این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بابا یه آدم عجولیه.. یه آدم خیلی خیلی عجول و پرشتاب. توی همه ی کارا و رفتاراش این عجول وبدن هم به وضوووووح دیده میشه و همه میفهمن...

مثلا وقتی میاد خونه بلند بلند میگه زود باشید غذا رو بیارید، بدویید... چندبار تکرار میکنه!

یا مثلا اگه یه چیزی بخواد میگه میلو بدو اونو بیار، بدو زود باش.. و من تا برم اون چیز رو بیارم و بهش بدم چندبار میگه زود باش!

یا توی رانندگی حتی یه ذره هم طاقت نداره و باید با سرعت هرچه تمامتر بره... به منم همون مدلی یاد داد و نمیذاشت آروم و آهسته برم...

یا مثلا وقتی میریم مهمونی بعد از یکی دو ساعت هی میگه بدویید جمع کنین بریم، زود باشید، دیر شد بدویید، پاشو زوووود باش..

یا مثلا وقتی وسط بازی کامپیوترش هنگ میکنه و من دارم ری استارت میکنم هی میگه زود باش دیگه بدووو! یا گاهی بی طاقت میشه میگه ولش کن اصلا حوصلم سر رفت!!!

خب خیلی رو مخه این حرکتش ولی مثل تموم چیزای دیگش ما کنار اومدیم باهاش...ولی ناخودآگاه یه استرس و یه عجول بودن خاصی توی ماها هم شکل گرفته بعد از اینهمه سال! یعنی وقتی قراره یه کاری کنم فقط تمرکزم روی زودتر تموم کردنشه...


یه وقتایی که مارس کنارمه و ازم میخواد مثلا یه چیزی بنویسم براش یا ایمیلش رو باز کنم من هی وسطش ناخودآگاه میگم یه لحظه صبر کن، ببخشید الان تموم میشه... اینجور وقتا مارس دستامو میگیره نگاه میکنه میگه میلو عجله نکن! تا هرچقدر بخوای وقت داری!

وقتی اینو میگه من یه آرامش خنک و عمیقی ریخته میشه توی وجودم که اصلا نمیتونم حسش رو بگم! شاید شما متوجه نشید من چی میگم، ولی رفتارایی وجود داره که به شدت مارو آزار داده همیشه ولی خب ما اونقدر عادت میکنیم که فکر میکنیم لابد همچین چیزی طبیعیه...

آرامشی که کنار مارس دارم رو شاکرم...

وقتایی که ناراحته یا عصبانی، آروم و شمرده حرف میزنه و من میبینم که عه پس مردا میتونن موقع عصبانیت آروم هم باشن؟؟؟ اصلا همچین چیزی مگه ممکنه؟؟!!


...........................................................

سه تا پست توی یه روز؟ :)) 

اینا رو طی هفته هی میخوام بگم یادم میره، تا وقت خالی گیر میارم تند و تند میذارمشون!

اسم یکی از شاگردام نیک نازِ! خیلی اسم قشنگیه! دوست  دارم اسمشو! 

پیشاپیش بخاطر طولانی بودنش عذر میخوام :)



هفته ی آخره کاریمه. از شنبه اش سعی کردم با انرژی و حال خیلیییی خوب شروعش کنم...

مسببش هم البته عصر جمعه ی عالی ای بود که مارس عزیزم واسم ساخت...

وسط یه عالمه کاغذ و پروژه بودم که اومد پیشم... اصلا فرصت نمی کردم جواب سوالاشو بدم...حتی نت گوشیمو هم خاموش کرده بودم.. یه عالمه دیگه کار مونده بود انجام بدم... گفت میلو خسته شدی، دارم میبینم که کلافه شدی، پاشو بریم بیرون یکمی هوا بخور...گفتم به شدت وقتم کمه مارس نمیتونم.. گفت خودم شب کمکت میکنم دوتایی انجامش میدیدم. گفتم آخه باید خودم انجامش بدم... گفت فقط یه بار بهم توضیح بده یاد میگیرم کمک میکنم... دیدم که آره نیاز دارم ول کنم بساطمو..کل هفته رو کار کرده بودم و منی که برام هرروز صب زود بیدار شدن مثل مرگه اون هفته هرروزش رو صبح خیلی خیلی زود بیدار شده بودم و شب خیلی دیر برگشته بودم، و حالا داشتم دو روز آخر هفته رو هم کار میکردم... 

بلند شدم بافت دوست داشتنیمو پوشیدم و یه شال دم دستی روی سرم..بدون هیچ آرایش و دم تشکیلاتی زدیم بیرون...

خیلی وقت بود باغ دوست داشتنیمون نرفته بودیم...هوا یکمی سرد بود، ولی ترجیح دادم بیرون بشینیم... گفتم دلم یه عالمه خوراکی میخواد...

کلی سفارش دادم! همشون رو هم تا ته خوردم :)) راستی، شما هم مثل منین یا نه؟ من طعم خیلی تند رو با ترش دوست دارم! یعنی وقتی غذای تند میخورم دلم میخواد یه نوشیدنی ترش هم کنارش داشته باشم... مثل آب انار، یا مثل اون نوشیدنی آلو لواشکی که با بیریت توی کیش کشف کردیمش... بعد اون وقت بعد از غذا هم دلم یه چیز شیرین تلخ توی حجم خیلی کم میخواد! مثلا یه تکه ی خیلی کوچولوی شکلات تلخ، یا مثل یه فنجون نسکافه ی غلیظ....


بعد غذا دلم خواسته بود فقط سکوت کنم و سیگارمو بکشم... مارس اصلا سیگار دوست نداره و پایه نیست... منم چی بشه که هوس کنم...بعد ولی همیشه وقتی دلم میخواد، برام میخره، ولی فقط یه دونه، همونم نمیذاره کامل بکشم.. ولی اون شب میگفت که هرچقدر بهت حال میده باهاش حال کن! 

مارس همیشه یه حرفی میزنه اونم اینه که نذار هیچی با تو حال کنه، تو با اونا حال کن... مثلا اگه سیگار مارک گرون و عالی خریدی، ولی بعد از دو پک دیگه حال نمیکنی بندازش کنار، نگو حیفه... یا اگه میری غذای خوب میخری، بعد از چند لقمه سیر میشی بذارش کنار، خودتو اذیت نکن که حتما همش تموم شه....

توی سکوت خیره شده بودم به شکوفه های ریز ریز روی درختا که داشتن جوون میگرفتن...

مارس هم کاغذ پلن هاشو دراورد... اون همیشه یه تیکه کاغذ چرک نویس توی کیفش داره که تا وقت خالی گیر میاره برنامه های فرداشو توش لیست میکنه... شروع کرد به نوشتن برنامه هاش...

گفتم مارس اگه شاید یه دختر دیگه اینجا باهات بود بهت اعتراض میکرد که یه دیقه اومدیم بیرون بازم داری به کار فکر میکنی؟ ولی من میفهمم که چقدر این کار بهت آرامش میده... من خودم وقتی توی اوج خوش گذرونیم هم هستم باید حواسم یه گوشه اش به کارام باشه، توی ذهنم مرور کنم چیکارا قراره انجام بدم، خیالم راحت بشه بعد بیشتر بهم خوش بگذره...گفتم ببین من چقدر جفت روحی خوبی ام برات و بهت گیر نمیدم :))


شب اومد پیشم، کمکم میکرد، مارسی که اهل شوخی و خنده نیست، اون شب تا دیروقت با شوخی و حرفای بامزه همراهیم میکرد و تا ساعت یک بالاخره دوتایی کارارو جمع کردیم...

شنبه رو با یه حس فوق العاده شروع کردم... با فکر به این که بعد از این هفته یه مااااااه تعطیلی خواهم داشت...تعطیلی عید واقعا بی نظیره... من یه ماه بیکار خواهم موند! و خیلیییی خوبه... این چند ماه اخیر خیلی بهم سخت گذشت، و بعد از عید هم بدو بدو دارم، این یه ماه واقعا لازممه...


................................................................................


دیروز کارم توی یکی از ساختمونا تموم شد... مامانو با خودم برده بودم، چون هم خیلی مشتاق بود ببینه اونجارو و هم میخواستم که ازم یه فیلم کوتاه بگیره هم یاگاری هم واسه استادام بذارم ببینن که واقعا کارو انجام دادم...

بعد وقتی اونجا بودیم، سه تا از مسئولا به فاصله ی زمانی اومدن به مامان گفتن دخترتون خیلی پرتلاش و فلان و بیساره.. خب مگه میشه حس خوب نگیرم؟؟ ولی مامان حسش جالبتر بود، چشاش اشکی شد و منو یواشکی ماچ کرد، گفت نمیدونستم تو اینطوری هستی!!!! البته که اونا بهم لطف داشتن ولی خیلییی حس خوبی داشتم که جلوی مامان اونارو گفتن...
توی ساختمون دوم، فوق العاده فان داشتم.. اولین جلسه ی آموزشیم بود..بی نهااااایت عالی بود..

آموزش بهشون فوق العاده بود و اونقدر گاهی چیزای خنده دار پیش میومد که باعث میشد بلند بلند بخندم.. مدیر اون ساختمون ازم تشکر کرد، گفت که آدمای اونجا نیاز داشتن به این تنوع آموزشی...ازم خواست که فیدبک به صورت کتبی براش بنویسم، و از تجربه و نقاط قوت و ضعفی که اونجا دیدم بگم...

بعد از اونهمه اعتماد به نفس و انرژی خوبی که اونجا گرفتم شب توی کلاس خودم هم یه اتفاق دیگه باعث خوشحالی بی اندازم شد...


جلسه ی آخر کلاسای خودم هم بود...سه روز آینده امتحان فاینال میدن و میرن... بعد ساعت آخر کلاسم با آقایون بزرگسال، یکی از شاگردام اومد پیشم، و گفت که خواستم ازتون تشکر کنم. گفتم بابت چی؟ گفت من دانشجوی دکترا هستم، توی تمام این سالهای تحصیلیم هیچ کلاسی اینقدر بهم خوش نگذشته بود... گفتم من که کاری نکردم، همون کارای همه ی مدرسای دیگه، همونطوری روتین.. 

بعد واسه بار هزارم به این نتیجه رسیدم که آدمایی که با عشق شغل و کارشون رو انجام میدن این انرژی رو به بقیه هم منتقل میکنن حتی اگه روتین باشه کارشون و مثل بقیه... یعنی اگه دوتا آدم یه کار مشابه رو ارائه بدن یکی با عشق یکی با بی تفاوتی، آدمای دیگه اینو دریافت میکنن...

من واقعا هیچ کار خاصی نکرده بودم، خصوصا که بیشتر تمرکزم روی پایان نامم بود و خیلی سر کلاسام اون تنوع همیشگی رو نداشتم، ولی حس خوبم به کارم باعث شده بود بقیه انرژی بگیرن...

میتونم تا ابد به اطرافیان توصیه کنم کاری رو انجام بدین که بهتون حس خوب میده، بخاطر پول دست به هرکاری نزنین...


.......................................................................


گفت میلو، واسه ترم بعد تایم کمتر بده، بذار آزادتر باشی... گفتم نه مارس، این ترم و تابستون رو شلوغ برمیدارم، بعد از عروسیمون ولی کلا مرخصی میگیرم، گفت برعکسه؟ گفت اون موقع تنهایی خونه، کلی هم لابد پول لازمیم بهتره اون موقع کار کنی.. گفتم نه من اون موقع باید رست کنم! گفتم مارس من برنامه دارم که سه ماه اول من رست کنم، سه ماه بعدی تو مرخصی بگیری یا از شرکتت بیای بیرون، فروشگاهت رو ببندی، و هیچ جایی کار نکنی و رست کنی سفر بری با دوستات، یعنی هرکاری که دوست داری بکنی...

خندید گفت پس کی پول دربیاره؟؟ گفتم من!

خب این برای مارسی که حتی برای یه بارم نذاشته من مثلا پول چیزی رو حساب کنم یعنی توهین!! ولی من دوست ندارم این طرز فکرشو.. من فکر میکنم اشتباس که اینقدر از مردا توقع داریم کار کنن، اونا همیشه پول دربیارن... درسته که باید عرضه داشته باشن و بهشون تکیه کرد و ال بل، ولی اونا هم آدمن، اونا هم نیاز دارن که گاهی رست کنن، که گاهی دغدغه نداشته باشن...

گفتم مارس، من پول درمیارم و خودت هم میدونی که میتونم کلی پول دربیارم با کارم، من میخوام توام استراحت کنی، توام مغزت بی دغدغه بشه یه مدت، توام واسه یه مدت صبح نخوای با استرس و عجله بیدار شی...

قبول نمی کرد.. گفتم قول میدم نذارم از خاواده هامون بفهمن :)) فکر میکرد شخصیت مردونه اش خدشه دار میشه... برای کسی که عمری این تفکرو داشته که پسر باید کار کنه، پسر باید نون بیاره، مرد باید سختی بکشه، سخته یهو قبول کنه که میتونه برای مدتی هیییچ کاری انجام نده...

میدونم که پاش بیفته قبول نمیکنه، ولی من میخوام مردِ من، رفیق عزیزم، شریک زندگیم، کمی از زندگیش لذت ببره...برای یه مدت هرچند کوتاه استرس نداشته باشه...این تنها کاریه که میتونم برای آروم کردنه فکرش انجام بدم...دوست ندارم توی زندگیم باهاش فقط یه taker باشم و اون فقط یه giver! دوست ندارم توی زندگیش با من همییییشه به فکر تامین من باشه، دوست ندارم که البته مثل یه مرد کار کنم و خودم رو خسته، ولی میخوام که گاهی به اون هم خوش بگذره، میخوام که زندگیش رو خارج از این دیدگاه کار کردن ببینه و مدتی به چیزای مورد علاقش فک کنه و برای آیندمون برنامه های خوب بچینه... مارس این قابلیت رو داره که وقتی فکرش آزاد میشه میتونه برنامه های فوق العاده بچینه و هردومون رو توی موفقیت پرت کنه به چندصدمتر جلوتر!



اون روز داشتم یکی از پیج های مربوط به گیم آو ترونز رو نگاه میکرم، وقتی رسیدم به عکس رَمسی، زیر عکسه نوشتم : this guy makes me feel pain !

دقیقا هم همینطوره، تک تک شخصیت های فیلم دقیقا همون حسی که نویسنده میخواسته رو منتقل میکنن، اونقدر عمیق که منه نوعی با دیدن عکس اون آدم درد رو توی وجودم حس میکنم!! فک میکنم چقددددددر میتونه یه فیلم نامه و کلا کادرشون قوی باشه که بتونه تا این حد تاثیرگذار و عمیق حس رو منتقل کنه....

چقدر کارای خارجی متفاوته.. و چقدر توی همه چیز کار درستن...


........................................................................


پرده ی اتاقم رو دراوردم، آفیشالی عید اینجاست دیگه! عید واسه من با دیدن درختای دون دونی (چند پست قبلتر گفتم) و دراوردن پرده های  خونه / تابستون هم  با بوی آب طالبی شروع میشه!!


........................................................................


دیروز رفته بودم آرایشگاه، قصد داشتم فقط یه کاری انجام بدم، ولی در حینش تصمیم گرفتم حرکتای دیگه هم بزنم و زدم! یعنی هی میگفتم صبر کن دو هفته دیگه عیده... بعد دیدم که بابا اصن شاید فردا من افتادم مردم! من الان حس خوب ندارم نسبت به مثلا موهام یا ابروهام، میخوام همین الان اکی باشم، چرا باید چیزیو تحمل کنم واسه رسیدن به یه تاریخ خاص؟؟ حالا جهنم که ابروهام تا عید دوباره درنمیاد، جهنم که یه ماه الکی الکی هی صبر کردم جلوی خودمو گرفتم، اصن حتی جهنم که دیگه حسابم آخراشه و تا دو هفته دیگه پول دستم نمیاد، من الان حسم اینجوری خوب میشه که این کارو کنم...

بعد فکر میکنی چی؟ بعد از انجامش هم حسم خوب شد، و هم وسطای کار یه شاگرد خصوصی جدید زنگ زد و اومد و دقیقا همون قدری که هزینه کرده بودم توی آرایشگاه، پول کلاسش شد!!! گفتم بابا اصلا این دنیا فقط جای خوش گذروندنه، فقط جای اینه که امید داشته باشی و به خودت سختی ندی، اون وقت میبینی که چه همه کائنات میان دورت مثل پروانه میچرخن و از این ور اون ور حس خوب میریزن توی دامنت....


...........................................................................


برای بار هزااااااااااارم به این نتیجه رسیدم که بازم همیشه آقایون خیلییی بهتر از خانوما هستن، پسرا هم از دخترا بهتر! یعنی هربار که میخوام این دیدگاه جنسیتی رو نداشته باشم یه اتفاق صاف میفته توی دامنم که بهم میگه بابا این دوتا جنس با هم فرق دارن.... وقتی میرم ساختمونی که کادرش مال خانوماس، با اینکه وقت هیچ احدی رو نمیگیرم و مزاحم کار هیچکس نمیشم رفتن گزارش دادن که من مختل میکنم کارشون رو، درحالیکه مدیرشون هم میدونه اصلا و ابدا اینطور نیس... بعد اون وقت توی ساختمون آقایون، نه تنها باهام همکاری میکنن بلکه حتی از کار و تایم خودشون میزنن و میگن که شما کارتو انجام بده برو، مگه چقد میخوای بیای اینجا، ما همیشه هستیم... یعنی اون روز شک شدم که آقاهه یک ساعت از کارش رو بیخیال شد و تایمش رو داد به من، و بازم بهم میگفت که چه روزای دیگه ای میتونم بیام و باهام همکاری کنه...نمیدونم چرا، لابد الان یه سریا میگن چون مردا بی چشمداشت هیچ کاری نمیکنن و لابد قصد و نیتی پشتشه :)) ولی من کل زندگیم رو همین مدلی بدون اینکه هیچ کدومشون حتی به خودشون اجازه بدن که مثلا شمارم رو بخوان واسم کار انجام دادن و کارمو پیش بردن و هیچ وقت هیچ حس بدی توی من نذاشتن که بخوام پشیمون شم...نمیفهمم چرا خانوما این مدلی ان، چرا  اکثرا غر میزنن و نمیتونن کمی گذشت نسبت به هم داشته باشن...مثلا من  اون روز به چشم خودم دیدم که یکیشون نزدیک ده دقیقه داشت با گوشیش حرف میزد، و کاملا هم مشخص بود تماسش شخصی و برای فان بود، بعد اون وقت خب لامصب اون ده دقیقه آدما رو ول کردی به امون خدا، اون وقت میای مینالی که من چرا تایم تورو میگیرم یا مختل میکنم کارتو؟؟...



اون روز به همکارم که اصلا با پسرا و آقایون کلاس برنمیداره گفتم من اگه کلاسای پسرا و مردام نباشن حتی یه ثانیه هم توی این شغل نمی مونم و نمیتوووووونم همه ی انرژیمو صرف دخترا و خانوما کنم، اصن وقتی میرم توی کلاسای مردونه یا پسرونه ام روحیه ام از این رو به اون رو میشه، من وااااقعا از اینکه ارتباطم با آقایون همیشه موفق تر و بهتره تا خانوما، خوشحال و راضی ام!!! البته استثنا هم وجود داره، و من دوستای خانوم خیلی خوبی هم داشتم همیشه...ولی...ولی..ولی....

دیروز واسه من یه روز اشک داره خوب بود!!

اونقدر خوب که من تا شب لبخندم پاک نمیشد...

جلسه ی دوم آموزشی توی اون یکی ساختمونه بود... 

یکی از مسئولین رو فرستاده بودن که بیاد کارم رو بررسی کنه... در حین انجامش ازم سوال میپرسید، و من براش حرف میزدم...یه مرد فوق العاده با شخصیت و با ابهت...

بعد وقتی حرفام تموم شد، چیزی رخ داد که حتی یه درصد هم احتمالش رو نمیدادم...آقاهه از جاش بلند شد برام دست زد!! به بقیه اشاره کرد گفت لطفا بلند شید و برای این خانوم دست بزنین...

من هاج و واج مونده بودم...یکی چنگ انداخت توی قلبم انگار.بهش گفتم آخه من که کاری نکردم و این چیز درسته که ایده ی جدیدیه ولی خیلی سادس و فقط قصدم اینه که توجه ها به این سمت جلب شه و یه کارایی صورت بگیره... گفت که کارِت درسته...

قلبم لرزید... 

وقتی اومدم بیرون با دستای لرزون و چشای خیس به مارس عزیزم زنگ زدم... براش جریان رو تعریف کردم... گفتم مارس من اصلا فکر نمیکردم این روزا بیاد...

آقاهه بهم گفت توی تموم سمینارا و جلسه های مربوط به کارم شرکت  کنم و مقاله ام رو ارائه بدم....گفت اگه امکانش رو دارم سمینارهای خارج از کشور رو هم شرکت کنم..ولی خب برام مقدور نیست فعلا... 

من فقط واسه دل خودم این کارو شروع کردم و سختیاشو به جون خریدم...کارم خیلییی سادس ولی اینا خیلی بزرگ میبیننش و میگن همیشه کسی که استارت یه چیز رو میزنه مهم ترین کار رو کرده... نمیدونم واقعا همینطوره یا نه...

ولی فک میکنم که فقط واسم همین مهمه که به صدای قلبم گوش دادم...و وقتی هربار کارم تموم میشه و از اونجا میام بیرون قلبم از تعاملی که با آدمای اونجا داشتم پر از شادی میشه... دنیاشون اصلا یه دنیای دیگس... دیدگاهشون و زندگیشون...