دخترک چشم سیاه باید انشا مینوشته راجع به شجاعت...

نوشته چرا از حسین فهمیده بنویسم یا از شهید باهنر؟ راه دور نمیرم! از پدرم می نویسم! پدر من شجاع است و ما میتوانیم به او تکیه کنیم البته گاهی هم اخلاق تندی دارد!!


خودش به این نتیجه رسیده که بابا شجاعه... ماها کلا عادت نداریم اخلاقای دیگران رو با صدای بلند جلوی بقیه تحلیل کنیم میذاریم آدما خودشون نسبت به افراد به نتیجه برسن....

با اینحال بهش گفتم  چقد خوب که اینو توی بابا دیدی، ولی بهتر نیس اون قسمت اخلاقش رو پاک کنی؟؟ گفته مگه دروغ گفتم؟؟ گفتم نه، راست گفتی، منتها هر راستی رو جلوی بقیه نباید گفت... 

فک میکنم لازم نیست که حتما از بدبختیها گفته بشه تا بقیه خوشبختی ها رو هم باور کنن، و حس نکنن که این داره دروغ میگه، اغراق میکنه، چرت میگه و الکی همه چیو خوش نشون میده...

بهش گفتم دروغ گفتن با یه چیزی رو نگفتن فرق داره.. قسمت های خوب رو جدا کن، و بدها رو بذار یه گوشه بمونه، همه ی آدما لایق نیستن که از همه چیه قلبه ما خبر داشته باشن... بذار فکر کنن داریم دروغ میگیم، یا اغراق میکنیم یا هر کوفت دیگه... ولی نذار از بدیا چیزی بدونن، اینطوری خودت هم عادت میکنی که توی ذهنت خوبیا رو مرور کنی... چیزی که خیلی از آدمای دیگه قدرتش رو ندارن، و اگه کسی اینطوری باشه اون رو منفور میبینن، و دلشون راضی نیست که یه آدم میتونه همیشه خوشبخت باشه و فقط خوبی ها رو با بقیه شر کنه...


درس اخلاق داشتیم خلاصه من و دخترک چشم سیاهم...



.................................................................................


یعنی این شور و حال، این نو شدن، این جنب و جوش دم سال جدید رو مگه مشه دوست نداشت؟؟؟ از اینکه یه عالمه آدم دارن یه حرکتای مشابه میکنن و خوشحالن خیلی خوش خوشانم میشه! ای خارجیا دم کریسمس که میشه چه غوغایی میکنن.. جوری که از ادیان دیگه هم عاشق عیدشون میشن...فکر میکنم که ما هم میتونیم اونقدر هیجان انگیز باشیم! این تمیزیای خونه، وقت گرفتنای آرایشگاه، لباسای نو، اینکه چی بخرم نه الان نخرم بذارم واسه عید...این ظرف رو نیارم بذارم واسه عید استفاده کنیم.. اینا رو من عااااشقشم.... 

امروز اولین درخت شکوفه دار رو دیدم... انقد ذوق زده شده بودم که بی نهاااایت حالم عوض شده بود...


سه تا پست در عرض یه ساعت؟؟؟ :))) معلومه باز کله ام رفته توی نوشتن پایان نامه و هی وسطش میام رست میکنم؟؟ :))

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دیروز وقتی رفته بودم برای قسمت بعدی پایان نامم، با دو نفر فوق العاده آشنا شدم! دوتا آدمی که اگه این راهو انتخاب نمی کردم هرگز نمیدیدمشون...

کارم واسه کارکنای اون محیط جالبه، اغلب تا وقتم تموم میشه و میشینم تا باز نوبتم بشه میان دورم جمع میشن و ازم میخوان که براشون توضیح بدم دارم چیکار میکنم... ولی خب بخاطر یه سری محدودیت ها نمیتونم خیلی براشون باز کنم موضوع رو... 

یه رفتار خیلی زشت و زننده ای هم همون روز اول از سمت یکی از کارکنا با یکی از آدمای اونجا دیدم که خیلی بدم اومد...در حدی که شب وقتی رفته بودم خونه سریع واسه مارس تعریف کردم و اونم باهام موافق بود که خیلییی زشت بوده... نمیدونستم چیکار کنم و دلم میخواست که به مدیر اونجا بگم همچین کسی چنین رفتاری با اون آدما داره...

دیروز بالاخره تونستم به یکی از مسئولای اونجا بگم..گفتم نمیدونم اون آدم چیکارست اینجا، ولی هرکسی باشه حق نداره همچین رفتاری داشته باشه...

فکر میکنین چی؟ گفت که اون مثلا مشاور اینجاست!!!

حالم خیلی بد شد... گفتم وقتی مشاور این باشه، چطوری میشه انتظار فکر و روح سالم رو از بقیه داشته باشیم؟؟؟

...........................................................


این هفته تقریبا هرروز بیشتر از 14 ساعت کار کردم!! خودمم باورم نمیشه! 

بخاطر همین فشار کاری منی که همیشه ظاهر تمیز و مرتب اتاقم برام مهم بوده الان چند وقتیه که روی میزم اغلب پر از کاغذه، و مبل اتاقم پر از لباس!

امروز دخترک چشم سیاه مجله ی دانش اموزش رو نشونم داد.. یه مطلبی برای خونه تکونی بود و تمیزی اتاق! نوشته بود ایده ی خوبیه اگه سبد بی حوصلگی داشته باشیم!! این سبد مال وقتیه که در طول هفته حوصله ی مرتب کردن نداریم، تمام وسیله هایی که میخوام بذاریم این ور اون رو میذاریم توی اون سبد و آخر هفته سر فرصت مناسب مرتبشون میکنیم!! خیلی خوشم اومد! دوست ندارم هم میزم هم مبلم و هم کف اتاق تبدیل به بی حوصلگی بشه! یه سبدی باید پیدا کنم! شما هم سبد بی حوصلگی داشته باشین! فقط قول بدین که آخر هفته خالیش کنین و هرچی رو سرجاش قرار بدین!


............................................................................


با بیریت یه بیکینی ست دارم.. یعنی اون برام خریده! قرمزش رو برای من، یه رنگ دیگه اش رو برای خودش! قرار بود مثل همیشه اردیبهشت سفر کنیم... ولی خب بهش گفتم امسال بعید میدونم بتونیم جایی بریم، من بعد از عید به شدت حجم کاریم از اینی که هست بیشتر میشه...ولی خب وقتی همه چی تموم شه و دوتا کار گنده ی لیستم تیک بخوره اون وقته که هم یه ترم از همه جا مرخصی میگیرم هم یه سفر خوووووب میرم!

.....................................................................

نوشته بودم که خوشیامو دیگه به دو روز آخر هفته محدود نمیکنم؟ آره گفته بودم... مثلا وقتی یه روز درمیون میرفتم یه دوش سریع میگرفتم و دوش طولانی و ریلکسینگ رو میذاشتم برای آخر هفته، تصمیم گرفتم یه دوش خووووب وسط هفته هم داشته باشم... یا خوراکی های مورد علاقم رو تقسیم کنم به سه روز در هفته...مثل الان که امشب رفتم و یه کیسه پر از خوراکی های دوست داشتنی خریدم...فک میکنم یه عمر همش گفتم حالا فلان چیز تموم شه بعد، حالا فلان کار تموم شه، حالا هفته تموم شه... همه چی رو موکول کردم به زمان خیلی عقب تر... و کل اون تایم رو دوییدم تا برسم به اون روز... و وقتی رسیدم فکر میکنی چی شد؟؟؟ توی غصه ی کوتاه بودن و زود تموم شدنش همه ی خوشیا کوفتم شدن!

لایف استایل خوش گذرونیم رو دو هفته ای میشه عوض کردم....


..................................................................


من عاشق اون لحظه ام که دیگه شاممون رو خوردیم، کارای شخصیمون رو انجام دادیم، لباسای راحتمون رو پوشیدیم تا بخوابیم. دراز می کشیم کنار هم... توی چشمای هم نگاه میکنیم و حرف میزنیم... از هم تشکر میکنیم، و میگیم که در طول روز به یاد هم بودیم..مارس جدیدا داره یاد میگیره که وقتی باهام حرف میزنه بیشتر نگام کنه!! خب بارها گفته بودم که چقد کم و کوتاه نگاهم میکنه.. کلا عادت داره که نگاهش همیشه به یه جای دور باشه، یه بار ازش خواستم که مارس! ما باید زبون نگاه هم رو یاد بگیریم، ما شاید برسیم به جایی که نتونیم جلوی بقیه حرف بزنیم، ولی وقتی نگاه میکنیم بفهمیم چی میخوایم و این کار مهارت میخواد... همیشه اینجور وقتا میگفت میلو من نمیتونم مستقیم و زیاد به چشما نگاه کنم، ازم انرژی میگیره این کار! ولی این بار دید که من مصمم شدم... از اون وقت تا حالا تمرین میکنه به بیشتر نگاه کردن...

اعتراف میکنم که ولی من آب میشم! من طاقت ندارم اونقدر زیاد توی چشمام نگاه کنه! عادت ندارم! خجالت میکشم گاهی!! با خنده نگامو میدزدم میگم خب دیگه بسه زیاد شد!! اونم من! منه بی پروا، منه بی حد و مرز توی دیوونگی و رابطه...مارس واسه من صلابت داره! یه جور ابهت خاص، که من هیچ وقت با هیچ احد دیگه ای تجربه اش نکرده بودم...یه بار بهش گفته بودم مژه های تیز و باریکش نگاهش رو  مثل تیر می کنه، تیری که صاف میره توی قلبم! و فک استخونیش، چیزیه که باعث میشه از هر زاویه عاشق صورتش باشم. تا حالا شنیدین زنی به مردش بگه زیبای من؟؟؟

مارسِ زیبای من :)

شنیدین که میگن your beauty is your manner??? میگن اگه کسی زیبا نباشه ولی رفتارش خوب باشه واستون به مرور زیبا میشه و برعکس... مارس ولی برای من از روز اول جذاب بود، همچنان هم هست...من هیچ وقت یادم نمیره قلبم چطوری یه لحظه تکون خورد توی همون نگاه اوله اول... کی اینجا حس منو تجربه کرده؟؟؟ 

تو اینستام نوشتم تازه امروز فهمیدم وقتی بهم میگفتن داری یه کار سخت رو شروع میکنی یعنی چی...

امروز من به معنای واقعی خسته شده بودم... دروغ چرا! وسط کار اصلا میخواستم ول کنم همه چیو... من دارم توی دوتا جای مختلف کار پایان نامه رو پیش میبرم... محل اول فوق العاده خوب و فانه و کارکنانش همکاری میکنن... اما محل دوم نه...هر لحظه اش استرسه و سخته... 

توی این دو هفته حدودا چهل تا پرسشنامه پر کردم و یه جلسه ی تدریس هم داشتم...چهل تا پرسشنامه چیزی بود که اگه شرکت کننده هام افراد عادی بودن در عرض سه سوت تموم میشد... ولی با کسایی که دارم کار میکنم برای هر یه دونه سوال نزدیک پنج دقیقه یا بیشتر باید وقت بذارم و توضیح بدم...  از طرفی هم کارکنان اونجا تایم کمی در اختیارم گذاشتن برای هر جلسه...و تا میام کمی پیش ببرمش وقتم تموم میشه و مجبورم بخاطر مثلا پنج تا سوال یه ساعت صبر کنم تا باز نوبتم بشه...


از این ور هم که داره عید میشه و بدو بدوهای مخصوص آخرسال....


فکر میکنین چی؟ امروز وقتی اومدم خونه و باز بعداظهر باید میرفتم سرکار خودم، خوابیدم... فکر میکردم که خب تا ساعت پنج عصر بیدار میشم دیگه... ولی بعد از قرن ها خوابم اونقدر عمیق بود که خواب موندم!!!! وقتی بیدار شدم دیدم فقط 15 مین وقت دارم برسم! اولش که مغزم لود نمیشد نمیفهمیدم صبحه یا عصره یا چند شنبه س یا اصلا کدوم آموزشگاه کلاس داشتم!!! فقط میدونستم دیرم شده!!!


.......................................................................


امروز ماشین بابا دستم بود... من دیگه ماشین ندارم! ماشینمو بخشیدم به کسی که نیاز داشت!!!! خب داستانش مفصله ولی توفیق اجباری بود... داشتم میگفتم، ماشین بابا دستم بود و چی شد؟ روحیه ام عوض شد :)) کل مسیر داشتم بِه چه چه زدن های آهنگ های قدیمی مورد علاقه ی بابا گوش میدادم! چقدر هم همه آهنگ ها قر دار !! :))


....................................................................


این دوره از زندگیم، این چند وقت اخیر، یه چیز طلاییه واسم... یه چیزیه که نمیدونم چرا انقد دوس دارم ازش بگم و تحلیلش کنم با خودم...فقط یه چیزی رو میدونم که وقتی این روزا تموم شه باورم نمیشه که این همه کار و مسئولیت و بدو بدو رو تونستم پیش ببرم. فکر میکنم همه ی ماها یه توانایی هایی داریم که عمرا باورشون داشته باشیم، که فقط هم توی مواقع خاص خودشون رو نشون میدن... دلم میخواد که خودم و بقیه توانایی هامون رو بشناسیم و اونا رو پرورش بدیم... راست میگن که مغز آدما یه پدیده ی وسیع و فوق العادس که ما آدمای عادی فقط یک صدم داریم ازش استفاده میکنیم....

.................................................................


امروز که خسته شده بودم، زنگ زدم به یکی از استادام، گفتم شرایط اینطوریه... گفتم من واسه یه سوال ساده باید ده دقیقه وقت بذارم و برای شرکت ککنده هام توضیح بدم، چطوری اون وقت ممکنه بتونم اونهمه تدریس براشون انجام بدم اونم با این تایم محدود؟؟ گفت من نمیدونم باید چیکار کرد یا چه راه حلی هست، خودت باید فکر کنی ببینی چطوری میشه کار رو سرعت بدی، باید ببینی با شرایط خاصی که اونا دارن چطوری میتونی چلنج داشته باشی و هندلشون کنی... فقط اینو میدونم که داری یه مورد فوق العاده رو انجام میدی و کارِت ارزشمنده، و بعدا تا همیشه توی زندگیت میتونی ثمره اش رو ببینی و خیلی اتفاقا ممکنه برات بیفته که نتیجه ی سختی این روزا باشه...

چقد دلم میخواست کار پایان نامه ام محرمانه نبود  و از تجربه های فوق العاده و اتفاقایی که میفته می نوشتم...چقد دلم میخواد بنویسم که چه همه پازِتیو وایب از نگاه اون آدما میپاشه بیرون و چه فکرایی توی سرم میچرخه...



.............................................................


یه جایی خوندم:

any fool can criticize, condemn, and complain. it  takes character and self-control to be understanding and forgiving!!


مخالفت یا تفاوت با یه ایده ای، فرق داره با بیشعوری و تنگ نظری...کاش بیشعور و تنگ نظر و بی ادب نباشم من هیچ وقت...



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.