واسه پیانیست... کامنتای پست قبل رو چک کن.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وقتی از یه وسیله ای خوشم میاد انقد میرم نگاش میکنم و براندازش که دیگه اشباع میشم و ازش بدم میاد! میرم سراغ وسیله ی بعدی با طرح جدید, هربار باز همین وضعه...

فک میکنم هیچ زبونی مثل انگلیسی اونم با لهجه ی امریکن که عاشقشم شاد و باحال نیست! هرچی سعی میکنم فرانسه یاد بگیرم دلم راضی نمیشه، باهاش کانکت نمیشم، وقتی آهنگاشون رو گوش میدم غم دارن، انگلیسی ولی حرفای غمگینشون رو یا یه ریتم باحال و پر انرژی میخونن...

مثلا وقتی Inna میخونه 

Dangerous feelings break out my soul

It's just the meaning of being alone

خودش به تنهایی باید جمله ی غم داری باشه، کلمه هاش بار منفی داره ولی اینقده انرژی توش هست و ریتمش باحاله که نمییییشه غمگین بود! 

فک میکنم اصلا امریکایی ها کول ترین آدمای روی زمینن! واسه همینه وقتی توی مهمونی هستیم تا آهنگای امریکن پلی میشه من اون وسط دارم بال بال میزنم! میتونم بی وقفه سه ساعت باهاشون برقصم بی اونکه خسته شم! 

از سری خواب هام #

گفته بودم خوابای عجیب غریب و توی جنگل و فیلمی میبینم؟ هرشب یا نهایت هر دو شب درمیون همین بساطه, جوری که همیشه تکست صب بخیر مارس تهش اینه که میلو خواب چی دیدی؟ به والله که اگه سر سوزنی به موضوعه فک کرده باشم قبل خواب یا شام زیاد خورده باشم :)) ولی خوابام این مدلی ان!

دیشب هم خواب دیدم با جمعی از سنجاب ها, بله سنجاب, داریم آذوقه جمع میکنیم, گردو و فندق, و میریزیم توی تنه ی یه درخت که سوراخ داره! یه پرنده ی سیریشی هم بالای اون درخته نشسته بود برای اینکه پرش بدیم دونه های پسته رو میذاشتم لای تیر کمون و پرت میکردم طرفش میخورد به ما تحتش!!!! یه آبشار خیلی باحالی هم بود اون کنار, یه اسب چموشی هم بود که تلاش میکرد از صخره های بلند و صاف و بدون شیب بره بالا,میرفت عقبگرد میکرد و با سرعت میومد میپرید از صخره ها و میرفت بالا و من محو عضله های بدن  و پای اسبه شده بودم  بس که به نظرم حیوون زیبایی بود!!!

بعد یکی از سنجاب ها که بیشتر باهاش دوست بودم!!! بهم میگفت اگه تونستی پرتقال هم پیدا کن من طعم ترش دوست دارم o_O 

این خوابا کلا طبیعیه دیدنش واسم! حالا فک کنم از این به بعد بیشتر ثبتشون کنم چون معمولا دو روز که میگذره دیگه یادم نمیاد! خوابامو دوست دارم! اصن یه دنیای دیگس که توی بیداری حتی لحظه ای هم تجسمشون نمیکنم! نمیدونم جریان چیه!

قرار بود یه دختره بیاد کلاس خصوصیم.... مدیرشون درواقع بهم معرفیش کرده بود... بعد امروز زنگ زد مدیره گفت که پدرش اجازه نداده بیاد.. دلم گرفت برای دختره... دلم گرفت برای همه ی اجازه ندادن های مسخره ای که معلوم نیست کی قراره دست از سرمون بردارن..



...................................................


لیست وسایل خونمون تکمیل شد.وسایل ضروری رو نوشتم و لیست کردم... چیزای سبک و کوچیک تر رو کم کم میگیرم....

بین تموم وسایل جدید و زرق و برق دار من هنوزم دلم واسه چیزای چوبی و سفالی میره.... یه پارچ آب سفالی گرفتم واسه مهمان ها که توش دوغ بریزم، و دو تا کاسه ی خوشگل سفالی برای خورشت قرمه سبزی...!

یه بطری برای شیر، و پارچ آبی طرح شیشه های قدیمی رنگی... 



.................................................

سرم خیلی شلوغ شده... دارم سه جا کار میکنم...هفت تا کلاس دارم...چندتا شاگرد خصوصی که همیشه میان رو هم دارم.. پایان نامه هم فاز آزمایشیش این هفته تموم شد، رسیدم به قسمت های تحلیلی و آماریش... خیلی خوشحالم که دیوونه نشدم بدم بیرون واسم انجام بدن! تابستون بخاطر مشغله های عقد و غیره به سرم زده بود بدم بیرون.. با خودم گفتم بذار سرت خلوت شه بعدا تصمیم میگیری... مهر بود که نشستم با خودم فکر کردم، گفتم تو اونهمه جون کندی که دانشگاه خوب قبول شی، اونهمه اون شهر رو تحمل کردی و رفتی و اومدی، تموم سه ترم رو جز سه تا شاگرد اول بودی، پروپوزال رو بدون کمک هیچ احدی و حتی استاد راهنما خودت نوشتی و حتی دوبار هم موضوعش رو عوض کردی و از اول نوشتیش، حالا که رسیدی به قسمت اصلی ماجرا، جا زدی؟ ارشد یعنی پایان نامه، میخوای قسمت اصلی کار رو بدی کس دیگه، پس ارزش کار خودت چی؟ اینطوری شد که گفتم باید تمومش کنی حتی اگه دو ترم دیگه مجبور شی که وقت بگیری.. البته که یه ترم دیگه هم جز برنامه هست و میشه ازش استفاده کرد...دیدم من آدمی نیستم که کارمو بدم دست کسی، همیشه هرطور بوده، حتی اگه با کیفیت کم، ته تهش میگم خودم انجامش دادم بدون کمک... این بهم حس خوبی میده همیشه. من از اینکه وابسته باشم به کسی بیزارم، ترجیح میدم کار معمولی انجام بدم ولی نتیجه ی تلاش خودم باشه. اینجور وقتا به خودم میگم فکر کن هیچکی رو نداری، فکر کن تک و تنهایی.. این فکر بهم نیرو میده و هلم میده جلو...دست روی هر نقطه از زندگیم که بذارم میگم خودم ساختمش، بی کمک! البته بی انصافیه که استارت های فکری بابا رو در نظر نگیرم!


........................................................................


دخترای بزرگسال ترم پیشم، منو که میبینن چون روزای اول ترم جدیده میان یهو جلوم سبز میشن، بغلم میکنن یا برام از دور دست تکون میدن! حتی اون خانمه که اسمش شهرزاد بود و میگفتم که خوشگله و ازم بزرگتره، اون روز دیدم که اومده جلوی دفتر اساتید و منتظره برم بیرون تا باهام حرف بزنه...راستش حس خوبی بهم دست میده. یعنی هرکس دیگه هم جام باشه همین حس بهش دست میده...


......................................................................


جمعه هامون طلایی شده! روز آخر تعطیلاتمون، میریم بیرون، دور میزنیم، باقالی میخوریم یا گاهی بستنی قیفی بزرگ! شام نه، دوست دارم شام مامان پز بخوریم...موقع رانندگیش سرم رو روی شونه اش میذارم، موزیک های لایت پلی میکنم و گاها یه گوشه پارک میکنیم و حرف میزنیم، راجع به پلن های هفته ی بعد... مدتیه که تکستای شنبمون، کوتاه تر شده، در عوض عصرای جمعه حرفامون رو میزنیم، برنامه مون رو راست و ریس میکنیم و با انرژی میریم که یه هفته ی جدید رو شروع کنیم... عاشق وقتایی ام که تو تایم اوج کاری هم، به هم تکست خسته نباشید میدیم، آیینی که دو ساله رعایتش می کنیم و همچنان بهش پایبندیم!


 وقتایی که درانک میشیم، من با خنده ی زیاد بهش میگم وای چقدر ما خوبیم، مثل ما نیست اصلا هیچ جا! حرص کاپلای دیگه درمیاد اینجور وقتا :)) ولی we don even give a shit   :))


وقتایی که لیف می کشم، یهو یه قسمتایی از بدنم درد میگیره که اون درد رو دوست دارم! کی میدونه چه دردی رو منظورمه؟ :)


..........................................................

دوتا حقیقت عجیب!


دستم روی قفسه ی سینه اش بود، بدون پتو و هیچ رو اندازی، دراز کشیده بودیم... یکمی که ازش فاصله گرفتم کم کم سردم شد! با خودم فکر کردم که عه چطور یهو سردم شد من که از اول هیچی روم نبود؟؟ 

دوباره دستمو گذاشتم روی سینه اش! گرمم شد! فقط با تماس یه دست با بدنش بس که حرارتش بالاست گرمم میشه! از این کشف خودم به وجد اومده بودم! منتظر موندم بیدار شه تا بهش این کشف مهم رو بگم! کلی خندید و باورش نمیشد! خودم هم باورم نمیشد! ولی خب حقیقت داشت!


........

بزرگترین لذتم از توی آغوشش بودن اینه که نه چربی اضافه داره مخصوصا توی قسمت شکمش و نه استخونی و لاغره! اون روز بهش گفتم اگه حتی یه ذره وزنت کمتر یا بیشتر بود یا حتی اگه یه سانت قدت کوتاه تر یا بلندتر، عاشقت نمیشدم! گفت پس عاشق ظاهرم شدی؟؟ گفتم با کمال افتخار بله! درسته که کم کم شیفته ی اخلاقت هم شدم و برام اونقدر خوب بودی که دیدم چقدر باهات امنیت خاطر دارم با اینحال نمیتونم منکر این قضیه شم که ظاهر نقش مهمی داره برام! ظاهر که میگم فقط منظورم اندام و هیکله، اونم نه یه چیز هرکولی و سیکس پکی، یه چیزی که فقط خودم میدونم چیا برام مهم بوده و همونا رو توی مارس توی نگاه اول دیدم و بارها گفتم بخاطر دیدنه اون معیارا بود که دلم براش ریخت!!

معیارای آدما از هم متفاوته، شاید یکی اصلا از چیزایی که من خوشم میاد خوشش نیاد، مهم نیست، مهم اینه که خود آدم حال کنه و راضی باشه!!

 من از رابطه ی قبلیم فهمیدم که هرچقدرم آدمم منو دوست داشته باشه و برام بمیره و کیفیت رابطه خوب باشه تا وقتی معیارای ظاهری منو نداشته باشه نمیتونم لذت ببرم! یعنی همیشه گوشه ی ذهنم ممکنه اذیت شم که اون معیارای ظاهری مورد علاقم رو نداشته!  اعتراف سنگینی بود ولی خب حقیقت داشت!