Episode 7

خب قبل از اینکه این اپیزود رو شروع کنم اول از همه میشه یه چیزی رو دوستانه بگم؟؟ اینکه حالا که دارن دوستامون یکی یکی میان بلاگ اسکای و آدرساشون رو برامون میذارن بی حال بازی درنیاریم! بریم بهشون خوش آمد بگیم یا حتی شده براشون لایک بزنیم! نشون بدیم که برامون مهمن. کسی که یه خونه ی جدید رو به اجبار میزنه و به سختی آدرسش رو برای بقیه گذاشته مثه یه آدم پیر هست که از محله ی قدیمیش اجالتا اومده یه جای جدید و هیچکی رو نداره، صبح تا شب یه صندلی میذاره جلوی در و به آدما نگاه میکنه تا بلکه یکی آشنا باشه!

اینو واسه خودم نگفتما! من منتظر کسی نبودم و نیستم. هرکی هم اومد لطف داره بهم. ولی بچه هایی رو میبینم که به سختی و اکراه حاضر شدن بیان بلاگ اسکای، و توی پست اولشون هم نارضایتی از جای جدیدشون رو اعلام کردن به جای نوشتن از هر چیز دیگه! بذارید حالشون رو خوش کنیم با یه کامنت!

..............................................................

.........................................................

................................................



مارس بهم تکست میده میلو بابام دوست داره قبل از خواستگاری اصلی و بله برون بیاد با بابات آشنا شه. برادر بزرگم هم دوست داره ببینه خانواده اترو.. زنگ میزنم به بابات و ازش میخوام که یه روزی رو قبل از این جریانای اصلی واسمون مشخص کنه...

بهش میگم مارس پس این خواستگاری اصلی کی هست؟؟ تا حالا شما چندبار اومدین و رفتین ولی خواستگاری اصلی نبوده :)) تو اومدی خونمون و دوبار غذا خوردی ولی هنوز خواستگاری نکردی! میگه باور کن بابام اصرار داره قبل از اینکه به صورت جدی بیاییم خونتون و همه رو جمع کنیم اول خوب بشناسیم هم رو...

..........................................



امشب مارس، برادر بزرگترش، پدرش و مادرش مهمان ما بودن!

انقدر امشب برای من هیجان انگیزه که نمیدونم از کجا بگم!


خب اولین بار بود که قرار بود پدرش و برادر بزرگش رو ببینم! مارس همیشه میگفت توی زندگیش از برادر بزرگش الگو گرفته و رفتاراش رو از اون یاد گرفته! خب من خیلی دوست داشتم ببینم کیه که مارس رو هدایت کرده!


اول از همه پدرش اومد تو. خب سنشون خیلی بالاست، دیگه وقتی برادرش همسن بابای منه حدس بزنید بقیه ی ماجرا رو..ولی با اینکه سنشون بالاست به قدری سرزنده و سرحال بودن که من مدام خنده ام میگرفت از ذوق یا نمیدونم چی!


خب باید بگم که پدرش اصلا به این خانواده نمیخوره! چون همشون خیلییییییییییییی آروم و ساکتن ولی پدرش بی نهایت اهل صحبت و شوخی و خنده!


برادر بزرگش؟؟؟ من فقط میتونم بگم عاشقش شدم! یه مرد فوق العااااااااااااااااااااااااااااااااااااده جذاب! بی نهایت! خب چه ظاهرش چه رفتارش! قد بلند تر و چهارشونه تر از مارس! بعد چهره اش از این مردایی که قیافه شون داره مسن میشه ولی هنوز ابروهای پررنگ و کشیده دارن! که موهای پرپشت و جو گندمی دارن! که صدای آروم و بم دارن و سنجیده حرف میزنن!

من الان فقط میخوام استاپ کنم روی برادرش! اصلا نمیدونم چرا دارم اینا رو برای شما میگم ولی بی نهایت هیجان زده ام!! 

به قول مهسا میخوام لوس ننویسم . ولی نمیشه واقعا :پی


مادرش امروز با من به مراتب مهربون تر از سری قبل بود. چندباری با لبخند و محبت نگام کرد. مارس همیشه میگفت که مادرش فوق العاده خانم با گذشت و صبور و با محبتیه.. خب راست هم میگه. من قدر دونه  دونه ی تعارفاش رو میدونستم! مثلا وقتی بهم گفت خودت هم آبمیوه بخور با لبخند نگاهش کردم و گفتم چشم! خب من نمیتونم حس اون لحظه ام رو بنویسم ولی انگاری داشتم همه ی تلاشمو میکردم که قلبامون رو به هم گره بزنم! من فکر میکنم زنی که مارس ازش متولد شده شایسته ی بهترین احتراماست...



مراسم اصلا حالت خشک و رسمی نداشت. به لطف پدرش که مرد شیرین زبون و پر سر صدایی بود و بابای من هم که همینطور بود کلی مجلس گرم شده بود و حرف میزدن و میخندیدن!


من با ایما و اشاره به مارس گفتم داداشت عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالیه!

خب لازمه بگم تمام مدت سرم پایین بود ولی هربارم که سرمو میاوردم بالا به داداشش نگاه میکردم؟؟ :| 


وقتی چای بردم و جلوی پدرش گرفتم سه بار آروم زد روی دستم و گفت آفرین مرسی مرسی!! من خنده ام گرفت! نمیدونم چرا این کارو کرد :)) مامان میگفت میخواست چای رو بریزی!! :پی


از دو سه روز قبلتر با بابا تعداد سکه های مهریه ام رو مشخص کرده بودیم. با قاطعیت گفته بودم که این تعداد رو میخوام و بابا هم گفت که خیلی هم خوبه و موافقه.. مامان میگفت میلو این واقعا کمه ها! و بعدتر وقتی شنیدم خاله زیبا هم گفته به میلو بگو اینقدر کم نگه به مامان محکم گفتم ای چیزا واقعا به کسی مربوط نمیشه و مهریه حق منه.. من اگه روزی مارس رو نخوام و اذیتم کنه نه سکه اش رو میخوام نه خودش رو... کدوم آدمی سکه تونسته جلوی اذیت هاشو بگیره؟؟ کام آنننننن!


من نه عاشق و چشم و گوش بسته تصمیم گرفتم  نه که بخوام بگم ملاحظه ی مارس رو کردم... یه سری چیزا برای من معیار بوده همیشه حتی وقتی مردی توی زندگیم نبود. من به این معیارهام با جون و دل پایبندم و به هیچ احدی اجازه نمیدم برای من تصمیم بگیره.. هرکس مختاره برای خودش هرجور میخواد تصمیم بگیره ولی اینکه توی کار بقیه دخالت کنه مطلقا توی کت من یکی که نمیره...


وقتی برادر مارس از بابا خواست که یه سری چیزا رو مثل تاریخ عقد (وقتی این کلمه رو می نویسم یا میگم نمیدونم چرا بغضم میگیره) و رسم و رسوما و مهریه رو اعلام کنیم چون ما از قبل روی کاغذ نوشته بودیم و عمه ی خودم هم حضور داشت بابا گفت اگه اجازه بفرمایید خواهرم از روی کاغذ بخونه.


شرایط رو خوندیم و وقتی تعداد سکه ها اعلام شد همه ساکت شدن. پدرش به بابا گفت ممنونیم که اینقدر ساده و بی توقع دارید این تعداد رو میگید..

مارس داشت فکر میکرد. بعد از کمی مکث گفت من از بزرگترای جمع عذر میخوام ولی اگه اجازه بفرمایید میخوام خواهش کنم که تعدادش رو بیشتر کنین...

بابا گفت این خواسته ی خود میلو هست و من نمیتونم حرفی بزنم.. گفت ببین مارس عزیز، تو خودت میدونی میلو چیزی کم نداره، میزان سوادش رشته ی تحصیلیش نوع کارش و همه ی چیزهایی که فکر میکنی ایده آل و حتی خوبتر از خیلی همسن و سالهاشه ولی دخترم چشماش رو روی مال دنیا بسته و میخواد با تو زندگی کنه منم هرچقدر بتونم بهت کمک میکنم تا برای دخترم یه زندگی با آرامش فراهم کنی... ازت خونه و اینجور چیزا نمیخوام با اینکه دخترم توی رفاه و آسایش بزرگ شده ولی میخوام که بهش آرامش بدی و بذاری دلش خوش باشه، اگه روزی احساس کنم اذیتش میکنی نه یه قرون از پولت رو میخوام نه دنبالت میدوئم، ور میدارمش میارمش خونه ی خودم باز...



پدر و مادر مارس گفتن ما تایید میکنیم که مارس میتونه به دختر شما آرامش بده و ما هم کمکشون میکنیم...


بابا گفت من میخوام دخترم برای بقیه ی کسایی که این روزا هیچی ندارن ولی فقط ادعاشون میشه و به پسرا به چشم منبع درآمد نگاه میکنن الگو باشه و مردم دست از تجمل پرستی بردارن و زندگی ها رو آسون تر بگیرن.. باید خودشون عرضه داشته باشن و زندگیشون رو خوب کنن، وگرن سکه چه هزار تا باشه چه یه دونه، کسی که راه و روش زندگی رو بلد نباشه واسش فایده نداره...


اینطوری شد که همه موافقت کردن و خانواده اش ازمون بابت درک این مسائل و راحت گرفتن اوضاع تشکر کردن!

برادرش ازم خواست بهش شناسنامه و کارت ملیم رو بدم تا بره دنبال یه سری کارا. 

...........................................................................



وقتی داشتن می رفتن این بار مادرش برای بار اول من رو بوسید! یعنی اولش بهش دست دادم ولی آروم من رو کشید سمت خودش و بوسم کرد و به چشمهام نگاه کرد و گفت دختر کوچیکم خیلی دوست داشت بیاد ولی الان وقت امتحاناشه عذر خواست ازت ولی تو بیا خونمون!!! (البته این دختر کوچیکه که میگه بازم از من چند سالی بزرگتره :)) )و من رو بوسید و دستامو چند لحظه توی دستاش نگه داشت!


من دارم واقعا لذت می برم از نوشتنه اینا! نمیدونم وقتی چند سال دیگه اینا رو بخونم چه حسی دارم به مادرش و چطوری شده رابطمون.. ولی خب من نمیتونم خوبی ها رو ننویسم و فقط چشمم به نکات منفی باشه!


............................................................................


خدایا شکرت... 



.....

وقتی داشتیم حرف میزدیم، همونجا که رسمی شده بودیم با هم.. که مارس سرش رو انداخته پایین و هر از گاهی مثل همیشه نگاهم میکرد وسط حرف زدنا من گریه ام گرفت..

یعنی اولش بغض کرده بودم. بعد دیدم نمیتونم حرف بزنم. یکم نفس کشیدم دیدم فایده نداشت.. بعد یهو اشکام ریختن پایین و دیگه بند نمیومد گریه ام.. شانسی که اورم من جایی بودم که بابا که داشته از  دور نگاه میکرده صورتم معلوم نبود وگرنه حتما شک میکرد...

مارس یاش میگفت میلو من حرفی زدم؟؟ چی شد؟؟؟


بهش گفتم نه مارس.. ولی ازت میخوام بهم خیانت نکنی هیچ وقت.. حتی تصورش هم اینطوری گریه ام رو درمیاره... گفتم ازت میخوام بهم قول مردونه بدی که هیچوقت خطا نکنی.. که حتی اگه فکر کنی من هیچ وقت نخواهم فهمید ولی باز توی خلوت خودت به خودت اجازه ندی خیانت کنی...


نمیتونست نگاه کنه. آروم و شمرده گفت میلو قول میدم... 


کاش هیچ وقت آدما به هم خیانت نکنن.. هیچ وقت!

Episode 6

اونقدر فشرده همه چی داره پیش میره که ننویسم مطمئنم همه اش رو یادم میره!


...............................................................



بابا ظهر میاد خونه، ساکته و توی فکر! قلبم میخواد از جا کنده شه. میدونم رفته تحقیق...

غذاش رو میخوره و میره میخوابه!!! دل توی دلم نیست. دارم میمیرم از ترس! میگم نکنه چیزی بد بوده یا نکنه کسی از دم فروشگاه مارس مارو دیدن؟!!

استرس امونم رو میبره.. به مامان میگم بیدار کن بابا رو بگو چی شده..

مامان میگه نه شک میکنه...

با بدبختی صبر میکنم تا بیدار شه...

بعد از دو ساعت که بیدار میشه جمع میشیم که چای عصرونه بخوریم. بی مقدمه میگه رفتم دم فروشگاهش اتفاقا یکی از دوستام روبه روشون مغاز داره.

بند دلم پاره شد. گفتم دیدن لابد ما رو...

ادامه داد: ازش پرسیدم اینا چطور آدمایی هستن گفت خیلی بچه ی خوبیه یه ساله اینجاست هیچی ندیدیم آسته میرن آسته میان. ایشالا که خیره و ما که هیچی ندیدیم!

توی دلم یه آخیش بلند میگم! ولی نمیدونم دلیل اینکه اینقدر تو هم رفته ست چیه. منتظرم بقیه اش رو بگه.

گفت میلو تا الان سه نفر گفتن مارس خوبه. مدیر آموزشگات، یکی از دوستام که هم روستاییه پدر مارس هست و وقتی اسمشون رو گفتم گفت اونا توی اون روستا به آدمای با اصل و نسب و درست حسابی معروفن و یکی هم همین دوستم که روبه روشون بود. به نظرم همینا کافیه. چون خودم هم دلم گواه میده به خوب بودنش. دوست ندارم بیشتر از این کنکاش کنم!!!

باورم نمیشه این همون بابا باشه که آدمای دیگه رو هزارجور پرس و جو میکرد.

گفت ولی میخوام بهش بگم بیاد اینجا صادق و رو راست ازش سوال کنم بهم جواب بده. هیچ منبعی موثق تر از خودش نیست...

گفتم بابا از کجا معلوم راست بگه؟ اگه قرار بود همه خودشون جواب بدن که دیگه هیچ مشکلی نبود!

گفت نه میلو این با همه فرق داره.

گفتم اگه فکر میکنی بهت درست جواب میده باشه.

گفت میخوام بگم بیاد اینجا خودش تنهایی. یه ناهاری بخوریم دور هم، باهام حس راحتی کنه. باهاش شوخی کنم و حرف بزنم.

گفتم هرجور خودت صلاح میدونی.


زنگ زد به مارس و اون بعد از کلی تعارف پذیرفت. بعدش بهم تکست داد گفت میلو بابات چقدر کول و باحاله.. اصلا اون آدمی که تو میگفتی نیست! ازش ممنونم که مثل قدیمی ها رسم و رسومای سخت نمیذاره و داره ابتکار به خرج میده و بهم احترام میذاره و از خودم میخواد سوال کنه...

خب این اولین باری بود که قرار بود مارس بیاد خونه ی ما و با ما بشینه غذا بخوره!! از صبحش پا میشم و براش غذا درست میکنم. نمیذارم مامان دست به هیچی بزنه! همه چی رو حاضر میکنم و یکی از لباسای راحت ولی خوشگلم رو میپوشم..


منتظر میشم بیاد! خب طبیعتا استرسی از دیدنش ندارم ولی میترسم که چجوری پیش میره! بابا هم سوالاش رو توی کاغذ می نویسه :))


از راه میرسه و یه  جعبه شیرینی از قنادی مورد علاقه ی من دستشه :) توی دلم قربون صدقه اش میرم. لباسای رسمی پوشیده. چیزی که خیلی کم ازش دیدم!

براش شربت میبرم. میوه تعارف میکنم. 

میشینم و بابا کم کم سر حرف رو باز میکنه. بهش گفت اینطوری بهتره و من ازت میخوام صادقانه جوابات رو بدی..

بابا یکی یکی سوالاشو میکنه و گاهی که یادش میره از روی لیستش نگاه میکنه که من و مارس به زور جلوی خنده مون رو میگیریم!

بابا هر سوالی که میکنه مارس به شیوه ی خودش با کلی مکث و فکر جواب میده! مامان بهم یواشکی میگه وای چقدر آروم و با توقف حرف میزنه!! میگم مدلش همینه! 

سوالای بابا رو یکی یکی با حوصله جواب میده و حدود دو ساعتی طول می کشه. 

میگه بریم غذا بخوریم... میز رو میچینم. سر غذا باز هم بابا با شوخی ها و حرفاش جو رو صمیمی تر میکنه. منم از زیر میز پاهامو میزنم به پاهاش و میبینم که یواشکی داره میخنده... 


ناهار رو میخوره و بعدش یکم دیگه میشینن و میره...

هیچ وقت فکر نمیکردم به این راحتی مرد عزیزم بشینه با ما و درست کنار بابا غذا بخوریم! که مامان براش غذا بکشه و مارس هم حواسش باشه من که اومدم سر میز از جاش بلند شه برام جلوی خانواده ام..

..........................................................................


وقتی میره بابا میگه دو تا مسئله ی مهم دیگه بود که حالا بهش زنگ میزنم و مطرح میکنم. دوتا مسئله ی خصوصی ای که میگه رو میشنوم و یهو بدنم یخ میکنه! بغضم میگیره ولی سعی میکنم جلوی خودم رو بگیرم. میگم میشه نکنی این کار رو؟؟ میگه تو نمیدونی. اینا واسه محکم کاریه و اینکه حواسش باشه اون.. میگه میلو میبینی که من خواسته ی مالی ازش ندارم و میخوام کمکش کنم ولی این مسئله برام خیلی مهمه. از ته دلم ناراضی ام ولی میگم باشه هرجور خودت صلاح میدونی... (ممنون میشم که نمیپرسید راجع به چیزایی که دوست ندارم توضیح بدم).

بابا میره و من سریعا زنگ میزنم به مارس. خودم براش موضوع رو میگم.. شوکه میشه. میگه میلو یعنی چی؟؟ حرف درستی نیست.. من حاضرم فلان کار رو بکنم ولی این رو نه... میگم خواهش میکنم نه نگو بهش.. یا اگه میگی هم متقاعدش کن به صورت منطقی..

قطع که میکنم گریه ام میگیره. میگم کاش بابا خواسته ی مادی داشت... با خودم میگم حالا خیلی مونده که هی از این جریانا پیش بیاد. نمیشه هربار بشینم گریه کنم که..

ولی نمیتونم...


تا شب دعا دعا میکنم...


.......................................................................

امروز صبح به مارس تکست صبح بخیر داده بودم جواب نداده بود. یه ساعت بعد تماس گرفتم بازم جواب نداد... گفتم لابد خونه گوشیش رو جا گذاشته. دو ساعت بعد میبینم تکست میده میلو بابات اینجا بود نیم ساعت پیش...

تا میام تکستش رو جواب بدم و بهش زنگ بزنم میبینم که بابا هم میاد خونه... دل توی دلم نیست تا ببینم بینشون چی گذشته... 


گفت میلو رفته بودم پیش مارس!

گفتم عه؟ خب چی شد؟ بهش گفتی؟؟

گفت آره بهش گفتم. جوابی داد که اصلا انتظارش رو نداشتم..

میگم چی گفت؟؟ 

وقتی بابا میگه که اون چی گفته گریه ام میگیره! نمیدونم از خوشحالیه یا چی.. جوابی که داده بود دلم رو لرزونده بود. همون لحظه مامان رو هم نگاه کردم دیدم چشماش پر اشک شده. بابا با تفکر و آرامش میگه میلو این جوابی که داد دیگه دهن منو تا همیشه بست منم بهش گفتم بی خیال این خواسته ام میشم چون حرفت اونقدر سنگین و با ارزشه که آدم دیگه هیچ شک و شبهه ای براش باقی نمی مونه..

نفس عمیق میکشم.. یه باردیگه به مردم افتخار میکنم.. به دوست داشتنش...به خوش فکری و درست و صحیح بیان کردنش..

...................................................................


امشب باز مارس مهمان ما بود :) این بار ولی بابا ازش خواسته بود که بیاد و بهش گفته بود دیگه من تست و آزمون و حرفام تموم شده و اجازه داری با میلو حرف بزنی...

قبلش بابا بهم گفت میلو ازش تشکر کن بابت اون جوابی که بهم داد. و بگو که بابامو منقلب کردی... بذار بفهمه که حرفای خوبش روم تاثیر داره و چشم و گوشم رو روی درست حرف زدناش نمیبندم...


بعد از شام بابا اشاره میکنه که بریم یه گوشه  از پذیرایی و حرف بزنیم..


ما رو تنها میذارن. میخوام براش یکمی ادا بیام که میبینم مارس سرش پایینه و انگار نه انگار که من میلوام! خیلی جدی و رسمی!

میبینم که پا نمیده شیطونی کنم :)) منم جدی میشم.. یه سری مسائل رو باهام درمیون میذاره و منم سوالامو میکنم. چیزایی که تا حالا ازش نپرسیده بودم چون فکر میکردم درسته که قصدمون ازدواجه ولی تا وقتی نیاد جلو نمیتونم روش حسابی کنم!

حدود 45 دقیقه ای حرف میزنیم و بعدش تموم میشه. یه چای همگی میخوریم و میره..


بابا گویا گهگاهی از دور نگاش میکرده. گفت میلو اصلا نگاهت نکرد و سرش پایین بود همه اش! میدونم که مارس بابا رو ندیده چون پوزیشن هردومون جوری بود که نمیتونستیم ببینیم بابا رو! البته من همیشه گفتم مارس خیلی به ندرت بهم نگاه میکرد و فقط نگاه های خیره اش مال وقتی بود که توی خلوت بودیم... و باز هم شانس با ما یار بود که خطایی نکردیم و دقیقا مثل دوتا غریبه برای بار اول نشستیم حرف زدیم با هم که بابا ندید چیزی!


................................................................................


این هم از این برنامه ی فشرده ی امروز و دیروز....!















The Characters

چند هفته پیش بود که یه شب بهش گفتم مارس، از وقتی با توام نه تنها حس شعر سرودنم برگشته بلکه بعد از 7 سال دلم میخواد بازم داستان نویسیم رو شروع کنم..

بهم گفت اون داستان 400صفحه ای که نوشته بودی رو قصد نداری تکمیلش کنی؟؟ گفتم نه.. دلم یه چیز دو نفره میخواد.. اگه من بنویسم، توام یه سری از دیالوگ هاشو می نویسی؟؟ گفت که کار سختی به نظر میاد و من سر رشته ای توی اینجور کارا ندارم ولی فکر میکنم چیز جالبی باشه!

گفتم مثلا شاید داستان خودمون رو نوشتم! دیالوگ هایی که برای تو هست رو خودت بنویس.. جمله های خودت بیشتر تاثیر میذاره و آروم و جدی بودنت رو نشون میده! 


گفت باشه... می نویسیم..


.....................................................................................................


این چند روز دلم خواسته واسش یه نامه ی بلند بالا بنویسم. از حس جدیدی ک برام ایجاد شده نسبت بهش و اینکه یه سری از نگرانی هامو براش در قالب ادبیات بنویسم و با دغدغه هام آشنا شه.. البته که هیچی مثل حرف زدن نمیشه ولی من دلم نامه نوشتن میخواد! دوست دارم واسش یه طومار چندین صفحه ای بنویسم که تا به اندازه ی تمام سالهایی ک قراره باهاش زندگی کنم خواسته های احساسیم رو براش بگم! 



Episode 5

شب قبلش مارس با بابا تماس میگیره و میگه اگه امکانش هست برای فردا من خواهر بزرگم و مادرم رو بفرستم منزلتون...

بابا هم اکی میده!


تا نزدیکای صبح مارس رو بیدار نگه میدارم و ازش سوال میکنم درباره ی خواهرش و مادرش.. بهم میگه خواهر بزرگش که قراره بیاد خانوم خوش صحبت و اجتماعی ای هست.. یکمی استرسی میشم. میگم نکنه یه وقت بین حرفاش چیزی بگه که بابای نکته سنج من خوشش نیاد...

میگه ولی مادرم خیلی آرومه و من آروم بودن رو از مامانم به ارث بردم.. میگه میلو حتی ممکنه فکر کنی مامانم چقدر بی توجه هست بهت ولی مطمئن باش که توی دلش همیشه آدما رو دوست داره ولی اصلا نشون نمیده و خانم ساکتیه..


اون یکی خواهرش هم که قراره بیاد رو گفته بودم قبلا که توی فروشگاه مارس دیده بودم و میشناختمش.. همون که خیلی قرتی بود و روی دست و پاش تاتو داشت :| نمیدونستم چطور به مارس بگم که بابام حساسه و بهتره توی جلسه ی اول این خواهرش نباشه.. خوده من حس میکنم که این خواهرش میتونه واسه من دوست خوبی باشه و باهاش خیلی اوقات خوبی رو خواهم داشت ولی بابام روی پوشش حساسه..


با خودم فکر کردم و گفتم بی خیال.. مهم نیست. بالاخره که چی.. همین اول بابا ببینه بهتره تا متوجه باشه اوضاع رو...


صبح زود بیدار شدم.. با مامان رفتیم یه لباس خریدم. اومدیم خونه و کلی همه جا رو تمیز کردم! این وسط دخترک چشم سیاه هم هی اذیتم میکرد :)) میگفت نگاه چجوری داره تمیزکاری میکنه و از این حرفا!


لباس نو رو پوشیدم دیدم اصلا ازش خوشم نمیاد :| تصمیم گرفتم یکی از لباسای قبلیم رو بپوشم.. ولی خب اگه یه مرد همراهشون میومد مناسب نبود!


بابا کلی میوه خریده بود و طالبی هم گرفته بود و گفت براشون آب طالبی درست کنم که وقتی از راه می رسن بهشون بدم!

میگفت این دیدار 20 درصد بعدی قضیه ست! باید ببینم مامانش و خواهر بزرگش چطوری هستن و دستم بیاد که چجوری قراره باهات برخورد کنن! و 30 درصد دیگه اش هم بعد از تحقیق هست! خب اون 50 درصد رو هم که همون اولین روز بابا بهش داده بود، بله بابای من همیشه همه ی مسائل رو اینجوری درصدی ارزیابی میکنه حتی ممکنه با ریز نمره هم بگه، مثلا میگه 79 و نیم درصد خوب بود



سعی میکردم ریلکس باشم! موهامو مرتب کردم. بیریتنی میگفت بذار فر باشه ولی من با موهای فر قیافه ام شیطون میشه که دوست نداشتم! 


به مارس میگفتم چطور باشم؟؟ بهم گفت میلو من فکر میکنم که بهتره روی زیبایی های درونیت تمرکز کنی و مثل همه ی وقتایی که مهربونیت رو از نگاهت به صورت آدما میپاشی با مادر و خواهرم هم اینطور باشی چون اونا به ظاهر اهمیت نمیدن و براشون قلب پاک و نیت درست مهمه...

منم همین فکر رو کردم.. برای همین با خودم گفتم کسایی که دارن میان از عزیزترینای من باید باشن.. مادر مارس تیکه ی بزرگی از مارس رو برای من ساخته! پس یعنی یه تیکه از وجود مارس باید برای من عزیز باشه...


ظهر که خودمون بودیم بابا بهم باز گفت که مارس خیلی پسر خوبیه! نمیتونم براتون بگم شنیدنه این حرفا از دهن بابای آدم چقدرررررررر قوت قلب و شیرینه! من اعتراف میکنم که عشقم به مارس چندین برابر شده...


دیگه کم کم نزدیکای اومدنشون شده بود. من موهام رو نصفه بسته بودم و یه آرایش خیلی ملایم داشتم. قلبم داشت به سینه ام می کوبید. به پیشنهاد دوستا آیت الکرسی رو خوندم یه بار. از خدا فقط خواستم هیچ بی احترامی ای به هیچ احدی نشه حتی اگه قراره این وصلت جوش نخوره اشکالی نداره ولی کسی به کس دیگه بی احترامی نکنه...

به مارس تکست دام که توام بیا. گفت نه میلو. من فقط مامان اینا رو میرسونم و میرم..



زنگ در رو زدن! من خیلی این جمله رو شنیده بودم که "دارم غش میکنم" ولی فکر میکردم یه جمله ی اغراق آمیزه! ولی خب براتون میگم که من واقعا داشتم غش میکردم اون لحظه!

با خودم میگفتم چته؟؟ اینهمه آدم بودن که تو براشون حرف زدی. همیشه اعتماد به نفس داشتی و توی محافل برای بقیه صحبت کردی... ولی فایده نداشت... موقعیت زمین تا آسمون فرق داشت با همیشه..


داشتم از اتاق میومدم بیرون که یهو دخترک چشم سیاه گفت عه مارس هم هست باهاشون!! هیچی دیگه سریعا مجبور شدم لباسم رو عوض کنم. 

چند دقیقه ای طول کشید. نمیتونستم راه برم. عملا پاهام می لرزید و دهنم خشک شده بود! به سختی کنترل کردم خودم رو!


اومدم بیرون و چشمم اول از همه به خواهر بزرگه ی مارس افتاد و دیگه همزمان همشون برام بلند شدن و به تک تکشون دست دادم. اما خواهر بزرگه اش من رو بوسید. مادرش ولی خیلی کوتاه و کم نگام کرد.

نشستم. خواهر بزرگه اش باهام احوال پرسی کرد و من سعی میکردم گرم و محترمانه جوابش رو بدم. مادرش نگاهش فقط روی زمین بود و صحبتی هم نمیکرد.. توی چهره اش دقیق که شدم شباهت های ظاهریش رو با مارس پیدا کردم و لبخند زدم.. مارس چشمای زیتونیش رو از مادرش به ارث برده. ناخودآگاه اون لحظه پیوند قلبی با مادرش برام ایجاد شد...


خواهرش شروع کرد به حرف زدن. خیلی خوب و رسا و محترمانه. حرفاش حاشیه نبود، تند و مغرضانه نبود. بابا هم انگار خوشش اومده بود و توی حرفاش دنبال نقطه ی تفاهم بود. البته که اصلا حرفی از من و مارس نمیزدن! حرف از اوضاع مملکت و اینکه اهل کجا هستن و جبهه و جنگ و اینا بود...


مادرش هم گاهی با تکون دادن سرش یا گفتن "بله بله همینطوره" موافقت خودش رو اعلام میکرد. اون یکی خواهرش هم هیچ حرفی نزد تا آخر و فقط شنونده بود.


بیشترین حرفا رو خواهر بزرگه اش و بابای من زدن. خواهرش چندتایی سوال ازم درباره ی درس و کارم پرسید و جواب دادم...





مامان پذیرایی میکرد. میوه و شیرینی و چای و بستنی.

حدودا یک ساعتی حرف زدن. آخرش خواهرش بهم گفت میلو جان شما حرفی نداری با آقای مارس، خواسته ای، پیشنهادی سوالی؟!!

مادرش همین لحظه بود که من رو نگاه کرد و با لبخند گفت آره دخترم خواسته ای نداری یا سوالی؟؟

من لبخند زدم و گفتم نه. هر خواسته و سوالی باشه پدرم خودشون بهتر میدونن و باهاتون درمیون میذارن من اختیارم دست ایشونه!

مادرش گفت خب آقای کاف شما چطور؟؟ بابا گفت خداوند به من بینشی داده که آدما رو با یه نگاه میتونم ارزیابی کنم.. و من با همون نگاه اول به "آقای مارس عزیز" امتیاز خوبی دادم.. مادرش گفت آقای کاف پسرم همینطوریه. دوست داشتنیه و مثل همین الان که ساکت نشسته ساکته و تا سوال ازش نشه حرفی نمیزنه. خواهراش هم تایید کردن و من هم توی دلم تایید کردم البته :))



بابا گفت اگه بی احترامی نیست و اجازه میدین من میخوام که تحقیق کنم و بیام از محله تون سوال کنم. مادرش گفت حتما تشریف بیارید. حق شماست که بخواید بدونین و ایشالا که شما راضی میشید و هرچی که صلاح بدونین ما احترام میذاریم به تصمیمتون..



دیگه کم کم بلند شدن و تشکر کردن ازمون. بازم موقع رفتن خواهر بزرگش من رو بوسید و مادرش و اون یکی خواهرش فقط باهام دست دادن. و من دوست داشتم یه بار دیگه مامانش من رو نگاه کنه ولی نکرد :دی


مطمئنم که هیچ قصدی نداشت. من خوب یادمه که مارس هم اوایل خیلی کم نگاهم میکرد. مادرش رو دوست داشتم و حس کردم که مهربون باشه..


وقتی رفتن بابا با لبخند و رضایت گفت خانوادش هم اصیل و نجیبن میلو. خواهراش و مادرش کاملا مشخصه که جا افتاده و با شخصیتن و تورو اذیت نمیکنن!


با این حرف بابا نفس عمیق کشیدم. با اینکه خودم هم این حس رو داشتم ولی تایید بابا یه مُهری بود روی دلم.



صبر کردم مارس بره خونه و بگه که خانوادش چی گفتن. گفت که فقط گفتن میلو ناز بوده! و بقیه ی حرفا حول و حوش خانوادت چرخید چون براشون خانواده مهم تر از دختره! حرفای بابات رو برای بابام تعریف کردن و کلی خوشش اومده بود از نحوه ی بیانش و میگفت که باید ببینم باباشو از نزدیک ولی اصلا نگفت تو کی هستی یا چیکاره ای یا چه شکلی هستی اینجا فقط دارن ازم از خانوادت سوال میکنن


خب این خیلی خوبه به نظرم! چون هیشکی قرار نیست خیلی زوم بشه روی من! و بابا و مامانم بسیار آدمای شریفی هستن در مقابل مردم و میدونم که میتونن اوضاع رو خوب هندل کنن..




حالا بابا قراره بره تحقیق کنه! باز استرس دارم. این مرحله هم سختیای خودشو داره. خصوصا که میترسم دم فروشگاهش من رو دیده باشن چندباری که رفتم پیشش...




Episode 4

صبح زودتر از هروقت دیگه بیدار میشم چون هم کلاس دارم هم نمیتونم که بخوابم... تو کمتر از دو ساعت دیگه با هم قرار خواهند داشت!

بهش تکست میدم لطفا هروقت بابا باهات هماهنگ  و جاش رو مشخص کرد سریعا به من خبر بده بعد برو...

میرم توی کلاس. پر انرژی ام ولی خب استرسم بی نهایته. دستام شدیدا یخ کردن!

دوتا مردای زندگیم قراره هم رو برای اولین بار ببینن. هردوشون رو بی نهایت می پرستم. با اینکه عاشق مارسم و ایمان دارم هرگز مثل اون کسی پیدا نمیشه واسم، با اینحال فکر میکنم که بابام رو علیرغم همه ی اخلاق های منفی و مثبتش رها نمیکنم...

از ته دلم و محکم میگم هرچی صلاحه پیش بیاد.. من دیگه اشتباه گذشته ام رو تکرار نمیکنم. اگه صلاح باشه بدون کوچیکترین فکر و حس منفی بابا موافق میشه و اگه حتی ذره ای مخالفت باشه من دیگه نمیجنگم چون یاد گرفتم در مقابل خانوادم هیچ چیز و هیچ کس ارزش جنگیدن نداره حتی اگه بهم ثابت شه که با مارس خوشبخترین آدم زمین میشم...

میدونم که اگه مجبور به جدایی شم خیلی واسم سخته. سخته؟؟ مرگ آوره! اصلا نمیتونم دنیامو بدون اون تصور کنم! میدونم که اگه اینطور شه من ذره ذره آب میشم ولی چاره ای ندارم. اعتراف کردم پیش خودم که با همه ی محکم بودنم توی مسائل دیگه، طاقت تاب آوردن این رو نخواهم داشت ولی هرگز نمیتونم به اندازه ی یه کلمه با بابام مخالفت کنم...

دارم تدریس میکنم که تکست مارس برام میاد. فقط نوشته ساعت ده خیابون فلان.

خیابون فلان دقیقا همون خیابون آموزشگاهیه که الان توشم. میتونم برم دم پنجره و ببینمشون! ولی خب نمیخوام...

قلبم بی نهایت تپشش تند شده و میکوبه به سینه ام! ولی یه طوری آرومم که برای خودم بی سابقه ست! نمیدونم تپش قلبم رو باور کنم یا آرامش درونم رو...

 

دقیقه ها میگذرن.. هرچی میگذره خیالم راحت تر میشه! چون میدونم بابا از کسی خوشش نیاد همون پنج دقیقه ی اول قائله رو ختم میکنه! مثل همون سری قبل که پسره از اون راه طولانی پاشده بود اومده بود ولی بابا در حد چندتا جمله حرف زده بود باهاش و ازش خواسته بود سریعا برگرده شهر خودش و دیگه برنگرده اینجا!

یک ساعت و نیم میگذره که مارس تکست میده و فقط شکلک بوسه برام فرستاده! طاقت نمیارم براش می نویسم بوس چیه آخه بگو ببینم چی شد زود باش سریع بگو نمیتونم بهت زنگ بزنم سر کلاسم خودت بگو همه چی رو...

از شاگردام میخوام جزوه ی تمریناشون رو دربیارن و حل کنن! اینطوری اونا سرشون به اون گرم میشه و منم لازم نیست درس بدم و یکمی آروم میشینم تا ببینم اوضاع چی شده...

سه دقیقه بعد بهم تکست میده:

رفتارش خوب بود و اسم کوچیکمو پرسید و بعد از اون هی اسمم رو صدا میکرد. بهم گفت وضع مالی خودت و خانواده ات اصلا برام مهم نیست ولی من بهش گفتم که فروشگاه دارم و کجا کار میکنم و هرچی دارم از خودم دارم بدون کمک کسی. تعداد خانوادمو پرسید و اهل کجا هستیم و بیشتر از اینکه از من بپرسه از خودش گفت! بهش گفتم فعلا با خانوادم موضوع رو مطرح نکردم چون میخواستم اول ببینم نظر و اجازه ی شما چیه و اون گفت که اول از همه خواهرت و مادرت رو بفرست تا از نزدیک میلو رو ببینن و ما هم ببینیم مادرت اینا رو تا بعد تصمیمات بعدی رو بگیریم. و بهم آدرس داد!! بهم گفت همین که از طریق مدیر اقدام کردی خیلی خوشم اومده و مدیر هم بهم گفته این چند سالی که شاگردشون هستی پسر خوب و سر به زیری بودی. میلو تعجب میکنم که چرا اصلا آدرس محل کارم و خونمون رو نپرسید و بیشتر از خودش برام گفت!!!! میلو من فکر میکنم که فهمیده رابطه ای داشتیم ولی پیش خودش این موضوع رو حل کرده و همین براش مهم بوده که احترامش رو نگه داشتیم و مدیر رو واسطه قرار دادیم و برای همین چشمش رو روی مسائلی که احتمال میدم فهمیده بسته...

من؟؟ چشمام به وضوح پر از اشک شده! من بابام رو خوب میشناسم! میدونم که وقتی از خودش برای کسی میگه یعنی خوشش اومده یعنی دوست داشته که براش حرف بزنه.. میدونم که وقتی بهش گفته وضع مالیت برام مهم نیست یعنی خود طرف براش مقبول بوده و با خودش فکر کرده که خودش صلاحیت داره باقی چیزاش مهم نیست!

کلاس تموم میشه! اونقدر خوشحال و البته شوکه شدم که نه اشکم میاد پایین نه صدایی ازم در میاد! باورم نمیشه! سریعا خودم رو میرسونم خونه. بی صبرانه منتظر میشم ک بابا بیاد خونه تا از دهن خودش موضوع رو بشنوم.. میدونم که به محض اینکه بیاد خونه از صورتش میفهمم که چه حسی داره. مامان نیست و رفته تهران کار داشت. تنهام خونه. هیچکی نیست باهاش حرف بزنم. بلاگفای لعنتی هم اوضاعش اینطوریه و نمیتونم بخونمتون تا وقتم بگذره..

صدای در میاد. از جام میپرم بیرون. سعی میکنم عادی باشم. میز غذا رو میچینم و بابا میاد.. همون حین که داشتم غذا رو می کشیدم گفت دیدمش!

گفتم عه؟ خب؟؟

گفت بسیار پسر مودب، مرتب، متین و مقبولی بود!!

گفتم اینا رو همه رو با یه نگاه متوجه شدی؟ گفت آره ازش مشخص بود. باهاش حرف زدم و براش از تجربه های خودم گفتم. ازش تشکر کردم که از طریق مدیر اقدام کرده و بهش بابت این جریان 50 امتیاز میدم اون باقی مونده اش هم رو هم بعد از تحقیق و دیدن خانواده اش میگم که میدم یا نه!

گفتم پس یعنی خوب بود؟؟

گفت آره میلو دلم روشنه و مهرش به دلم افتاد، پسر آروم و جدی ای بود و جمله هاش رو دقیق و مناسب انتخاب میکرد... حالا بهش گفتم توی هفته ی جدید یه وقتی رو مشخص کنه فقط یکی از خواهرهاش و مادرش رو بفرسته تا ببینم خانواده اش رو و محک بزنم که چجور افرادی هستن... ولی خودش که با حیا و نجیب بود!

دیگه بقیه ی حرفای بابا رو نمیشنوم.. توی دلم برای مارس میمیرم..  بابا دقیقا جمله ای رو گفت که من همیشه در رابطه با مارس میگفتم! با حیا! نجیب!

با خودم میگم بیخود نبود که اینهمه مدت عاشقش بودم و همیشه میدونستم حرفا و کاراش به جا و درسته.. دل توی دلم نیست.. محکم میگم خدایا شکرت...

بابا که میره بهش زنگ میزنم. تا جواب میده میگم سلام پسر مورد علاقه ی پدره من!!

میخنده بلند بلند! از همون خنده هایی که دودمان من رو به باد میده...

....................................................

 

به قول بابا 50 درصد دیگه هنوز مونده. ممکنه خیلی چیزا پیش بیاد و من هنوز نمیخوام با قاطعیت بگم که همه چی اکی شده... مارس میگفت میلو تا من تورو نبرم توی خونه ی خودم خیالم راحت نمیشه و تا اون روز هزارجور اتفاق ممکنه بیفته و از دست ما ممکنه خارج باشه...

منم به حرفش ایمان دارم. نمیخوام بگم الان دیگه همه چی اکی شد و ما داریم ازدواج میکنیم! خانواده ها رکن اصلی این ماجرا هستن که هنوز هم رو ندیدن. هم من و هم مارس بی نهایت به رضایت خانواده هامون اهمیت میدیم و برامون مهمه مهره های اصلیمون با رضایت کامل با این جریان موافق باشن و حتی اگه ذره ای مخالفت باشه ما نمیجنگیم.. بخاطر همین هنوز به انرژیاتون نیاز دارم...

 

این چندتا پست اخیر رو که می نوشتم با خودم هی منصرف میشدم میگفتم چرا میام اینا رو توضیح میدم به بقیه؟ هیچ وقت توی وبی نخوندم که اینقدر دقیق همه چیز رو بگه. با خودم گفتم سیاستش رو ندارم لابد! خیلی ها وقتی داشتن این پروسه رو طی میکردن هیچ صدایی ازشون درنیومد و یهو اومدن گفت تاااااااداااااااااااااااااااااا ازدواج کردیم!!!

خب نمیدونم شاید هرکس یه فکری داره. بهم این حس دست داد ک کارم چیپه اینهمه توضیح دادن با جزییات کامل! ولی خب واقعا لذت میبرم از نوشتنش!


غلط های تایپی رو ببخشید خیلی عجله دارم