دیروز روزی بود که پر از حس های متفاوت توش بود! هم حس سرخوشی داشت، هم حس تعجب، هم تجربه ی یه چیز جدید، هم عشق زیاد و هم نفرت و گریه!

دیروز برای اولین بار رفتم و جلسه ی اول پایان نامم رو پیش بردم... کارکنان اون محیط فوق العاده گرم و صمیمی و حامی بودن.. انتظارش رو نداشتم.. بی نهایت باهام همکاری کردن و تجربه ی روز اول رو برام دلچسب کردن... راستش توی کلاس اول، نمیدونستم باید چطور کارم رو شروع کنم، تدریس توی اون محیط یه چیز کااااملا متفاوت از هفت سال تجربه ی کاریم بود... و عااالی بود! عالی! حس های مختلفی داشتم، دوست نداشتم حس ترحم بیاد سراغم، ولی دست خودم نبود، یه جاهایی حس میکردم که زندگی خود من نوعی میتونست سخت تر باشه، همه چیز میتونست بدتر باشه، ولی من شانس زندگی کردن نرمال رو دارم...

ارتباط خوبی گرفتیم، من رو دوست داشتن، و دیگه ساعت های آخری که اونجا بودم منو شناخته بودن و باهام از دور حرف میزدن...

دلم میخواد با دنیاشون بیشتر آشنا بشم، حس هاشون رو تجربه کنم و باهاشون بیشتر حرف بزنم... زاویه ی دیدشون به دنیا چیز متفاوتی از دیدگاه همیشگیه منه!


بعد از کار، وقتی داشتم برمیگشتم، یه هوای خوبی شده بود، بارون بهاری میومد، بوی خوبی توی خیابون بود، و من برای بار هزارم به این نتیجه رسیدم که من آدمی ام که حتی اگه یه ذره یه کاری رو دوست نداشته باشم نمیتونم انجامش بدم! حالا که پایان نامه رو اونجوری دارم پیش میبرم که باب دل خودمه تموم سختیاشو به جون خریدم و دارم از انجامش لذت میبرم...

وقتی اومدم خونه دیدم که بسته ی پستیم هم رسیده.. از دیدن اون طرح های عالی کتاب رنگ آمیزی به وجد اومده بودم، بی صبرانه منتظر بودم که به مارس نشونش بدم...


ظهر اتفاق مسخره ای افتاد... اونقدر حالمو گرفت که طبق معمول همیشه که وقتی خیلیییییی و عمیییق ناراحت میشم میگیرم میخوابم، ترجیح دادم بخوابم...وقتی بیدار شده بودم داشت دیرم میشد چون کلاس فیلم داشتم، و سریع خودمو رسوندم به آموزشگاهه..قرار بود فیلم "آپ" رو ببینیم.. خب انقد Kevin کیوت هست که باعث شد با شاگردام کلی به خنگ بازیاش بخندیم و یادم بره که چی شده...


مارس رو دیدم، و فهمید که چقدر حالم گرفته بوده.. گفت که شب میاد پیشم...

براش یه بوته  ی توت فرنگی گرفته بودم و یه سری خرت و پرت دیگه، به مناسب روز مهندس و سپندارمذگان... چرا تاریخشو عوض کردن انداختن بهمن؟؟؟ خوندم البته دلیلش رو ولی بی خیااال بابا من توی اسفند دوست تر داشتمش! توی راه برگشت رفتم به یه لوازم تحریری هم سر زدم، میخواستم ببینم میتونم چیز مناسبی برای مارس بگیرم در کنار هدیه ی اصلیش.. ولی چیزی چشمم رو نگرفت.. در عوض برای بار هزارم رنگ های آکریلیک رو نگاه کردم، قیمتش رو برای بار هزارم پرسیدم و فکر کردم که کاش یکمی ارزون تر بود تا میتونستم سری کاملش رو بخرم، ولی مصمم شده بودم که به محض گرفتنه حقوق برم و بخرمشون.. چندتایی خرت و پرت دیگه هم دیده بودم که بی نهایت خوشم اومده بود ولی خب دیدم که چیز زیادی تا آخر اسفند نمونده ترجیح دادم فعلا محتاط تر خرج کنم...


شب وقتی مارس عزیزم اومد، دسته گلی  توی دستش دیدم که طبق معمول منو  اشکی کرد...خب من آدمی ام که وقتی اینجور چیزا رو میبینم احساساتم به مست گریه کردن تمایل داره!!! مارس آدم گل خریدن نیس، اینو بارها گفتم... ولی وقتی این کارو میکنه، انتخابش هم گل رز قرمز نیس... مرد من آدمی نیس که دستش بره سمت چیزایی که همه میخرن...همیشه دلش میخواد چیزای غیرعادی رو امتحان کنه... دسته گل صورتی ناز من، یه جورآروم و ملیحی کنار هم چیده شده بودن...

درکنارش یه پاکت بود...و فکر میکنی چی؟ توش برام یه نامه نوشته بود، یه نامه ی رسمی... و ازم خواسته بود که برم یه لوازم تحریری و تا میتونم چیزا مورد علاقم رو به حساب اون بخرم :) من برای بار هزارم شک کردم که نکنه مارس توی فکر من نشسته و به چیزایی که هرروز فک میکنم کنترل داره؟؟؟ چطور ممکنه بعد از قرنی دلم لواشک بخواد و اون شب برام بیاره؟ چطور ممکنه دلم لوازم تحریر بخواد و اون برای اولین بار این ایده بیاد توی ذهنش که ازم بخواد برم خرید کنم ؟ 

تا چند دقیقه نشسته بودم و به هدیه هام نگاه میکردم... مثلا قرار بود من سوپرایزش کنم...


.........................................................................


امروز پنج شنبس و من باز کلاس دارم! بعد از مدت ها آخر هفته ام رو هم قراره کار کنم. یعنی خودم خواستم که میک آپ بذارم چون دوست دارم که زودتر از وقت مقرر کلاسامو تموم کنم و تعطیلاتم رو شروع... در نتیجه این هفته و هفته ی بعد، فقط جمعه رو تعطیلم، ولی خب بعدش تعطیلاتم از راه میرسه و به مدت یک مااااه میرم برای خوش گذرونی و رست کردن مغز و جسمم!


..........................................................................


یه سوال از دوستایی که توی اینستام هستن...یه وقتایی عکسایی که میذارم بعدش دوباره کپشنش رو اینجا میذارم، براتون تکراری نیس؟ حوصلتون سر نمیره؟ من خودم آخه هربار که کسی پستی میذاره و بعدش عکس توی اینستاش، خیلی لذت میبرم، چون یه جورایی مصور میشه چیزی که خوندم... میخواستم مطمئن شم شما چه حسی دارید....


پست رو ویرایش نکردم، غلط های احتمالی تایپی رو ببخشید.

اونجاش که تیریون با استیصال به سر جوراه میگه:

Im a person who drinks, a person who drinks always needs to drink! 

من غشششش کردم از خنده.. :))))  lolllll

بهترین و دوست داشتنی ترین کاراکتره... 


تموم شد پنج تا سیزنش, فوق العاده بود, فوقققق العاده...منتظر سیزن شیشم :(((

امروز صبح زود شاگرد خصوصی داشتم. خودم این تایم انداخته بودم. با خودم فکر کرده بودم که من صبح ها تا مجبور نباشم بیدار نمیشم، و خب وقتی شاگرد خصوصی دارم مجبورم که بیدار شم.. و وقتی میره دیگه تایم یه جوریه که واسه خوابیدن خوب نیس، در نتیجه به کارای عقب افتادم میرسم و حسابی میفتم جلو.. مثلا امروز اتاقمو مرتب کردم و یه گردگیری و جارو کشی اساسی انجام دادم، یه سری کارای اینترنتی انجام دادم و بعدش یه حموم لذتبخش رفتم!

داشتم فکر میکردم که خب نمیشه همه ی خوشیمو بذارم واسه آخر هفته، چون هم خیلی دیر به دیره، هم اینکه وقتی میاد انقد زود میگذره که همش دارم حسرت میخورم داره تموم میشه... گفتم لااقل یه سری کارای دوست داشتنیمو بذارم واسه وسط هفته، اینطوری هم انرژیم برای کار بیشتر میشه و هم بهتر میتونم تا اخر هفته صبر کنم...


امروز یه خرید اینترنتی هیجان انگیز انجام دادم. یعنی اولش دیروز کلی همه جا رو گشتم ولی وقتی موفق نشدم رو اوردم به نت... آخه من از خرید اینترنتی زیاد خوشم نمیاد...فکر میکنم که دوست دارم خودم برم توی مغازه ها، ببینم جنس هارو، لمسشون کنم، نگاشون کنم، بگیرم توی دستم و بعد مصمم بشم که میخوامش یا نه... امروز من یه کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان برای خودم خریدم که فوق العاده هیجان زده ام تا به دستم برسه...یعنی وقتی بوی بهار میاد من انگیزم برای همه چی هزاربرابر میشه... فک میکنم که از طرح هاش اول اسکن بگیرم و توی کاغذ بزرگتر پرینتشون کنم، بعدش اونا رو برای خونه ی خودم تبدیل به قاب های خوش رنگ و لعاب کنم... خیلی خوشحالم! 


........................................................................



توی یکی از کلاسای مردهای بزرگسالم دوتا شاگرد فوق العاده دارم.  حسین و میثم. هردوتاشون انگلیسی زبان سومی هست که دارن یاد میگیرن و آدمای موفقی توی کار و زندگیشون هستن... من حسین رو خیلی دوست دارم. پسر فوق العاده ایه.. دیروز ازشون پرسیدم که اگه قرار بود یه ربات داشته باشین ترجیحا چه نوع رباتی رو انتخاب میکنین و و میخواید که چیکارا کنه براتون... حسین گفت که ربات نمیخواد چون باعث میشه تنبل بشه... بهش گفتم come onnnnnn!!! گفتم من خودم یه ربات میخوام که برگه های شاگردامو صحیح کنه چون این چند وقت حسابی معضلی شده برای خودش... من از اون مدرسا بودم که سریعا برگه ها رو صحیح میکردم و بدم میومد روی دستم بمونه...ولی الان که تعداد کلاسام خیلی زیاد شده برام واقعا مشکل و وقت گیره..گاهی میام خونه خسته و له، میبینم که اوه کوهی از برگه روی میزمه...کلافه میشم..

حسین گفت why do u work so much? گفتم because I need money گفت money is not everything! و همین جمله اش باعث شد 45 دقیقه از کلاس رو حرف بزنیم... بهش گفتم فکر نکن من از اون آدمام که صبح میرم شب میام و کل زندگیم به همین محدود میشه... من پول رو برای تفریحم، برای خودم، و برای اوقات خوش داشتن میخوام... گفتم که من بخشی از درآمدم همییییشه برای ورزش، رسیدگی به پوست و لباس خرج میشه و اصلا اینا رو جز خرج های واجب میدونم، وقتی هرماه حقوق میگیرم و لیست تهیه میکنم، یه قسمتی دارم برای خرج های پیش بینی شده و این کارایی که گفتم توی همون مجموعه قرار میگیرن و جالبه که بدونی کنار این ها من یه قسمت خرج های دلی هم دارم، پس یعنی به جز ورزش و لباس که همه اینارو خرجای دلی میدونن من باز یه سری کارای دیگه رو دلی میدونم... بعد گفتم که من و دوست صمیمیم (بیریتنی) هرسال هفته ی بعد از عید یا نهایتا اوایل اردیبهشت یه سفر خوب میریم، گاهی شده که یه سال برای اون سفر پولمون رو سیو میکنیم،شاید جای خفنی نریم یا کیفیت سفرمون از ده، هفت باشه ولی واسش برنامه داریم و جزیی از عشق زندگیمونه...(هرچند امسال بعید میدونم بریم چون من درگیر یه عالمه کار خواهم شد بعد از عید... :(( )

بعد خندید گفت که خب اکی پس خیالم راحت شد :))

بعد میگفت که چندسالی ایتالیا و چندسال دیگه هم استانبول زندگی کرده، و وقتی زبان های مختلف رو یاد میگیره آدم چندبعدی ای شده، یاد گیری زبان بهش کمک کرده که بتونه دیدگاه وسیع تری نسبت به دنیا و ارتباطات داشته باشه... 

حرفای خیلی خوبی زدیم، میثم هم البته تازگیا فهمیدم که همسرش همون استاد فرانسه ی منه!! اونا هم چندسالی فرانسه زندگی کردن...و حرفای خوبی میزد... دوست داشتم که وقت کلاسم بیشتر بود و بیشتر میتونستم راجع به این موضوعات حرف بزنیم...

خوبی آموزشگاه اصلی همینه...بخاطر اعتبارش، همیشه درکنار شاگردای معمولی ای که داشتم اکثرا شاگردهای خیلی خوب و موفق و کاردرست هم داشتم، و تعامل باهاشون خیلی همیشه بهم حس خوبی میداده... داشتم فکر میکردم که چقدر خوبه آدم شغلی داشته باشه که با آدمای خوب سرو کار داشته باشه، با آدمایی که بهت احترام میذارن  و برای اینکه بهشون چیزی یاد میدی همیشه ته دلشون قدردانت هستن! من هیچ وقت نمیتونم توی محیطی کار کنم که بهم بگن هرروز صبح از ساعت فلان تا فلان بااااااید  بیای اینجا، که مدیر داشته باشم و مداااام بخواد کارامو چک کنه، و یا حتی در مواردی گیر بده و بازخواستم کنه...گرچه بالاخره ما هم مدیر داریم، ولی بخش بزرگی از کارمون مربوط به خودمونه و وقتی در کلاس بسته میشه همه چی تحت اختیار خود آدمه...من آدمی ام که هیچ وقت بخاطر پول دست به هرکاری نزدم...کاری که ازش پول درمیارم باید بهم امنیت روانی بده، باید بهم احترام گذاشته بشه، گرچه گاهی ترجمه هایی که میگیرم اعصابمو خورد میکنه ولی این اعصاب خوردی یه چیز درونیه، یعنی کسی نمیاد گند بزنه تو اعصابم و من نتونم چیزی بگم بهش چون که مثلا رئیسمه یا هر فاک دیگه...هروقت که گاهی خسته میشم از کارم، برای خودم خوبیاشو میشمرم...




این چند وقت اخیر همش درحال آزمون خطای خودمم. همش سعی میکنم خودمو بیشتر بشناسم... سعی میکنم یه جاهایی مچ خودمو بگیرم و یا اینکه یه عادتی که دارم رو بشناسم و ببینم میتونم انجامش ندم؟

من پریروز نزدیک بود یه کاری رو انجام بدم که همیشه توی اون موقعیت انجامش میدم. ری اکشن طبیعی و همیشگیم بود... ولی وسطای انجام دادنش به خودم گفتم هی! صب کن! یکمی فکر کن.. یکمی صبر داشته باش! شاید راه بهتری هم وجود داشته باشه... و به خودم اعتماد کردم. صبر کردم... و تا شب هنوز با خودم درگیر بودم که انجامش بدم یا نه...دووم اوردم ولی...با خودم گفتم چه اهمیتی داره واقعا؟ چی گیرم میاد؟؟ چقدر ارزش داره اصلا؟ و همونجا بی خیالش شدم و منصرف از انجامش...

الان که دو روز گذشته خیلی راضی م..خیلی حس خوبی باهامه... میدونم اگه اون کارو انجام میدادم شاید بهم آرامش لحظه ای میداد ولی میدونم قطعا دو روز بعدش همچین حسی نداشتم...

فک کنم لازم نیس که اونقدر تند و سریع همیشه ری اکشن نشون بدم..اصلا لازم نیس که اونقدر همیشه به یه موضوع فکر کنم. میتونم گاهی بذارمشون برای فرداش، فرداش بهشون فک کنم... ووقتی که فردا میشه میبینم که اصلا ارزش فکر کردن رو هم ندارن!


............................................................................


شنبه ها، تا یه ساعتی آموزشگاه اصلیمم، بعدش باید سریع خودمو برسونم به اون یکی آموزشگاه، این وسط گاهی خیلی زود میرسم، 10 دقیقه ای وقت می مونه برام... آموزشگاهه کنار یه پاساژه.. اولین مغازش از این جنسای دکوری و فانتزی داره..

یه چیزی توی ویترینش بود، که من برای ماهها میخواستمش، یعنی اولین بار که دیدمش رفتم که بخرم، بعد دیدم که قیمتش واقعا برای اون بالاست...اون وقتا که پسندیده بودمش مودم هنوز روی محتاط خرج کردنه پولام بود و خیلی به دلم گوش نمیدادم.بعد گذشت و گذشت، این مدت هربار از اونجا رد میشدم میدیدم که اون جنس وسط تمام چیزایی که هی جاشون عوض میشه همچنان سرجاشه! برام جالب شد کم کم! که چرا جنس های دیگه فروش میرن یا از ویترین برداشته میشن اما این لعنتی همیشه همون وسط نشسته؟ یعنی هیچکی پیدا نمیشه اینو بخره از جلوی چشم من بردارتش؟؟ 

دیروز، بازم رفتم اونجا... دلم خواسته بود یه چیزی برای مارس بخرم (راجع به این قسمت هم باید یه چیزی تعریف کنم!) دیدم که بابا اون لامصب انگار مال منه، هزارماهه که اونجاس، چجوری بهم بفهمونه که مال منه؟؟ از فکر خریدنش هیجان زده شده بودم! به خانومه گفتم برام بیارتش!

وقتی اورد دیدم یه لایه خاک بی جون روش نشسته! با اشتیاق نگاش میکردم، زیر و روش میکردمو میخواستم که کشفش کنم! خانومه گفت جعبه نداره، گفتم اشکال نداره بغلش میکنم میبرم!!! خانومه خندید ولی من حسم واقعی بود! واقعا دلم میخواست که بغلش کنم تا خونه بیارمش... حالا اون مال منه! مال خوده خودم! 


...................................................................................


اینو میخواستم تعریف کنم که من و مارس برخلاف همیشه و هرسال و درکمال تعجب ولنتاین نداشتیم!!! اینو دقیقا لحظه ی آخری که میخواستم براش هدیه بخرم و کارایی روبرای سوپرایزش انجام بدم فهمیدم! و ازش خواستم که میشه ولنتاین نداشته باشیم؟؟ متعجب شد، فک کرد که لابد ناراحتم ازچیزی!

ولی از اونجایی که هی دارم خودمو تست میکنم فهمیدم که من یه آدم دلی ام! یعنی درسته که مناسبتا منو به وجد میارن و از طرفدارای پر و پا قرصه ولنتاینم، ولی امسال حس کردم دلم میخواد نداشته باشمش، دلم میخواد که یه روز دیگه بی مناسبت بهش هدیه بدم، براش شیرینی بپزم، و کاردستی درست کنم! این یه حس گذراست و صدالبته که سال دیگه ممکنه جور دیگه باشه برام، ولی الان در حال حاضر فک میکنم که ولنتاین ما توی بیست و پنج بهمن خیلی جالب نمیشد! من دلم میخواد این هفته بهش هدیه بدم و جشن بگیریم!


.....................................................................................


درختا یه جور خووووبی شدن! من این نوع از شاخه هارو میشناسم... شاخه هایی که از دور که نگاه میکنی میبینی که دون دونن! وقتی ولی میری نزدیکشون میبینی که یه برآمدگی کوچولو روی سطحشونه و دارن کم کم جوونه میزنن!! من عاااشق دیدن این صحنه ام! من عاشق زنده شدن درختام! #درختای دون دونی مورد علاقم ^_^


.....................................................................................


فقط سه هفته دیگه مونده تا تعطیلاتم شروع بشه! امسال خبری از اتاق تکونی و خرید و ال بل نیست! توی تعطیلات فقط باید که کار جدید پایان نامه م رو انجام بدم و از فکر کردن بهش خیلی حالم خوب میشه. این هفته مدام پیگیر کاراش بودم... و از هفته ی جدید استارت میخوره تحقیقم... امروز رفتم محلی که باید کار کنم رو دیدم... آدمایی که مورد نظرم هستن رو ندیدم فقط با مسئولشون حرف زدم... ولی اونقدر هیجان زده بودم که مطمئنم از چشام برق خوشحالی تابلو بود! بی صبرانه منتظر روزی ام که اولین جلسه ست! اصلا نمیدونم اولین دیدارم باهاشون چطور میشه! ولی خوشحالم...فک کنم اولین جاییه که بتونم راحت حرف بزنم! بتونم بی دغدغه درس بدم..چرا؟ دلیلش رو نمیتونم بگم، ولی یه چیز خیلیییییی ارزشمنده برای خودم، برای روحم!