رزولوشن سال جدیدم؟

صلح درونی داشتن... صلح واقعی درونی...

هشدار! این یک پست طولانیست به جبران تمام نبودن هایم!!!

آره سه ماه شد. الان رفتم چک کردم و دیدم سه ماه از آخرین باری که درست درمون نوشتم گذشته. بعدش دیگه هی شل کن سفت کن بوده...

بعد سه ماه میتونه چقققققققققد برای آدما اتفاقات داشته باشه. چقد میتونه یه آدم دیدگاهش یا رفتارش عوض شه!!

من اوایل آبان بود که با خودم یه تصمیماتی گرفتم. فقط در حد فکر کردن بهشون بود. 

دیدم توی محیط خونه ام اونقدری از تنش های همیشگی دورم که میتونم فکر کنم. میتونم بشینم بدون اینکه استرس چیزای مسخره و فرسایشی رو داشته باشم به زندگیم فکر کنم...

دوست داشتم یه سری تغییرات اساسی توی زندگی و لایف ستایلم داشته باشم.

اولیش؟؟

این که ایگنور کنم آدمای زهرآلود رو. آدمایی که همیشه ازت طلبکارن و همییییشه همه ی حرفاشون پشت سر توعه و همیییشه دنبال جنگن.

من؟ بها میدادم به این دسته از آدما. خیلی هم زیاد...

ستارت تغییرمو مارس زد.

اوه گفتم مارس!

مارس برای من تا قبل از این، تا قبل از زیر یه سقف رفتن، یه آدم فوق العاده بود که منش فکری خاص خودش رو داره...توی زندگی مشترک فهمیدم که این آدم "فوق العاده" براش کمه! مارس پر از تفکرات سالمه. صددر صد که بهترین نیست. یه جایی یکی از این خانومای پر از کینه از همسرش نوشته بود اینقدر شوهراتونو تو نظر بقیه گنده نکنین که پس فردا جدا شدین بگن اون که همیشه میگفتی خوبه پس لابد تو بد بودی که جدا شدی. ولی قضیه اینه که خب مارس هم مثل همه  ی آدمای دیگه یه ضعف هایی داره. که گاهی من میخوام سرمو بکوبم به دیوار!! ولی، دققیا توی چیزایی که من ضعف داشتم و نیاز به کمک، اون یه آدم بالغ شدس...اون یه آدمیه که میفهمه و اوووونقدر فکرش و قلبش توی یه سری موضوعات سالم و تربیت شده س که من میشینم ازش یاد میگیرم.

و اولین درسی کع ازش یاد گرفتم این بود که بی تفاوت تر باشم نسبت به کسایی که اذیتم میکنن. که اصلا اذیت هم نه، با من فرق دارن.

بهم یاد داد اگه کسی باهام مشکل داره من اینجا نشستم تا حرفاشو گوش کنم، هرجای دیگه ای جز اینجا اگه حرفی بزنه دربارم پس چرت بوده و خودشم جرات رو در رو کردنو نداشته...

درس اولم از مارس: رها کردن....


درس بعدیم ازش؟ "شنونده باش". من؟ آدم توضیح دادن بودم. توضیح توضیح توضیح...و مارس بهم یاد داد که هروقت حق با تو باشه، حتی اگه کل دنیا باهات چپ شدن نیازی به توضیح نداری. در حد معقول و کوتاه حرفتو بزن. زمان بده و بیا عقب. و همین.

مگه ممکن بود همچین چیزی برای من؟؟

ولی خب یاد گرفتمش. موفق نشدم هنوز. هنوزم هرجا احساس کنم بی گناهم و سوتفاهم شده توضیح میدم. اونقدر زیاد که خودم هم میدونم حتما دارم کلافه میکنم طرف مقابل رو، ولی با خودم میگم این کلافگی بهتر از کج فهمیه. اما دارم تمرینش میکنم...تفاوتش رو توی زندگیم احساس میکنم و هرجا که بتونم و یادم بیاد بهش پایبندم...


درس بعدیم؟؟

کشیدن بیرون از دنیای مجازی!! دنیای مجازی خیلییییی چیزای به من داد. ولی یه جایی مارس بهم یادآوری کرد که خیلی چیزا هم از دستم در رفته. 

اولین تلاشم برای کشیدن بیرون از دنیای مجازی؟؟؟ عکسای بی ادیت و messy گذاشتن توی سوشال نت ورک هام. حالا نه که قبلش عکسام عااالی بودن. ولی خیلی وقتا میدیدم عههه این گوشه ی ظرف کثیفه، پس یه عکس دیگه بگیرم. عههه؟؟ موهام بد شد؟؟ یکی دیگه...عههه؟؟ شلوغی های توی اتاق معلوم شد؟؟ یه عکس دیگه!!

یاد گرفتم بدون ترس از قضاوت، بدون ترس از حرفای مردم، بدون اینکه در کسری از ثانیه حرفای آدما از ذهنم عبور کنه لحظاتم رو شر کنم اگه ادعا دارم فقط قصدم شر کردنِ لحظه ها ست.

و کم کم، کشیدم بیرون از دنیای مجازی. فکر کردم لازمه سیصد و خورده ای آدم رو از خودم راضی نگه دارم؟؟ حس خوب دادم به بقیه؟؟ چی دریافت کردم درمقابلش؟ هیچی.(البته اردی راست میگه، نمیشه گفت هیچیه مطلق. برای خودم دوستای خیلییی خوبی داشته+ و اینکه به قول اردی رشد و بالندگی کنار هم داشتیم....) مهمه؟؟ نه. ولی تا جایی مهم نیست که از وقتم، کارم، انرژیم نگذرم و بشینم پای پست نوشتن. اگه قصدم پراکند حس خوبه، هروقت که تایمم بهم اجازه داد بنویسم. شاید حتی تایمم بهم سه ماه هم اجازه ی نوشتن نده، هیچ مشکلی نیست. هروقت که عشقم کشید می نویسم. نه از روی اجبار. نه از روی هیچ نیت دیگه ای.


درس های دیگه ای هم گرفتم. تمرین کردم که اطرافم ممکنه آدمای زیادی باشن که بخوان منو بکشن توی بازی. من میرم عقب. بخاطر همون درس اول: هرکی باهام حرف داره من اینجا نشستم و میتونم گوش بدم. هرجای دیگه جز رو به روی من حرف زدی بی ارزشه...


...............................................................................


امروز ششمین ماهگرد ازدواج ماست. و چقدر کم. خیلی کم و کوچیک. ولی برای من به اندازه ی چند سال درس داشت. من رشدم رو کنار مارس میبینم. رشد فکری و احساسیم رو. هنوز اول راهم. و خیلیییییییی مونده تا یاد بگیرم.

شماها نمیدونم از من چیا یادتونه یا منو چطور شناختین. ولی من فکر میکنم تا الان هیچ هم بالغ نبودم. هیچ هم مصمم و راسخ نبودم. و الان دارم به معنای واقعی یادش میگیرم.

من توی یه محیط سالم با دیدگاه ورفتاری سالم بزرگ نشدم. من تربیت صحیحی نداشتم شاید. و برای هر چیزی، برای هررررررررررر چیزی باید خودمو میکوبیدم و از نو میساختم. برای هر تفکری، برای هرررر رفتاری باید به خودم درس میدادم، توی خلوتم خودم رو تنبیه میکردم تا یاد بگیرمش...و سخته....خیلی سخته!!


...................................................................................................


از لحاظ کاری، دستاوردم این بود که تونستم توی این جای جدید با همممممه ی سختیاش، گاهی توهین هاش، با همه ی عجیب بودناش دووم بیارم. اوه! ماه اول به معنای واقعی عذاب بود. هرروز و هرشب با استرس و خستگی مفرط گذشت. ولی چیزی که از خیلی سال پیش یاد گرفتم این بود که برای رسیدن به یه سری چیزا، بااااید به هدفت بچسبی، هرچقدر که گه و گند!! من سفت و سخت چسبیدم بهش. چون نیاز داشتم باری بار هزارم به خودم گوشزد کنم که میلو تو یه جنگنده ای. فکر کن این آخرین گزینه ی توعه. فکر کن دیگه هیچ راهی جز این نداری. صبر داشته باش. صبر داشته باش...


..................................................................................



قسمت های قشنگ و فان این سه ماه هم این بود که بیریت برای اولین بار اومد توی خونه ی من. با وسایل من صبحانه درست کرد روز دوم چون من خواب بودم و خودش چای سازم رو روشن کرده بود...شب قبلش ظرف های کثیفم رو گذاشت توی ماشین در حالیکه داشتیم دوتایی توی آشپز خونه ی من حرف میزدیم. توی خونه ام رها و آزاد تا نیمه شب سموک کردیم، دیرینک کردیم، رقصیدیم و خندیدیم..

مارس هم مثل همیشه همراهی کرد. هرجایی خواستیم ما رو برد.. تا نیمه شب ما رو توی شهر چرخوند. بهمون غذای خوشمزه داد. ما رو برد بام شهر و گذاشت اونجا کلی سموک کنیم، سردمون بشه و بخوایم که برگردیم پایین!!

مارس بیشتر از اینکه یه شوهر باشه، یه رفیقِ برای من....


توی روزای آخر اسفند، توی همون بدو بدوهای خونه تکونی و خرید، عسل رو هم دیدم :) و خب دو سه ساعتی با هم گپ زدیم. اولین دیدار همونقدر که شیرین و هیجان انگیزه، میتونه سخت هم باشه. شاید نتونی خود خودت باشی و راحت حرفاتو بزنی. نمیدونم چقدر عسل باهام احساس راحتی کرد ولی من سعی کردم بتونم خودم باشم....


....................................................................................................


بهار مثل همیشه برای من پر از انرژی و ذوقه. پر از شادی و هیجان. و همیییشه ستارت سفرهای هیجان انگیز بهاریم با بیریت رو توی همین روزا میزنم. فک کنم امسال پنجمین سالی باشه که بهار توی روزای عید، برنامه ی سفر میچینیم..یه حرفایی زدیم، یه تصمیماتی گرفتیم. به احتمال شصت درصد اولین سفر خارجیمون به یکی از همین کشورای اطراف و دم دستی رو بریم. و خب چی از این هیجان انگیز تر؟؟؟ هردو بعد از سه چهار ماه سخخخخخخت کار کردن نیاز به این سفر داریم. من از سفر همیشه دو سه تا چیز میخوام: هوای گرم و مطبوع، ساحل و آب های روشن، و غذای خوب!! یعنی شما منو ببری توی جهنم ولی اگه همین سه تا ویژگی رو داشته باشه من بهترین سفرم میشه. فرقی نداره کجا. و فکر میکنم این سفر هم مثل همیشه این سه تا ویژگی رو برام داشته باشه...

دوست دارم که قطعی شه و بریم...


..........................................................


خب بیایید بگید ببینم شماها چه خبر دخترا؟؟؟ ازتون خیلییییییییییی وقته بیخبرم...برام حرف بزنین اگه هنوز اینجا رو میخونین :)


پی. اس. ادیت شد یه قسمتی.

سال نو

پست قبل که نوشتم شاید تا عید نیام, فقط یه احتمال بود! حالا میبینم که نه انگار واقعا میدونستم که چه همه شلوغه روزام و نمیتونم بیام....

ولی نمیتونم فرصت تبریک سال نو, ذوقم برای بهار و فصل محبوبم, و خوشحالیم از عید رو ننویسم, حتی اگه فقط یک ساعت دیگه مونده باشه به تحویل سال!

ازتون خیلیییی دور بودم, نمیدونم کیا هنوز اینجارو میخونن, نمیدونم کیا یادشونه منو, ولی سال نو هممممگی مبارک. چه اونایی که میخوندن و نیستن, چه اونایی که میخونن و سکوتن, چه اونایی که همیشه لطف داشتن بهم...

سال خوووب و پر از شادی رو داشته باشید که نه! بسازید! یه سال قوی و خوب و پربار برای خودتون بسازید...

بهارتون مبارک بچه ها :)

فکر میکنم بالاخره اینم یه دوره ای و میگذره...

جای جدیدی که آرزوی دیرینه ام بود، سختی های خودشو داره...اونقدری که حس های مختلف رو هم زمان بهم میده..هم حس موفقیت هم حس بد..هم حس خوشحالی و پیشرفت هم حس سرخوردگی و کم بودن!! فقط چیزی که خیلی پررنگه اینه که مثل همیشه دارم میجنگم. و این وسط عشقم به مارس هر ثانیه بیشتر شده بخاطر تمام همراهیاش و حرفای خوبش...این وسط تایم برای خودم هم ندارم ولی یادم نمیره هر چند شب یه بار به شیوه ی خودم مارسو سوپرایز کنم، براش خوراکی ای که دوست داره درست کنم، توی خونه یه سری چیزا طراحی کنم که وقتی میاد خونه و من نیستم اونو ببینه بخنده...خنده های اون همیشه برام توی الویت بوده و هست...تمام تایمی از بیست و چهار ساعت شبانه روز که سهم همیم، چهار ساعته...بعدش هم که اون خوابه و منم گیج و خسته، تنها کاری که میکنم اینه که صورتمو میچسبونم به بدنش تا صدای ضربان قلبشو بشنوم یا بوی تنش بخوره بهم و بتونم توی آرامش بخوابم...

هچ وقت اینهمه حجم از کار و انرژی رو از خودم سراغ نداشتم و تصور همچین روزایی مثلا اگه پارسال بود برام یه چیزی شبیه محال بود. ولی خوبی روزای سخت برای همه ی ما اینه که بفهمیم تواناییهامون همیشه فراتر از تصوراتمونه و هرجایی که قراره نقطه بذاریم و بگیم اینجا تهشه و نمیتونیم بیشتر از این، یهو یه چیزی میشه که میبینیم میتونیم...


این روزا دلخوشیم نگاه کردن به تقویمه و روزایی که دارن تند تند میگذرن تا بهار بیاد...حتی تصور بوی بهار هم لبخند میاره روی لبم. عاشقانه منتظر تعطیلات سال نو هستم و فکر میکنم حتی اگه هیچ جایی نریم،موندن توی خونه ی خوش رنگ و پر از آرامشمون به اندازه ی کافی حال خوب کن هست....


نمیدونم دوباره کی وقت بشه بنویسم...ولی روزاتون خووووب باشه و حال دلتون خوش....

دو روز تعطیلی بین ترم داشتم و فک کردم شاید بشه نوشت..ولی اونقدر کارای عقب افتاده داشتم که نشد....ترم جدید استارت خورد! باورم نمیشه دوماه شد که رفتم اونجا و بلاگنو باز نکردم اصن!

دلم تنگ شده واسه نوشتن تو اینجا....میدونم که حداقل تا یکشنبه اصلا تایم خالی ندارم....کاش بتونم یکشنبه بنویسم :-(

guess what???

بوی خاک میاد از توی لپ تاپم و سر انگشتام گرد و غباری شده :| جدی no kidding !!!

اولین باره اینهمه مدت حتی بازش هم نکردم!!


این هفته؟؟؟ به جرات میتونم بگم سخت ترین، شلوغ ترین و بدترین هفته ی کاری تمام عمرم بود.

برای بقیه ی خواننده هام که توی اینستا و یه جای دیگه ام همراهیم میکنن البته این پست تکرار مکراته ولی خب دوست دارم اینجا همه چی رو با جزئیات بیشتر ثبت کنم...

هفته ی پیش بود که مدیر آموزشگاه رویاهام بهم زنگ زد و گفت که برم اونجا...وقتی رفتم، یه کوه کتاب رو گذاشت جلوم با یه برنامه ی سنگین...دیدم که هشت تا کلاس داده بهم..هررررررووووز هفته به جز جمعه ها، و هرروز از صبح زود، تا شب ساعت نه...این وسط دو سه ساعتی تایم برای ناهار خوردن دارم که میام خونه...ولی چه اومدنی؟؟؟

کتابای چهارتا از کلاسام رو قبلا تدریس نکرده بودم و خب این یعنی که باید بشینم با دقت مطالعه اش کنم...حالا چرا دقت؟؟ چون تقریبا هر دو جلسه درمیون بی هوا میان توی کلاسم و آبزرو میکنن و خدا نکنه که فقط یه قسمت رو اونجوری که میخوان تدریس نکنم...بهم تذکر جدی داده میشه...هیچ وقت اینهمه روم فشار نبوده...بیخود نیست که همیشه مدرسای اونجا رو اونهمه قبول داشتم چون میبینم که چطور بهمون فشار میارن و همه جوره همه چیز تحت نظارت کنترل هست...

ظهرها که میام خونه کارای کلاسای غروبم رو میکنم و به سرعت شام میپزم...شب که دیروقت میام خونه، کارای کلاسای صبحم رو انجام میدم...

این وسط، بهمون گفتن که قراره به زودی ازمون امتحان proficiency بگیرن و من هیچ ایده ای ندارم فقط تمام کتابای رایتنیگام/ لغتام/ و گرامرام رو گذاشتم گوشه ی امنم و هروقت که فرصت میشه میرم نگاهشون میکنم....دوبار هم وسط روز شاگرد خصوصی داشتم که خب فقط بخاطر وجدان کاری رفتم چون به شدت گیر امتحانی بودن و میخواستم نمره ی خوبی بگیرن و منم رفتم بهشون کمک کردم وگرنه اصلا نه وقتشو داشتم نه حالشو...

کلاسمم دوست دارم. جز دوتاشون که بچه های کوچیکن. البته بچه های کوچیک منظورم رنج سنی دوازده تا هفده هست. من کلا کلاسای بچگونه رو دوست ندارم. خیلی هم خوب نیستم توی تدریس بهشون...ولی خب بقیشون بزرگن و مثل همیشه کلی خوش میگذره و میخندیم...

از همه ی اینا بگذریم...

چی منو اذیت کرد فقط؟؟

خستگی زیاد؟؟؟ نچ

هرروز بیدار شدنای صبح زود که دیگه همه میدونن چقد من بیزااااااااااااااارم از این کار؟؟ نچ

نداشتن وقت کافی برای نت گردی که معتادشم و نخوندن حرفای دوستام؟؟ نچ

تمیز نکردن خونه و شلوغی بیش از اندازه اش؟؟ نچ

هوم...

مارس، اغلب ساعت شش عصر خونه ست و من همیشه میرفتم به استقبالش..از راه که میرسید میبوسیدمش و اگه صورتش یخ کرده بود از سرمای بیرون، توی دستام گرمش میکردم...پنج شش دقیقه ای توی همون حالت آروم و گرم جلوی در میبودیم..

و این هفته؟؟ حتی یه روز هم نبودم خونه و وقتی میومدم ساعت ها از اومدنه مارس گذشته بود....

اغلب، برای آخرشب یه خوراکی خوشمزه و برنامه ی فان داشتم ولی این هفته تمام مدت تا وقتی بیدار بود من پای کتابام بودم...

و اون چیکار کرد؟؟؟

هربار که اومدم خونه دیدم ظرفای نشسته رو تمیز کرده و جا به جا...

نون تازه خریده و سفره رو چیده و منتظر من مونده...

برام میوه میورده و بستنی های خوشمزه میخریده....

میومده دم در استقبالم و من؟؟

الان میخوام بمیرم براش...


حتی دیشب که مامان اینا مهمان داشتن من از عصر غر میزدم که حالا لابد آخر شب میخوان بیان بالا خونه ی مارو هم ببینن و من خونمون افتضاحه حالا چیکار کنم...

رفته بودم کلاسم، و شب برگشتنی اومد دنبالم...بهم گفت که میلو اگه مهمان های پایین خواستن بیان مشکلی نیست من خونه رو مرتب کردم...

با تعجب و شاک نگاش کردم...خوشحال بودم و از طرفی هم مطمعن نبودم که چطوری تمیز کرده چون خیلی خوب نیست توی این کار....

وقتی رفتیم خونه از دیدن اونهمه تمیزی و مرتبی جیغ میکشیدم...تمام کارایی که از من یاد گرفته بود رو پیاده کرده بود...حتی سرویس بهداشتی و حمام رو هم برق انداخته بود و من جدا دیگه گریه ام گرفت...

اصلا موضوع تمیزی خونه نیست...من نمیتونم مارس رو بیشتر از این توصیف کنم...نمیتونم بگم این آدم ذاتش/شالوده اش چطوریه و حالا داره بخاطر من چیکارا میکنه...

و اخرین حرکت قشنگش؟؟ 

امروز جمعه، گذاشت تا هروقتی که میخوام بخوابم..بدون هیچ سرصدایی...وقتی بیدار شدم ساعت یک ظهر بود....

میدونست گرسنه ام...میدونه عاشق صبحانه ام و عادت دارم به خوردنش درحالیکه خودش خیلی اهلش نیست و این مدت همیشه به اصرار من باهام هم سفره شده....برام نون تازه خریده بود...خامه های مورد علاقم و نیمرویی برام درست کرده بود که عاشق  طبخ اون مدلیش هستم....


عزیزترینم.... :)




...................................................................................


یه مدتی، دست از نوشتن متنای احساسی برداشته بودم...شاید حتی بهترین روزامو ننوشتم چون میدیدم که خیلیا میگن خوندنه عاشقانه ها برای مایی که توش نیستیم خیلی مسخره و حال بهم زن و لوسه...

بعد چی شد؟؟ دقیقا وقتی خودشون رفتن توی رابطه از همون متنا نوشتن...

جدیدا فهمیدم که به تزهای آدما توجه نکنم. اونا فقط چون توی اون شرایط نیستن ایراد میگیرن...وقتی خودشون توی همون شرایط باشن میبینی دقیقا دارن همون کارارو میکنن...

اشتباه بزرگ من توی این یه سال اخیر چی بود؟؟ اهمیت دادن به حرف آدما درحالیکه فکر میکردم مهم نیستن ولی ناخودآگاه  انگاری خیلیییی هم مهم بودن برام و چقدر روی شخصیتم، رفتارم،و گفتارم تاثیر داشتن.... این دو ماه اخیر خیلی روی این موضوع کار کردم روی خودم. و هرگز کسایی که باعث شدن خودم نباشم رو نمیبخشم...



.........................................................................................


عاشق پکیج گرمایشی ام که مارس فقط و فقط بخاطر من توی حمام نصب کرده...وقتایی که سردمه، وقتایی که هنوز موهام خیسه، وقتایی که صبحا بیدار میشم و خوابالو میرم که از دستشویی فرنگی استفاده کنم و سردمه، میچسبم به اون، گرماش میریزه توی بدنم و حالم خوب میشه...بهش بعدش مسیج میزنم که مرسی اخه ازت...



..........................................................................................


توی خونه راه میرفت...اون شلوارک سفید خوشگلش که خودم براش خریده بودم رو پوشیده بود با اون رکابی سفید جلو زیپ دار که روی سینه اش پرچم آلمانه....توی آشپزخونه بود و داشت تی دستیم رو درست میکرد...ساعت مچیش هم دستش بود که توی بدن برنزه ی تیره و خوش تراشش برق میزد...وایساده بودم داشتم نگاش میکردم...نگام روی بازوهای تیره اش بود...روی ماهیچه ی بازوش، و شونه هاش....زمان استاپ شد...رفتم توی بغلش...نور آفتاب هم گرممون میکرد...

سه سال و نیم شده دیگه...هربار ولی هنوز با دیدنش دلم میره...همون چیزی که از روز اول دلمو برد، هنوزم دلمو میبره...هنوزم وقتی میخنده دندونای ردیف بالاش که از پایینیا مرتب ترن و کشیده تر و وحشی، میبوسم...هنوزم عاشق چشای ریز ولی تیز و رنگ روشنشم....هنوزم عاشق بینی نوک تیزشم!!! و آرواره های مستطیلیش...اون روزی به بیریت میگفتم شاید از نظر تو مارس خیلی معمولی باشه حتی، ولی وقتی یکیو دوست داری، نمیفهمی اصن!! بارها شده از کسی راجع به ظاهر پارتنرشون میشنوم که چه همه به نظرشون خوب میاد و وقتی میبینم آدمه رو شوک میشم.بعد یهو یاد میاد که دیدگاه منی که حسی به اون آدم ندارم با کسی که عاشقشه چه همه متفاوته...و بعد سعی میکنم جذابیت های آدما رو ببینم...