...

دلم واسه وبلاگم تنگ شده! به خیلی ها نتونستم خبر بدم اینجا رو. دلم واسه خواننده هام تنگ شده! اینجا این حس رو بهم میده که انگار دارم از یه راه خیلی دور واسه بقیه دست تکون میدم ولی کسی نمیبینه...

یه سری اتفاقا افتاده که دلم میخواد فقط توی وب خودم ثبتشون کنم....

....................................................


گفته بودم کلاسی که توی آموزشگاه همیشگیم دارم رو خیلی دوست دارم؟؟ خیلی شاگردای خوبی دارم توی این کلاس. کلی میخندیم و خوش میگذره اصلا نمیدونم چطور یهو یک ساعت و نیم میگذره!! اون روزی سی دی کتاب توی دستگاه نمیخوند. امروز دیدم یکی از شاگردا از روی سی دی خودش رایت کرده و اورده! دو تا دوستن که 17 سالشون هست. خیلی باهام خوبن هرجفتشون! 

من راستش یکمی از سفت و سخت گیریم توی کلاسای پسرونه ام دست برداشتم! میدونم که همون روش هم طرفدارای خودشو داشت. ولی اینطوری علاوه بر یادگیری میبینم که پسرا کمتر سعی میکنن اذیت کنن. قبل تر جرات اذیت کردن رو نداشتن ولی الان انگار دلشون نمیاد اذیت کنن!

خب من بالقوه آدم مهربونی ام!!! حالا نمیدونم شما که همیشه منو خوندین چه فکری راجع بهم دارید ولی حقیقتش اینه که منه واقعی بیرون از اینجا یه آدم خیلی مهربون و لبخند داری ام که به ندرت با کسی بدون لبخند حرف میزنم و اصلا دلم نمیاد جدی و خشک باشم!!! ولی یه سری جاها ترجیح دادم سفت تر باشم. یکیش هم همین کلاسای پسرونه ام بوده! بعد چون بالقوه بلد نیستم سفت و سخت باشم یه چیز مصنوعی از آب درمیاد و خیلی خشک میشه همه چی!!

بعد این فقط هم در رابطه با کلاسای پسرونه ام صدق میکنه! علیرغم این که از دخترا اصلا خوشم نمیاد با اینحال توی کلاسشون خود واقعیم هستم! واسه همین اون روزی که یکی از دخترای ترم تابستونم منو دید توی راه پله ها با ذوق صدام زد و وقتی وایسادم بهش سلام کنم یهو منو سفت گرفت توی بغلش! با اینکه از من بزرگتر هم هست!! 

بعد پسرا که این صحنه ها رو میبینن میگن وای این سنگدل کجاش دوست داشتنیه!!!



حالا باید ببینم میتونم به همین رویه با پسرا ادامه بدم یا نه...


........................................................

امروز بیریتنی بهم تکست داد گفت میلووووووووووو توی کلاسمون استادمون گفت تو چقدر شبیه ریچل توی سریال فرندزی!!!

خب من گفته بودم که مداااااااااااااااااااام بهش میگفتم شبیه ریچل هستی و حتی اسمش رو هم توی گوشیم ریچل سیو کردم!! گفتم دیدی دیدیییی گفتم شبیهشی!! گفت حتی هم کلاسی هام هم یهو نگام کردن گفتن عه آرهههه خیلی شبیهشه!!

اگه بیریتنی رو ندیدید یا میخواید بدونین خود واقعیش چجوریه برید ریچل رو ببینید! دقیقا همون مدل حرف زدن راه رفتن نشستن یه چیزی خوردن با پسرا حرف زدن اینگیلیش صحبت کردن جیغ زدن ولو بودن بی خیال و مهربون بودن همه چیش!! 

......................................................



بلاگفای احمق! خیلی خیلی خیلییییییییییییی بد موقعی گند خورد توش.. من برای ثبت کردن یه سری چیزا همیشه یک عالمه از قبل پست های نوشته شده توی ذهنم داشتم! هیچ فکر نمیکردم درست همین حالا که وقت ثبتشونه اینجوری گند بخوره به همه چی...

توی این دو هفته ی اخیر اتفاقاتی افتاد که باز هم بهم ثابت شد واقعاااااااااااا زندگی از دست آدما خارجه! هرچقدر هم کسی فک کنه که کنترل زندگیشو داره باز توهم محضه!! آدما فقط میتونن روی حال خودشون کنترل داشته باشن و نذارن حالشون بد باشه! به جز این مورد هیییییییییچ چیز دیگه قابل پیش بینی نیست! واقعا هیچ چیز!




p.s مایا جان پیغامت به دستم رسید. ممنونم :*** بلاگ اسکای یکمی سخته توش کامنت گذاشتن...

3

از اون پستای طولانی!! اصلا هم به جبران نبودنم نیست چون این پست فقط یک دهم پستاییه که میخواستم بذارم!!!


روزایی که میگذره با اینکه خالی از اتفاقه ولی هرروزش یه کار جدید انجام میدم یا برام کاری پیش میاد که حس خوبی میگیرم. اینا هم همش بخاطر اینه که من عاشق این فصلم و مدام هم برام چیزای خوب پیش میاد!

ماه گذشته دقیقا از اواسطش به بعد مدام پول های جورواجور از راههای مختلف به دستم می رسید! با اینکه مبلغ هرکدومش کم بود ولی همین که خیلی غیر منتظره و البته حاصل تلاش خودم بود به شدت ذوق زده ام میکرد. منم همه اش رو رفتم وسایل بهداشتی ای که لازم داشتم ولی ضروری نبودن رو خریدم!

بعد از اون هم یه سفر یهویی به شمال داشتیم. یعنی مامان اینا خیلی میرن اونجا ولی من دقیقا دو سالی شده بود که نرفته بودم. برنامه هام رو جوری ست کردم که اون روزام خالی باشه و بتونم برم باهاشون..

بعد تمام سعی ام رو کردم که کارای متفاوت انجام بدم...

اونجا که بودم مدام با خودم توی ذهنم برای شماها حرف میزدم و میخواستم هرچه سریعتر براتون از حس هایی که داشتم بنویسم!

اونجا پدر زنعموم توی یکی از روستاهاش هست. عاشق اون پیرمرد مهربون و خونه ی باصفاشم.. بعد هربار که بابا اینا میرفتن اونجا میگفتن که بیشتر از هرکس دیگه ایشون سراغ من رو گرفته! 

طفلکی اونقدری زحمت کشیده که کمرش دولا شده. بی نهایت مرد مهربون و خوش قلب و با فهمی هست. وقتی منو دید اونقدر تحویلم گرفت که عموم میگفت حاج آقا دختراشو انقدر تحویل نمیگیره!!

نشستیم توی بالکن باصفای خونش... خانمش فارسی نمیتونه صحبت کنه و خیلی شکسته هم هست. بعد با اینکه فقط منو 4/5 بار دیده اومده بود کنارم نشسته بود و دستش رو میذاشت گاهی روی دستم!! دلم میخواست از همون پوزیشن دستاش روی دستام عکس بگیرم! ولی خب بی ادبی محسوب میشد!! بعد اینجور وقتا بابا بیشتر از همه خوشحاله. من میفهمم که خوشحاله که آدما من رو اینجوری تحویل میگیرن! نمیدونم تا حالا حس کردید والدینتون بهتون افتخار کنن؟؟؟ برای من فقط توی همین زمینه پیش میاد که حس میکنم بابا بهم افتخار میکنه!

بعد از خوردنه غذا از دخترشون که تقریبا هم سن و سال منه خواهش کردم منو توی روستاشون ببره بگردونه! از اینجا به بعد ایشون رو صدا میکنم ماریا!

وقتی رفتیم اونقدر همه جا بکر و خوشگل بود که من دوست داشتم بشینم روی زمین فقط به اطراف نگاه کنم برای ساعت ها!

یادتون هست گفته بودم میخوام یه تابلو از گل و برگ های مختلف درست کنم؟؟ خب من دارم براش کلکسیون جمع میکنم! بعد اون روز از هر گل خوشگل یا برگ قشنگی یه دونه میچیدم! بدیش این بود که اونجا چیزی نداشتم و باید میذاشتمشون توی جیبم که همین باعث شد خیلیهاشون خراب بشن :(


همونطور که داشتیم توی مسیر قدم میزدیم ماریا جایی رو نشونم داد و گفت اون خونه ی خواهر بزرگمه. یهو از پنجره خواهرش اومد دست تکون داد و از همون بالا باهام احوال پرسی کرد و گفت برید قدم بزنین برگردید من یه کاسه آش برای میلو میذارم کنار بیایید بخورید!!!

رفتیم حسابی گشتیم! و بعدش رفتیم خونه ی خواهر بزرگه و برام آش اورد! من؟ تا حد لیس زدنه کاسه ام داشتم پیش میرفتم!! :)) با هر یه قاشق ازش تشکر میکردم چون واقعا طعمش بی نظیر بود!! توش از این سبزی های محلی داشت و نمیدونم چی چی! که منه از آش گریزون رو اونطوری به خوردن انداخته بود!

وقتی داشتیم برمیگشتیم موقع رفتن به اون حاج آقای مهربون گفتم حاج آقا اجازه هست از حیاطت گل بچینم؟؟ خندید سرم رو ناز کرد گفت برو دختر جون اجازه چیه!! منم از اون گل محمدی های واقعیش (بعضی گل محمدی ها هستن بو ندارن، ولی این عطرش زیاد بود خیلی و میگفتن که گلاب رو از این نوع محمدی میگیرن) چند شاخه ای چیدم!

شبش برگشتیم شهر. از دخترعموم که دیگه داره کم کم بزرگ میشه و این سری دیدم که حتی قدش هم ازم بلندتر شده خواستم منو ببره مرکز خریدی جایی که چیزای حصیری داشته باشه یا چوبی! میخواستم یه سوغاتی چوبی برای مارس بخرم

اونم منو برد بهترین مغازه هایی که بودن!  برای مارس یه ماشین چوبی خریدم که خوشگل بود به نظر خودم!

رفتیم مغازه ی بعدی که خب من همینجا هوش و حواسم رو از دست دادم چون یک عالمه ظروف خوشگل و بینهایت زیبا داشت که من سریعا کیف پولم رو دراوردم تا ببینم چقدر میتونم خرید کنم!! بعد چندتایی خرید کردم که خب فک کنم همتون توی اینستا دیدین! نمیدونم هنوزم آدمایی هستن که مثل من ظرف حصیری جا میوه ای دوست داشته باشه یا نه ولی من فکر کنم هیچ وقت سیر نمیشم از این چیزا!


 بعدش سریعا به مارس اطلاع دادم که اینا رو خریدم و عکساش رو فرستادم. اون میدونین چی گفت؟؟ 

گفت که میلو اولین خریدت برای خونمون!!!!...من؟ براش نوشتم اینا رو فقط میارم توی خونه ی تو!! ...

بعد با مارس همون شب یه تصمیم عجیب گرفتیم! که روم نشده به کسی بگم! قرار شد از این به بعد حقوقم رو صرف خریدن وسایل خونمون بکنم و دیگه لباسای بی مصرف و خنزر پنزر نخرم!!!! نمیدونم از کی یهو جنس حرفای ما اینطوری شد! 



..................................................................


فرداش دوباره به چند نفر دیگه سر زدیم که اونا هم باز تا میدیدن منم همراه مامان اینا هستم بی نهایت بهم لطف داشتن و باهام خوشرفتاری می کردن! یکی از خانما بهم یه شیشه مربای بهارنارنج داد که من همونجا توی جمع به بابا گفتم جونِ تو و جون این شیشه مربا اینو سالم برسون تا خونه!! 

بهم یه بسته سبزی ای که میریزن توی شکم ماهی و مرغ-که اینجا نمیشه پیدا کرد-، یه شیشه آب نارنج و یه شیشه عرق بهار نارنج هم دادن.


بعد از سه روز برگشتیم و میتونم بگم جز معدود دفعاتی بود که از سفرم به اونجا لذت بردم...



...................................................................................


وقتی برگشتم کلاس های آموزشگاه جدیدی که میرم هم شروع شد. بهم بالاترین سطح کلاسی که اونجا تشکیل میشه رو دادن. شاگردای قوی و خوبی دارم و اصلا لازم نیست خیلی باهاشون کلنجار برم. مثلا امروز یهویی یه موضوع گفتم ولی دیدم 45 دقیقه گذشت و بچه ها داشتن همچنان دربارش حرف میزدن و بحث میکردیم همگی و اصلا هم خسته نشده بودیم!! یکمی شیطنت دارن و کلاسشون سرصداش زیاده! ولی خب فعلا اذیت نشدم از این بابت و همین که میبینم درسشون خوبه باهاشون راه میام!!

کلاس های آموزشگاه همیشگیم هم خوبه مثل همیشه. و دیگه جلسات آخرش داره میرسه و من اول تابستون یه پول خوبی گیرم میاد!


................................................................................

چند روزه که صبح ها زودتر بیدار میشم! و واقعا هم میبینم که چقدر کارام میفته جلو و احساس نشاط میکنم! با اینکه خیلیییییییییی سختمه بیدار شدن ولی بی نهایت بعدش حس خوبی دارم!

توی همین زود بیدار شدنا یهو ویرم گرفت و ترکیب اتاقم رو ریختم بهم. گلدونامو سر و سامون دادم و یه میز به دردنخور که افتاده بود توی وسیله های بی استفاده رو پیدا کردم و گلدونامو روش چیدم! انقدر از چیدمان جدید راضی ام که وقتی میام توی اتاقم لبخند میزنم!!!

پایان نامه ام؟؟ خیلی لفتش میدم. یه پاراگراف می نویسم و می بندمش تا فردا. ولی خب بهتون اطمینان میدم که اون یه پاراگراف رو در نهایت دقت و حوصله می نویسم!! طبق برنامه ریزیم پیش نرفتم. فصل هایی که حدس میزدم تا آخر اردیبشهت تموم میکنم رو نکردم. دلیل خاصی هم نداشتم فقط واقعا نمیتونم زیاد بشینم پاش و خیلی کلافه ام میکنه!

!باشگاه؟؟ نمیرم! فکر میکنم شاید از هفته ی دیگه شروعش کنم باز و مطمئنم دو سه کیلویی وزنم رفته بالا! 



خب دیگه فعلا بسه.. زیاد نوشتم :)


That night....

از شب قبلش لباسامو آماده کرده بودم. نمیدونم چرا هروقت یه برنامه ای میچینم یهو همه چی دست به دست هم میده و من به استرس میفتم و باید با کلی داستان سازی و هماهنگ کردن با این و اون بتونم از خونه در برم تا به برنامه ام برسم!!

وسیله هامو پرت کردم صندلی عقب ماشینم و را ه افتادم! (خب این پرت کردنه وسیله ها روی صندلی عقب به یه چیز فان برای من و بیریتنی تبدیل شده!!)


وقتی رسیدم با خاله زیبا کلی درباره ی مارس حرف زدیم و بعدش تند تند حاضر شدیم و مارس هم اومد دنبالمون.

 این اولین برخورد خاله و مارس بود و اینکه برای اولین بار با کسی از خانواده ی من آشنا میشد. نشستیم توی ماشین و من اصلا روم نمیشد جلوی خاله با مارس مثل همیشه حرف بزنم یا حتی دستای هم رو بگیریم. با اینکه خاله کول برخورد میکنه توی این چیزا با اینحال سختمون بود!

هردوی اونا از کم حرف ترین آدمای زندگی منن! برای همین تنها سرصدایی که یهو بینمون ایجاد میشد از طرف من بود!

قبل از اینکه کنسرت شروع بشه، یکمی توی محوطه ی بیرونش موندیم. 

خاله ازمون چندتایی عکس گرفت! یه جا داشتیم حرف میزدیم خاله زیبا صدامون کرد گفت دوربین رو نگاه کنین! من نگاه کردم مارس ولی حواسش نبود همونطوری خیره مونده بود به من، دو بار خاله صداش کرد من خنده ام گرفت داشتم میگفتم مارس خاله میخواد عکس بگیره! تا اون اومد به دوربین نگاه کنه خاله هم همون لحظه رو ثبت کرد!! یه عکسی که من دارم توش لبخندمو جمع میکنم و میگم مارس دوربین و مارس داره نگام میکنه!

روی صندلی هامون نشستیم و کم کم چراغای سالن رو خاموش کردن که خب اونجا بالاخره منو مارس تونستیم دست همو بگیریم!!!

وقتی خواننده ی مورد علاقمون اومد روی سن من کلی جیغ و دست زدم خاله هم باهام همراهی میکرد! مارس ولی متعجب خاله رو نگاه میکرد!! بهش گفتم بابا چرا اینطوری نگاش میکنی؟ خاله ام پایه ست!!! 

هر لحظه هیجانمون اوج می گرفت وقتی آهنگ های مورد علاقمون رو میخوند. من اهل موسیقی نیستم زیاد. برای همین خیلی صداها رو خوب نمیشناسم و حتی سعی هم نمیکنم که با صداهای مختلف آشنا بشم چون علاقه ای ندارم. ولی با اینحال چندین ساله که خواننده های مورد علاقه ی من شادمهر و همین خواننده ای بود که کنسرتش رو رفتیم. شاید کسایی که بیشتر اهل موسیقی باشن بگن که اونم شد خواننده؟! ولی خب من صدای پر قدرتش رو دوست دارم!

بعد ولی بدیش این بود که آهنگ های غمگین و آروم هم میخوند! من دوست دارم کنسرت فقط آهنگ های شاد و هیجان انگیز باشه! 



برعکس مارس آهنگ های آرومش رو دوست داشت و میدیدم که باهاش بلند بلند میخوند! و اولین باری بود که صداش رو با اون تن بلند میشنیدم! و خب باید اعتراف کنم که باز من عاشقش شدم! حتی نزدیک بود گریه ام بگیره که اونقدر صداش برام قشنگ بود!!

یهو به خودش میومد میدید من دارم با بغض و خوشحالی نگاهش میکنم و به صداش گوش میدم خنده اش می گرفت!!

یه تیکه هایی از آهنگ های مختلف رو وقتی میخواست خطاب به من بگه همون لحظه دستم که توی دستش بود رو آروم فشار میداد! منم سریع توی ذهنم اون تیکه رو ثبت میکردم:


به خود خدا سپردم به خیابونا سپردم که هوای عشق من رو داشته باشن که مواظبه توئه دیوونه باشن...


جلوی کی دروغ میبافی.. بچه من با تو زندگی کردم...


مگه میشه رد شد نگاهت نکرد، ببین توی آینه چه ماهی شدی ...


هوایی رو که تو نفس می کشی دارم راه میرم بغل میکنم تو با من بمون تا ته این سفر من این ماهو ماه عسل میکنم...


.....................................................................


شب دیروقت شده بود که داشتیم برمیگشتیم... یکی از چیزای دوست داشتنیم این بود که یه شب دیروقت توی اتوبانای تهران باشیم و اون شب به این خواسته ام رسیدم.. خب از یه ساعتی به بعد اتوبانای اینجا خیلی لعنتی و عاشقونه میشه و من توی حالت عادی نمیتونم اون ساعت بیرون باشم...

مارس ما رو رسوند و خودش هم برگشت خونه شون. به محض اینکه رفتیم توی آسانسور خاله زیبا گفت که میلو چقدر خوبه مارس! هم نجابتش که خیلی پسر سنگین و مودبیه و هم پخته بودن رفتارش! ولی خب تو خیلی ازش سرتری!! :)) که من گفتم شما نگی کی بگه!!

من همیشه عاشق این بودم که مرد من سنگین و ساکت باشه. هیچ از مردایی که یه سره شوخی میکنن و حرف میزنن خوشم نمیاد. مارس حتی با بیریتنی هم که بهترین دوست منه با سنگینی رفتار میکنه! بیریتنی گاهی میگه میلو مارس یجوریه که حتی بعد از اینهمه وقت من روم نمیشه باهاش سر شوخی رو باز کنم!!! 

من هیچ وقت دوست نداشتم بی افم حتی با دوست صمیمی من  بخواد احساس صمیمیت کنه و کلی بگو بخند راه بندازه! نمیدونم درسته این رفتار یا نه ولی خب واقعا چیزی نیست که خوشم بیاد! طبیعتا وقتی خاله گفت چقدر با نجابت و مودبه من ذوقمرگ شدم از خوشحالی!!!

......................................................................


شب فوق العاده ای بود که تجربه ی جدیدی هم برامون داشت...


Im about to explode

معلوم نیس تا کی قراره اون بلاگفای لعنتی خراب باشه! این مدت مداااام لحظه هایی پیش میومد که عمیقا دلم نوشتن میخواست!

این وبلاگ رو دقیقا یک سال پیش دقیقا همین تاریخ تاسیس کرده بودم از دست اون مزاحمه.. منتها بی استفاد موند!

ببینم فعلا میشه از این استفاد کرد!

بعد از اییییییییینهمه مدت حرف نزدن اصلا سختم شده دیگه نوشتن!!!

توی اینستا خیلی سعی کردم که بنویسم ولی اصلا راحت نیستم خصوصا که چندتا از آشناها اونجان و معذب میشم... خب من از روز اولی که با مارس آشنا شدم ازش نوشتم! حتی اگه شده یه خط.. ولی حالا اینهمه مدت ننوشتن ازش نتیجه اش شده مدام عکس گذاشتن توی اینستا اونم به صورت کراپ شده! اون روزی بیریتنی پی ام داد که عه چی شده جدیدا هی پستای دو نفره میذاری توی اینستات؟؟؟

خب اون میدونه من چه هم محافظه کارم و بدم میاد آدما از کارای دو نفره ام سر دربیارن!

حالا ببینم شماهایی که مثل من بی وبلاگ شدید هم داره بهتون سخت میگذره یا این یه توفیق اجباری شده واستون که ترک کنین بلاگ نویسی رو؟؟؟!

Where All the Things begin

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.