به اندازه ی ده صفحه نوشته بودم!! همش پرید...:|||

فرداش بود، همه دیگه رفته بودن...

داشتیم خونمون رو کشف میکردیم..چراغای پذیرایی رو تنظیم کردیم روی نوری که دوست داشتیم و به مود اون لحظه مون نزدیک بود...داشتیم لذت میبردیم از چیزی که ساختیم...داشتیم لذت میبردیم از اینکه مال ماست اینجا، و بالاخره هم خونه شدیم...موزیک رو روشن کردیم...و فک کنم تا نیمه های شب بود که رقصیدم دوتایی...جشن گرفته بودیم...


پس فرداش بود که دیرینک گرفتیم...مزه ها رو چیدم وسط پذیرایی، منتظر موندم تا بیادش...باز هم نورای کم رنگ و موزیک فوق العاده....یادم نمیاد اولین شات رو به سلامتی چی زدیم، ولی یادمه که مارس یجاش گفته بود خوشبخت باشیم و قدر این زندگی رو بدونیم...

یادمه که بهم گفته بود حسی که درونش شکل گرفته نسبت به من، متفاوت تر از هر حس دیگه ایه و انگاری تمام احساس تعلقی که داشته تا الان، بچه بازی بوده و الان حس تعلق خاطر واقعی رو تجربه کرده...اونم مایی که همیشه معتقد بودیم تایتل ها چرت ترین چیز توی رابطه ها هستن، ولی درک کردیم که نه اینطور نیست، تا وقتی به رسمیت نرفتی توی خونه ی هم، هر حس دیگه ای که داشتی سطحی بوده و خودت خبر نداشتی...





سلام :)


اول از همه، کامنتای مهربون و سراسر از محبتتون رو بدون جواب تایید میکنم چون واقعا مجال جواب دادن نیست. تک تکشون رو با عشق و لذت خوندم و از اونهمه مهربونی نسبت به مایی که نمیشناسید به وجد اومدم....


اشتباهات تایپی احتمالی رو ببخشید. با سرعت بالا و وقت کم اینجا نوشته شد...

........................................................................................................................



سی و یک شهریور، دو شب قبل از عروسی...



از صبح رفته بودم برای ترمیم ناخن و طراحیش، و بعد اپیلاسیون بدن...پیش همونایی رفته بودم که همیشه میرفتم...

شادباش ها و لبخندهایی که به سمتم روونه میشد بیشترین چیزیه که یادم مونده...


توی خونه ی بابا هیاهو بود، مهمان های راه دور اومده بودن و سعی میکردن به هر نحوی شده به مامان و بابا کمک کنن...

کارهای خودمو لیست کرده بودم. دخترخالهه گفته بود این دو روز آخر همه چی رو بسپرم به بقیه و برم سراغ استراحت کردن. منتها من نمیتونستم و میخواستم مثل همیشه اوضاع امور دست خودم باشه...

تقسیم کار کرده بودم بین دخترا، و بیریتنی هم توی راه بود تا بیاد پیشم...خیلی از دیدنش هیجان داشتم و با اینکه سرم خیلی شلوغ بود مدام باهاش با تکست در تماس بودم که بدونم کجاست یا کی میرسه...برام نوشته بود میلو دارم میام عروووووسیت، باورت میشه؟؟؟ عروووووسی....

گفتم باورم نمیشه واقعا...فکر میکنم مثل همیشه داری میای و من قراره بیام دنبالت که بریم سراغ شربازی هامون :))


چندروز قبلتر، ماشین پدر مارس که ماشین عروس ما هم بود، براش مشکلی پیش اومد و ما منتظر موندیم تا شاید اکی شه...نشد!! مارس به فکر افتاد تا رویای منو باز هم مثل همیشه در کمال سخاوت و مهربونی براورده کنه...با چندتا تماس و سرچ توی نت، ماشین مورد علاقم، فولکس رو اکی کرد...رنگش دلخواه من نبود ولی خب خیلیییی بهتر از هیچی بود و من از اینکه ماشین عروسم در کمال ناباوری اونی شد که میخواستم توی پوست خودم نمیگنجیدم!!


غروب، رفته بودم خونه ی خودم، تا آخرین تمیزکاری رو بکنم. میز تی وی مون که بی نهایت عاشقش بودیم هم از راه رسیده بود...من و مارس بالا بودیم و در حین تمیزکاری، همونجا تصمیم گرفتیم که حتما رقص دونفره هم تمرین کنیم با اینکه حتی سر موزیکش به توافق نرسیده بودیم چه برسه به تمرین و شروع رقص....

توی اتاق کار بودم، نور نارنجی و آبی پرده ی اتاق یه آرامش محضی رو میریخت توی قلبم...دستی رو روی شونه ام احساس کردم..برگشتم و دیدم بیریتنی هست!!! اونقدره جیغ کشیدیم از خوشحالی و هیجان که زبونم بند اومده بود...همون موقع مارس هم داشت با خواهر بزرگه صحبت میکرد، طفلی از پشت خط ترسیده بود و میپرسید که میلو طوریش شد؟؟ 

بیریتنی با اشتیاق فراوون و  هیجان زیاااااااااااد خونه مون رو برانداز میکرد و مدام پشت سر هم میگفت که فوق العاده ست و اصلا فکر نمیکرده اینقدر زیبا و خوب درستش کرده باشیم..عاشق وسیله هام شده بود و میگفت که کاملا نشون دهنده ی روحیه ی منه...

از نورپردازی سقف ها به خصوص اتاق خوابمون بی نهایت لذت برد..

من و مارس، نظاره گر بودیم و ته دلمون خستگیمون در رفته بود..بعد از اونهمه تلاش و بدو بدو، بعد از اونهمه خستگی و شب بیداری و طراحی و فکر، حالا نتیجش رو داشتیم میدیدم...

بیریت خودش رو توی مبل ها رها کرده بود و میگفت میلو اینجا بهترین جاییه که من و تو میتونیم با هم ساعت ها خوش بگذرونیم و حرف بزنیم....


زنگ زدم بقیه ی دخترایی که پایین بودن هم اومدن بالا...دورهمی کمی خندیدیم، حرف زدیم، رقصیدیم، بیریت میگفت که این هم جشن مجردی قبل از عروسیت...گرچه تایمش خیلی کم بود، ولی نیاز داشتم به همون یکم دورهمی دخترونه....

برای شام رفته بودیم پایین-خونه ی مامان اینا- بابا داشت جلوی در رو ریسه میکشید...حس فوق العاده ای داشتم..یادم اومد به اون روزی که همسایه روبه رویی سه سال پیش داشت برای عروسی دخترش این کارو میکرد، و خب من تا شب نظاره گر جشن و پایکوبی اونجا بودم و حسابی لبخندم بود اون روز....

بابا در نهایت ظرافت و دقت ریسه ها رو کشید و کل مجتمع چراغونی شده بود...

شب، بعد از اینکه مهمان ها شام خوردن، من و مارس رفتیم بالا...لپ تاپ رو بردیم و اول از همه شروع کردیم تا چندتا موزیکی که خودم پیدا کرده بودم و دانلود رو گوش دادیم...هردو با یک آهنگ حسابی سرخوش شدیم و فکر کردیم میتونیم براش رقص خوبی طراحی کنیم...

دوتا ویدیوی رقص عروس و داماد هم از بین چندین ویدیو مورد پسندمون بود...اون شب تا دیروقت تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که برای حرکت ها اسم انتخاب کردیم و ترتیب بندی کردیم جوری که با موزیک هم هماهنگ باشه...

برای تمرین فقط یک شب وقت داشتیم....فکر کردیم که عمرا بتونیم انجامش بدیم...وسطاش من ناامید شده بودم و میگفتم سخته بی خیالش شیم...مارس ولی مصر بود چون میدونست من خیلی دلم این رقص رو میخواسته...با اینکه از مدت ها قبل گفته بود میخواد دو شب آخر مونده به عروسی رو خوب بخوابه ولی دقیق برعکس شد و ما اون دو شب آخر تا نزدیکی های چهار صبح درگیر رقص بودیم..البته پروسه ی فوق العاده ای بود..بی نهایت خندیدیم و اتفاقات جالبی میفتاد...یه جاهایی گیج میزدیم، اشتباه میرفتیم...بعد من و مارس یه عادتی که داریم اینه که وقتی سوتی میدیم انقدر اون رو هی تکرار میکنیم و کشش میدیدم و میخندیم که دیگه حالمون بهم میخوره از اون موضوع...

اون شب دقیقا تا ساعت سه و نیم صبح، قهقهه های خنده و داد بیدادهای ناشی از اشتباه انجام دادن حرکات از توی خونمون شنیده میشد...


وقتی برگشتم به اتاقم همه خواب بودن، بیریتنی کم و بیش بیدار بود...دیدم که جاش خوب نیست، بالشش بزرگ بود و من براش یه بالش کوچیکتر اوردم...

خیلی زود خوابم برد....



.........................................................................................................


یک مهر، روز حنابندون


صبح، ساع هشت بود که بیدار شدم....یه سری کارهارو لیست کردم و سپردم به بیریت. بهش گفتم که هرکس رو مسئول چی بکنه...

خودم راهی آرایشگاهم شدم تا پاکسازی پوستم رو انجام بدم...هرکسی توی حال خودش بود...مارس میخواست منو ببره ولی گفتم بهتره به کارای خودش برسه و من خودم با ماشینم میتونم برم...بهم گفت که ازم ممنونه که اینجور وقتا همه ی تلاشم رو میکنم تا اون بتونه روی کار خودش بیشتر تمرکز داشته باشه...

بهم گفت که ماشین فولکس اکی شده ولی یه سوپرایزی برام داره...فکر کردم لابد رنگش هست...که من دنبال فولکس آبی کمرنگ یا قرمز بودم...


رفته بودم آرایشگاه، سعی کردم تا با پرسنلش ارتباط خوبی برقرار کنم..آرایشگاهه همونطور که قبلا گفته بودم یکی از بهترینای شهر خودمه و خب خیلی کارش خوبه..منتها همه میگن که خود صاحب اصلی اخلاق تندی داره..من ولی الان فکر میکنم بیشتر از تند بودم، جدی و منضبط بود که خب من عااااشق اینجور آدمام...

چیزی که توجهم رو جلب کرد، محیط آروم و پرسنل مهربونش بود...یه موزیک ملایم بی کلام هم پخش میشد و من فکر میکردم بهترین حالت برای عروس همینه...

پاکسازی پوستم رو انجام دادیم. چندتایی عروس اکی شده بودن و من از نتیجه ی کارش خیلی خیلی خوشم اومد...تمایز کار این ارایشگر با بقیه این بود که به قول بیریتنی تورو تبدیل به آدم دیگه ای نمیکنه، همون چهره ی خودت رو زیباتر میکنه و ملوس...

سریعا برگشتم تا بتونم ناهار بخورم و برم آرایشگاه دیگه ای برای شب که حنابندونم بود...

خودم خواستم که جای دیگه ای برم چون میخواستم دوتا کار متفاوت روم انجام بشه...

بعد از اتمام کارم، لباسم رو پوشیدم...من عاااااشقه عاااااشقه لباس حنابندونم بودم...همه بدون استثنا گفتن که مدلش خاص و متفاوت بود...خودم خیلی یهویی توی یه ویترینی دیدمش و وقتی پوشیدمش دیدم که دقیقا چیزی بود که میخواستم...

مارس اومد دنبالم و رفتیم آتلیه...

یکی دو  ساعتی اونجا عکس گرفتیم که خب من خواستم زیاد ازمون عکس نگیره و ژستاشو رو نکنه و صبر کنه تا فردا...

شب، رسیدیم خونه....تزئینات خونه و وسایل عروسی که برای مارس خریده بودیم دققا همونطوری شده بود که به بیریتنی گفته بودم درست کنه...کارش حرف نداشت. با اینکه زیاد اهل اینجور کارا نیست، ولی میدونستم سلیقه اش و دقتش توی کارایی که بهش سپرده میشه بالاست...

مهمان های حنابندون بیشتر جوونترا بودن...همه ی اونایی که دوستشون داشتم...کمی رقصیدیم و بعد خانواده ی مارس از راه رسیدن...کلی کادو و خنچه همراهشون بود...سینی حنا درکمال سادگی زیبا بود...توی خونه با موزیک حنابندون چرخیدن و بعد از اینکه شاباش گرفتن :دی وسایل رو گذاشتن وسط خونه..

همه شون با تحسین به لباسم و  آرایشم نگاه میکردن....خواهر سومی دختر خوش تیپی هست که همیشه لباس های خاص و تک میپوشه...اون لباسم رو تایید کرد و گفت که بی نهایت ساده و زیباست...

خواهر بزرگه هم لباس عروسم رو گرفته بود و اورده بود...

من تمام مدت بهشون گفتم که لازم نیست اووووونقدر پول بدیم بابت لباس اون هم چی، اجاره!! ولی خواهر بزرگه معتقد بود لباس ترک رو وقتی میذاری کنار لباس ایرانی فرقش رو متوجه میشی، و اون همیشه برای من بهترین رو میخواست....

دخترا ریختن وسط و کلی رقصیدیم...آخرسر من و بیریت با یه موزیک اختصاصی رقص دونفرمون رو اجرا کردیم :))) خب رقص دونفرمون یه چیز مسخرس که از دوران خوابگاه یادش گرفتیم ولی اونقدر برامون عزیزه که توی جاهای مهم و غیر مهم حتما لا به لای رقص عادیمون اجراش میکنیم :)) بعد آخرشب بهش گفتم که آخه لازم بود حالا اینجا هم این کارو میکردیم؟؟ ملت چی فکر میکنن؟؟ بعد ولی دیدم که اصلا به کسی چه، من همیشه کاری رو میکنم که دوست دارم :))

حسابی خوش گذشت...مراسم حنابندون با کلی خنده و اشک شوق انجام شد و درست سر ساعت دوازده همه چیز تمام شد. من و مارس جوری برنامه ریز ی کردیم که این ساعت تموم شه تا بتونیم بریم باز رقصمون رو تمرین کنیم...

وقتی رفتم توی اتاقم و دیدم که لباس عروسم توی کاور  روی مبل اتاقم هست بغضی شدم...سرارس حس خوب و لبخند..لباس رو بغل کرده بودم و نمیدونستم این چه احساسیه که درونم داره میجوشه...قرار بود چون لباسم دکلته بود روش کت بپوشم...خواهر بزرگه منتها به جای یه کت، دو مدل کت، یه شنل، و دو تا تور در اندازه و طرح های مختلف برام اجاره کرده بود....با اینکه میدونست نمیخوام تور بذارم ولی بازم برام گرفته بود...بهش گفتم که چرا اینقدر زحمت کشیده گفت گفتم شاید لحظه ی اخر هوس کنی تور داشته باشی یا از کتت خوشت نیاد نمیخواستم ذره ای احساس بدی داشته باشی...خب من نمیرم واسه این آدم؟؟ :)

آرایشم رو پاک کردم، لباسم رو عوض و موهام رو باز...رفتیم بالا خونه ی خودمون...سعی کردیم با تمرکز بالا شروع کنیم...یک ساعتی همچنان گیج میزدیم ولی کم کم نمیدونم چی شد که هردو ریتم اومد دستمون و حتی وسطاش بدون هماهنگی قبلی حرکتایی رو میرفتیم که اون لحظه به موزیک میخورد...

غرق در لذت شدیم و انگار که کوهی رو فتح کرده باشیم!! همه ی اونایی که فرداش رقصمون رو دیدن باورشون نمیشد که دوشبه بدون کمک کسی این کارو کردیم...

تا ساعت سه و نیم چهار چندبار دیگه تمرینش کردیم و حسابی حرفه ای شدیم....

کارهای فردا رو مرور کردیم و برای هم آرزوی یه خواب راحت هرچند کوتاه کردیم...



..............................................................................................



دوم مهر، روز موعود :)



صبح، ساعت هفت دوش گرفته و آماده منتظر بودم مارس بیاد دنبالم...بیریتنی هم آرایشگاهش نزدیک به آرایشگاه من بود و با ما اومد...اون یکی ساقدوشم-صبا- هم هماهنگی های لازم رو باهاش انجام دادم و با شوهرش داشتن میومدن...پارتنر بیریت، دوست صمیمی مارس بود. پسرک داشت از راه خیلی دوری میومد برای عروسی ما و قرار بود مارس رو بعد از سالها ببینه..معرفت و محبتش واقعا ستودنی بود....

من رفتم آرایشگاه و خیلی زود کارم رو شروع کردن...تمام مدت سکوت کرده بودم و داشتم برای خودم تا شب رو مرور میکردم که قراره چه اتفاقاتی بیفته...آرایشگرم همونطور که گفتم جدی و منضبط بود. پرسنلش اونقدری ازش حساب میبردن که در نهایت سکوت و زیر زیرکی با هم حرف میزدن...

اونجا، جاییه که هرروز به جرات میتونم بگم بیشتر از چهارتا عروس داره. همه رو هم خودش به تنهایی درست میکنه...با اینحال، برای هر عروس در نهایت دقت وقت میذاره...برام مهم بود که بدونم نظرش راجع به چهره ام چیه..ولی خب چیزی نپرسیدم...

کار صورتم تموم شد...خیلی خیلی خیلیییی از نتیجش راضی بودم...خودش در کمال ناباوری من با اینکه چندتا عروس دیگه هم کنارمون بودن، درباره ی صورتم چیزی گفت که من اون لحظه غرق لذت شدم ...


منو نشوند جلوی آینه...گفت که تو از معدود عروسایی هستی که تور نمیخوای بذاری...من خب هیچ وقت از تور خوشم نمیومده...با اینکه همه میگن عروسه و تورش ولی من فکر میکنم خودم شخصا نظرم اینه که جلوه ی لباس رو میگیره و باعث اذیت میشه...لباسم دکلته بود و جلای خاصی داشت، میخواستم که پشت گردنم و شونه هام خوب معلوم باشه...گفت که حالا که تور نداری کار من سختتر شده و باید موهاتو یه جور خوبی درست کنم...

کار موهام خیلی طول کشید چون به قول خودش همه ی هنرش رو باید به کار میگرفت...نتیجش مثل میک آپم بینظیر شده بود...شاید خیلی ها نپسندن ولی مهم اینه که اینجور وقتا خودت نظرت مساعد باشه....

بیریتنی هم کارش تموم شده بود و اومد پیشم...وقتی منو دید مدل خاص خودش تحسینم کرد. کاملا معلوم بود که خوشش اومده و مداااام میگفت میلو فوق العاده شدی...من برام نظر فقط چند نفر همیشه توی همه چیز مهم بوده. اصلی ترین آدم هم برام بیریتنیه..اونم کسی نیس که تعارف داشته باشه..خوشش اومده بود و من خیالم راحت شد...

ارایشگر گفت خب بریم سراغ تاج...بهش تاج مورد نظرمو گفتم...یکی دوتایی تاج اورد بعد یکمی چشاشو ریز کرد و توی صورتم دقیق شد...گفت که خب دیگه چیکار کنم، لباست خاصه، آرایشت خوب شده، تور هم نداری که متمایزت میکنه از بقیه، بذار برگ آس م رو روو کنم برات...

و یه تاجی رو در نهایت دقت از توی یکی از باکس هاش دراورد..دوتا از همکارانش که کنارش ایستاده بودن با دیدن اون تاج بلند و کشدار گفتن واااااااااااااااااااااو!!! خودم زبونم بند اومده بود...تاجش ظریف، کشیده، پر از کار و نگینهای ریز ریز، با دندانه های ظریف و کشیده...همکارش گفت این تاج رو تا حالا به هیچ کسی نداده بود و هربار میخواست اینو بذاره روی سر کسی دودل بود و آخرش هم نمیداد...

ازش تشکر کردم که بهم لطف داشته...وقتی تاج رو گذاشت روی سرم، من اشکی شدم یه لحظه...دیگه واقعا باورم شده بود که عروس شدم...


مارس اومده بود دنبالم...براش در رو باز کردن و به من گفتن وسط سالن بایستم تا بیاد و منو ببینه...وقتی مارس من رو دید، از خنده اش و نگاهش فهمیدم که ازم راضی بوده و خوشش اومده...بهت زده دستش رو برد توی جیبش و به اطرافیانم دستمزد(مشتلق؟ مژدگانی؟؟) داد.

بهش گفتن که مواظب عروست باش چون خیلی ظریفه و یه تاج خیلی گرون و قیمتی روی سرشه :))) 

با همه خداحافظی کردیم، وقتی اومدیم جلوی در، با دیدن ماشین عروس شاک شدم...مارس عزیزم، سوپرمن زندگیم، به جز فولکس خودمون، دوتای دیگه هم برای ساقدوشامون اجاره کرده بود...با دیدن سه تا فولکس پشت هم اونقدر هیجان زده شده بودم که به زور جلوی اشکامو گرفتم...بغلش کردم و غرق در بوسه اش...بهش گفتم همیشه از همون روز اول آشنایی برای من سوپرایز داشتی و این همون چیزیه که من از زندگی با یه مرد میخوام....

فاز فیلمبرداری از همون ابتدا شروع شد...البته هنوز ساقدوشامون نرسیده بودن و دم باغ منتظرمون بودن...ماشیناشون توسط خود راننده های ماشین هدایت شد...

توی خیابون، از استقبال و شور و هیجان مردم چیزی نمیگم :)) هرکسی از کنارمون رد میشد بوق میزد، خیلیااااااااا ازمون عکس و فیلم گرفتن، پیر و جوون برامون میخندیدن و دست تکون میدادن...یکی حتی اومد کنارمون و گفت حاضرم کل زندگیمو بدم برگردم عقب همچین ماشینی رو بگیرم برای عروسیمون...

عیهنو فیلمای کارتنی، حس نقش اول بودن بهمون دست داده بود...توجه و اشتیاق مردم بهمون برامون به یادموندنی ترین لحظه های اون روزه...


رفتیم توی باغ، و همونجا بود که مارس دوستش رو بعد از سالها دید...هم رو در آغوش کشیدن..

به دور و اطرافم نگاه کردم، دیدم دقیقا همون آدمایی دورمون بودن که باید باشن...دوستای صمیمی و قدیمی، همشون هم پایه و با معرفت....


فیلمبردار ازمون خیلی راضی بود و میگفت که باهاش همکاری خوبی داریم و خسته اش نمیکنیم...عکسای فوق العاده ای گرفتیم...باغ و عمارت خیلییی زیبایی بود...بعضی از صحنه هایی که این روزا خیلی مد شده رو من نذاشتم که ازمون بگیرن...گفتم ایده ی جدید بدین..گرچه خیلی موفق نبودن ولی خب بازم بهتر از کارای تکراری بود...


یه جاهایی که کمی بهمون رست میدادن من و مارس رقصمون رو تمرین میکردیم...یه جایی اتفاقا صبا ازمون عگس گرفت که توی باغ بودیم و درحال رقص، و اصلا حواسمون به اطرافمون نبود....بعد ما قرار بود رقصمون رو توی تالار اجرا کنیم ولی روزای آخر فهمیدیم که توی تالار یخ خشک ندارن و من میخواستم فقط که یخ خشک باشه تا فضا رمانتیک بشه و رقسصمون قشنگ..درست توی لحظات آخر تونستیم کسی رو پیدا کنیم که دستگاش رو داشت و بهمون گفت اگه مراسمون مختلط هست میتونه بیاره، چون خانومی نبود که بتونه با دستگاهش کار کنه...ما هم تصمیم گرفتیم رقصمون رو توی لابی آخر شب اجرا کنیم...


ساعت ها تند و تند درحال حرکت بودن، به لحظه ی شروع مراسم نزدیک میشدیم...هوا تاریک شده بود که به سمت تالار راه افتادیم..خیلی خسته شده بودیم..هایپ زدیم و سعی کردیم خودمون رو رفرش کنیم تا با انرژی وارد بشیم...به موقع رسیدیم و خب تقریبا بیشتر مهمان ها رسیده بودن..

جلوی در،ساقدوشام بهم انرژی دادن و من، مارس، دوتا ساقدوشای دختر وارد تالار شدیم...چشمای خیس مامان و خواهرای مارس و مادرش، نقل های ریز ریز، بوی اسپند، بخار مخصوص رقص، و دست زدن اطرافیان چیزاییه که یادم میاد...من و مارس آهسته و آروم به سمت جایگاه فوق العاده زیبامون رفتیم و نشستیم...دخترا شروع کردن به رقصیدن و افراد نزدیکتر به لحاظ فامیلی دورمون جمع شده بودن  و من رو تحسین میکردن..خواهر بزرگه که آرایشگاه من رو به عنوان هدیه ی عروسیمون انتخاب کرده بود و هزینه اش که کم هم نبود رو تقبل، از همه بیشتر با وسواس براندازم کرد و خیالش راحت شد که انتخاب درستی کرده بود...همه اول دنبال تورم میگشتن، و بعد وقتی میفهمیدن خودم نخواستم که تور داشته باشم متعجب میشدن، منتها وقتی اولین رقصمون رو اجرا کردیم و انگار که همه از دور منو نگاه کرده بودن اومدن و گفتن انتخاب خوبی بود که تور نداشتم...


دست خود آدم نیست، لباس عروس آدم رو نازدار میکنه :)) من هم تا جایی که بلد بودم و میتونستم این کار رو میکردم...دخترا از دور بهم میگفتن که اووووه چقدر ناز میکنی :)))

مارس بعد از چهل و پنج دقیقه رفت قسمت آقایون...تا رفت دخترا و خانومای پایه ی رقص دورم جمع شدن...بعد من همیشه بم میومد که عروسی باشم که فقط وایسم وسط منتظر بقیه باشم، تا جایی که تونستم دست همه ی اونایی که ایستاده بودن رو میکشیدم وسط میرقصوندمشون و یه جا هم همه رو کشوندم دنبال خودم و میرفتیم سر میزا و من دخترایی که نشسته بودن رو بلند میکردم...خاله زیبا فرداش گفت که این کارم باعث شده بود خیلیا بیان وسط و تقریبا همه ی اونایی که نشسته بودن خانومای خیلی سن بالا بودن...


ساقدوشام مجلس ور گرمتر میکردن و هرکس که عقب تر وایساده بود رو میاوردن جلو...یه بار هم من رفتم توی قسمت جایگاه خودمون، و از اون بالا شروع کردم به رقصیدن، دخترا هم جلوی وایساده بودن و از اون پایین حرکتایی که من میکردم رو انجام میدادن، نیمدونم فیلم بردار از این قسمت فیلم گرفت یا نه، ولی خیلی چیز جالبی شده بود و حدود سی چهل تا دختر هماهنگ با من داشتن می رقصیدن...


مارس برگشت...اومد توی گوشم گفت که من بازم برات سوپرایز دارم...گفت که بیا رقصمون رو یه بار اینجا یه بار هم آخر شب توی لابی اجرا کنیم...گفتم پس بیا حرکت های اصلی رو توی لابی بریم...قبول کرد...دیدم که یهو پروژکتور رو کشیدن پایین. گفتم مگه فیلم داریم؟؟؟مارس با خنده گفت که آره شاید داشته باشیم...اول فکر کردم از توی باغ بهشون سپرده فیلم بگیرن. چون کلیپ نداشتیم....بعد دیدم که موزیک رقصمون پلی شد و ویدیوی خود آهنگه بود :) که یه ویدیوی رمانتیک و عاشقانه هم بود...من رو برد وسط و درحالیکه روی پروژکتور ویدیوی عاشقانه ی موزیکون پخش میشد و از دستگاه مخصوص حباب ساز حباب میومد بیرون، رقصیدیم...آخر رقصمون همه کلی تشویقمون کردن...گفتیم بابا این تازه رقص الکی بود..رقص اصلی توی لابی...


شام حاضر شد، و حسن خوب تالارمون این بود که غذا توی سالن مجزا سرو میشد...البته سلف سرویس هم نبود...همین باعث شد که مهمان ها بتونن تا لحظه ی آخر که شام حاضر میشه توی فضا برقصن..چون مشکل اصلی تالارهای دیگه اینه که وسط رقص شام رو میارن و هی از لابه لای جمعیت رد میشن و رقص رو خراب میکنن....

شام ما متفاوت از مهمان ها بود..منوی مهمان ما باقالی پلو با گوشت و زرشک پلو با مرغ بود، ولی برای مم و مارس میگو، ماهی و مرغ سوخاری شده اورده بودن...الحق که غذاش حرف نداشت..مهمان ها هم به شدت از غذای خودشون تعریف کردن و هرکس موقع خداحافظی میومد پیشمون میگفت که شامتون خیلی خوشمزه بود...


بعد از شام، من و مارس رو هدایت کردن به سمت پله ها...مهمان ها توی لابی منتظرمون بودن و از بالا تماشامون میکردن...رسیدیم به بالای پله ها، و مراسم پرتاب گل رو انجام دادیم :) که خب یه اقای متاهل گل رو گرفت :)) من نمیدونم چرا توی مراسم پرتاب گل متاهل ها مجالی به مجردها نمیدن :|


بعد از اینکه مهمان ها رقصیدن موزیسنمون گفت که عروس و داماد یه رقص دارن...من کفش هامو دراوردم تا بتونم راحت برقصم...دستگاه یخ خشک رو روشن کردن و موزیکمون پلی شد...با آرامش و وقار شروع کردیم..خوشبختانه پرسنل تالار به کسی اجازه ی فیلم گرفتن نداد و همه بدون اینکه حواسشون به فیلم گرفتن بره، مارو نگاه کردن...رقصمون با بوسه ی مارس روی دستای من شروع شد،توی ابرهای حاصل از یخ خشک و دست به دست هم رقصیدیم و با در آغوش کشیدن من و بردن من به بالا روی دستاش تموم شد....چند ثانیه ای همون بالا موندم، و صدای دست و سوت و جیغ پایان رقصمون رو قطعی کرد...


...............................................................................................




توی راه، کلی ماشین دنبالمون افتاده بودن، همه ی  مهمان ها با ماشینمون عکس گرفته بودن و فرداش دیدیم همه مخصوص آقایون عکس پروفایل تلگرامشون شده سه تا فولکس :))))


همه  ازمون خداحافظی کردن و مارو گذاشتن توی خونمون...


مارس گفت به خونه ی خودت، به جایی که با عشق برات ساختم خوش اومدی...

بهش گفتم که ممنونم که به همه ی قول هات وفادار بودی...



..........................................................................................................


تا جایی که یادم بود رو نوشتم...اگه چیزی یادم اومد اضافه میکنم...سه چهارماه قبل تر بود که تصمیم داشتم اینجا از این روز ننویسم...ولی مهتاب متقاعدم کرد که همه ی روزای خوبم رو اینجا ثبت کردم و حیفه که اتفاق به این مهمی رو اینجا ننویسم... امید دارم که با حس خوب این پست من رو خونده باشین...

دعا برای شما رو فراموش نکردم...دوم مهر نود و پنج برای ما پر از انرژی مثبت بود، پر از خنده و اشک بود....همه ی دوستایی که اینجا و جاهای دیگه برام آرزوهای خوب کرده بودن رو میبوسم...و از ته ته دلم میخوام این روز برای هرکسی که منتظرشه زودتر رخ بده :) 


از وسط یه عالمه شلوغی و هل کشیدن و نقل و تور, از وسط یه عالمه رقص و خنده و شادی و پایکوبی و بوق بوق, پرت شدم توی یه ارامش مطلق, توی یه خونه و سفید و پر نور و گرم, و منم تمااام چیزایی که متعلق به من و مارسه...

دنیا دنیا از تبریکات قشنگتون تو پست قبل ممنونم....

مینویسم به زودی...قضیه ازین قراره که حجم نت خونمون خیلی کم بود و همون شب اول وقتی عکسا و فیلمایی که ازمون گرفته بودن رو میفرستادن نتمون تموم شد...باید یه فکر دیگه کنم...

مینویسم ولی, زوده زود...