خانم پرسه خانم، من رمز شما رو ندارم که :| یه کامنتینگ باز بذار خب آخه دختر :|



.......................................................................................................................



مایای وبلاگ وایت پچولی، امیدوارم هرجا هستی خوب باشی... خیلی وقته ازت بی خبرم...



.......................................................................................................................




مردم چرا هولن؟؟؟ هنوز چهار هفته از تابستون مونده هی پاییز پاییز میکنن :| هوا کاملا تابستونس، بند و بساط بافتنی پهن میکنن :||| بابا بذارید از هرچی سر وقتش استقبال کنین خب لامصبا :| 

(من همونم که واسه بهار و تابستون از شیش ماه قبل روزشماری میکنم، حالا الان مدعی شدم :دی)


................................................................................................




از وقتی به حضور مارس توی زندگیم مطمئن شدم و دلم به بودنش قرصِ، راحتتر میتونم با آدمای سیاه زندگیم برخورد کنم، بذارمشون کنار، در مواردی ب//رینم بهشون!! هرچی سعی کردم یه واژه ی بهتر پیدا کنم نتونستم!! به بزرگی خودتون ببخشید!!

دیشب وقتی هرچی حرف توی دلم تلنبار شده بود رو اونقدر راحت تکست کردم و فرستادم، بعدش پناه بردم به آغوش مارس، بهترین حس دنیا رو داشتم...از اینکه دیگه تنهایی توی خلوت خودم نباید غصه هامو واسه خودم حل کنم خیلیییی دلم آروم میشه...باید اینو بهش بگم، بهش بگم که چقدر حضورش توی زندگیم بهم جسارت میده تا بتونم دایره ی زندگیمو محدود کنم به دوست داشتنی ها و دیگه نیازی نمیبینم با بودنش که هرکس و ناکسی رو برای خودم سیو کنم...



.................................................................................



نوه های فردین رو فالو میکنم توی اینستا...گذشته از این که خیلییی از قیافه ی همشون خوشم میاد و واقعا زیبا هستن، بنظرم وقتی ویدیو های فیس تو فیسشون رو دیدم حس کردم که دوست داشتنی ن...

آژو، برو نوه های اولین عشقت رو ببین :دی 

وقتی تالار رو رزو کرده بودیم میگفتیم اوووه کو تا پنج ماه دیگه...الان اونقدری نزدیک شدیم به تاریخش که میشه روزشماری کرد...


..................................................................



فرهنگ ساقدوش بودن توی ایران جا نیفتاده...واسه من البته ساقدوشام کارشون رو بلدن...ساقدوش اونی نیس که فقط یه لباس ست بپوشه بیاد توی عکسا و فیلما خوش بگذرونه...باید لطف کنه و بخشی از کارای عروس رو که میتونه انجام بده هندل کنه...من بخش موزیک رو سپردم به بیریت...یعنی چندروزی هی دنبال موزیک برای بخش های مختلف عروسیم بودم بعد دیدم که تایمم رو میگیره و بجاش میتونم کار مفیدتری کنم...بهش گفتم واسم انجامش بده...صبا هم یه سری خریدارو با جاهایی که میتونم پیداشون کنم رو برام لیست میکنه و بهم میرسونه و خب خیلییی توی وقتم صرفه جویی میشه اینجوری...

اگه قرار بود یه روز ساقدوش باشین، بار عروس ها رو سبک کنین، فقط به خوش گذرونی و چندتا عکس گرفتن فکر نکنین....هرچی باشه شما لابد به عروس اونقدری نزدیک بودین که شمارو برای همراهی خودش توی بهترین روزش انتخاب کرده....


...............................................................




داشتم لباسامو جمع میکردم...خاله قمر هم کنارم بود داشت کمکم میکرد...خاله قمر بعد از خاله زیبام، بهترینه...یه زن نمونه و زرنگ...برعکس مامانم که خیلی اهل برنامه ریزی و هندل نیست، خاله همه چی رو جوری مدیریت میکنه که مدام ازش ادوایس میخوام...

بعد وقتی لباسارو یکی یکی میدادم دستش و برام میذاشت توی ساک های مربوطه، بهش لباسایی که خواهر بزرگه بهم داده بود رو نشون میدادم...بعد یهویی گفت اووووه چقدددددر بهت لباس داده...

راستش توی گذر زمان متوجه این موضوع نشده بودم. ولی وقتی همه ی لباسا و کفشایی که داده بود رو گذاشتم کنار، یه ساک پر شده بود، همش هم مجلسی و شیک...بعد شب، بهش تکست دادم...گفتم من ازتون ممنونم، نه به خاطر لباس ها، بخاطر توجهی که این مدت بهم داشتین...



.............................................................................................



یه چیزی رو که بعد از اینهمه سال فهمیدم اینه که شاگردای بزرگسال  خانوم، با آدم تعارف ندارن. وقتی اگه دوستت نداشته باشن راحت میرن شکایت میکنن به مدیر و اصلا دل رحمی ندارن توی این موضوع...بعد من واقعا واقعا واقعا خستگیم در میره وقتی آخر ترم، میان بهم میگن دوست دارن بازم باهام کلاس داشته باشن...یعنی هیچیه هیچی به اندازه ی فیدبک مثبتی که از خانوما دریافت میکنم برام لذت بخش نیست...وقتی که خانومه خودش یه کاره ای هم توی این مملکت باشه که دیگه بیشتر. قشنگ تمام انرژی ای که طول ترم گذاشتم براشون، بهم برمیگرده...

# شغلی که عاشقشم...



........................................................................................



بابا لطف کرده بود گفته بود میخواد برام لوازم برقیامو بخره...گفته بود لیست کن برام.. با خوشحالی و خجالت براش لیست کردم...درکنار چیزایی که میخواستم، خودش برام یه چرخ خیاطی حرفه ای هم خریده...وقتی دیدمش، اونقدر خوشحال شدم که بابا رو بوسیدم (من هر هزار سال یه بار همچین کاری رو میکنم، که آرزو داشتم تعدادش خیلی بیشتر بود...)بهش گفتم واقعا نیازی نبود آخه....گفته بود میدونستم چند وقتیه دلت گیر پارچه هاست و میبینم که میگردی دنبالش...

دخترخالهه که رشته اش خیاطیه، میگه این چرخ خیلی خفنه میلو. برو خیاطی یاد بگیر...

تصمیم گرفتم بعد از کمی settle شدن، اولین چیزی که بعد از فرانسه میرم دنبالش و  توی خونه ام یاد میگیرم این هنر باشه...

لباس های مارس رو بدوزم، روی آستینش هم خیلی کوچولو و ریز، خودخواهانه اسم خودم رو بدوزم... :) 


.......................................................................................................



هنوزم دلم میره نیم رخش رو توی ماشین وقتی کنارشم نگاه میکنم....موهای مشکی براقش و تارهای سفیدش...ابروهای کشیده و پرپشت و صاف رو به بالاش... چشای ریز ولی تیزش، فک استخونیش...فک استخونیش... فک استخونیش....دندونای کشیده اش وقتی که میخنده....با انگشتام دندوناشو فشار میدم...کی تا حالا همچین کاری کرده؟؟ 


یادم نمیاد که قیافشو دوست داشتم که عاشقش شدم، یا عاشقش شدم بعد از قیافش خوشم اومد!!!

...................................................................................................




پرواز، سقوط آزاد، بالن سواری، یا هرچی که به پرواز کردن وصله، برای من آرزوی شروع سن سی سالگیه...اون روزی حتی به بهار وقتی پرسیده بود پیشنهاد برای تولدش چی داریم گفتم بره بالن سواری...بعد دیشب که فیلمای مازی رو دیدم، که سقوط آزاد داشته روز تولدش، بازم مصمم تر شدم...

سی سالگیمو باید پرواز کنم.مینویسمش و میخوامش.... به هر روشی، با هرچیزی غیر از هواپیما....باید اون خلا توی آسمون رو با پوستم از نزدیک احساس کنم....





....................................................................................


p.s. با ناراحتی داشتم بهش میگفتم  که من این رفتار رو هیچ وقت دوست نداشتم. همیشه فکر میکردم چقدر حال بهم زنه این کار...ولی حالا که خودم دقیقا همون رو انجام دادم از خودم بدم میاد...چطور با اینکه میدونستم این کار خوب نیس خودم انجامش دادم؟؟  چرا باید این رفتار به منم منتقل شه؟؟ اینجاش گریه ام گرفته بود...بهم گفته بود آدما همیشه و همیشه تا لحظه ی مرگ درحال یادگیری هستن..تو اینو انجامش دادی و خودت از نزدیک دیدی که خوب نیس این رفتار و این یه تجربه ست...تجربه ها همیشه شیرین نیستن...گاهی همینقدر تلخ و گزنده ن...مهم اینه که فهمیدیش و من امید دارم که دیگه تکرارش نمیکنی...

من عاشق این جور وقتام که میشینم با مارس راجع به غصه هام حرف میزنم و اون خیلی شمرده و درست، بهم دلداری میده....چیزایی که میگه گرچه خودم ممکنه بدونم، ولی چیزیه که توی اون لحظه نیاز دارم بشنوم...از اینکه مارس کم حرفِ ولی درست و بجاست حرفاش، خیلی شاکرم...بعد از سالها، میتونم برای کسی حرف بزنم که راهنمایی هاش درسته و دور از دلسوزی بیجا مثل مامان یا دوستام، یا حتی سرزنش های کوبنده مثل بابام!!

داشتن شیشه هامو واسم پر میکردن...بوی ادویه جات و فلفل و پودرهای مختلف پیچیده بود توی خونه...روبان های سفیدمو دراوردم...روی یکی دوتا از شیشه های سوگلیم که عاشقشونم پاپیون زدم...


................................................................


کابینتام محشر شدن....سرآخر به آقای کابینت ساز گفتم آقا شما خیلیییییی خوبی...اولش طرح و مدل و فلانش رو اونجوری تصویب کرد که من نمیخواستم!! ناراحت بودم کلی ولی متقاعد شده بودم که کار رو باید سپرد به کاردان...دیدم دیگه این مدل پرده و فلان نیس که سلیقه ای باشه...باید کاربردی باشه و جنس خوب...اون شب کلی غصه خورده بودم...مارس بهش گفته بود اگه آخرکار خانومم راضی نباشه همه رو باید بکنین ببرید... :) بعد ولی الان خیلی  خوشحالم که رضایت دادم کاری که فک میکنه درسته رو انجام بده. اونقدر نتیجه ی کارش تحسین برانگیز شده که حتی خاله قمر که به شدت به نکته سنجی شهره ست، گفت کارش عالی بوده...

من بی نهایت خوشحالم که تا الان همه چی برام فوق العاده تموم شده...بازم میخوام انرژی های خوب رو جذب کنم...توی همین یکی دو مرحله ی باقی مونده با تمام قوا بهترینا رو میخوام و مطمئنم که همینطورم میشه....



..................................................................................



اون شب دوتایی داشتیم خرده های کابینت و خاک اره ها رو جارو میزدیم که من به یه نکته ی خوب دیگه توی رابطمون پی بردم...

من آدمی ام که وقتی دارم کاری انجام میدم، جدی میشم، دوست ندارم کسی  حرف بزنه، سوال کنه، نظر بده، شوخی کنه، بره بیاد...

اونقدری که همیشه بیریت توی خوابگاه وقتی میدید مثلا من دارم غذا درست میکنم به بقیه میگف برید از جلوی دست و پای میلو کنار، بذارید توی آرامش باشه...

بعد دیشب اولین بار بود که من و مارس داشتیم دوتایی کنار هم کاری انجام میدادیم..از اینکه اونم مثل من توی آرامش و دقت داشت کار میکرد و باهام کاری نداشت خیلییییی لذتمند شدم!! مارس همه ی اون حجم از آرامشی که من دنبالشم رو بهم میده چون ذاتش آرومه....




............................................................................



داشتم فکر میکردم دیگه گوشه ی امن من قرار نیس فقط به یه گوشه از یه اتاقی  محدود شه..حالا من یه خونه دارم که توی هر نقطه ازش میتونم محل امنمو داشته باشم...آشپزخونه ای که قلمروی منه و حدود ساعت 4/5 بعدازظهر که دقیقا تایم رست کردنه منه یه نور عجیب و خوب و نرمی میاد کف ِش پهن میشه....توی اتاق خوابی که پنجره اش روبه باغچه ست و من میتونم توی قسمت نشیمنگاه تخت رست کنم!! توی پذیرایی که مبلهای کامفی و نرمالوی من مثل یه فیل مهربون طوسی رنگ منتظر منن!! اتاق کارمون که اون اصن یه دنیای دیگس، و با اینکه قرار شد ز یاد براش بودجه ای نذاریم ولی همینکه بدونم وسایل دوست داشتنیم توی کتابخونه اش جا خوش کردن خوشحالم میکنه...و حتی حموم خوشگلم....

به مارس میگفتم مارس من عاشق اینجا شدم، توروخدا بیا اینجا سالیان سال زندگی کنیم...