اول از همه سپاسگزارم بابت پیشنهادا و تجربه هاتون توی پست قبلی. خیلی بهم کمک کرد. و خب هروقت که تصمیمم قطعی شد و خریدمش باهاتون درمیون میذارم...



....................................................................................................



چندوقت پیش، وقتی مارس اومده بود، دیدم که یه جعبه ی کوچولوی کادوپیچ شده توی دستشه.

وقتی بهم کادو رو داد و بازش کردم، از خوشحالی اونقدر بالا پایین پریدم و خوشحالی کردم که خدا میدونه!! توش چی بود؟؟ یه دونه از این کیف کوچولو کمری ها که میبندن به دور کمر!! حالا چرا اونقدر خوشحال شدم؟ هربار که مرفتم میدوییدم، وسیله هامو نمیدونستم کجا بذارم، سوییچ ماشین رو میبستم به گیره ی کمربند شلوارم، گوشیم رو یا معمولا دستم میگرفتم یا میذاشتم توی جیبم که خب همین باعث میشد مانتوهایی که میپوشم محدود باشه و فقط جیبدار باشن... و این موضوع اینقدر روی دوییدنم تاثیر میذاشت که واقعا گاهی کلافه میشدم...مارس بدون اینکه من بهش این مساله رو بگم حواسش بوده و حدس میزده این موضوع برام مشکل ساز باشه!!  شاید شما بخندین ولی کسایی که میرن میدوئن میدونن که چقدر وسیله داشتم حتی در حد گوشی و سوییچ روی اعصابه!!

این حرکتش، مثل همه ی وقتای دیگه که بهم کادوهای کاربردی میده بدون اینکه من بهش چیزی بگم واقعا ستودنی بود برام...مارس خودش از اونهمه خوشحال شدنم متعجب شده بود. ولی فکر میکنم اینکه حواسش به ریز ریز کارای من باشه واسم خوشحال کننده ترین اتفاقه...

من عاشق کادوهای کاربردی ام. چیزایی که در لحظه بهشون احتیاج دارم ولی در عین حال اونقدرا مهم نیستن که بخوام واسشون در صدر لیستم هزینه کنم...

اگه پارتنر شما هم مثل من عاشق کادوهای کاربردیه، این لذت رو ازش دریغ نکنین....


....................................................................................


امروز  داشتم فکر میکردم که جی اف بی اف ها، قبل از اینکه ازدواج کنن، باااااید با هم قبلش همخونه شن. همخونه ی واقعی. نه که مثلا هز شیش ماه یه بار برن خونه ی هم و فقط دو سه ساعت با هم باشن. این فایده نداره چون همیشه اینطوری اون لحظه ها خوب میگذره، غذا آماده هست، برنامه های فان خواهند داشت...ولی زندگی واقعی فرق داره...

من خودم آدم فلکسیبلی ام. تمام سعی ام توی همه جا و با همه اینه که سریع منطبق بشم با بقیه. ولی مثلا بیریت نمیتونست. یه جا که مثلا حمام تمیز نداشته باشه این آشفته میشه، باید برگرده خونه زود...

بعد خب من الان که گاهی رفتارایی رو میبینم از مارس که کاملا نقطه ی متضاد منه، میتونم توی خودم حلش کنم!!اگه اینطوری نبودم الان شاید خیلی برام مشکل بود...واسه همینه که میگم بااااید با هم زندگی کنن آدما قبل از ازدواج. باید وقتی خسته ن، وقتی گرسنه ن، وقتی کثیفن، با هم تایم بگذرونن..با هم سفر باااااید برن، نه یه بار، نه دوبار، بلکه چندین بار اونم جاهای مختلف با آدمای مختلف، باید با هم مهمونی برن، اونم مهمونی با تم های مختلف، خانوادگی، رسمی، فان، صمیمی...

خب صد در صد توی فرهنگ دست و پاگیر ما همچین چیزی میسر نیست. ولی تا جایی که میشه باید امتحانش کرد...

شنیدین موقع ازدواج یا حتی توی همون دوستی مثلا بعضیا از سر دلسوزی میان میگن که بیا فلان حرفو بهش بزن ببین عکس العملش چی]ف فلان سوال رو ازش بپرس ببین چی میگه، و به نظرشون اینجوری میتونین طرف رو بشناسین...اینجور چیزا هممممش شعاره. همه ی آدما میتونن توی جواب به سوال بهترین باشن...مهم عملِ. مهم اینه که وقتی توی سفر طرفت خستس و تو گرسنه ای و جای غذا گیر نمیاد، یا همسفراتون آدمای روی مخی ن، پارتنرتون چطوری رفتار میکنه...

اینطوری میشه آدمارو شناخت و بعد تصمیم گرفت که میشه باهاشون یه عمر دووم اورد یا نه...



.............................................................................................................



دوست بابا میگفت وقتی توی جبهه بودن، صبح های زود، قبل از طلوع آفتاب، بابام بلند میشده آسته آسته میرفته بیرون که کسی بیدار نشه، بعد از چند مین یهویی از دور صداهایی میومده، دوستش میرفته بیرون از سنگر و رد بابارو میگرفته....میرفته میدیده بابام بین دوتا دره جایی که زیاد دید نداشته باشه وایمیستاده و ورزش میکرده (مربی و قهرمان تکواندو بود بابام یه زمانی...) یکی دو ساعتی اونجا بالا پایین میپریده و به خودش تمرینای سخت میداده...

میگه هیچکی اون وقتا پیدا نمیشد که اینطوری مستمر و جدی و هدفمندواسه دل خودش ورزش کنه صبح ها اونم توی اون شرایط بحرانی...


بعد حالا فکر میکنم گاهی که از وقتی بابا پاشو ا زدست داد، چطوری تونست اینو قبول کنه که دیگه نمیتونه ورزش کنه؟؟ اونم ورزشی که همش با پا بوده...

شاید واسه همین بود که وقتی من داشتم غریق نجات میشدم بهم گفت ورزش رو تفریحی ادامه بده، شاید یه روزی چیزی بشه که نتونی ورزش کنی دیگه...نذاشت دیگه ادامه بدمش شنا رو حرفه ای...



دوستش میگفت اگه اهل قلمی زندگی باباتو بنویس....بابا اونقده فراز و نشیب داشته و هزارجور ریسک و کارای مختلف و شغل های متنوع و بالا پایین داشته که بخوام بنویسمش، فک کنم سه چهار جلدی از زندگیش دربیاد...

همیشه دوتا چیز رو از بابا دوست داشتم خیلی. لارج بودن بی اندازش نسبت به اطرافیانش، قدرت ریسک و جسور و حامی بودنش...

لباس ساقدوشامو گرفتم...

یعنی خیلی یهویی چشممو گرفت، عکسشو براشون فرستادم و هردو دوستش داشتن...

امروز رفتم خریدمش و خیلیییی حس خوبی داشتم بعدش...

باید تاج گل هم بگیرم براشون. بعد میذارم هر لباس رو توی گیفت باکس، تاج گل رو هم میذارم روش، با یه نوت میدم بهشون.

کِی میدم بهشون؟؟ سه چهارروز قبل از عروسیم، دعوتشون میکنم توی خونه ی خودم، با ساقدوشای مارس، هم اولین دورهمی کاپلی رو توی خونمون میگیریم هم یه جور bachelorette party میشه، یعنی بیریت اصرار داره که حتما یه تایمی رو براش بذاریم، انگار یه فکرایی توی سرشه... نمیدونم :دی




.................................................................................


یه سوال، نظرتون راجع به گاز فردار، و گاز رومیزی و مکروفر چیه؟؟؟ بین خریدش د ودل شدم. صددرصد ترکیب گاز رو میزی و مکرو خوشگلتره و خب کاملا به لحاظ زیبایی مورد تاییدمه. کاربردش رو منتها منظورمه. همه میگن فر خود گاز یه چی دیگس، بعضیا هم میگن که با مکرو راحتن و میتونن مثلا کیک های خوبی باهاش دربیارن...

میشه لطفا با توجه به تجربیات خودتون راهنماییم کنین؟؟ کامنتا بی جواب تایید میشن چون فقط میخوام نظر شما رو بدونم.

ممنون پیشاپیش


لیست خریدامو باید آماده کنم. یه دونه از این چمدون های خوشگل مدل انگلیسی که کوچولوان میخوام، برای اینکه لوازم آرایشای خونه ی بابام اینا رو بذارم توش و ببرم توی خونه ی خودمون و توی یکی از کشوهای میز توالت جا بدم. چنتا ساک زیپ دار برای لباس میخوام. لباسای نو رو جدا کنم، لباسای راحت رو بذارم  توی یکی دیگه.... باید ببینم چقد وسیله دارم ازینجا میبرم..

یه چیزی هم باید بگیرم که بشه توش وسایل اتاق کارگاهو بذارم. سبدی، شلفی چیزی...ایده ای ندارم فعلا...


برای اتاق کارگاهمون تصمیمامون تقریبا قطعی شد. قرار شد ازش دوتا فضای مجزا دربیاریم. وسطش رو از روی سقف تا دیوار با کناف و سقف کاذب جدا کنیم و اینطرف طبق سلیقه ی من با رنگ روشن و جینگولیجات تزیین شه، اون طرف با رنگ تیره (به قول مارس با رنگ مهندسی) برای مارس... من گفتم دوتا تخته چوب هم به دیوار وصل کنیم مثل  میزکار. ولی مارس میگه اینجوری نمیتونیم دیگه جا به جا کنیمش و باید همیشه روی همون دیوار اونجا باشه. بهتره میز بخریم. که خب خریدن دوتا میز کار (هرچند کوچیک) الان جز خرجای اضافس. فعلا با همون رنگ و دوتا قالیچه ی کوچیک و کمد اون اتاق رو پر میکنیم تا بعدا وقتی اونجا settle شدیم کم کم سر فرصت با چیزای دوست داشتنی پر کنیمش...من اتفاقا عجله ای برای داشتن همه ی وسایل ندارم. فک میکنم بعد از اینکه بریم خونمون دلم میخواد واسه داشتن چیزای مختلف تلاش کنیم و مثلا ماهیانه برنامه بچینیم فلان چیز رو بخریم...دوست ندارم همه چی برامون آماده و مهیا باشه...



.................................................................



به اصرار مامان یه دست سرویس ظرف کریستال برای پذیرایی مهمونا گرفتم. یعنی موقع خریدنش حقیقتا دل و رودم داشت بهم میخورد.هی هم خاله ها داشتن راجع به مارک و براقی و فلان ظرفا حرف میزدن من گفتم بابا چهارتا تیکه شیشه که اینهمه تفکر نداره بخرید یه چیز بریم دیگه. من آخه اصلا دوست ندارم. از هرچیزی که به خونم جنبه ی رسمی بده و پذیرایی برای خانم ها و فلان بیزارم. من همه چی رو راحت و کژوآل دوست دارم آخه...


.................................................................



مهمان اومده بود براشون، من از قبل رسیدن اونا دلم بیرون میخواست. میگفتم بریم بیرون همش.. دلم هم به شدن پفک میخواست!!!من زیاد اهل این خوراکی ها نیستم، یهویی چی بشه ویرم بگیره و بخوام...ولی خب مهمان ها اومدن و نشد. نزدیکای شام بود. مارس گفت پاشو بریم یه دیقه ببرمت بیرون دور بزنیم یه پفک هم بدم بخوری (دقیقا یاد یه دختر 5 ساله افتادم اون لحظه :دی) گفتم زشته بابا جلوی همه بگیم کجا میریم...گفت اونش با من...

مارس از اینکه بخاطر مهمان ها دست و پاش بسته شه متنفره.  برعکس بابا اصلا توی قید و بند قواعد خشک و رسمی مهمونی نیست. میزبان خوبی هست ولی خوشش نمیاد جو رسمی میشه و هی باید بشینه کنار مهمان!!

بهشون گفت ما باید بریم برای خونمون به یه جایی سر بزنیم زود برمیگردیم!!

بعد دست منو گرفت برد نزدیک ترین پارک با یه بسته پفک!! یه باد خنکی هم میومد، هوا عاااالی...

من درحال پفک خوردن میگفتم وای چقد کار مهمی داشتیم برای خونمون!! مارس هم نشسته بود داشت پفک خوردنه منو نگاه میکرد...

هی هر از چندگاهی درحالیکه پفکا رو از سر انگشتام میذاشتم توی دهنم (پفک حلقه ای بود :دی) با یه قیافه ی این شکلی ^_^ میگفتم 

I'm having fun....

این دومین باری بود که توی یه موقعیت بی ربط دلم تفریح میخواست و مارس هم همراهیم میکرد...

موقع رفتن سفت بغلش کردم، اشکی شده بودم حتی، گفتم مرسی که هروقت توی هرجایی که بخوام میذاری راحت باشم و هرجایی که بخوام منو میبری...

از اینکه توی هیچ چیزی منو مجبور نمیکنه به شدت احساس خوشبختی میکنم. همیشه و هرجایی و تو هر موقعیتی بهم میگه طوری که راحتی رفتار کن، همه دارن میرن مهمونی، تو توی مودش نیستی؟؟ فدای سرت، بگو نمیام، همه دارن میرن عید دیدنی و شام دعوتیم تو دوست نداری بریم؟ فدای سرت میپیچونیمش هیچ اشکالی نداره، از آموزشگاه اومدی خسته ای حوصله نداری بیای خونه ی مامانم اینا سر بزنی؟؟ مشکلی نداره برو خونه استراحت کن بعدا اگه دوست داشتی بگو میام دنبالت...وسط مهمونی خوابت گرفته؟؟ برو بخواب چه اشکالی داره مگه...


گاهی از خودم بدم میاد که من ولی مجبورش میکنم کاری رو انجام بده. اونم بخاطر بابامه چون. وقتی مهمان داریم همه بااااااید حضور داشته باشن و اگه نباشن بی احترامی و بیشعوریه و اینجوری میشه که من به مارس میگم بیا حتما. اگه خسته ای بازم بیا ولی زود برگرد...حقیقتا دلم نمیخواد اینطوری باشه ولی من مجبورم.... :( 



..............................................................


اغلب ماشین جدیده ی پدرش توی حیاطه. توی این یه سالی که اونجا رفت و آمد میکنم شاید فقط یکی دوبار حیاط رو خالی دیدم. دیروز وقتی اهالی خونشون رفته بودن جایی و نه ماشین پدرش توی حیاط بود نه ماشین خواهر کوچیکه، و دیدم هوا هم خنکه و یه صبح دل انگیز تابستونی بود، رفتم واسه خودم یه زیرانداز اوردم با دوتا بالشت!! به باغچه آب دادم و تا دو سه ساعتی وقتی که آفتاب داغ شه و پاهام رو بسوزونه همونجا اطراق کرده بودم....دستامو گاهی میذاشتم روی زمین نم دار و خنک، وبرگای گیاه ها رو تاچ میکردم بعد چشمم به پیپ پدر مارس خورد، اون برای هرجایی که میشینه یه پیپ و بساطش رو هم میذاره، مثلا یه پیپ برای توی بالکن آشپزخونه، یه پیپ برای کنار پنجره ی پذیرایی بالا، یه پیپ برای طبقه ی پایین توی اتاق خودش، ویه پیپ هم توی حیاط برای کنار باغچه. بعد خب پیپه بدجوری چشمک میزد، یه پیپ اصیل و قدیمی، با تنباکوی کپتن بلک...برای اولین بار پیپ کشیدم (که اصلا خوشم نیومد).

 خلاصه بی نهایت لذت بردم. به مارس میگفتم خوش به حالتون حیاط دارید... اونقدر ریلکس شدم و حالم خوب شده بود که خدا میدونه :)

..................................................................



امروز تعطیل رسمی ه ولی آموزشگاه باز هست :| برای اینکه کلاسا این هفته باید تموم شن...برای ترم بعد تایم نمیدم...البته یکی از کلاسام تا آخر تابستون طول میکشه که فک میکنم فقط همین یه دونه رو خواهم داشت....

حقوق این ترمو که بگیرم کلللللی برنامه باهاش دارم....

زودتر حسابم پر شه....



.................................................................


به داور سختگیره ایمیل زده بودم که برام فایل کامنت دارش رو بفرسته، توی جواب بعد از اینکه نوشته بود فایل رو فرستادم بهم زده:

Congrats again for your the very nice and academic job you did.



به استاد مشاور عزیزم هم ایمیل زدم (به راهنمام نزدم چون لایقش نبود) ازش تشکر کردم بابت همه ی زحمتایی که کشید. به اندازه ی دوتا راهنما برام کار کرد و کارمو زیر نظر داشت با اینکه اصصصصلا جز وظایفش نبود. توی جواب بهم گفته:

Thanks. I am happy to see that you have defended your thesis successfully and I could be of some help in this process. whatever you did yielded a very good outcome. I wish you the best of luck and success in your future.


هیچ چیزی از این بهتر برام نیست، که همیشه از اونایی تایید بگیرم که برام مهمن...فک کنم همه همینطوری باشن البته. 

نمیدونم پیج اینستای مونیکا و پناه رو دنبال میکنین یا نه، ولی این روزا مونیکا پست های خوبی راجع به مراقبت های پوستی گذاشته. 

یه مدتی من اینجا افتاده بودم روی دور ماسک و فلان، و برای شما هم میذاشتم دستور درست کردن هر ماسکی رو. بخاطر اینکه این مدت سرم شلوغ بود خیلی، دیگه از سر افتاده بود. حالا پست های مونیکا استارت خوبی شده باز...



................................................................


صبح ها چناااااان با آرامشی بیدار میشم که خدا میدونه!! یعنی وقتی فکر میکنم هیچ دغدغه ای ندارم جز کار (که اصلا دغدغه نیس چون عاشقشم) و کارای عروسی (که اونم هیجان انگیزه)، دلم میخواد از حجم این بی خیالی و خوشی بمیرم حتی!!


مربیمو توی باشگاه که دیدم اون روز کششش دار سلام کردم!! گفت چی شده؟؟ گفتم تزم تمووووم شد بالاخره... :))


اون روزی هم توی خونمون (خونه ی من و مارس) بودم، مارس گفت میلو خب دیگه بریم پایین توام بری به کارای تزت برسی...میخواست جیغ منو دربیاره و شوخی کنه ولی با یه آخییییش کشدار گفتم وای مارس نمیدونی که چه همه خوشحالم....

................................................................



دیگه لفظ خونمون شامل خونه ی من و مارس میشه... اون یکی خونه ها شدن خونه ی بابام اینا...!!



................................................................



گاهی از خودم لجم میگیره که درمقابل آدمای بیشعور و بی ادب ساکت می مونم. ولی دیروز توی پیج یلدا خوندم که نوشته بود عجول نبودن توی عصبانیت و هرچی به دهن اومدن رو نگفتن نشونه های بلوغ فکریه. صدالبته که من مدعی نیستم به بلوغ فکری رسیدم. و خیلی جاها هم که دیگه خیلی بهم فشار اومده به شدت واکنش نشون دادم حتی توی یکی دو مورد فحاشی هم کردم(که از این یکی مورد اصصصصلا پشیمون نیستم).  ولی وقتایی که ساکت می مونم و چیزی نمیگم بعد میبینم که چه همه خوب شد با آرامش برخورد کردم. جواب دادن و دعوا و قهر راه انداختن چیزیه که در نود درصد مواقع بعدش بهم عذاب وجدان میده. دوست دارم این اخلاق آروم موندن در مقابل آدمای بیشعور رو تقویت کنم. مرور زمان به بقیه ثابت میکنه شخصیت هرکسی رو، دوست ندارم کسی منو به حاضر جوابی و سلیطه بازی دراوردن بشناسه .

وقتی شنیدم که چی گفته بود به بقیه دربارم، سعی کردم باز ساکت بمونم. حتی دیگه مثل قبل تلاشی نمیکنم تا بقیه رو از اشتباه دربیارم. فک میکنم این چیزیه که از مارس یاد گرفتمش...مارس بهم یاد داد تلاش برای ثابت کردن خودم نتیجه ی معکوس داره....

پس دوتا قانونی که قراره ازین به بعد بهش پایبند بمونم و تلاش برای بهبودش کنم اینه : 

یک، بی ادب و حاضر به جواب نباشم حتی اگه حق با منه...این حرکت در شان یه خانم نیس...

دو، نیازی به ثابت کردنه خودم ندارم....



.................................................................................................



مارس بهم میگه حالا که بیکار شدی بشین اتاق استودیوت رو طرح بزن ببینم چی میخوای دربیاری...من ولی خسته تر از این حرفام :)) فقط هم میخوام این روزا تموم شه برم خونه ی خودمون. حتی اگه قرار باشه کف زمین وسط یه عالمه سیمان و مصالح بخوابیم.. از این معلقی و شلوغی خسته شدم...

5/5/95 نمیتونس بهتر از این شروع شه...

مدام فکر میکردم این پست رو چجوری قراره بنویسم؟؟ خبری؟ توضیحی؟؟ ولی میبینم وبلاگ برای من شده یه آلبوم خاطرات ارزشمند که هرجا میخوام فلش بک بزنم راحت بهم کمک میکنه...

پس مینویسم با جزئیات تا بمونه برای خودم!!



................................................................................


از روزی که تاریخ دفاعم معلوم شد، سختی هایی با دوز هزار هم شروع شد. یه هفته وقت داشتم فقط...تا مطالب رو جمع بندی کنم...کار سختی بود. مخصوصا فصل دوم که ذکر کارای قبلیه. اونا رو دوسال پیش نوشته بودم و باید حالا مرور میکردم...

جع بندی صد و سی صفحه پایان نامه و ارائه اش توی پونزده دقیقه کار آسونی نبود. استاد راهنما که این مدت از هیچ اذیتی دریغ نکرد دقیقه های اخر درحالیکه وقتم کم بود و داشتم روی درست کردنه پایان نامم وقت میذاشتم یادش افتاده بود باید دقیقتر بخونه کارم رو. تازه شروع کرده بود به اصلاحش!! 

دوشب آخر بی نهاااایت اذیت شده بودم. استرسم به قدری زیاد بود که کاملا عصبی بودم. سر کلاسام هم تمرکز نداشتم.. فکر میکردم یعنی چی میشه؟؟ نتیجه ی دوسال زحمت و نوشتن و رفتن و اومدن....

روز آخر، رفتم خریدامو کردم. یه مانتوی رسمی و خنک خریدم. دوتا هدیه برای استاد راهنما و مشاورم، وسایل پذیرایی و غیره...

تا ظهر طول کشید.. از بعد از ناهار تا آخرشب داشتم تمرین و تکرار میکردم. استرس مانع از تمرکز کارآمدم میشد. مارس کنارم بود و بی کلام نظاره گر همه چی شده بود. یعنی میدونست که حرف زدن باهام فایده نداره و بدتر عصبی میشم...از خودم بعید میدونستم اینهمه حجم کلافگی رو. با خودم میگفتم اینم یه ارائه ست مثل بقیه ی کارا. حتی میگفتم وقتی پارسال هفته ی پژوهش کارم رو واسه اونهمه آدم توی سالن مرکزی ارائه دادم حالم خوب بود، چرا الان وقتی فقط 5/6 نفر هستن اینطوری شدم؟؟

فایده نداشت. نمیتونستم آروم باشم...

دیروز ساعت سه و نیم صبح بیدار شدیم که بریم شهر دانشگاه. من/مامان/مارس/ و دخترک...

خیلی زودتر از وقت تعیین شده رسیدیم. مارس برام گل خریده بود. انتظارشو نداشتم. 

 محل دفاع خالی از آدم بود. بهم اجازه دادن برم کلاس رو آماده کنم. کولر رو روشن کردم، سیستم پروژکتور رو نصب، وسایل پذیرایی رو هم آماده. که الان تعجب میکنم چرا عکسی نگرفتم!!  مارس و مامان هم بهم توی چیدن میوه ها کمک کردن...

یه بار دیگه تمرین کردم و تمام تلاشم رو کردم که از روی اسلایدها نخونم و بتونم خودم حرف بزنم. مخصوصا قسمت داده ها و تحلیل آمار ی و ریاضیشون. با اینکه این قسمت سختتر بود و کلی روش ها و جدول های آماری داشتم ولی بنظر خودم این قسمت ها مهمتر از فصل ها دیگه بود. روی اون قسمت ها تسلط کامل داشتم. خیلی خوب میتونستم تحلیلش کنم. ولی قسمت های دیگه رو به این خوبی نبودم. میترسیدم مشکل ساز شه. میگفتم کاش بیشتر برای اون قسمت ها هم وقت میذاشتم. ولی مارس میگفت تو نتیجه ی کارت مهمه که همین قسمت آماریه، بقیه ی چیزا فرمالیتس و مهم نیست....


وسط تمرین کردن بودم که دیدم دوتا داورها پشت در هستن!! نفهمیدم چطور رفتم سرجام ایستادم و سلام کردم. 

استاد راهنمام اومد، باهاش چند ثانیه ای صحبت کردم و بهم گفت من تمام زحمتات رو به داورها گفتم، همشون میدونن چیکارا کردی، نمره ات تعیین شدس، الان فقط تمرکز کن روی ارائه ی قوی...

جلسه ی دفاع با حضور دوتا داور، استاد راهنما  و استاد مشاور، مدیر گروه و خانواده ی من برگزار شد.

خوشبختانه قسمت هایی که زیاد براشون وقت نذاشته بودم رو داورها میگفتن اینا مهم نیس برو سراصل مطلب...تمام تلاشم این بود که لهجه ام و تلفظ کلماتم رو خیلی رعایت کنم. استاد راهنمام قبلا بهم میگفت که بین بچه های کلاس حرف زدن من و امید رو قبول داشته، میخواستم جلوی داورها سرافرازش کنم...خب حقیقتش اینه که با اینکه جملات رو حفظ کرده بودم و میدونستم میخوام چی بگم. ولی اون لحظه نمیفهمیدم دارم چی میگم!! مغزم بود  که داشت حرف میزد!!! حواسم جای دیگه بود...

وقتی میخواستم قسمت آماری رو توضیح بدم از جایگاهم فاصله میگرفتم و روی پروژکتور اعداد و نتایج رو نشون میدادم. میخواستم کاملا توجهشون باشه به قسمتی که دارم میگم...

توی یه ربع تموم شد!!

داور اول، ازم خواست که جامو بدم بهش. رفت پشت سیستم و چون قبلا تزم رو خونده بود، توی فایل ورد آماده کرده بود چیزایی که میخواست بگه رو...

سخت ترین قسمت ماجرا همینجا بود و وقتی بهش فکر میکنم هنوز سرم درد میگیره. چهل و پنج دقیقه نان استاپ ازم سوال میکرد. هرجا با اینکه توضیحاتم به نظر خودم کامل بود و حتی استاد راهنمام تایید میکرد، اون داور میگفت که  clarify more !! یعنی دیگه حالم داشت از این کلمه بهم میخورد!! چندبار که توی جواب موندم راهنمام خواست کمک کنه، داوره بهش اجازه نداد، گفت بذارید خودش بگه...من کمی مکث میکردم و میگفتم...

رسیدیم به قسمت ذکرکارهای قبلی. بچه هایی که دفاع کرده بودن میگفتن حتی اگه از گیومه برای نقل قول هم استفاده کرده باشی این داوره میگه که سرقت ادبی بوده  و باید جمله رو پارافریز (به فارسی نمیدونم چی میگن، تغییر جمله بندی؟؟) میکردی..

من خوشبختانه خیلی کم از گیومه و نقل قول استفاده کرده بودم و کپی پیست هم اصلا نداشتم. پاراگراف به پاراگراف  توی نرم افزار plagiarism چک کرده بود ، و بهم درصد میداد که خوشبختانه صفر بود همش. در نهایت بهم با تاکید گفت excellent,  !! مجموع اون فصل رو سیزده درصد زده بود برام که بهم گفت این مقدار از plagiarism طبیعیه و بخاطر نقل قول هاست...

استادم با لبخندکش دار از دور به نشونه ی تشکر بهم نگاه کرد...

وای مامان طفلک زیاد متوجه نمیشد چی میگن (انگلیسیش بدک نیست) هی با نگرانی از دور میگفت چی میگن؟؟ مارس براش ترجمه میکرد...

وقتی تموم شد، اون یکی داوره شروع کرده بود به حرف زدن... سوالهاش کوتاه تر و راحتتر بود...

آخرسر بهمون گفتن برید بیرون تا شور و مشورت کنیم...

از کلاسه اومدیم بیرون. مارس بغلم کرد. میگفت که خیلی خوب و مسلط بودم و سوالا رو خوب جواب دادم. سرم به شدت درد گرفته بود. تقریبا ده دقیقه ای بیرون منتظر بودیم. مدیر گروه، که عااااشششقشم، و بهترین استادم بوده و قبلا هم عکسشو اینجا گذاشته بودم اومد گفت که بیایید توو.  استاد راهنمام با ذوق گفت good, very good... نمیدونستم منظورش از خیلی خوب چند بود...

مدیر گروه برگه ی صورت جلسه رو گرفته بود توی دستش، و از روش داشت میخوند. مارس داشت اون لحظه ازم فیلم میگرفت..الان که فیلمه رو نگاه میکنم خندم میگیره از قیافه ی استرسیم... :)) 

لفتش میداد استاده، میخواست سر به سرم بذاره...داوره گفت آقا بخون نمره اش رو...






وقتی نمره ام رو گفت، جیغ زدم از خوشحالی... گریه و خنده قاطی شده بود...توی فیلم الان میبینم که وقتی نمره ام رو اعلام کرد همون داور سختگیره از جاش بلند شد برام دست زد :) 

 مدیرگروه گفت خانوم کاف ما تا حالا توی این دانشگاه توی این گروه همچین نمره ای به کسی نداده بودیم...شما نمره ات رو بیست حساب کن اون چند درصد هم برای اینه که به کسی بیست نمیدیم...

اون یکی داوره گفت بعداز سالها بالاخره یه دانشجو کار درست حسابی بهمون تحویل داد و قبل از دفاع گفتیم داریم میریم سر یه جلسه که متفاوت از دفاع های تکراری و خسته کنندس...

اینا همشون صداهاشون توی فیلم هست :) باید فیلمه رو رایت کنم روی سی دی تا گم و گور نشده...

یادم نی دیگه بقیه اش رو...سِیل زنگ ها و تکست ها رو داشتم جواب میدادم...مارس، مامانم و دخترک بی نهایت خوشحال بودن...استاد راهنمام به داورها گفت این بچه پدر خودشو دراورد توی این دوسال، من جرات نداشتم بهش بگم کارِت فلانجاش خرابه، میرفت از اول می نوشت اگه میفهمید یه تیکه اش خرابه..کلی خندیدم به این حرفش :))

مقالم، و نامه ای که توی هفته ی پژوهش و سمینار شرکت کرده بودم رو هم ضمیمه ی کارم تحویل داورها دادم...

مدیر گروهم وقتی داشت توی اتاقش بهم برگه ی صورتجلسه رو تحویل میداد گفت شما سزاوارش بودین، دانشجوی محترم مودب و زرنگ...گفت برو بابا جون، برو از مدرکت به نحو احسن استفاده کن...

که خب از مدرکه میخوام چه استفاده ای کنم مثلا؟؟ هرکاری کردم واسه دل خودم بود فقط...

نمیدونم داشت تعارف میکرد یا چی، ولی تک تک حرفا رو میخوام ثبت کنم توی این پست، برام خیلی مهم بود، بعدها واسم اینا گنجینه ی با ارزشی میشه و با خوندش این روزا رو یادم میاد...

وقتی ازشون خداحافظی کردیم و تنها شدیم اون لحظه انگار یهو یه تیکه از حجم سنگین توی مغزم خالی شد...اونقدر یهو آزاد شده بودم که داشتم پرواز میکردم....






............................................................................................



واکنش آدم های مختلف زندگیم هم در نوع خودش جالب بود :)

مارس شونه هامو میمالید :)) بغلش کرده بودم، خوشحال بودم که توی این نقظه از زندگیم کنارم بوده...

دوست ارشدم که روز قبل از من دفاع داشت و اونم نمره ی خوبی گرفته بود خیلی خوشحال شد. صداش خیلی ذوقی بود...

مامان مارس تا صدامو شنید بدون سلام گفت چیکار کردی؟ نمره ام رو گفتم، سه بار پشت سر هم گفت خدا رو شششکر...

به باباهم زنگ زدم و نمره ام رو گفتم و گفتم که اولین نفری ام که همچین نمره ای میگیرم توی گروه، گفت خوبه، ولی چرا اون چند صدم رو نگرفتی؟؟....

 typical of him.... :)


پدر مارس به صورت تعجب آوری تا نیم ساعت داشت تشویقم میکرد...یعنی فکر نمیکردم اینقدر خوشحال شه... بهم میگفت آدمای باهوش توی هر چیزی موفق میشن!! شب ازم خواست فیلمش رو براش بذارم. عاشق انگلیسیه. میگفت من که نمیفهمم داری دقیقا چی میگی ولی دارم عشق میکنم الان.. مارس و خواهر کوچیکه کلی خندیدن از این حرف پدرشون...



...............................................................................


امروز با ذوق و انرژی زیاد بیدار شدم. همکارام همشون تبریک گفتن. شیرینی خریدم و بین آموزشگاه پخش کردم.مدیر و سوپروایزر بهم شخصا تکست زدن و تبریک گفتن....کلی تبریک دریافت کردم که با هرکدوم دروغه اگه بگم بی نهایت غرق در لذت نشدم!!


تموم شد!! امروز چنان با خیال آسوده بیدار شدم که الان در این لحظه انگار دیگه هیچ چیز سختی وجود نداره!! گرچه توهمه و خب زندگی همیییشه سختی های خودشو داره...ولی این حکایت سنگینیش به قدری طولانی و مداوم بود که انگاری به درجه ی عرفان رسیدم حالا :))...


خوشحالم..بیشتر از خوشحالی آسوده ام..خیلی آسوده...


...............................................................................................



کامنتای پست قبل رو یکی یکی تایید میکنم الان...