باگوشی سخته پست گذاشتن.. غلط های احتمالی رو ببخشید

.........


داشتم دیروز فک میکردم عکسای اینستای من از چند حالت بیشتر خارج نیس. یا خودم و اتاقم, یا دخترک چشم سیاه و بیریتنی و مارس... 

فک کردم چرا اون روز که با بچه های دبیرستان جمع شدیم, یا دیروز که با الف کافه ی مورد علاقمو رفتیم, یا اون شب که با خاله زیبا رفتیم ژوانی, یا پارک آب و آتش.. یا حتی همون روز که چیتگر بودیم, چرا عکس ندارم یا نذاشتم؟


فک کردم که من عکس از چیزایی میذارم که واقعا بهش ارادت قلبی دارم و حالمو خوب میکنه.. حتی اگه تکراری و چیپ باشه, منتها چیزیه که من میتونم به قطع یقین بگم داشتم حال میکردم...

بعد ولی اصن از فیدبک فالوورهام مطمءن نیستم.. واسه همین خیلی وقتا میشه که یه چیو پست کردم منتها پاکش میکنم... بعد با خودم فک میکنم ایسنتا, فیس بوک, وبلاگ باید جایی باشه که تو با اطمینان توش هرکاری میخوای کنی, و نگران فکر بقیه نباشی. نه که حالا الزاما همه حال کنن نه, که مطمءن باشی لااقل پشتش خنده ی تمسخر نیس, انگشت اشاره به سمتش برای حال خراب کردن نیس...

مثلا میدونم که بیریت از پستای احساسی و رمانتیک متنفره, به قول خود عاشق پستای وحشی و بی پرواس, ولی ازش اطمینان دارم که وقتی عکسای منو میبینه با خودش نمیگه اه چندش.. یا یه چیز تو این مایه ها...



.............................................



خواب بود, وقتی صدامو شنید بیدار شد اومد بالا با یه خوشه انگور که خشک کرده بود کشمش شده بود...

گفتم عه بیدار شدین؟ گفت آره صداتو شنیدم, بیا این انگور مال توعه, کشمش خالص دست ساز خودم!

خواهر کوچیکه گفت سه تا خوشه رو خشک کرد, دوتاشو خودش خورد یکیشو گذاشت کنار واسه تو فقط...


مارس یواشکی ماچم کرد که مرسی که بابام دوستت داره...

برای هزارمین بار به این نتیجه رسیدم که محبت, محبت میاره.. کاش سنگدل و بی رحم نباشیم وقتی کسی کاری باهامون نداره...


...............................................



الف میگف مدل دوست داشتنه مارس واقعی تره. میگف اینجوری به زندگی واقعی شبیه تره... 

بهش گفتم مارس خیلی اهل هیجان نیست. وقتی با همیم و برنامه های هیجان انگیز من تموم میشه دوست داره آخرش رست کنه, گاهی دوست داره مطالعه کنه یا اخبار تماشا کنه.. من پاپیچش نمیشم. میذارم کاری که دوست داره رو انجام بده..

عروسی صبا, دو تا راند بیشتر نرقصید باهام, خسته شده بود, اصن آخه اهل رقص و شیطنت نیس.. من ناراحت شده بودم, میگفتم یعنی بین ایییینهمه مرد فقط مارس ه که خسته شده؟ چرا بقیه پس نمیشینن, حتی اونایی که خیلی سنشون از اون بیشتره... بعد با خودم فک کردم همه که مثل هم نیستن... من مارس رو اینجوری پذیرفتم. همون دو تا راند رو هم بخاطر من رقصید وگرنه که اهل این نیس اصن... 

الف میگف به نظرش این مدل شخصیتا بیشتر به درد زندگی واقعی میخوره, چون تو میدونی از اول همین شکلی بوده.. بعدا غصه نمیخوری که چرا روزای اول اونقد پر هیجان بود الان نیس...

گفتم راست میگی, گفتم وقتی الان به روزای اول نگاه میکنم میبینم وااااو چقد مارس خشک و رسمی بوده باهام.. چقدددر تو دوست داشتنم شیوه اش عوض شده و چقدر عمیق تر... مثلا من تکستای صب بخیر, تکستای شنبه صبح رو از اول همیییشه داشتم ازش, ولی الان کجا و اون موقع کجا... هرچی که از اول داشتم الانم دارم منتها عمیق تر.. واقعی تر... و من با مارس به این نتیجه رسیدم که تو عاشقی نباید عجله کرد, نباید مدام منتظر احساسای زیاد بود از اول...



اونایی هم که از اول شور داشتن و همچنان خواهند داشت که دیگه تحسین بر انگیزن..



دل همه خوش باشه الهی...


ناخن های بلندی که جزیی از کاستوم هالووینم بود, کار دستم داد لحظه ی آخر و لیوان آب از دستم ریخت رو لپ تاپ !!!!

دادمش تعمیر از اون شب تا حالا:))

درست شه کاش زودتر...

پولاتون رو جمع کنین و ماشین بخرین!!

فرقی نداره چه ماشینی، در حد وسع خودتون برای خودتون هرچه سریعتر ماشین بخرین...

نمیتونین تصور کنین که چققققدر زندگیتون نظم میگیره و چقققدر همه چی براتون راحت تر میشه...

من الان یه سال و دو ماه شد که ماشینه رو گرفتم! هر روز که میگذره بیشتر به نعمت وجودش پی می برم! وقتی خسته ام از باشگاه میام، ساک رو پرت میکنم عقب و راه میفتم میرم! لازم نیس هی صبر کنم منتظر ماشین...

وقتی یهو تصمیم میگیرم برم خونه ی خاله زیبا، سریع روشنش میکنم و راه میفتم میرم...

وقتی صبح ها خوابم میاد و باید برم سر کلاس، خیالم راحته ماشینم هست میتونم یکم بیشتر بخوابم و برم...

وقتی میخوام برم باشگاه میدونم که توی ماشینم لازم نیس مانتوی کیپ یا شلوار بیرون بپوشم! با همون تیپ باشگاه میرم توش!

وقتی میرم خرید خیالم راحته هرچقدرم بارم سنگین شه میام همه رو پرت میکنم صندلی عقب و گازشو میگیرم میرم!!

هزاااااار تا خوبیه دیگه!

امروز رفته بودم یه جای پر درخت! برگ خشک جمع کردم واسه یه کاری! بعد موقع برگشتن خیالم راحت بود کیسه ی پر از برگمو جاسازی میکنم توی ماشینم!

بعد یهو یادم افتاد دوتا کار دیگه هم دارم که یکیش اون ور شهر بود یکیش این ور شهر!! خیالم راحت بود که لازم نیس هی تاکسی به تاکسی کنم!!!

پولاتون رو جمع کنین هرچی سریعتر یه ماشین برای خودتون بخرین!!! حتی اگه مثل من مجبور شین یه سال عذاب بکشید تا چندرغاز جمع کنین برای خریدنه یه ماشین خیلی معمولی، این کار رو بکنین! توی لیست هدفتون تا سال آینده باشه!!

هزار تا هم خوراکیای خوب و خوشمزه توی دنیا وجود داشته باشه، انتخاب من سوپر چیپس با سس گلوریاس! یعنی هربار که چیزای جدید رو میخورم بازم دلم همون رو میخواد! 

..............


دیشب فیلم before we go رو دیدم... با اینکه اتفاق خاصی توش نداشت ولی از اونا بود که دیالوگاش عااالی بودن! هی میبردم عقب، تا دوباره یه جمله های خاصیشون رو بگن.. دیشب توی خواب جمله های خوبش توی مغزم میچرخید، ولی الان هیچی یادم نمیاد!!! منتها من همون دیشب لذتم رو بردم!


یه جا نیک به بروک گفت:

when you are committed to someone, you are not allowed to see perfection in someone else

اینو گفت چون بروک بهش گفته بود نکنه این زنی که شوهرم باهاش در ارتباطه از من بهتر باشه و شوهرم ببینه اون پرفکته واسش! نیک  هم گفت وقتی به یکی متعهدی اصلا نباید به خودت اجازه بدی که بخوای این پرفکت بودن رو توی کسای دیگه هم ببینی یا بخوای حتی فکر کنی که ممکنه از  آدم خودت برات بهتر هم پیدا میشه!!! 

..................................................................................................


اون یه هفته ی کذایی که گذشت، خیلی چیزا توی من عوض شد.. الان که فکر میکنم میبینم درسته دختره قصدش از قصد زخم زدن  بود ولی خیلی چیزا رو برام روشن کرد...


حالا که آقاهه قرار شده از ایران بره، و ازم کمک میخواد برای یاد گرفتن و یه سال وقت داره، به اندازه ی همین یه سال برای یادگیریش یه مبلغ هنگفتی رو پیشنهاد داده که بهم بده منتها فقط راهش بندازم، مبلغی که توی خوابم هم نمیدیدم بخوام یه روزی بدستش بیارم توی همچین مدت کمی، ولی اصلا خوشحالم نکرد! با اینکه فکر میکنم که این آقاهه کااملا یه جور پاداش بود آخه خیلی عجیب و یه بارَکی پیداش شد!

از کجا؟؟

همون خانومه که چند روز پیش بهم گفت ببخش خسته ات کردم هیچی یاد نمیگیرم و بعد ازم خواست براش خصوصی بذارم، و من اصلا قرار نبود تا یه ماه هیچ خصوصی ای رو قبول کنم ولی دلم سوخت و نخواستم اذیت شه، بهش کمک کردم، این رفته و برای همین آقاهه که همکارش باشه ازم تعریف کرده و بهش گفته توی یه جلسه چقدر راهش انداختم و آقاهه مشتاق شد و باهام هماهنگ کرد!!!

میبینی؟؟ عین یه پازل!! عین اینکه خدا بهت بگه مرسی که وجدان کاری داشتی و حواست به دل بنده ی من بوده!! 


داشتم میگفتم....

این اتفاق اصصصصاصلا خوشحالم نکرد، چون فکر میکنم ته همه ی اینا چی بشه؟؟ نه که به فلسفه ی پوچی رسیده باشمااا! ولی فکر میکنم منی که برای یه هدفی که داشتم، دو سااااال ذذذذره ذذذذذره پول جمع کردم با بدبختی، توی جایی کار کردم که هرروزش عذاب بود، بعد از دوسال اون مبلغ رو جور کردم، بعد حالا که نیازی ندارم، اینجوری یه کاری پیش میاد که اینطوری صد برابره اون پول با کمترین زحمت داره میاد دستم. خب چرا آخه؟؟ چرا هیییی توی زندگی باید اتفاقایی بیفته که به این نتیجه برسی که "رها کن تا خودش بیاد سمتت"!

مایک به سالیوان گفت: 

y'know, I did everything, I wanted it more than anyone else, I did my best.... منم یه چیز تو مایه های این بوده زندگیم!


مارس با ذوق گفت میلوووو خوشخال باش..

مارس معتقده پول دراوردن پروسه داره، موفق شدن باید آهسته آهسته باشه، باید براش تایم گذاشت تا بقیه بشناسن تورو.. برام از روزایی میگفت که چقدر سخت کار میکرده که حالا به اینجا رسیده...میگفت فکر نکن الان که دارم توی این شرکت معتبر کار میکنم یه شبه فراهم شده...

رزومه اش رو بهم نشون داد! و من هنگ بودم واقعا... من هیچی از مارس نمیدونم! وقتی دیدم که چقدر مهارت ها داره و چندین و چندتا مدرک، و کارهایی که کرده مخم سوت می کشید...میگفت نگاه، اینا حاصل بیست سالگیه منه... دهه ی بیست آدما خواه ناخواه اینجوری میگذره بدون اینکه هیچی دستت رو بگیره....



یا رسیدم به جایی که دیگه حتی اتفاقای درد داره دور و ورم هم اذیتم نمیکنه... میگم خب به من چه.. یه عمر غصه اشون رو خوردم... خب چیکار کنم آخه...


واسه همین، دیگه سختی نمیدم به خودم... اذیت نمیکنم خودم رو... شبا به جای فکر کردن، یه لیوان شیر گرم میخورم! شیر گرم لذت جدیدمه.. هزارساله قبل از خواب همیشه یه لیوان شیر میخورم ولی جدیدا دیدم که شیر گرم رو بیشتر دوست دارم موقع خواب.. یه قاشق عسل هم توش قاطی میکنم.. میام زیردو تا پتوهام، شیرم رو آروم آروم میخورم و میخوابم بعدش... خودم رو هم اذیت نمیکنم که لیوان رو حتما ببرم بشورم! میذارمش کنار تخت! صبح که پاشدم میرم میشورمش!!



................................................................

دارن میرن سفر، مامان هی میگه فلان غذا رو وقتی مارس اومد بخورین، این یکی غذا رو اگه خواستی درست کنی موادش توی فریز هست...من ولی دارم فکر میکنم دلم هیچ غذایی نمیخواد.. فقط میخوام خونه رو تاریک کنم، یه چندتا شمع توی اتاق روشن باشه، اون عود خوشبو رو هم روشن کنم، دراز بکشم کف اتاق، و به هیچیه هیچی فکر نکنم.. تمام این دو روز رو همینطوری بگذرونم!

بالاخره ایده ی پاییزی هم به ذهنم زد، با اینکه خیلی دیره! ولی با همون جشن کوچولوی هالویینمون یکیش میکنم... 


من قراره black swan بشم! دلم میخواد از این ماسکای نقره ای هم بزنم.. ولی نمیدونم خوب میشه برای هالووین یا نه!



................................................................................


تایم آخر دخترای بزرگسال.. بیست نفرن... شاید تعدادش طبیعی باشه ولی آموزشگاه ها حق ندارن بیشتر از نهااااااایت 15 نفر رو سر یه کلاس بشونن... 

خوبه جو کلاسشون... گرچه یکی دو جلسه ی اول، طبق همیشه ی کلاسای دخترونه یه سری حرف و حدیثا درست شد ولی خب بازم طبق معمول خودشون اومدن عذر خواستن و منم طبق معمول بیشتر از قبل توی دلم از دخترا بدم اومد! کلا ما دخترا رفتارای عجیبی داریم، توی هرررجایی که باشیم، و هر جایگاهی که باشیم رفتارای عجیب منحصر به اون شرایط ازمون سر میزنه! یعنی یه ور لوس و متوقع و مامانی داریم که هرکاریش کنیم نمیتونیم قایمش کنیم و یه ذره هم که شده میپاشه بیرون از کارامون و حرفامون! شما رو نمیدونم، ولی راجع به شاگردام مطئنم! هفت سال کار با دخترا از 4 سال گرفته تا پنجاه سال، این رو دیدم!


...........................................................................



وقتی یه کاری راحته انجام دادنش، و قبلا هم خودت انجامش میدادی و مدتیه یکی بهت لطف میکنه و برات انجامش میده، یادت نره که وظیفه اش نیست.... من میدونم که وظیفه ی آبدارچی، چای رسوندن به دست مدرسا توی تایم رست هست...

وقتی یکم چای دیر میشه، همکارام چندتاشون شروع میکنن به بلند بلند غر زدن و تند حرف زدن با آبدارچیمون! من این وقتا جای اونا میخوام بمیرم از خجالت... آره خب حق با اوناس، ولی فکر میکنم که خب حالا یه بارم خودت برو چای بریز و منتظر بقیه نباش.. خب چی میشه آخه.. کار سختی نیست که... شان آدم میاد پایین؟؟ نمیدونم ولی واقعا عمیقا ناراحت میشم از این رفتار...

وقتی ساختمون قبلی بودیم، که یه ساختمون ویلایی خیلی قدیمی بود، آبدارچی نداشتیم، توی زیر زمین حیاط هم باید می رفتیم برای خودمون چای میریختیم و کلاس ها ته حیاط بودن! خب ماها هممون از همونجا  اومدیم این ساختمون و اتفاقا آبدار خونه اینجا دقیقا اتاق بغلی دفتر اساتید هست... پس این برای مایی که اون شرایط رو دیدیم یعنی که چندین درجه بهتره!!



هربار که میام توی دفتر و میبینم چای نیست، سریعا میرم برای خودم میریزم و میام میشینم.. بقیه هم هی نگاه میکنن میگن خودت ریختی؟؟ بعد شروع میکنن غر زدن و داد بیداد که آهای آقای فلانی پس چای ما چی شد...



همیشه پشت کار عجیب و محکم و پیوسته ی مارس برام جالب بوده! 

محاله ممکنه یه تصمیمی بگیره و عملیش نکنه... و محاله ممکنه هی سر خودشو با چیزای زیاد گرم نکنه...

من نمیدونم چجوری اینهمه انرژی رو میاره که میتونه همزمان روی چندتا چیز تمرکز کنه...

نمیدونم چطوری میتونه هم کارمند شرکت باشه هم توی فروشگاهش کار کنه، روزای تعطیلش رو هم بیکار نمونه، بشینه به شرکتای خارجی ایمیل بزنه و ازشون بخواد چیزای جدید رو بهش معرفی کنن، یا هی بشینه کاتالوگای مربوط به فروشگاهش رو زیر و رو کنه تا چیزای جدید پیدا کنه...همزمان کلاس های متفرقه بره و توی اونجاها هم بهترین باشه و نمره های تاپ بیاره... همیشه دنبال آزمونای مربوط به رشته اش هست تا بخونه و مدرک بگیره، کارای مختلف فنی رو یاد بگیره و کلاساشو شرکت کنه.... این وسط مسطا هم باشگاه بره و کارای خونشون رو هندل کنه و ریز به ریز کارای خانواده اش رو بر عهده بگیره... 

خودم وقتی یه درس برای خوندن داشته باشم و همزمان خب کار هم میکنم اونم فقط یه کار، نمیتونم دیگه تمرکز کنم روی چیزای دیگه و تنها تفریحم همون باشگاه میشه! یا مثلا توی یه روز نمیتونم چندتا برنامه که فاز های مختلف دارن رو اجرا کنم..  میتونم یه صبح تا شب تدریس کنم، ولی اگه قرار باشه هر دو ساعت یه کار مختلفی رو انجام بدم نمیتونم با تمام وجودم خسته میشم!


اون روز که براش میگفتم شاگردم (که خودش معلم بود) گله میکنه که آره حقوقای معلم های مدرسه کمه و الکی فقط اسم در کرده این شغل و نمیتونیم زیاد خرج کنیم گفت بیخود کرده مرتیکه ی تنبل!!! سه ماه تابستون مفت میخوره و میچرخه بعد گله میکنه؟؟ جای اون تعطیلیش بره یه کار فنی یاد بگیره و مدرکشو بگیره و وقتای خالیشو با کارای دیگه پر کنه، وقتی تن داده به یه چیز و حاضر نیس به خودش سختی بده حق هم نداره غر بزنه...


گفتم بهش تو به خودت نگاه نکن، واقعا سخته و نمیشه مارس... من خودم خدای کار کردن و پر انرژی بودنم ولی فکر کردن به کارای تو حتی ذهنمو خسته میکنه چه برسه به انجام دادنش...میگه میلو غیر از این باشه، زندگی سخت میشه، مخصوصا برای مرد، نمیشه زندگی رو چرخوند...

گفتم پس بیخود نبود که اون همکار مکزیکیت بهت میگفت تو اگه توی یه کشور دیگه بودی الان دو ساله وضعت توپ میشد بس که پشتکار داری و مدام درحال کار کردنای مختلفی...ولی اینجا به هیچ جایی نمی رسی و فقط فرسوده میشی....!! هوووف...


بعد ولی میدونی اینا رو گفتم که چی شه؟؟ اون روز داشتم با خودم فکر میکردم زندگی با مارس یه جورایی روتینه.. یعنی برای خوش گذرونی و سفر و اینا که اتفاقا خیلی هم پایه هست ولی تایم نداره، باید کلی از قبل برنامه ریزی کرد... برای منی که توی خونه همییییشه یه بابای ریسکی و تصمیم گیرنده ی آنی داشتم سخته این مدل زندگی.. بابا مدلش اینجوریه که یهو بهت میگه پاشو جمع کن بریم شمال! و مامان در عرض نیم ساعت چمدون به دست و وسیله آماده دم در وایساده!

داشتم فکر میکردم مثلا فلانی ها همش هر هفته در حال خوش گذرونی ان مخصوصا توی این دوران نامزدی، با خودم میگفتم میلو؟؟ سخته که اینجوری... خب تا وقتی دوست بودیم هیچ گله ای نبود چون خودم هم محدودیت داشتم ولی حالا چی؟؟؟ 

دیدم باید بشینم منطقی این قضیه رو برای خودم حل کنم... که آیا همسر فلانی هم مثل مارس توی کارش موفقه؟؟ اونم مثل مارس اینهمه فعالیت های جانبی داره؟؟ اونم هزارتا شغل داره و در کنارش هزارتا کلاس میره و مطالعه ی مستمر هم داره؟؟؟

بعد دیدم که خب اصلا مقایسه نکنم، ولی درک کنم شرایطش رو... یه جا خوندم هدف از ازدواج این نیس که فقط بری عاشقی کنی.. اینه که به هدف های بزرگتری مثل شغل بهتر، تحصیل بالاتر، و چیزای والاتر در کنار کسی که شریک لحظه هاته برسی...پس من باید کمکش باشم...

و مارس هم حواسش به نیاز تفریح من هست، سعی میکنه هر ماه یه بارم که شده یه برنامه ی کوچولوی فان هم که شده بچینه...

مارس هم میتونست مثل بقیه به یه کار بسنده کنه و تفریح کنه و کلاس های تفریحی که دوست داشت رو بره... ولی اون کارهای سخت دیگه رو هم میکنه توی این دو سال فقط بخاطر من...و اون هیچ پشتوانه ای نداره، و همین که توی همین دو سال زندگیشو از این رو به اون رو کرد و تمااام قول هایی که به من داده بود رو سر موعد مقرر بهشون وفا کرد، باید برای من اسطوره ی مقاومت و تلاش باشه...اونم میتونست مثل هزاااارتا پسر دیگه بگه سخته، نمیشه، شرایط جور نیست، ولی مثل یه مرد داره کار میکنه و هیج وقت هم نمیذاره من خستگیشو بفهمم، یا غصه ی شرایط سخت رو بخورم... خدایا؟ همیشه تنش رو سالم نگه دار و فکرش رو راحت و بی دغدغه....



.......................................................................


برام یه حلقه ی خیلی ظریف خریده که روش یه ردیف نازک پر از نگینه... اینو قرار شده با حلقه ی ازدواجمون که خیلی ساده ست بندازم تا یکمی جلوه پیدا کنه... بابا این روزا همه  عین این حلقه ی من رو، منتها از این الکی بدلی هاش رو میندازن، بعد مال منم انگاری یکی از هموناس و انگار نه انگار که بابا این حلقه که بر دستان من است، نشان پیوند رسمی من و همسر من است حافظا!




......................................................................



من از همینجا به همه ی کسایی که میخوان پایان نامه بنویسن اعلام میکنم هرکی گفته سخته چرت محض گفته بهتون! کافیه شروعش کنین میبینین که دیگه نمیتونین ولش کنین!!! الان من غصه ام شده که فردا که از صبح تا شب سر کارم نمیتونم بشینم انجامش بدم!!

به طرز عجیبی دارم پیش میبرمش حتی توی گروه بچه های ارشد گفتم تا آخر ابان همتون باید تا فلان قمست پیش رفته باشین، وگرنه با خودم طرفین!!!

حسرت این هشت ماهی که الکییییی الکییییی به مسخره بازی گذشت و هیچ فاکی نکردم دیوونم میکنه.. میتونستم مهر دفاع کنم و تموم شه بره و الان با خیال رااااحت میشد واسه خودم کلی فان داشته باشم.... اه لعنتی...



..........................................................................


دایره ی رنگ ها رو دارم روی کاغذ پیاده میکنم، دنبال یه هارمونی خوب و میلویی واسه خونمونم... مارس گفته همه چیه خونه به عهده ی تو! نه که بخواد خوشحالم کنه، نه، حوصله ی اینجور چیزا رو نداره :))