بابامو اکی کنه ارزشش رو داره؟؟ نه نداشت... به قلبم رجوع کردم.. دیدم حتی خودم هم اونقدرا که ادعام میشد دوستش نداشتم.. من فقط لجبازی کرده بودم...چون میخواستم ثابت کنم من میتونم... من انتخابم درسته...! نبود.. درست نبود و من اینو دیر فهمیدم.. وقتی که بهترین روزام رفته بود.. وقتی که از هیچ بی احترامی ای دریغ نشده بود در حق خانوادم و خودم... 

و همونجا بود که تصمیم گرفتم تمومش کنم...یه ماه بعد بود... تموم شد... یه طرفه بدون هیچ توضیحی... نامردی کردم؟؟ نه نکردم! من فقط داشتم زندگیمو نجات میدادم..من حقم یه زندگی شاد و پر از آرامش بود..

طول کشید... شاید دو سال..همون روزایی که سختم بود تنهایی.. یه بارَکی تکستای عاشقانه ای که روزی هزاربار برام سند میشد از زندگیم قطع شده بود.. یه بارَکی هیجان قرارهای یواشکی، صحبت های آروم شبونه، کادو خریدنای پر استرس... همه ی این چیزای خوب از زندگیم قطع شده بود...اونم بعد از سه سال.. سردرگم بودم... شبا مثل یه معتاد که دنبال مواد میگرده توی گوشیم دنبال یه زنگ بودم.. یه مسیج... به سرم میزد برم خط قبلی رو بندازم توی گوشی و روشنش کنم و برای چند لحظه که شده صداشو بشنوم... ولی خیانت بود... به خودم.. به زندگیم.. به تصمیمم...همون روزا بود که یه جایی خوندم آدما جذب عشق میشن.. نه جدب شخص خاصی.. همون روزا بود که فهمیدم دوست داشتن و عاشق شدن باز هم تکرار میشه.. اونم برای منی که عطش زندگی شاد و عاشقانه رو داشتم....دو سال تنهاییه من طول کشید..توی روزای بارونی، توی روزای بهاری، توی روزای سرد زمستون و شبای تاریک اتاقم....دو سال و نیم شاید... و منتظر موندم for the right guy !! من منتظر بودم بازم عاشقی کنم... هیچ وقت نگاه سرد و یخ زده به عشق نداشتم.. نمیتونستم بگم دیگه حسی ندارم، دیگه قلبی ندارم، دیگه دلم برای کسی نمیلرزه.. من آدمی نبودم که بتونم مثل مرده ها زندگی کنم...فکر میکردم اینبار اگه بخوام برم توی رابطه باید شروعش با لرزش قلبم باشه.. نه که کسی بیاد و اصرار کنه و بهم محبت کنه تا منم بگم عه پس اکی باهاش ادامه میدم، دوست نداشتم این بار عشقم رو با اصرار و خریدنه محبت ازم شروع کنم... دوست داشتم خودم از همون روزای اول بمیرم برای کسی... که با دیدنش خودم هم تک تک سلولام بخوانش...

یادمه آخرین روزای قبل از دیدن مارس یه نقاشی کشیده بودم... ناتالی یادته وقتی دیدیش چی گفتی؟؟ گفتی که تو ناخودآگاهت آماده ی بوسیدنه کسی شده.. بدون اینکه از قلبم و زندگیم خبر داشته باشی نقاشیم رو تحلیل کردی...

یادمه اون روزا دقت میکردم به آدما... به کسایی که بهم پیشنهاد میدادن، به کسایی که اتفاقی بیرون میدیدمشون.. میخواستم ببینم قلبم با دیدنه کدومشون میلرزه...حتی گاهی مایوس میشدم که نکنه فقط همون پسره میتونست منو عاشق کنه و من اینجوری از زندگیم گذاشتمش کنار؟؟؟ ولی ته دلم یه صدای محکم میگفت نه... اون رایت گای نبود برات میلو...باورش خیلی سخت بود... به همین راحتی که می نویسم نبود...

و بالاخره شد.. کسی که برای اولین بار وقتی دیدمش ازش نوشتم...بدون اینکه بدونم چی میشه...حتی یه درصد. یه درصد؟؟ یک هزارم درصد هم احتمالش رو نمیدادم، ولی من دلم برای مارس با دیدنش توی همون لحظه لرزید...حسی که هیچ وقت قبلا تجربه اش نکرده بودم....و آره.. بعد از همه ی اون بدبختیها.. اون روزای مسخره و تلخ، اوووونهمه گریه و زاری و شکست....اونهمه سردرگمی بالاخره عشق رخ داد توی زندگیم... چون من عاشق زندگی کردنم...من نمیتونم لحظه هایی که بالقوه پتانسیل خوب شدن رو دارن با فکر کردن به چیزای بد خرابش کنم.. من بلد نیستم بد و غصه دار زندگی کنم....



نمیدونم چی شد اینا رو گفتم... خوابم رو یهو یادم اومد... دوست داشتم بنویسمش...


+تجربه ها متفاوته...شاید بقیه نتونن مثل من یه بارَکی سنگدل شن و همه چی رو بذارن زیر پا و به فکر آینده شون باشن.. این اشتباه نیست.. شیوه ها متفاوته...هرکس میتونه برداشت شخصیه خودش رو داشته باشه از این متن...

تاریکی اتاق.. در نیمچه باز بالکن و سوز سرد و نازک! .... پتوی پیچیده شده دور پاهام... بوی عطر مردونه ای که عاشقشم...بوی نم بارون توی خیابون...


+مارس؟؟

_هوم؟؟

+ با دست چپت صورتمو ناز کن!

میخنده....میگه چرا؟؟

+میخوام یخی حلقه ی توی دستت بخوره به صورتم!!

....................






پست قبل به قوت خودش باقیه.. منظورم از کسایی که نمیشناسم اونایی بود که تا حالا یه بارم اینجا حرف نزدن باهام یا من هیچی ازشون نمیدونم. بعد یه چیزی هم اینکه آی دی هایی که هیچ پستی خودشون ندارن یا کاملا مشخصه تازه تاسیس شده ن رو اکسپت نمیکنم. نمیخوام باز بساط وبلاگم هم اونجا پیاده شه... 


مثل روز اولی که وبلاگ میلو رو زده بودم و برای بار اول و وبلاگی شده بودم، الانم همونطوری گیج شدم :)) یعنی سختمه هی از این آی دی به اون آی دی... من الان دو سال شد اینستامو دارم که هیچ وقت لاگ اوت نکرده بودمش.. بعد الان سختمه هزاربار روزی این ور اون ور شم :)) منتها فک کنم وقتی روی روال بیفتم ارزشش رو داشته باشه... اینستا هم مثل اف بی شد برام، برام مهم شد که آدمای واقعیم یه جا باشن، دوستای وبلاگیم یه جای دیگه.



...............................................................


بالاخره بعد از سه ماه عکسامون آماده شد دیروز و شاگردم توی تایم رست برام اوردشون. تصمیم راسخ داشتم که هیچ کدوم از همکارام نبینن عکسامون رو، همون بعد شخصیت محتاط پرستانه ام باعثش شد... ولی درست موقعی که داشتم شاسی عکس دونفرهمون رو با اشتیاق از توی کیسه درمیوردم و نگاه میکردم و یه گوشه ی دنج وایساده بودم، یه بارَکی دیدم صدای جیغ چند نفر اومد که عهههه عکسسسسسسس!!! برگشتم دیدم اوه همشون دارن میان سمتم!

خب چاره ای نداشتم! عکسام دست به دست چرخید بین بیست تا از همکارا و بعد یهو هی این صدا میومد که عهههههه مارس؟؟؟ این که شاگرد من بود... عهههه این پسره.. عهههه اون شاگرد زرنگه ی کلاسم..

یکی از همکارا که دوستش هم دارم گفت ایشون شاگرد منم بوده بسیار پسر متشخص و  مودبیه،  همیشه برام شخصیتش جالب بود...

من؟ خب معلومه که ذوق مرگ شده بودم اون لحظه :) فکر کن بیست نفر همزمان ازش تعریف میکردن...

از لباسم خیلیا خوششون اومده بود و میگفتن که انتخاب خوبی بودش...

لباسم؟ راستش دوستش داشتم خیلی زیاد، ولی خیلی اذیت بود! یعنی اصلا نشد که باهاش راحت برقصم، مدام میپیچید به دور پام و من هی باید یه گوشه اش رو نگه میداشتم با دستم!

بین چیزایی که وجودداشت ناخن مصنوعی و رنگ رژ لبم رو دوست نداشتم... گرچه میخواستم همونقدر قرمز و پررنگ باشه ولی قرمزش اون چیزی که میخواستم نبود، میتونست ملیح تر هم باشه ولی خب نمیدونم چرا اون روز افتاده بودم رو مود "بی خیال گیر نده"!

هی چشم چشم میکنم ببینم عکسای روی شاسی رو کجای اتاقم بزنم...

اتاقم؟؟ آخ اتاقم... فکر این که سال دیگه شاید این موقع اینجا اتاقم نباشه خیلی بغضیم میکنه...





........................................................................................................


گفت زنعمو بیا ای عکس رو ببین... نگاه کردم خشکم زد! یعنی با ذوق و هیجان دلم میخواست بلند جیغ بزنم! عکس بچگیای خودش بود منتها توی بغل مارس! مارس ده سال پیش... مارس ده سال پیش؟؟؟ یه پسر خیلی جوون با قیافه ی فوق العاده تخس، موهای خیلی مشکی، صورتش همونطوری استخونی ولی بدون اون خط عمیق کنار لبش... دقیقا دقیقا شبیه پسرای اسپانیایی قدیمی که توی بعضی از ویدیوهای قدیمی جنیفر میان می رقصن.. همون استایل که هنوز ورزیده نشده ولی استخونای محکم داره... 

داشتم می مردم از عشق زیاد... بعد محکم زدم به بازوش گفتم کوفت هرکی بشه که اون موقع باهاش بودی... بعد بغضم گرفت!! من دلم میخواست مارس رو از همون ابتدای تولدم تا الان میداشتم...گرچه الان میمیرم برای تارهای سفید موهاش... برای خطهای نیمچه عمیق روی صورتش که نشون میده داره به مرز چهل سالگی می رسه... برای دستای قوی و رگ های برجسته اش...ولی فکر میکنم کاش از همون روزایی که اونقدر قیافه اش جوون و فِرِش بود هم مال من میشد...

شمایی که سنتون کمه و عشقتون نیز هم، از این روزاتون، که هنوز خطی روی صورت مردتون نیفتاده یه عالمه عکس بگیرید... هرچقدرم بعدا برای قیافه ی جا افتاده ی سالهای بعدش بمیرید، باز هم این روزا یه چیز دیگه ان :)

من اینستامو تفکیک کردم. یعنی دوست داشتم که یه جایی برای بچه های بلاگ باشه یه جا هم فقط برای آدمای دنیای واقعیم. از این جهت که خیلی وقتا راحت نیستم با واقعیا...

همه شمایی که تو فالوورام داشتم از اینجا،  با آی دی جدید ادد میکنم. بعد برای اینکه قاطی نکنم چی به چیه، از آی دی اصلیم بلاکتون میکنم. بی احترامی برداشت نشه یه وقت :) برای راحتی کار خودم فکر کردم اینجوری راحتتر میفهمم دقیقا که دوستای وبلاگیمو بردم با خودم جایی که میخواستم :)

 بچه های قدیمی و اونایی که "میشناسمشون" و قبلا توی اینستام بودن و پاکشون کردم هم دوباره برام ای دیتون رو بذارید اددتون کنم اونجا..

از کسایی که نمیشناسم خواهش میکنم ازم درخواست آی دی نکنین.

عاشق خونه شونم... بالکن آشپزخونه رو به حیاطه و در اصلی...صبح ها که داره میره، میرم از اونجا نگاش میکنم...


عاشق تر پنجره ی اتاقشم...که رو به خیابون اصلیه.. همون خیابونی که قبلتر از اونجا هربار رد میشدم به پنجره اش نگاه میکردم... همون پنجره ای که اولین ولنتاینمون رو پشتش کاغذ پیام تبریک نوشته بود و چسبونده بود....



..........................................................................

بعد از هالووین تصمیم گرفتیم جشن های باستانی ایرانی رو هم بشناسیم... سرچ کردم و نوشتم... هر ماه یه جش مخصوص داره برای خودش... منتها دقیق نمیدونم که آداب هر جشن چیه... ولی حتما توی ذهنمون هست که توی خونه ی خودمون این تاریخا رو جشن بگیریم و خوشحالی کنیم بابتش...



هالووین؟؟ از صبحش ساعت ده  رفتم بیرون خرید... ساعت دو بود برگشتم خونه... نهار نداشتم برای خوردن. ولی اونقدر کار داشتم  که فرصت چیزی خوردن پیدا نکردم... کف اتاق پر وسیله شده بود... دیدم اینجوری نمیشه... تخته وایت بردم  رو اوردم و روش کارارو نوشتم.. هرکدوم به زیر شاخه هاش تقسیم شدن و بعد اولیت بندیشون کردم...تا نزدیکای اومدنش مشغول کار انجام دادن بودم...اتاقم رو از وسیله ها خالی کرده بودم. از وسط سقف برگای پاییزی آویزون کرده بودم و کف اتاق یه تیکه اش رو هم برگ ریخته بودم... 

مارس که اومد، خبر نداشت قراره چیکار کنم.. فقط میدونست سوپرایز دارم.. وقتی اتاق و من رو با اون گریم دید، اونقدر خندید و خوشش اومده بود که باز به سرفه افتاده بود از خنده ی زیاد، مدام هم میگفت میلووووو چیکار کردی تووووو... گوشیشو دراورد و تند تند ازم عکس میگرفت... بعد یه بارَکی دیدم که یه بطری دیرینک هم اورده ^_^  تا نزدیکی های صبح اون شب بیدار بودیم. دیرینک میکردیم و غذای خوشمزه ای که درست کرده بودم رو میخوردیم... زیاد حرف نمیزدیم.. خسته بودیم جفتمون. فقط داشتیم لذت میبردیم از کنار هم بودن... برام چند نخی دانهیل خریده بود...خودش زیاد پایه ی اسموک کردن نیست... نمیذاره منم زیاده روی کنم..

هدیه اش هم شد یه شیشه شکلات که روکش هاشون نارنجی و قرمز بودن و آجیل ژاپنی. یه دونه عروسک کوچولوی دایناسور نارنجی هم از شیشه آویزون کرده بودم....

خیلی خوشش اومده بود...

راجع به رنگای خونمون هم کمی حرف زدیم... وقتی میخواد اذیتم کنه میگه اون اتاقی که قراره کارگاهت باشه رو باید وسایل مهندسی طوسی مشکی بچینیم که منم توش کار کنم!!! بعد خودش خنده اش میگیره .. میدونه که اونجا قراره توش هزارتا رنگ داشته باشه و وسایل فانتزی و دست سازهای خودم...

.................................................................................



دارم برای خودم خوراکی های سالم رو به صورت خوراکی های لذت دار درمیارم.. چطوری؟ اینطوری که مثلا این گوجه های گیلاسی رو به صورت ساید دیش استفاده میکنم، یا به عنوان یه اسنک... البته که اصصصصلا لذت دار نیست! ولی فک کنم بعد از مدتی بهش عادت کنم!! کاش غذاهای سالم یکمی خوشمزه تر بودن!


................................................................................


اون شب واسه اولین بار، با خواهر بزرگه حرف میزدم. یعنی دور هم نشسته بودیم، و تایم زیادی داشتیم تا آخرشب... اولش با خواهر سومی داشتن عکسای لباسای پاییزه رو نگاه میکردن و میخواست که چندتا چیز سفارش بده براش بیارن... بعد کم کم حرف زدیم..

از مامانم فقط یکی دو سال کوچیکتر هست، ولی خب تز زندگیش خیلی خیلی متفاوته... برام میگفت : "گاهی یه لباسی که میخرم، پسر دومی میگه مامان اگه پول این لباس رو میدادی من که بدم به کلاسام  ثوابش بیشتر نبود؟ منم بهش میگم پسرجان من به عنوان یه مادر وظیفه ام بود بهت راه رو نشون بدم، بگم این رشته رو بخون و تورو هل بدم جلو و وسایل آسایشت رو توی خونه فراهم کنم، ولی دیگه من و بابات نمیتونیم همه ی خوشی هامون رو از خودمون دریغ کنیم برای شما دوتا که...اگه پول کم داری خودت تلاش کن، همونطور که من و بابا تلاش کردیم و حالا میخوایم که برداشت کنیم..."

خیلی خوشم اومد از این تزش.. دقیقا با همون فکری که من دارم:"از هیییییچ احدی طلبکار نباشیم! "همخونی داشت... میگفت سالهایی که آلمان زندگی میکردن (بار اولم بود که اینو ازش شنیدم، و البته هیچی هم نپرسیدم دربارش) سخت ترین سالهای عمرشون بوده و به شدت تلاش کردن برای آینده...

درسته که سلیقه هامون متفاوته، ولی اصلا دلیل نمیشه تلاشش برای خریدن و پوشیدنه لباسای جدید و خوب رو تحسین نکنم...

من همیشه برای خانومایی که خودشون رو دوست دارن و برای خودشون وقت میذارن، احترام قائل بودم...