اون عکس تکی ام که با کیک هست و نمیدونم دارم کجا رو نگاه میکنم گذاشته توی پیجش...

یعنی اولش خیلی شوک شدم که عه، مگه نباید عکس دوتاییمون رو میذاشت و خب مارس که داداشش باشه توی الویته، ولی اول عکس تکی من رو گذاشته، و بعدش یه عکس دیگه مون که داریم هم رو نگاه میکنیم و حرف میزنیم و میخندیم و بی هوا ازمون گرفته شده!! زیرش هم این کپشن رو گذاشته که: عاشق همه ی دنیا را در چشم معشوق میبیند، و به هرجای دنیا که می نگرد معشوق را میبیند. و اینگونه هست که خداوند دو چشم را برای دو چشم آفریده.. عشقت جاوادنه داداش گلم..

بهترین کپشنی بود که واسه اون عکس بی هوا میشد گذاشت... از اون شب یه عالمه عکسای بی هوا دارم که همه رو هم اغلب خواهرای مارس گرفتن! فک میکنم بهترین چیزی که از اینجور شبا می مونه عکسای بی هواست... همون عکسایی که تو چشمات توش پر از خوشحالیه و بعد از یه عشق شیرین جلوی همه رسمیش میکنین!




سرم خیلی شلوغ شده این مدت... کارای زیادی رو به عهده گرفتم که همشون رو باید درست انجام بدم و پای آبرو درمیونه!!!  پریروزا فکر میکردم دقیقا از همون روزی که اینجا پست نوشتم و شکایت کردم از زندگیم و بی تفاوت شدن نسبت به کار و موقعیتم، دقیقا دقیقا از دو سه روز بعدش یک عالم پیشنهادای کاری بهم شد... یه عالمه شاگردای خصوصی که اصلا خیلی یه بارکی توی زندگیم پیدا شده بودن ازم تایم خواستن، چندتا پروژه ترجمه یهو با هم به دستم رسید! از همه مهمتر همون شغل جدید سِمَت سوپروایزری بود! 

بعد با خودم فکر کردم چرا هیچ کدوم خوشحالم نکرد؟ بیشعور بازی داشتم درمیوردم؟؟ مگه نه اینکه همیشه دلم راه آسون و پول زیاد میخواست؟؟ مگه نه اینکه اینهمه سختی کشیدم تا یه روزی بتونم خوب که نه ولی راحت تر از شرایط قبلی پول دربیارم؟؟ مگه نه اینکه آرزوم بود تا قبل از سی سالگی یه جهش بزرگ داشته باشم توی شغلم؟؟ پس چمه؟؟ دیدم بی شعور بازی بوده... مموری جار رو دراوردم و نوشتم متشکرم... نوشتم ممنونم از این فرصت های خوب... و نوشتم که عذر میخوام بابت این مدت....

روزای هفته رو به سختی میگذرونم. یعنی سرم شلوغه و وقتی خونه ام همش پای لپ تاپم... باشگاه فرصت نکردم برم و این تنهاترین اتفاق بد این روزاست. پولایی که راحت درمیارم رو هم راحت خرج میکنم. به هیچ عنوان سیو نمیکنمشون چون فک میکنم خسته شدم از سیو کردن! 

آخر هفته ماسک ناخن و صورت میذارم، کتاب میخونم و میوه میخورم و گاهی هم فیلم میبینم. به هیچ عنوان دو روز آخر هفته رو کار نمیکنم.... با همین فرمون تا چندماهی میخوام برم جلو و فکر میکنم بعدش دلم باز میخواد برگردم به روزای آروم و خلوتم.. من همیشه توی هر دوره ای یهویی سرمو به شدت شلوغ میکنم، هدفای گنده می نویسم و براشون سخت تلاش میکنم و وقتی بهشون می رسم رهاشون میکنم... نصفه نیمه نه، وقتی تموم میشه... چون فکر میکنم هر چند وقت یه بار لازم دارم به خودم یه سری چیزا رو ثابت کنم، حتی اگه از نظر بقیه بی اهمیت باشه...



....................................................................

دیشب بازم پسرک شونزده ساله پی ام میزد... من بدم میاد تکرار مکررات کنم. همیشه دلم میخواد آدما باهوش باشن. وقتی یه چیز رو میگم سریع بفهمن و درک کنن...بدم میاد هی یه حرف رو تکرار کنم.. ولی از طرفی هم هیچ وقت دلم نمیاد آدما رو توی ناراحتی هاشون تنها بذارم.. یعنی همیشه میگم اگه امروز به درد خوردی هنر کردی، روزای دیگه که بقیه هستن...اینطوری شد که چهارساعت تموم باهاش حرف زدم...

مارس ازم خواسته بود بهش تاکید کنم که الان هدفش فقط دوستی باشه با هر دختری که هست... میگفت بهش بگو تا قبل از سی سالگی حق نداره به هیچ احدی قول ازدواج بده یا حتی به فکرش بیاد... میگفت بگو که باید رفاقت کنه، چیز یاد بگیره و تجربه کسب کنه، تمام تمرکزش رو بذاره رو تجربه کسب کردن از دوستی با دخترا و البته که تک پر باشه ولی حواسش باشه که واسه خودش هیچ آینده ای رو با اونا از الان متصور نشه...

خب چطور میتونستم اینارو بگم..اونم توی این فرهنگی که هر چیزی با ازدواج تکمیل میشه...که توی کله ی بچه ها و نوجوون ها فقط این تصور هست که محدودیت دارن و فقط با رسمی شدنه که میتونن به رابطشون شکل بدن...خب اونا تقصیری ندارن آخه واقعا، این یه مشکل ریشه ایه...

مارس میگفت پیشنهاد و قول ازدواج توی سن پایین جلوی خیلی از خوشی ها رو میگیره توی رابطه.. راست هم میگه.. من خودم با گوشت و استخون تجربه اش کردم...وقتی از همون اول و سن کم هدف میره روی ازدواج ناخواسته یه سری توقعات و خواسته ها بین طرفین شکل میگیره که نمیتونن با هم به صورت شاد رفاقت کنن و تعداد بحثاشون و توقعات و ناراحتیاشون اونقدر زیاد میشه که رابطه ای که پتانسیل عالی بودن داره رو به فا/ک میدن...... البته که استثنا هم وجود داره.. ولی این برای خودم و اطرافیانم و هرکی که باهام حرف زده رخ داده و کاملا تایید میکنم حرفشو...

ولی گفتنه اینا سخت بود. به هر ترفندی بود براش گفتم... اونم لابه لای حرفاش همش میگفت که خوش به حال عمو مارس که شما رو داره و چقدر عمو خوشبخت شده و مردا همش دنبال آرامشن... بهش گفتم همین جمله ی خودتو در نظر بگیر، دوست داری راجع به خودت بگن تو حیف شدی؟؟ دوست داری که بخاطر انتخابت عزت نفست گرفته شه؟؟ همیشه انتخابی داشته باش که کسی نتونه ازش ایرادی بگیره...البته که اصلا منظورم جایگاه اجتماعی و اینجور چیزا نبوده... منظورم از رفتارای کاملا غلط دختره بود که هر عقل سالمی میگه که رفاقت و موندن با این آدم اشتباس...


فک کنم آخر حرفام بود بهش گفتم آدمی که به تو درد میده، اشکت رو درمیاره، عذابت میده و یا مانع پیشرفتت میشه رو دوست داری؟ اکی مشکلی نیست ولی بدون که قلبت رو نباید تماما در اختیارش قرار بدی... باید بدونی که کسی که به تو درد میده و از زندگی عقبت میندازه از ته دلش دوستت نداره یا شایدم آیین دوست داشتنه واقعی رو بلد نیست...


بهش گفتم نمیخوام دیگه درجریان دعواها و مشکلات رابطه اش قرار بگیرم.. گفتم من فقط ازت موفقیت میخوام توی زمینه ی تحصیلی و کار و به من راجع به اینا گزارش بده.. حالا قرار شد که آزمون دی ماهش رو عالی بده و برگرده به روزای اوجی که رتبه ی اول یا دوم توی منطقه رو میگرفت...


.....................................................................................



این روزا نمیدونم چرا سیر نمیشم هرچی میخورم! مدام گرسنه ام :| 

Here's an idea!

در رابطه با کم کردن وابستیم به وبلاگ خوانی (وبلاگ خوانی، نه نوشتن پست) میخوام که یه مدتی کامنتا تایید نشن و فقط واسه خودم باشه، البته یه مدت کوتاه تا ببینم چطوری میشه...کامنتای پست قبل رو تایید میکنم سر فرصت ولی از پست بعدی واسه خودم نگهشون میدارم.

هیچ وقت از نودل خوشم نمیومده.. نمیدونم چرا این ژاپنی/کره ای/چینیا انقدر غذاهای بدمزه رو با ولع میخوردن و چجوری اصلا میتونن؟

ولی جدیدا دلم میخواد که نودل درست کردنه خوشمزه رو یاد بگیرم. باید یه مزه ی اختصاصی عالی بهش بدم، یه چیزی که مزه ی قالبش سیر و پونه باشه، که خودم اختراعش کنم و بشه جزیی از وعده های مورد علاقمون! باید دو جفت چاپستیک هم بخرم برای خودم و مارس... من بلدم استفاده کنم ازش. از عمو کوچیکه که چندسالی ژاپن زندگی میکرد یاد گرفتم. البته خیلی وقته دستم نگرفتم... بعد باید یه کاسه ی گود خوشگل هم بخرم که روش طرح های ژاپنی داشته باشه، یا اگه پیدا نکردم خودم روش طرح بزنم یه خانوم ژاپنی بکشم که تنش یه پیراهن با شکوفه های صورتی و قرمز داره... بعد باید نودله یکمی آب هم داشته باشه که وقتی رشته هاش تموم شد چاپستیکارو بذاریم کنار و دو دستی کاسه رو بگیریم دستمون و آبشو سر بکشیم!! 



..................................................................................


خیلی وقت بود میخواستم از بوی پیپ پدر مارس بنویسم،  یه باری میخواستم از وقتی که پدرش میره لب پنجره و پیپ میکشه عکس بگیرم منتها روم نشد... امروز که عکس پیپ پرستو  ر و دیدم مصمم شدم که بنویسم از بوش.. هرقت که از پله های خونه ی مارس اینا میرم بالا، به پله ی پنجم /ششم که میرسم حجم عظیمی از بوی پیپ میپیچه توی دماغم... بوش عالیه خدایا! 

بعد هربار که برمیگردم خونه لباسام بوی اون کپتن بلک رو میده...تا حالا پیپ رو امتحان نکردم... نمیدونم چه حالیه دود کردنش!



پی. اس. هربار که من اینطوری زیاد و تند تند پست میذارم بدونین که دارم یه کاری انجام میدم که خیلی ذهنمو خسته میکنه و به خودم هی رست میدم وسطش! 

موفقیت توی رابطه از اونجایی شروع میشه که وقتی آدمِ شما عصبانیه، یا ازتون ناراحته، شما احساس خطر نمیکنین، شما فکر نمیکنین که داره همه چی از دست میره! یا ممکنه دیگه همه چی تموم شده باشه! در واقع این حسیه که اون به شما میده که هی عزیزم، ما حتی توی فاک ترین دعواها هم باز با همیم، تو جات امنه توی قلبم و میتونیم بعد از آرامش بازم عاشقی کنیم با هم....


هیچ وقت یادم نمیره که چقدر نامطمئن بودم از رابطه ام با مارس، علیرغم اونهمه عشق سرشاری که بهش داشتم، بازم ته دلم میگفتم کی میدونه تا هفته ی دیگه با هم باشیم... ولی اون منو مطمئن کرد با حرفاش و کاراش... من جمله هاشو، عقایدشو میبلعیدم، و تمام سعی ام بر این بود که به گفته هاش ایمان داشته باشم. وقتی بهم توی اولین بحث گفت میلو رابطه میدون جنگ نیس که، بهم کمک کن و همسنگرم باش تا مشکلات رو دوتایی حل کنیم، این جمله اش رو بلعدیم و حک کردم، شد شعار رابطمون... و اون بهم امنیت داد، حتی وقتی عصبانی باشه، حتی وقتی بحث داشته باشیم که البته بحثامون توی این دوسال و چند ماه به تعداد انگشتای یه دست هم نمیرسه، توی این موقعیت ها بهم امنیت روانی داده اونقد که ته دلم میدونم هیچی منو تهدید نمیکنه و من همیشه توی قلبشم...

وقتی میخواستم کادوی پسر کوچولو رو بهش بدم، به مارس گفتم تو بیا این هواپیماشو بگیر منم کادوشو! یه هواپیمای بادی براش خریده بودم که با یه دنباله به کادوی اصلی وصلش کرده بودم!

مارس کلی خندید از این ایده ولی هی میگفت میلو بی خیال نمیشه هردوشو خودت بدی؟؟ بابا منو تو این سن و سال و با این قد و هیکل به این کارا وا ندار :))

مارس همینطوریه، کارای این مدلی خجالت زده اش میکنه. کلا مارس از شوخی  توی جمع یا حتی پیش خودمون بدش میاد. یعنی اصلا پتانسیل خندوندن آدما رو با حرفاش یا کاراش نداره و متنفره که اینطوری باشه! ولی وقتی پای خوشحال کردن و سوپرایز درمیون باشه همکاری میکنه!

بعد اون لحظه که هواپیمائه رو داشت توی هوا تکون میداد و صدای حرکتشو درمیورد و میرفتیم سمت پسر کوچولو و اونم با چشای گرد و لبخند خیلی بااااااز داشت نگامون میکرد با خودم میگفتم مارس یه بعد شیطون و سرخوش داره که اون رو من پرورش دادم و اجازه ی جولان! 

خیلی حس خوبیه که یه چیزی رو از لایه های درونی و خاک خورده ی آدمت بکشی بیرون و به بقیه نشون بدی که ببین، این آدم این کارم بلده منتها من پیداش کردم و پرورشش دادم، اونم چی، آدمی که پیش خودشم معذبه بخواد راحت باشه!