نشد این هفته ام بیاد بیریتنی, گیر یه همکار بی مسؤلیت افتاده که مجبوره خودش تنهایی کاراشو انجام بده. منم فس شدم در نتیجه بیخیال new year و کوکی و آیسینگای رنگارنگ شدم با اینحال تو همون حالت فسی خاله زیبا زنگ زد گفت جشن هفته ی پیش که کنسل شد رو انداخته این هفته و باز دعوتمون کرد و خب این  به اون در!

بازم لباس پشمی رو میپوشم و مارس لباس هندونه ایش رو....


.....................................................

اولین خرج باحقوق تازه واریز شده, واسه ماشینمه.. ببرمش کارواش و یه تمیزکاری اساسی بکنن, جارو بکشن و واکس خوشبو بزنن به اتاقش, صندلیشو تعمیر کنم, برم ببینم ضبط چی میتونم واسش بخرم, آینه ی جلوش رو شاید عوض کنم بزرگتر بگیرم, آخه من یه آدم دنده عقبی ام, یعنی ترجیح میدم مسیرای کوتاه که نیاز به دور زدن داره رو دنده عقب برم, بدم هم میاد که سرمو برگردونم پشت رو نگاه کنم, از تو آینه نگاه میکنم و میرم و خب دیدم کمه و آینه اش واسه من کوچیکه. مارس میگه این کارم خیلی خطرناکه ولی من اینطوری راحت ترم.

خواهر کوچیکه بهم گفت که رانندگیم پسرونه و حرفه ایه, دیگه خبر نداره که بابا چه بلاهایی سرم اورد وقتی داشت یادم میداد و منو کجاها برد واسه تمرین و چقد منو سکته داد که حالا اینطوری شده! 

................................................


یه هدیه ی کوچولوی برفی و زمستونی واسه مارس برم بگیرم, الان. هرسال واسه کریسمس و سال جدید میلادی من ازش هدیه داشتم...

چقد خوب که ساعت دوازده شب درحال رقصیدن باهاش میتونم ببوسمش و بگم هپی نیو یر! 

کاش موزیک dancing for tonight جنیفر رو هم بذاریم.. خدایا چقد من عاششششق این زنم, چقد خوش استایل و عالیه, چرا انقد دوستش دارم؟ چرا انقد واسم کیوت و خواستنیه؟؟ رو دستش نیست اصلا با اون صورت استخونی و باریکش.. 

مریم؟؟  چطوری؟؟:)))


......................................

خواهر بزرگه بهم گفته عکس از شب یلدا تکی داری بهم بدی؟خیلی خوب شده بودی. میخوام نشون بدم به دوستام سلیقه ی خوبت رو...

میرا؟ :) :*

دلم یه طوری شد که خوشش اومده و میخواد منو نشون بقیه بده! 

دلم میخواد واسه عکسامون خودم آلبوم درست کنم... یه فکرایی به ذهنم زده ولی نمیدونم خوب میشه یا نه! نمیدونم چه کاریه که دوست دارم همه چیو خودم درست کنم و با چیزای آماده ی بیرون مشکل دارم! با اینکه به لحاظ تنوع و زیبایی و همه چی صددرصد عالی تره ولی دوست دارم کار دست خودم باشه...

فک کنم چندتا مقوای کاغذی رنگی بگیرم، یا شایدم مقوای طرحدار گیپور با رنگ نباتی یا سفید... توی هر برگه یه عکس بچسبونم، بعد بدم همشون رو سیمی کنن.. این اولین چیزیه که به فکرم رسیده... شاید چیزای دیگه هم به ذهنم زد...


...............................................

دیروز واسه من و مارس عزیزم روز پول بود! یه پول گنده و اصلا پیش بینی نشده به دست اون رسید و حقوق من هم واریز شد که براش باید توی تعطیلات آخر هفته بشینیم برنامه بریزیم... پول عروسی و خونمون..همون خونه ی سبز مغز پسته ای که توش انرژی مثبت جریان داره و وسیله هاش همه سبک و کوچولوئه...وسیله هامون، بله، باید دیگه کم کم استارت خریدنشون رو بزنیم...اون روز با هم رفته بودیم یخچالا وگازهارو نگاه میکردیم...

در هرکدوم از یخچالا رو باز میکردیم توش پر از خوراکی های خوب و نوشیدنی های متنوع رو تصور میکردیم.. :) حس جالبیه، تجربه اش برامون قشنگه، یه کاریه که هردو توش سهم داریم، یه چیزیه که داریم دوتایی میسازیم..یه چیز بغض داریه که عمرا خودم پیش بینیش نمیکردم سه سال پیش! یه حس خوبیه که تا تو خودت درگیرش نباشی نمیفهمیش!

مبلامون باید کوچولو و ظریف باشن، رنگشم داره کم کم تصویب میشه، هیچ خوشم نمیاد فضا رو پر کنن، یه گوشه باید باشن، از اینکه خونم پر از وسیله باشه و چیزای گنده متنفرم.. من باید گوشه های دنج خودم رو داشته باشم!


.................................................................

پی ام بیریت رو هییییی نگاه میکنم! چشام ثابت می مونه روی اون قسمت که : "مارس به تو ثابتتتتت کرده که دوستت داره"... مرد من این کارو جوری انجام داده که هرکی مارو دید اینو گفت..اصلنم با قربون صدقه جلوی بقیه و بغل و فلان نبوده این ثابت کردنش...با یه مدل نگاه خاص بوده، با یه مدل حمایت خیلی محکم و مردونه، با یه توجه خاص و ویژه که مطمئنم من اولین کسی بودم که ازش دریافت کردم...با قول های به موقع عمل شده اش، با اینکه هیچ وقت نذاشته سختی ها روی دوش من باشه و به تنهایی همه چیز رو حل کرده و فقط گاهی ازم کمک احساسی خواسته...

دو ساعتی با بیریتنی حرف زدم... پر بودم از حس های منفی...پر بودم از بغض و گریه... بهش گفتم فعلا دستت بنده باشه بعدا حرف میزنیم... گفته نه میشنوم.. کلی حرف زدیم، آنالیز کردیم، آخره آخره همه ی حرفا بریت با همین تاکید روی حروف کشدار واسم نوشت:

یه چیزیو بهت میگم همیشششششششه توی ذهنت باشه، من دیگه از کی هست که با توام و میشناسمت و اینهمه هم که پسرا رو دیدیم میلو با هم، مارس بهت ثابتتتتتت کرده که دوستت داره. همین.


حرف از این محکم تر؟ دلم یه جور محکمی قرص شد! هزارتا دلیل هست واسه این موضوع، خودم هم مگه میتونم انکارش کنم؟ ولی وقتی دلت میگیره نیاز داری به شنیدنه این حرف از کسی که میدونی چرت نمیگه و تو و پارتنرت رو خوووووب میشناسه...


..................................................................................................


خیلی وقته از کلمه ی پارتنر خوشم نمیاد ولی نمیدونم چی رو جایگزینش کنم!

دفتر تکستاشو اوردم... یه مدتی اون اوایل بخاطر مسائل امنیتی که نمیشد تکستاشو نگه دارم و پاکشون میکردم قبلش واردش میکردم توی یه دفتر...

داشتم میخوندمش...

یه بار همون دو سه هفته ی اول بهم گفته بود نمیدونم چرا یکمی کلافه و عصبی ام.. بهش گفته بودم برو توی بالکن هوا بخور، و بعدش بیا برام هرچی که توی ذهنت هست و فکرتو مشغل کرده رو به صورت تک کلمه ای بگو.. اونم چندتا کلمه گفته بود این شکلی مثلا: زبان، شرکت جدید، ... 

من برای هرکدومش که فکر میکردم کاری از دستم برمیاد یه راهکار داده بودم مثلا گفته بودم چرا نگران زبانی؟ منو که داری، من برات طبقه بندی میکنم نکته هایی که یاد گرفتی رو... 

بعدش برام نوشت: از تو خوشم میاد!

تکست بعدیش: دلم میخواد وقتامو با تو بگذرونم!

اینا اولین حرفای عاشقانه ی مارس بود به من...

یکی یه بار ازم پرسیده بود که رابطه ی شما مگه یه طرفه بود که میگی مارس اوایل اصلا باهات عاشقانه حرف نمیزد؟

نه، من آدم رابطه های یه طرفه نبوده و نیستم... حتی اگه میمردم هم برای کسی، نمیذاشتم که دوست داشتن فقط از سمت من باشه. مارس ولی کاملا ازش مشخص بود منو دوست داره، برام وقت میذاشت، بهم احترام میذاشت، به فکر خوشحال کردنم بود، و کاملا میشد ازش فهمید که مدلش آهسته ست...


یه بار دیگه هم از شب قبلش قرار بود فردا صبحش پنجشنبه ی طلایی داشته باشیم، من پاشده بودم توی خفا براش صبحانه درست کرده بودم پنکیک سبزیجات، و با باقی مونده ی مواد کوکو سبزی! یه نوشیدنی هم خریده بودم گذاشته بودم خنک شه.. یادم نیس چه طرحی ولی یادمه که لاک خوب هم زده بودم، همه چی رو آماده کرده بودم و میخواستم یه صبح دل انگیز تابستونی بسازم...

صبحش یه ساعت قبل از قرار دیدم ازش تکست دارم که نوشته بود میلو جان من یه دنیا ازت معذرت میخوام و خیلی شرمنده ام،(بنا به دلایلی نشده بود که بیاد)، ولی میام دنبالت بریم بیرون هرجایی که دوست داری...

خب معلومه که حالم خیلی گرفته شده بود، ولی تقصیر اون نبود و میدیدم که داره ازم معذرت میخواد و داره جبران میکنه، داشتم فکر میکردم که چی بگم بهش، که ناراحت نباشه، طول کشید تا به فکرم برسه، اونم هی تکست میزد و میگفت ناراحت نباش بگو که میبخشی منو و میای بیرون پیشم الان...

براش نوشته بودم: من عاشق هوای بهاری ام، عاشق راه رفتن توی هوای بهاری، واسم لذتبخشه، فکر کن دارم قدم میزنم که یهو بارون میگیره، درسته که بدم میاد از بارون، و درسته که میبینم همه دارن میدوئن که برگردن خونه هاشون، منم یکی از همونام ولی دلیل نمیشه به خودم بد و بیراه بگم! سعی میکنم بگم من لذتمو بردم، و حالا کنار میام با این قضیه! من لذتمو از آشپزی برات، از آراستن خودم برات بردم و حالا تو تقصیری نداری که، من اکی ام و حله این موضوع!

برام نوشت: تو استاد زنده کردنی، استاد جون دادن، از اینکه اینطوری هستی خوشم میاد، تو یه وقتایی یه احساسایی رو برام میگی که من از کنارشون ساده میگذرم، با تو بودن به من کمک میکنه احساس منم پربارتر بشه، سپاسگزارم بانو!


این دفتره برام حکم یه معجزه ست، با چشم خودم میبینم ثمره ی عشقم رو، میبینم رشد کردنمون رو، و میبینم که کجا باعث شدم این پسرک سخت از احساسش حرف بزنه، و کجا باعث شد که این دختر وحشی و بی قید و بند رام بشه و دلش بخواد که بهش متعهد بمونه...عشق ساده نیست، برای ما که نبود، پیچیدگی داشت و ما ساده به اینجا نرسیدیم...

گاهی دوست دارم مثلا پنجاه سال قبل به دنیا اومده بودم، گاهی هم میخوام که کاش میشد صدسال دیگه به دنیا میومدم! حیف که هیچ کدوم شدنی نیس ولی واسه هرجفتش یه عالمه رویا داشتم توی ذهنم و گاهی توی خلوتم بهشون فکر میکنم و تصویر سازی...

نمیدونم اوضاع چطور پیش بره.. ولی فکر میکنم همه چی بستگی به رفتار خود آدم داره.. تازگیا دارم کم کم عاشق داداش دومی هم میشم! اوایل حس خاصی بهش نداشتم خصوصا که هزاربرابره مارس جدی بود! حتی گاهی که باهاش سلام علیک میکردم یهو میدیدم که اصلا سرمو بالا نیوردم بس که باهاش معذب بودم!!!

تا اینکه اون شب مارو دعوت کردن خونش و اون شب تا دیروقت حرف زدیم و برام از خصوصیات اخلاقیش میگفت! و دیدم که عه چقدر حتی توی حرفاش میتونه شوخ باشه!

دیروز بهم میگفت یه روز که بیکار بودی پاشو بیا ببرمت فلان جا یخچال و گاز هاش رو ببین قیمتاش دستت بیاد، میدونم مارس سرش شلوغه وقت نمیکنه، من آزادترم، بیا با خانومم سه تایی میریم...

یه جور خوبی بود حس حرفاش. یه جور خوب برادرانه.. واسه منی که پونزده سال یکی یه دونه بودم و بعدش شدم مادر دوم دختر چشم سیاه، این حس ها تازگی داره... اینکه داداش بزرگه رو عاشقم، اینکه دارم کم کم جذب داداش دومی هم میشم و میبینم که همشون یه شیوه ی خودشون یه جور خیلی خوبی ازم حمایت میکنن... برای منی که هیچ وقت خواهر برادری نداشتم اینا خیلی خوبه... فکر میکنم که اینا جو زدگیه؟ که عمرا دو سال دیگه این حرفارو بزنم؟؟ نمیدونم واقعا، ولی این روزامو دارم با تمام وجودم قورت میدم و لذت می برم، ثبتشون میکنم و مرور...چون هیچی از آینده نمیدونم!