رفته بودم که یه سوالی کنم. چون اونجارو خیلی قبول داشتم/دارم...

چون با اینکه شاید اسمش مثل  آموزشگاه فعلیم اونقدر خفن نیست ولی کارشو همیشه قبول داشتم و این اواخر، وقتی مارس از درس خوندن توی آموزشگاه اصلی که منم توش کار میکنم خسته شده بود و میگفت که کیفیت کلاسا اومده پایین بهش گفتم که وقتشه که بره اونجایی که من خیلی قبولش دارم...و وقتی رفته بود، هنوز به چند جلسه نکشیده، بهم گفت که چرا زودتر معرفی نکردی اینجا رو وقتی اینقدر استادای عالی داره و فضاش اینقدر آکادمیکه...

بهم گفته بود چرا نمیری اونجا کار کنی؟؟ گفتم من هنوز اونقدری اعتماد به نفس ندارم که برم اونجا...هربار میگفت میلو من تورو قبول دارم، یادم میورد که سالهای اخیر به عنوان یکی از اساتید برتر آموزشگاه اصلی بهم لوح تقدیر داده شده بود...یادم میورد که سوپروایزر شده بودم پارسال و چه همه از کارم و ایدوئولوژیم راضی بودن...یادم میورد که ناسلامتی توی دانشگاهای خوب درس خوندم و برای رشته و کارم زحمت کشیدم...من ولی همیشه برام حساب اونجا از بقیه سوا بود و نمیتونستم به عنوان کسی که بخواد اونجا کار کنه پامو بذارم توش...

داشتم میگفتم....

رفته بودم یه سوال آموزشی بپرسم ازشون چون کارشون رو خیلی قبول داشتم و مدرکای معتبر مربوط به کارم رو از کلاسای آموزشی اونجا گرفته بودم....

مدیرش همزمان با من وارد دفتر شد و تا منو دید با یه استقبال خیلی گرم بهم گفت که تو کجایی؟؟ چرا نمیای اینجا؟؟ چرا واسه من فرم همکاری پر نمیکنی؟؟

با خنده گفته بودم که فرصت نشده...گفت که الان کجایی؟ اسم آموزشگاه اصلی رو گفتم و گفتم که الان هشت سال شده که دارم درس میدم...

ازم از وضعیت فعلیم پرسید و گفتم که ازدواج کردم...گفتم که همسرم چندوقتیه میاد اینجا..اسم مارس رو تا گفتم گفت که عهههه از بهترین شاگردای ماست، چرا خودشو معرفی نکرده بود که همسر شماست؟ ....

گفت که خونتون کجاست؟؟ آدرس رو که گفتم گفت تورو باید به کار بگیرم، اون یکی شعبه مون دقیقا بغل دست خونه ی شماست....

میدونستم و دیده بودم اون شعبه رو...

یه بارکی منشیش رو صدا زد و گفت که یه فرم همکاری بیار برای خانوم کاف...

من؟؟ دستام داشت میلرزید!! چیزی که تقریبا توی زندگیم خیلی کم احساسش کرده بودم به وقت استرس...فرم همکاری برای تدریس توی همه جای دنیا راجع به اطلاعات شخصی و بک گراند تحصیلی و کاری هست...این اما توش سوالای گرامری داشت...سوالای سخت و آسون...

و منی که خودکار توی دستم میلرزید و تنم عرق سرد نشسته بود، به تمامی سوالها غلط جواب دادم!!!

فرم رو ازم گرفت..یه کتابی رو گذاشت جلوم و گفت که فلان روز بیا برامون آزمایشی تدریس کن تا ببینم چیکار میکنی...

پامو از آموزشگاهه گذاشتم بیرون و به صورت مسخره ای جواب درست سوال ها رو یکی یکی یادم اومد...همین کافی بود که به شدت حالم بد بشه و به خودم کلی بد و بیراه بگم که اصلا برای چی فرم پر کردی وقتی برای یه کار دیگه رفته بودی اونجا؟؟؟

شب، تا مارس از راه رسید، بهش گفتم hny I did something really bad 

با تعجب پرسید که چی شده؟؟ براش جریان روتعریف کردم...گفتم که نمیخوام برم تدریس کنم براشون حتی به صورت آزمایشی..گفتم من حالم بد میشه، اونجا منو میترسونه..اونجا خیلی خفنه و من نمیتونم مارس...

بهم گفت که تو فقط برو خودتو محک بزن...بهم گفت تو رفتی پایان نامه ات رو جلوی اونهمه استاد و فلان ارائه دادی...برای دفاع از کارت با یه عالمه مدیر توی اون مراکز حرف زدی...اونا در مقابل این آدم هیچی نیستن که...بهم گفت که من شاگردت بودم و میدونم که تدریست چقدر عالیه...

فایده نداشت حرفاش...گفتم نمیتونم و نمیرم....

بعد شب موقع خواب با خودم فکر کردم که خب آخرش چی؟؟ اونجا همیشه رویای من بوده...تا کی میخوام فرار کنم ازش؟؟ الان توی موقعیتی ام که از نظر خودم موجه هست....گفتم که میرم و شانسمو امتحان میکنم...در نهایت اگه دوستم نداشتن، ازشون میخوام که ضعفهامو بهم بگن...


فرداش توی آموزشگاه اصلی، با همکارم صحبت میکردم...براش تعریف کردم و تا اسم اونجارو شنید گفت که میلو لحظه ای درنگ نکن و برو...گفت که اونقدر اونجا محیطش عالی و سطح بالاست که وقتی بری توش تازه میفهمی محیط کاری پرفکت یعنی چی..میگفت که اون مدیر هرکسی رو ورنمیداره بیاره توی مجموعش، و اونایی که میاره رو اونقدر راضی میکنه به لحاظ مالی و بیمه شون هم میکنه حتی که دغدغه ای نداشته باشن و بتونن درست تدریس کنن....گفت که اینجا درسته که حقوقمون نسبت به خیلی جاها عالیه، ولی اونجا که بری دقیقا دو سه برابر اینجا میتونی دربیاری و تازه بیمه هم میشی...


خودم رو تا روز موعود آماده کردم....اون شب تا صبح نتونستم خوب بخوابم..

صبحش مارس باهام اومد...

چندتایی از اساتید توی دفتر بودن و با مارس سلام احوال پرسی کردن...مدیر اومد و بهم گفت که منتظر بمونم...یه کلاسی رو برام آماده کرد و چندتایی از شاگردای بزرگسالش رو فرستاد تو. دو تا از بهترین اساتیدش رو هم برد توی اون کلاس و بهم گفت که برم...

با خودم فکر کردم که: "فکر کن اینجا کلاس خودته، فکر کن که یکی از همون کلاسای روزای جمعه ست که همه شاغل و بزرگسال بودن و به سختی از جمله های ساده ات سردرمیوردن، همونقدر ضعیف و سطح پایین هستن به لحاظ انگلیسی و تو الان داری تدریس میکنی، همون کاری که عاشقشی..."

یه ربعی طول کشید...

بعدش با یکی از اساتید آیلتس برام مصاحبه ترتیب داد...حرف زدیم...آقاهه ازم پرسید که چرا اکثر سوالای گرامری رو توی فرم اشتباه جواب دادم؟؟ گفتم که شاید دلیلش واقعا عجیب باشه ولی این محیط به من استرس زیادی میده...گفت که از کسی که هشت ساله داره درس میده و فلان فلان و فلان بعیده و خب اعتماد به نفس داشتن از ارکان مهم شغل ما هست...بهش گفتم که خیالتون راحت، من تنها چیزی که توی این شغل اگه از داشتنش ممطئن باشم همینه، ولی برام اینجا متفاوت از جاهای دیگس...و سعی میکنم که اینهمه هیجان زده نباشم...

تموم شد...


مدیر  اومد بهم گفت که عالی بودی...

منتظر یه "اما" بودم...

بهم گفت که میتونیم همکاریمون رو از دی ماه شروع کنیم.............


با همه ی کتابا و وسایلی که دستم بود دوییدم سمت مارس...فکر کنم صدام جیغ بود که بهش گفتم: I got the job...



....................................................................



مطمئن نبودم با همه ی این اوصاف..فکر میکردم/میکنم که تا دی یه چی بشه که نخوان منو...فعلا چندتایی از کلاساشون رو باید observe کنم تا قلق و نوع تدریسشون دستم بیاد و بهشون گزارش کار بدم....میدونم که اینا یعنی اکی شده ولی من هنوز باورم نشده...

اون روز بهم گفت که برم دفتر خودش...ازم مدارک تحصیلیم رو خواست...بهم یه فرم دیگه داد، بالای فرم نوشته بود اطلاعات اساتید..

یعنی من داشتم به عنوان یه مدرس اونو پر میکردم...بهم فرم بیمه رو هم داد....واسم شیوه ی نمره دهی و سیستم امتحانیشون رو توضیح داد...و درآخر بهم گفت که سه روز در هفته ات رو توی این شعبه پر کردم، سه روز دیگه رو توی اون شعبه که نزدیک به خونتون هست...

این یعنی که از نظرش همه چی فیکس شدس...

من ولی هنوز میگم شاید نشه....که خب مهم نیس برام این نشدنه....چون  من تونستم از مراحل تدریس و مصاحبه گذر کنم...تدریسمو دوست داشتن و از نظرشون اکی بود...فکر میکنم این مهم ترین دستاورد امسالم بود به لحاظ شغلی...و همین بسمه...

یه همکار دیگه وقتی شنید که داشتم به دوستم میگفتم اکی شده و ازم خواستم همکاری کنیم، گفت که با پارتی رفتی اونجا؟؟؟


همین برام بسه...همین که به سختی میشه رفت اوی اون مجموع و ممکنه بقیه فکر کنن یا خیلی خوب هستی یا پارتی داشتی...همین که حتی خودمم فکر نمیکردم بتونم ولی شد...

و خب خیلی خوشحالم بابتش...شبا کتابایمربوط به کارم رو مرور میکنم...اونجا چیزیه که دلم میخواد براش زحمت بکشم...





........................................................


بعد از یه ماه و نیم ننوشتن، فکر کنم خیلی پست طولانی ای بود...

هوم....

آرامش قشنگ امشبم رو باید ثبت میکردم. گرچه کلی اتفاقای خوب از دستم در رفت و نگاشته نشد....


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

فک کنم حالا فقط رفرنس دادن به نور کم رنگ شب خواب اتاق خوابمون تنها چیزیه که ممکنه توی پستام تکرار شه وقتی قراره از حال خوبم یا حتی حال بدم بنویسم...و میدونی، تویی که حالت بهم میخوره از تکرار نوشته ها، موضوعات، یا اصن هر فاکی که حالتو بهم میزنه، just fuck off coz here's my place n I wont give up....





چراغ اصلی رو خاموش کرده بود، و چراغ خواب رو روشن....گوشیمو گذاشتم کنار چون میدونستم حرف داره باهام...

نشست لبه ی تخت کنارم. پرده ی پنجره رو زد بالا. گفتم بهش که پنجره رو باز کنه...گفت که سرما خوردی آخه...گفتم که حالم خوبه...باز شدن پنجره و بوی نم اولین بارون پاییزی....گفت سردت نیس؟؟؟ به دستام اشاره کردم که گذاشته بودم روی شوفاژ...و گفتم که بالانس ایجاد کردم مشکلی نیس....

گفت که میلو با من هیچی از اوج شروع نمیشه. 

فک کردم که لابد منظورمو بد فهمیده وقتی موقع فوت کردن شمع یک ماهگیمون گفتم به نظرم بیشتر از یه ماه میاد زندگیمون...

گفتم اگه واسه این میگی، من منظورم boring بودن نبوده...منظورم شناخت و صلحی بوده که کنار هم داشتیم...

گفت که میدونم..ولی میخوام بدونی که من نمیتونم هیچی رو با اوج شروع کنم...که همه چی اولش داغ و هیجانی باشه...

من میشناسمش...میدونم که اون آدم مرحله به مرحله س...اون به راحتی excited نمیشه راجع به چیزای جدید و اولش توی کلی فکر و آزمون و خطا میره جلو...

درست مثل رابطمون...درست مثل همون روزای اولی که من همش توی دلم میگفتم he's so daaaaamn hot God I wanna rip his shirt off

ولی اون یه عالمه سد داشت جلوش..و منی که همیشه همه چی رو همون اول داشتم، برام سخت تر میشد...

و فکر میکردم اصن روزی میاد که این رابطه دچار هیجان بشه وقتی یه طرف قضیه اونقدر آروم و ریلکس داره پیش میره؟؟

اون روزا جوابم نه بود...یه نه محکم..ولی نگاه الان کجام؟؟؟ الان درست توی قلمروی خودمونم...چیزی که اون اسمشو گذاشت...


داشتم میگفتم...گفت که میدونم این یه ماه برخلاف انتظارت فانتزی پیش نرفته و لابد کلی سعی کردی مثل همیشه که خودتو تطبیق بدی با من..ولی اینو بدون که من دارم از مرحله ی گذر عبور میکنم و تایم لازم دارم.همینجاش بود که گفت اینجا قلمروی ماست، و میدونم که میتونیم به زودی آدمای زیادی رو بیاریم، مهمونی بدیم، تا نیمه شب جلوی همین پنجره بشینیم و حرف بزنیم و منی که اینهمه سال مجرد بودم و اتاق شخصی داشتم و سالهای شور و هیجان دهه ی بیست سالگیم رو تنهایی گذروندم چون هیچکی رو لایق حریمم نمیدونستم برام سخته حالا....

من همونجاش گیر کردم که گفت اینجا قلمروی ما هست...

گفت بهم که واسه اینکه به اون مرحله برسیم که یهو بگم جمع کن بریم شبونه سفر، یا بساط بازی رو پهن کن توی خونه، یا امشب بیا کتاب بخونیم دوتایی...واسه اینا من و تو تایم لازم داریم...

من اینارو میفهمم. با مارس بودن هیچیش آسون نیس. ولی وقتی هرچی که باهاش به دست میارم میدونم که نتیجه ی صبر بوده، نتیجه ی دوست داشته شدن، و همیشگیه، عمق داره، و هیچ وقت چیزایی که دیگه بدست اوردم دست خوش تلاطم نمیشه با این آدم، برام لذت بخشه....انگاری که یه چیزی رو باهاش بدست میارم و میره توی گنجه، میره توی یه جای امن، که هیچی نمیتونه ازمون بگیرش....

مثل همون وقتا که فکر میکرد چرا تکست صبح بخیر مهمه؟ و تایم لازم داشت برای اینکه بتونه خودشو تطبیق بده که الان توی رابطه ای هست که طرفش میخواد هرروز صبح ازش تکست داشته باشه...و خب حالا سه سال میگذره و همیشه این کارو میکنه...اینا برای خیلیا خنده داره، راحته، ولی از همون وقت که یکی یکی دستاوردامو از این آدم سفت و سخت کسب میکردم فهمیدم که هیچ دلم نمیخواد توی یه رابطه ی آسون باشم که همه چیزش آماده ست....

بیریتنی هم همیشه اونجاست که بهم بگه میلو توی دوست داشتن مارس هیچ شکی نیست اینو هرکسی میتونه راحت از نگاهش به تو بفهمه وقتی که نگاههای مهربون و عاشقانه اش فقط و فقط توی صورت توئه و حتی خیلی وقتا که تو حواست نیس مارس داره با نگاهش دنبالت میکنه و مایی که دورتر وایسادیم میبینیم این چیزارو....



بهم گفت که این یه ماه و شاید ماه های بعدی..گفتم take the time as much as u need...چون میدونم نتیجه اش همونیه که میخوام...

و گفت من اینو مشکل نمیبینم، باهاش اکی ام. چون میدونم اینجا همون جاییه که باید باشیم....

گاهی یادم میره که چقدر حرف زدنش قشنگه، چقدر همیشه کلمات و دایره ی لغاتش منحصر به فرد خودشه، و چقدر همیشه متفاوت از بقیه ست....کسی که به جای "خورد و خوراکمون" میگه "همخوردیمون"، این آدمو نباید دوست داشت آخه؟؟ یه عالمه چیزای دیگه ی این شکلی میگه که فقط مختص به خودشه....



............................................................................


آخر هفته ی این هفته م!! فوق العادس چون بیریتنی میاد پیشم و قراره بازم girls night out داشته باشیم. گفته که وقت نمیکنه بیاد خونه ام ولی کلی برنامه چیدیم که فان داشته باشیم. عکس بگیریم و هوای پاییز نم دار رو توی جاهایی که کاج ها بوی خوبی میدن نفس بکشیم...بعد ازا ینهمه سال دوستی، یه چیزایی دیگه توی رابطمون سنت شده. مثلا یه روز عکس دار توی پاییز نم دار...یا سفر اردیبهشتی....یا تابستون قلیون دار!! مهم نیس که چقدر اینا تکرار شه مثلا توی یه ماه، ولی حتما یه بارش یه سنت هست که داریم به جا میاریمش....


....................................................................................



یه ساک؟ زنبیل؟ خرید گرفتم همون روزا که وسایل خونه رو میخریدم. در راستای طبیعت دوستی و استفاده ی کمتر از نایلون و اینا. امروز افتتاحش کردم.

نمیدونم خجالت آوره یا خنده دار یا جالب ولی خب برای اولین بار من توی زندگیم سبزی خوردن خریدم و گذاشتمش توی ساکه به علاوه ی خریدای دیگه. بعد خب بوی ریحون و شاهی هی موقع راه رفتن میخورد به دماغم... همون موقع هم مارس زنگ زد و عیشم تکمیل شد...



.........................................................................................



خوشحالم که به حرفش گوش کردم و گوشه های خالی خونه رو با گلدون پر نکردم. اولین راهکارم قبل از اینکه خونه تکمیل شه همین بود که گلدون بگیریم. ولی مارس موافق نبود و میگفت چیزای خیلی کول تر میشه پیدا کرد...

اولیش همون میز تلفن خاصی بود که من توی یه مغازه ی فوق العاده پیداش کردم. ازین مغازه های تاریک چوبی که بوی عود میدن و موزیک هیپ هاپ گوش میدن، که از هرچی یه دونه دارن و هیچ جای دیگه نمیتونی پیداش کنی..میز تلفنه درست وسط یه عالمه تابلوی نقاشی بود و خب من عاشق اون قسمت پایینش شدم که میشد روزنامه و مجله گذاشت...همون شب خریدیمش و گذاشتم یه کنج خالی خونه...دو سه روز قبل از عروسی بود...

دومین چیز که خیلی هیجان انگیزه اینه که بابا دیگه کیبورد؟ ارگ؟ پیانوی کیبوردی؟ ش  رو نمیخواست!! (بابام گاهی کیبورد؟پیانوی کیبوردی؟؟ و فلوت مینوازه...) مارس هم دلش بدجوری پیش اون گیر کرده بود وقتی بابا بهمون پیشنهاد داد که ایا میخوایمش؟؟؟ بله که میخواستیم و اوردیم گذاشتیمش این یکی کنج خالی، و یکی از صندلی های اضافه ی آیلند رو گذاشتم کنارش، گیتار الکترونیک (مارس موزیک متال مینوازه) و ساز دهنی مارس رو هم یه گوشه ای کنارش جا دادم... ترکیب خوشگلی شده کنار پرده و پنجره...




هربار که فرندز/بیگ بنگ یا کلا این سریال ها رو میبینم وقتی یه شات از خونه شون کامل توی دوربین هست پاز میکنم. بعد میبینم که اووووه مثلا حتی دوچرخه هم توی خونه جا داده شده. کلا استایل آمریکایی ها همینه، خونه های کوچیک ولی توی همون چندمتر جا هم اتاق خواب دارن هم اشپزخونه هم آفیس...یا توی آشپزخونه همه ی باکس های خوشمزه روی اپن چیده شده....یه ور از من عاااااشق همچین استایلیه و یه ور من که اسمش مانیکا هست :)) و غالب هم هست میگه میتونی اینهمه شلوغی رو تحمل کنی؟؟ قطعا نه. ولی دارم فکر میکنم چه خوب میشه که اون یکی کنج خالی خونه رو یه ترکیب گرم و نارنجی دار درست کنیم که کتاب داره، ماگ داره، یه دونه مبل تک نفره ی نرم و گنده و پشمالو داره و کلی قاب های عکس...



............................................................................



حتما شما هم این حرکت جدید اسپانسور کن  رو دیدین که آدما میرن از چیزی که میخوان باشن فیلم میگیرن. یه جورایی آینده رو نشونمون میدن که میخوان چیکاره شده باشن. داشتم فکر میکردم برم به مدیر آموزشگاه بگم چند دقیقه ای اتاقش رو بهم قرض بده واسه فیلم گرفتن؟؟ :)) اونم نه آموزشگاههای فرعی، همین اصلیه که میرم، همین که هفت طبقه ست و هر ترم بالای دوهزارتا زبان آموز ثبت نام داریم...

مرسی تبسم که گفتی از حنابندونم بیشتر بگم! :*** اونجور که باید ثبتش نکرده بودم چون اون پست مال عروسی خیلی طولانی میشد. بعد الان گفتم شاید خودم یادم بره و بهتره که ثبت شه...


خب، قضیه اینجوریه که یکی دوماه قبل از عروسی خواهرای مارس ازم پرسیده بودن که میخوام حنابندون بگیرم یا نه؟ من خودم عاشق این مراسم بودم. با اینکه خیلی سال هست که دیگه حتی توی خانواده ی خودمم مرسوم نیست و کسی نگرفته طی این سالهای اخیر ولی من دوست داشتم که باشه. خواهر سومی هم معتقد بود که دیگه مرسوم نیست و هزینه ی بیخودی داره مخصوصا برای خانواده ی دختر چون میزبان حنابندون خانواده ی دختر هستن. 

من خیلی مصمم نبودم اولش. ولی هرچی که گذشت دیدم که واقعا دوست دارم حنابندون رو داشته باشم.یه روز خواهر دومی مارس گفتش که حنابندون حتی اگه نمیخوای بگیری هم ما شب قبلش میاییم خونتون که شادی کنیم، مارس برادر آخره و ما کلی برای عروسیش منتظر بودیم و دوست نداریم فقط یه شب جشن باشه. ازم خواست که خریدایی که انجام دادیم رو براش ببرم تا تزیینشون کنه و شب حنابندون برام بیارن...

منم دیگه جدی شدم و افتادم دنبال لباس برای این مراسم...

همچنان بزرگترا و حتی مامان اینای خودم مخالف بودن و میگفتن که خسته کننده س که شب قبلش باشه حداقل دوشب قبلترش بگیر. ولی من بخاطر بیریت که نمیتونست زودتر مرخصی بگیره گفتم شب قبلش باشه تا بتونه بیاد. البته اینو به هیچکس نگفتم، چون اگه همه میفهمیدن که فقط بخاطر بیریت دارم همه رو میندازم توی زحمت حتما مخالفت میکردن، خودمم میدونستم که کلی خسته خواهم شد، ولی برام حضور بیریتنی مهم بود اونم هیچ جوره نمیتونس که زودتر بیاد، ولی با بهانه های معقولانه تونستم این کار رو عملیی کنم که شب قبل از عروسی باشه....

البته بازم اعلام نکرده بودم که میخوام حتما این جشن رو بگیریم.

یه هفته قبل از عروسی خانواده ی مارس عزیزم اومدن تا هماهنگی های آخر رو انجام بدیم. خواهر بزرگه هنوز در جریان نبود که من مصمم شدم و فکر میکرد که چون هنوز اعلام نکردم لابد منصرف شدم. حرفاش رو اینطوری شروع کرد که حنابندون که نداریم چون همه خسته میشن و دیگه مرسوم نیست. بعد از من پرسید که میلو جان درسته؟  من یکمی من من کردم بعد گفتم من راستش لباس هم خریدم، و خیلی دلم میخواد که این جشن رو داشته باشم، با اینکه میدونم خسته میشم شب قبلش و اصلا حتی نمیدونم چه رسم و رسوماتی داره این جشن، ولی دلم میخوادش حتی اگه خیلی کوچیک باشه...خواهر بزرگه خندید و گفت که خب هیچ اشکالی نداره اگه اینقدر دوست داری، ما هم اون فامیلایی که پایه ترن و خسته نمیشن دو شب پشت هم شادی کنن رو میاریم و یه حنای کوچولو هم درست میکنیم برات و میاریم تقدیم میکنیم...



اینجوری شد که تصویب شد ما حنابندون داشته باشیم. درحالیکه مامانم و خاله هام نمیدونستن و یادشون نبود که توی این جشن چیکارا باید کرد...


شب حنابندون، بعد از شام، که خانواده ی مارس توی خونه ی خودشون غذا خورده بودن، نزدیکای ساعت ده بود که اومدن. همونطور که خواهر بزرگه گفته بود بیشتر جوون ترا اومده بودن و فامیلای درجه یک. از راه که رسیدن همشون وسایل من رو تزیین شده روی دستشون میچرخوندن و من حسااااابی داشتم کیف میکردم :) عکسام با نیش این شکلی ^_________^ نشون میده حس و حال اون موقع ام رو :))

بعد از اینکه شاباش گرفتن وسایلمو گذاشتن زمین. و سینی حنا رو دادن بهم. یه تزیین خیلی ساده و شیک داشت که من خوشم اومد. سه تا گل رز قرمز وسطش بود و دورتا دور سینی مروارید سبز بود. 

بعد از اینکه یکی دوساعتی رقصیدیم و عکس گرفتیم، به من و مارس گفتن یکمی از حنا رو بذاریم روی کف دست هم ، همون موقع بود که فامیلای خودشون به مادر مارس گفتن عروس زیر لفظی میخواد. که من زیرلب گفتم من بیخود بکنم واسه هرچی زیر لفظی بخوام :| من متنفرم ازین کار و حتی موقع عقد هم که داشتن صیغه رو جاری میکردن همه میگفتن سرویس طلاشو بدین بهش تا بله بگه بدم اومده بود. من بدم میاد از این رسم حتی اگه شوخی باشه...و خب مادر مارس هم زحمت کشید و یه انگشتر بهم داد که منم با کلی شرمندگی ازش تشکر کردم بعدش حنارو گذاشتیم توی دست هم...و دستامونو بردن بالا و همه کلی کل کشیدن و جیغ و داد و خوشحالی!!

و من سینی حنا رو بین مهمونا چرخوندم و هرکس که دوست داشت یکمی برداشت گذاشت توی دستش. 

بعد از اون به داداش بزرگه ی مارس گفتن که بیاد. مارس رو نشوندن روی صندلی. رسم خودشون بود که برادر بزرگ داماد باید حنا رو میریخت کف دوتا دستا و دو تا پاهاش و با یه پارچه ی مخصوص که به زبون خودشون یه چیزایی نوشته بودن هرکدوم ا زدستا و پاهاشو بستن :) بعد به منم گفتن برن بشینم پهلوش. من با کلی خنده و استرس گفتم با منم میخواید همین کارو کنین؟؟ کلی خندیدن که نه تو فقط بشین پهلوش. و خب یه چیز خنده داری شده بودیم اون لحظه :))) بعد از اونم پسرا و آقایون کلی مارس رو بوسه بارون کردن و آرزوهای خوب خوب براش کردن و به من گفتن که برم حناها رو از روی دستاش اینا بشورم. و اینجاش توی روشویی که داشتیم دوتایی دستاش اینارو میشستیم کلی خندیدیم به سر و وضع مارس، و میگفت ببین دختر چیکارا میکنی :)))

یه نیم ساعتی بازم موندن و رقصیدن و خب بعدش ما اعلام کردیم که باید زودتر بخوابیم تا بتونیم فرداش آماده شیم. که خب البته الکی گفتیم چون بعدش رفتیم خونه ی خودمون و تا ساعت چهار صبح رقصمون رو تمرین کردیم :) 

الان که عکسای اون شب رو نگاه میکنم کلی لبخندم میشه. چون همه چیز همونجور شد که میخواستم و کلی بهم خوش گذشت. ضمن اینکه بعدا همه بهم گفتن مراسمم خیلی صمیمی و گرم بود و لباسم هم یه چیز خاص و جدیدی بود که باعث میشد همه چیز حس خوبی داشته باشه برای بقیه....

دو سه روز بعد از عروسی، دخترخاله ام میخواست که از حاشیه های عروسی و حنابندون برام بگه که من استاپش کردم. من دقیقا میدونم که هرکس از خانواده ی دور و نزدیک مارس به من چه حسی دارن. برام جالب نیست که چیزایی که اهمیت نداره رو بدونم. و خب خدارو شکر میکنم که خانواده ی خودش و اونایی که نزدیکن آدمای فوق العاده ای هستن، باقیشون اصلا توی حاشیه ان و هیچ فرقی نداره که چه حسی دارن....اینارو گفتم که بگم همیشه همه جا حس های منفی هست، من توی پروسه ی ازدواجم به هیچ حس منفی ای پر و بال ندادم. گرچه خانواده ی خود مارس واقعا بی شیله پیله و درست حسابی ان و فرهنگشون واقعا بالاست، ولی اون درصد دوری که پتانسیل شر درست کردن رو دارن من همیشه نادیده گرفتم و سعی کردم تنها عکس العملم بهشون محبت و لبخند باشه....چون ازدواجم با مارس و اون روزا برام خیلیییی ارزشمند بود و نمیخواستم هییییییییچ چیز باعث خدشه دار کردن و آرزده خاطر کردنم بشه...شاید اگه خانواده ی خودش طور دیگه ای بودن من هم متفاوت رفتار میکردم، ولی چیزی که مطمئنم اینه که من همیشه تمام سعی ام رو میکنم که خوبی ها رو ببینم. اینجوری خودم آرامشم بیشتره....



مرسی بازم تبسم :) :***