دیشب تو مهمونی با پسر خودم تیک میزدم و اونم از دور داشت سعی میکرد مخمو بزنه دوباره!!!


...................................

سوال تکراری و دیگه کم کم حال بهم زن این روزام: تا حالا کسی بهت گفته شبیه ترانه علیدوستی تو شهرزادی؟!


دارم فکر میکنم مثل دوسال پیش براش تقویم درست کنم باز... و سال بعد یه تقویم با عکسای خودمون توی فصلای مختلف، و توش رو پر کنم از مناسبتای مخصوص خودمون.. منتظر عید و فلان نباشیم واسه شادی کردن، مثل همون تقویم روزای خوشحال کننده ی لبخند دارمون رو با هایلایت نشون بدم و زیرش بنویسم که امروز جشنه به این مناسبت! ما حتی تاریخ اولین شب بارونی ای که با هم بودیم رو هم سیو کردیم و هرسال جشن میگیریمش و به هم تبریک میگیم! یه زوج آروم  و بی سر صدا ولی در عین حال خوشحال و شاد :)

باید فردا زودتر پاشم. لباسامو از توی کاور و کمد دربیارم دونه دونه عکس بگیرم بفرستم برای بیریتنی تا بهم بگه کدوم بهتره واسه جشن..

ناخنامو تازگیا از ته ته ته کوتاه کردم. جدیدا این کار افتاده توی مغزم که وقتی ناخنم از یه حدی بلندتر میشه یهو میرم ناخن گیرو برمیدارم و از ته ته کوتاشون میکنم! شاید از دوم دبیرستان تا حالا هیچ وقت اینقدر کوتاه نکرده بودمشون! توی این چندماه این سومین باره که این کارو میکنم! اصلنم ربطی به ناراحتی و این فلسفه بافیا که تازه مد شده نداره.

بعد باید یه ناخن مصنوعی کوتاه و ملایم هم بخرم با اینکه متنفرم ازش ولی خب نمیخوام با این ناخنای خیلی خیلی کوتاه برم جشن!

واسه موهام فکری ندارم. شاید برم پیش آرایشگرم بگم یه سشوار خوشگل بکشه برام شایدم خودم توی خونه یه حرکتی باهاش بزنم و بذارم پایین موهام به شیوه ی نرمال خودش  فر بخوره..

وقتایی که به این چیزا فکر میکنم خیلی حالم خوب میشه که میبینم وسط اونهمه فکر منطقی و اونهمه چلنج داشتنای کاری هنوزم میتونم به ناخن و موهام فکر کنم و بخوام که زیبا باشم.. اصلا از اون روز که مارس بهم گفت مرسی که همیشه به هیکلت اهمیت میدی یه انگیزه ی قوی گرفتم و انگار که این یه چیز روتین بود که هیچ وقت حواسم بهش نبوده ولی حالا میبینم که یه لطفه به خودم و منی که توی بی پول ترین روزام همیشه سهم باشگاه و ورزشمو گذاشتم کنار یعنی واسم خیلی ارزشمنده این کار!

راستش خیلی ذوقی نیستم، چون نمیشناسمشون و نمیدونم امنیت فکری خواهم داشت یا نه. من برخلاف ظاهرم اصلا با غریبه ها مخصوصا جایی که تعداد دخترا زیاد باشن اکی نیستم! همیشه هم توی جمع هایی بودم که پسرا تعدادشون بیشتر بوده و اینطوری شده که خیلی راحت تونستم کارای عادی رو انجام بدم، چیزایی که جلوی دخترا هی باید حواست باشه مسخره بازی تی تیشی دربیاری که کسی ازت آتو نگیره و من واقعا عوقم میگیره که بخوام اینجوری رفتار کنم. بعد من دلم شدیدا دیرینک میخواد، نمیدونم که توی مهمونیاشون دیرینک هم سرو میشه یا نه...

فکر میکنم کاش بیریتنی بود. بیریتنی واسه من یه قوت قلبه همیشه... 


بعد آهان، امروز که داشتم فکر میکردم من چقدر از غذای سرد بدم میاد دلم هوس اون میگوی تند با اون سس مخصوصش که توی کیش با بیریت خوردیم رو کرد.. و بعدش طبق معمول دلم رفت واسه اون بال کبابی و نوشیدنی آلو لواشکی اون شبه آخر سفرمون و پیاده روی تا دم دمای صبح توی هوای مه آلود... اصلا محاله اون شب رو یادم بره! چقدر توی آرامش حرف زدیم. و بعدش باز زده بودیم توی فاز مسخره بازی! وای خدایا زودتر هفته ی دیگه بشه پاشه بیاد اینجا دلم واسش حسابی تنگ شده...road tripمون رو هم گذاشتیم واسه فصل بهار. الان جاده ها اصلا امنیت ندارن و منم که از سرما بیزار...

یه وقتایی هم خسته ست. بی حوصله و کلافه ست. لباساش رو با کلافگی از تنش درمیاره و پرت میکنه یه کنار میره زیر پتو و از اون زیر میگه لطفا چراغو خاموش کن. صبحش هم با کلافگی بیدار میشه و نمیذاره بدرقه اش کنم یا بهش صبحانه بدم، سریع از خونه میزنه بیرون...

خودمو میذارم جاش، از پنج صبح هرروز بیدار شدن و رفتن به شرکت، پشت میز نشستن و آنالیز کردنه دستگاهها، بعدش رفتن به فروشگاه و تا ساعت ده شب اونجا سر و کله زدن... هرروز و هرروز این برنامه تکرار میشه، گاهی این وسط ماشین خراب میشه، یا آبگرمکن خونه شون ایراد پیدا میکنه، پدرش مریض میشه و باید براش دارو تهیه کنه، بابای من مهمونی میگیره و میخواد که اونم حتما باشه...بهش حق میدم... 

روزایی که خودم از صبح تا شب کلاس دارم، با اینکه وسطش دو ساعتی رست تایم دارم ولی اون دو روز واسم مثل جهنم میگذره، آخرشب حوصله خودمم ندارم، منی که اونقدر توی تمیز نگه داشتم اتاقم حساسم، توی اون دو روز وقتی از راه میرسم لباسمو میذارم روی مبل اتاقم، و بدون اینکه موهامو شونه کنم لباسای گرمم رو میپوشم مسواک میزنم و کلاسای خصوصی رو میندازم واسه دو روز بعدش و میخوابم. فرداشم ساعت دوازده بیدار میشم! 

بهش حق میدم و نمیخوام که همیشه همه چیز پرفکت باشه. توی دوسال و نیم رابطه ی دوستی هیچ وقت اینارو ندیده بودم ازش. راستش اولین بار خیلی بهم برخورد. گفتم مگه تقصیر منه؟ یا اگه خسته ای خب برو خونتون چرا میای اینجا که حس منفیت به منم منتقل شه؟؟

بعد دیدم که عه این حرفا اصلا مال من نیست، من کسی نبودم که خودخواه باشم، درسته که همیشه همه چیز رو عالی و بی غصه خواستم ولی آدمی نبودم که بخوام مارس رو بذارم توی منگنه و اذیتش کنم...

حالا اینجور وقتا چراغ رو خاموش میکنم. حرفی نمیزنم. دراز میکشم کنارش و موهاشو نوازش میکنم و میگم مرسی که اینقدر کار میکنی واسه هردومون. اونم هیچی نمیگه، توی تاریکی میبینم که ابروهاش گره خورده، فقط منو میکشه توی بغل خودش و به ثانیه نمیکشه که خوابش میبره...

ازش ولی قول گرفتم آخر هفته ها کار تعطیل باشه، هرجفتمون توی خونه باشیم و هیچ کاری نکنیم جز با هم بودن.. و عصر جمعه میتونیم به کارای شخصیمون برسیم و زودتر بخوابیم...

از فکر اینکه آخر هفته ها توی تقویم هستن خیلی خوش خوشانم میشه! کل هفته رو کار کنی و بعدش دو روز استراحت مطلق..یه حس خوبی داره... گاهی فکر میکنم بعد از اینکه رفتیم خونمون من دیگه کار نکنم تا یه چند سال. استراحت کنم و به کارای مورد علاقم برسم. باشگاه رفتن رو به جای یه روز درمیون هرروز کنم. استخر برم، کلاس نقاشی و خیاطی برم، توی فروشگاه های لباس چرخ بزنم..تصورشم حالمو خوب میکنه ولی میدونم نمیتونم. من همه ی دلخوشیم کارت عابر بانکمه که هر یه ماه و نیم توش پر میشه و در عرض دو هفته خالی! همه ی دلخوشیم اینه که طول ترم هی حساب کنم ببینم چندتا کلاس دارم؟ چقدر پول کلاسای خصوصیم میشه؟ کلاسایی که به جای مدرسای دیگه رفتم چقدر برام درمیاد؟ ترجمه هایی که گرفتم چقدر میشه؟ و بعد توی تقویم توی جیبیم لیست تهیه کنم.. قرون به قرون برنامه ریزی کنم. خرجا رو از مهم به کم اهمیت لیست کنم و ببینم تهش چقدر واسه دلخوشیم میمونه.. آخر لیستم همیشه یه گزینه دارم به اسم: خرج خودم!

این خرج خودم البته سوای پول باشگاس که همیشه در نظر میگیرم. خرج خودم شامل خرجای دلیه، مثل یه لباس خوش رنگ، مثل یه لاک جدید، مثل یه ماسک مو یا داروهای گیاهی واسه پوستم، یه هدیه ی کوچولو واسه مارس عزیزم...بعد اگه بخوام کار نکنم همه ی اینا میپره...


......................................................................................


مارس تکست زده میلو بچه های شرکت برام تولد گرفتن...

خوشحالم براش.. خوشحالم که آدمای اطرافش اینقدر دوستش دارن و بهش اهمیت میدن، خوشحالم که دوستاش حتی اگه فقط در حد یه سلام علیک معمولی باشه دوستش دارن و بهش احترام میذارن. خوشحالم که مارس رو یه آدم محترم میدونن و براش ارزش قائلن.. :)

ازم خواستن استخدام مدرسای جدید و مصاحبه باهاشون رو هم انجام بدم چون جز وظایف اصلی سوپروایزریه! من هیچ ایده ای برای مصاحبه ندارم ولی دارم فکر میکنم نمیخوام مثل همه بپرسم خب از خودت بگو برای چی تدریس رو انتخاب کردی... میخوام بگم توی فلان شرایط رفتارت چطوریه؟ توی فلان موقعیت که شاگرد همچین حرفی میزنه عکس العملت چیه؟ بعد رزومه ی همه ی اونایی که رشته ی دانشگاشون زبان نبوده رو هم انداختم دور. گفتم باید هرکی سرجای خودش کار کنه، کاری ندارم یکی زبانش عالیه ولی توی دانشگاه نخوندنتش... پس فرق اونی که چهارسال از زندگیشو و شاید دو سال و نیم بعدش رو برای ارشد توی دانشگاه میگذرونه و کتابای مختلف تدریس رو میخونه و با اونی که فقط چندسال کلاس زبان رفته چیه؟ زبان درس دادن که به بلد بودن زبان نیست.. تدریس فوت فن خودشو داره.. من یه آدم صفر توی تدریس با مدرک دانشگاهی زبان رو به کسی که مدرکشو نداره ترجیح میدم، ترجیح میدم بهش بال و  پر بدم و توی رشته ای که چهارسال و یا بیشتر خاک دانشگاشو خورده تربیتش کنم و حرفه ای...طبیعتا نمیتونم هیچی رو توی دنیا عوض کنم و تا هزارسال دیگه نیروهای متخصص میرن به کارایی رو میارن که رشته شون نیس، ولی من نمیذارم این اتفاق توی جایی که من هستم بیفته...میدونم که دوستای زیادی هم اینجا دارم که رشته شون زبان نیس ولی تدریس میکنن، قصدم توهین نیست، ولی واقعا فکر میکنم باید هرکی توی جای خودش کار کنه..رشته ات براش کار نیست؟ اکی پس برو چیزی که براش کار هست رو آکادمیک بخون...اصلنم قبول ندارم که به مدرک نیست و فلان...هیچکی نمیتونه انکار کنه وقتی یکی 140 واحد از یه رشته ی تئوری رو میگذرونه آخرش هیچی بارش نیس. رشته ی عملی نیس که بگیم باید استعداد و تجربه اش رو داشته باشه... رشته تئوریه، کتاب داره، مبحث داره، هزارتا شیوه ی مختلف تدریس با روان شناسیش یاد گرفته میشه، تاریخچه ی یاد دادن هر کدوم از مهارت ها به صورت جداگونه و مجزا تعلیم داده میشه...و بله قبول دارم که اینا رو باید توی کار یاد گرفت و به کار برد، ولی ترجیح میدم کسی که اینارو بلده و گذرونده رو بیارم توی کار تا لازم نباشه بهش یاد بدم فلان روش فلسفش چیه و چرا باید این کارو کنی ...اینا رو کجا توی کلاس زبان یاد میدن؟! منی که هشت سال از عمرم رو توی کلاس زبان گذروندم هیچ کدوم رو یاد نگرفتم چون اصلا ماهیت کلاس زبان چیز دیگه س...

سی آذر نود و چهار...یلدای اولین سال متاهلی... بهترین شب یلدای عمرم بود و ممنونم از دنیا, که خوبی ها رو ازم دریغ نمیکنه...

پارسال هیچ مطمین نبودم از رابطم که چی میشه, ولی عمیقا میخواستم سال بعدش بتونم بی هیچ دغدغه ای کنار مارس عزیزم باشم... ممنونم ازت دنیا که خواسته هامو سریعا اجابت میکنی :)