being a fit girl

خب از اونجایی که دوست ندارم هی تسلیت بشنوم سریعا یه پست دیگه میذارم تا جو کامنتام عوض شه :)


................................................................................

این روزا با خودم فکر میکنم راجع به هیکل!! بعد پستی که امروز از پرستو  و پیجی که آنا معرفی کرده بود خوندم بیشتر منو به فکر فرو برد. با خودم چند روز پیش میگفتم که چرا وقتی دخترای خارجی رو نگاه میکنم میبینم همشون اکثرا هیکل های خوبی دارن ولی دخترای ما وقتشون رو صرف چهره میکنن؟؟؟!


اون چند روزی که با بیریتنی سفر بودیم وقتی رفته بودیم پلاژ بانوان اولش که هنوز توی رختکن بودیم مثلا دخترای خیلی قرتی و خوش تیپ رو میدیدم که خیلی هم خوشمون میومد از قیافه هاشون! بعد به محض اینکه لباساشون رو عوض میکردن و لباسای مخصوص لب دریا رو میپوشیدن میدیدیم که اوه چه هیکل افتضاحی!

من و بیریتنی معیارای خودمون رو داریم برای اینکه بگیم یکی خوش هیکله یا نه..

خود من از بچگی با ورزش آشنا بودم و همیشه توی محیط های ورزشی بودم. چشمم عادت کرده به دیدن بدن های ورزیده و اصولی!

اینکه صرفا لاغر باشی، یا چربی نداشته باشی از نظر من کافی نیست...

من پاهای ورزیده، بازوهای ظریف در عین حال سفت و محکم، خط زیبای شکم، شونه های ظریف ولی متمایل به سمت عقب، گردن کشیده و بدون چربی (اصطلاحا همون غبغب)، باسن سفت و خوش فرم رو سریعا با یه نگاه تشخیص میدم. خیلی ها توهم خوش هیکلی دارن درحالیکه لاغرن و حتی استخون های قسمت بالای قفسه ی سینه شون زده بیرون یا حتی سی.نه های خیلی ریزی دارن، یا بازوهاشون خیلی لاغر و استخونیه که این واقعا از نظرم لاغریه محضه. معیار من اینه که خوش اندام بودن به لاغری نیست...


بعد دیدم من بیشتر از اینکه همیشه پولم رو صرف وسایل آرایشی، لباس های خیلی شیک، و آرایشگاه رفتن کنم، خرج باشگاه رفتن، تغذیه ی سالم داشتن، و استخر رفتن کردم. (البته من خودم رو هم خوش هیکل نمیدونم بخاطر اینکه اون خطی که عاشقشم روی شکمم نمیفته هیچ وقت! نیایید بگید این پست توهین بوده به لاغرا یا چاق ها!! من ایده ی خودم رو دارم برای اینکه بگم کسی خوش هیکل هست یا نه...)

 از این بابت که پولم خرج اینا شده خیلی خیلی خوشحالم. من حتی راجع به برندهای آرایشی یا رنگ مو هیچیه هیچی نمیدونم! یعنی وقتی میرم لوازم آرایش بخرم کاااملا تابلوئه که نمیشناسم جنس خوب رو!

بعد ولی کافیه راجع به هیکل و ورزش کسی سوال کنه، با اینکه ممکنه جواب خیلی چیزا رو ندونم ولی بسیاااار مشتاقم تا توی بحثش شرکت کنم و یاد بگیرم یه چیزایی!


دارم فکر میکنم چرا دخترامون انقد بی اهمیتن نسبت به هیکلاشون؟؟ من اون وقتا که دانشجو بودم کارشناسیم، وقتی توی زمستون بعد از تموم شدنه کلاسام توی تاریکی می رسیدم خوابگاه سریع لباسامو عوض میکردم و میرفتم باشگاهه خود دانشگاه بچه ها میگفتن چه حوصله ای داری با اینهمه خستگی و توی این سرما و تاریکی!! حتی بعضی وقتا که برمیگشتم نیم ساعت دیرتر هم می رسیدم خوابگاه ولی دیگه مسئولش میدونست من میرم باشگاه و دیر می رسم...

اون وقت همین آدما اگه میفهمیدن یه آرایشگاهی بخاطر افتتاحیه اش قیمت هاش رو پایین میگه، حتی اگه اون سر شهر هم بود می رفتن...



بعد ولی میدونی امروز با خودم چی فکر میکردم؟؟ که خیلی دارم خودمو بابت فیت بودن اذیت میکنم. همیشه اذیت کردم خودم رو...

با اینکه عاااااشق خوراکی هام، عاشق غذام، عاااااشق و دیوونه ی بستنی ام، ولی همیشه با وسواس و سختی اینا رو خوردم یا اگه هم نه، بعد خوردنش عذاب وجدان گرفتم! 

با خودم میگم هیچ کس نتونسته از هیکلم ایراد بگیره و همیشه همه گفتن که استایل خوبی دارم (من اصلا لاغر نیستم، توپرم) ولی هیچ وقت خودم از خودم راضی نبودم! گفتم تگاه کن به دخترای دیگه که اصلا اهمیتی نمیدن به هیکل هاشون و همشون شل و وارفته اند... تو که از اونا خیلی بهتری..

امروز با خودم گفتم بیا و یه کاری کنیم! بیا به همون پیلاتس رفتن ادامه بدیم، روزی نیم ساعت یا یه روز درمیون نیم ساعت پیاده روی رو هم انجام بدیم ولی دیگه از خوردن لذت ببریم بدون عذاب وجدان! مثلا اگه دلم دو تا بشقاب ماکارونی پر با سس فراوون میخواد بخورم! مثلا اگه دلم یه بستنی پر از خامه میخواد بخورم! خب چرا من اینهمه خودمو اذیت کردم آخه وقتی حتی چربی انباشته و بد ریخت توی بدنم ندارم و عضله های پام ورزیده ست و بازوی لاغر و یا شل ندارم.. خب همینا بسه دیگه :( نیس؟؟!

32

درسته که بلاگفا اکی شده ولی حوصله ام نمی کشه برم اونجا و فکر میکنم عادت کردم به همینجا!

خب راستش این چند روزی که گذشت درگیر مراسم فوت شوهر خاله ام بودیم. همون پست قبل رو هم گذاشته بودم یه روز گذشته بود از فوتشون ولی نمیخواستم پست سالگردم توش خبر بد باشه.

دو ماهی بود که مریض بودن و حالشون اکی نبود. دیگه این آخریا خیلی حالشون وخیم بود و من میدونستم که اتفاقای خوبی در انتظارمون نیست و حتی برای تاریخ عقد هم هی معطل میکردیم.. با اینکه یه تاریخی رو آخر فیکس کردیم ولی میدونستم باید تغییرش بدیم..

و همینم شد. بعد اونقدر من به خاله هام وابسته ام و برام مهمه حضورشون که برام مهم نیست تاریخش رو تغییر بدم و باز باید بریم اون پروسه ی آزمایش رو انجام بدیم از اول... روم نمیشد به مارس بگم. با اینحال خودش اون روزی تماس گرفت و گفت میلو چهلم شوهر خاله ات کی هست؟؟ گفتم چطور؟ گفت میخوام برم محضر صحبت کنم تاریخش رو عوض کنم! بعد من از خوشحالی گریه ام شده بود! بهش گفتم مارس خاله زیبا گفته بود که اگه قبل از چهلم باشه ما هیچ کدوم حتی برای محضر هم نمیاییم چه برسه به جشن.. مارس گفت درستش هم همینه و نباید ناراحت شی. ما باید درک کنیم و احترام بذاریم و تاریخمون رو عوض میکنیم!

بعد من خنده  ی ذوق و گریه ی شوقم قاطی شده بود پشت تل. میگفتم مرسی که میفهمی اینارو!

بعد با خودم گفتم چقدر خوبه که برام خوبی های آدما عادی نیست. و چقدر خوب تره که قدر فهم و شعور آدما رو میفهمم و لذت می برم! شاید کس دیگه باشه بگه خب درستشم همینه اگه اینطوری نمیکرد باید ایراد میگرفت ازش! ولی من میگم هیچم اینطور نیست. میتونست نکنه این کارو ولی حالا که کرده باید ازش تشکر کرد. چرا نباید بابت درک و فهم آدما ازشون متشکر بود؟؟؟



اونجا که بودیم توی مراسم و اینا، خانومای فامیل انگشتر رو که دستم میدیدن میومدن بهم تبریک میگفتن. بعد خیلی هاشون بهم میگفتن که تورو ما خیلی دوست داریم و همیشه ازت تعریف میکنیم. بعد با یه لحن محکم و مطمئنی میگفتن که الهی خوشبخت بشی.

خب بله من اون دختر محبوبه ی توی فامیلامون هستم 



.................................................................................

توی اون گیر و دار بسته بندی میوه ها و تدارک دیدن برای افطار و شام مهمونا و بدو بدو کردنا  با خودم فکر میکردم که واقعا چقدر مسخره اس فرهنگمون. که همییییییشه توی هر چیزی و هر اتفاقی بیشتر از اون که نگران خود اون اتفاق باشیم نگران حواشی اون هستیم.. مثلا توی عزا یا توی عروسی.. همه چیییییییز ختم میشه به اینکه یه وقت زشت نباشه جلوی مهمونا...

مثلا چرا خاله ای که شوهرش رو از دست داده و بچه هایی که پدرشون رو، به جای اینکه بشینن سوگواری کنن یا حداقل توی حال خودشون باشن هی باید نگران میوه ها باشن! یا از اون مسخره تر نگران این باشن که یه وقت چاقوی یه بار مصرف کم نیاد!! مسخره نیست؟؟؟

بعد مراسم اروپایی ها رو توی ذهنم مجسم میکنم. درسته که توشون نبودم و از نزدیک ندیدم ولی خب همین فیلمایی که ازشون میبینیم. یه چند نفر میرن و در کمال آرامش اون آدم رو توی یه جای خنک و سرسبز دفن میکنن و همونجا همه چی تموم میشه. خاله زیبا میگه بس که بی عاطفه اند..

من نمیگم اونقدر یخ و خشک باشه. ولی میگم آخه یعنی چی؟؟ اینهمه مراسم طولانی و همش هم هربار نگرانی برای مهمونا اینا فرسایش میده ذهن و آرامش آدم رو! بعد نمیدونم آرامگاه شهر شما چطوریه. ولی اینجا که بهشت زهراش توی بدترین منطقه ی ممکنه که اونقدر راهش دوره و اونقدر اون اطراف بیابون و مسخرس که هربار که میخوایم بریم اونجا باید من یه بسته قرص مسکن بردارم و یه کلمن آب! بدتر از همه اینکه قبرهای جدید رو چون اطرافش خالیه ما باید همش روی یه جاهای باریک که هرلحظه امکانش هست پرت شیم توی قبرها وایسیم و سوگواری کنیم اونم با یه مداحی که صدای بلندگوش گوش خراش ترین صدای ممکن رو تولید میکنه.. کلا همه چیش به بدترین حالت ممکن آدم رو عذاب میده...خب چرا نمیتونیم آروم تر این مراسم رو برگزار کنیم؟؟ چرا مهمونایی که میان فقط برای تسلیت نمیان؟؟ میان چتر میشن روی سر صاحب عزا و اونم توی این شرایط که ماه رمضونه هم افطار میمونن هم شام!


...................................................................................




من تا حالا هیچ مرگی جز همون فوت آقای اف (قدیمی ها در جریانن، دوست صمیمی پدرم که پارسال فوت شد) برام ناراحت کننده و سخت نبود.. هنوزم که هنوزه گریه امه از نبودنش.. باور کنین همین الان که دارم می نویسم بغضی شدم... بعد ولی همون روزا هم وسطای مراسم دلم میخواست برم خونمون و دوش بگیرم و ریلکس کنم و عصرش برم با مارس بیرون و یکمی دور شم از اون جو. این ربطی داره به خبیث بودن؟؟ من واقعا غمگین بودم اون روزا. ولی من نمیتوووووووووونم ساعت های خیلی زیاد غم داشته باشم و فضای حزن آلود رو تحمل کنم حتی اگه اون فرد از دست رفته برام خیلی عزیز باشه... بعد خدا رو شکر که تا حالا صاحب عزا نبودم نمیدونم واقعا شرایطش چطوریه ولی فکر میکنم که چقدر سخته تا چند روز متوالی آدم غصه داشته باشه و در همون حین حواسش هم باشه مهموناش چیزی کم نداشته باشن... سخت نیست؟؟



4/4/94

چهارِ چهارِ نود و چهار، در حالیکه در صد و چهارمین هفته ی رابطمون بودیم و ساعت 4 بعدازظهر سالگرد اولین دیدار ما بود ما وارد سومین سالمون شدیم!

صبحش رفتیم برای آزمایش و همونطور که مهسا گفته بود از من آزمایش خون گرفته نشد و بهم واکسن کزاز زده شد که هنوزم که هنوزه دستم به طرز فجیعی درد میکنه...




صبحش مارس اومد دنبالم و راهی آزمایشگاه شدیم.

خیلی الکی معطل شدیم. موقع تست (ببخشید!) اد.رار هم من نمیدونم از استرس بود یا چی اصلا بدنم باهام همکاری نکرد و ما دقیقا یک ساعت و نیم معطل جیش بنده بودیم!! :| (بازم ببخشید)! 


بعدش همه ی دخترا (که اونجا بهمون هی میگفتن عروس خانوما) رفته بودیم توی یه اتاق برای واکسن، خانومه که واکسن من رو زد دستم رو نگاه کرد گفت واو چه انگشتر خوشگلی!! خب اونجا چندتا دختر دیگه هم بودن که هممون توی یه شرایط بودیم! بعد همشون زوم شدن روی انگشتر من که مال من مگه چجوریه که خانومه فقط به این اشاره کرده! بعد همشون دورم جمع شده بودن یکی یکی دستمو میاوردن بالا میگفتن ببینم انگشترت رو!!! و بعد آدرس مغازه ی طلا فروشی و قیمتش رو میپرسیدن :|



...........................................................

اون روز هر چند دقیقه یه بار با ذوق و هیجان به مارس میگفتم سالگردمون مبارک!! یکمی هم از روزای اول حرف زدیم! و من بهش میگفتم که درسته که اون روزا از نظر خودم رابطمون توی بهترین موقعیت ممکن بود و فکر میکردم تو بی نهایت با من خوبی ولی الان که مقایسه میکنم میبینم که اون روزا اتفاقا با توجه به چیزی که الان هستیم خیلی هم عادی و یخ بودیم حتی!!! بعد آرشیو دوسال پیشم رو میخونم میبینم که نه انگار همه چیز اکی بوده اون موقع هم! ولی چرا پس الان که مقایسه میکنم میبینم از لحاظ عاطفی مارس هزار درجه با من مهربون تر و با احساس تر شده؟؟!




........................................................


توی همون پروسه آزمایش و اینا وقتی صدامون میکردن یا دخترایی که کنارم بودن حرف میزدن مثلا ازم میپرسیدن شوهرت کدومه من جا میخوردم! من هنوز به این واژه عادت نکردم! به مارس میگفتم نمیخوام هم عادت کنم به این. من دلم میخواد تا همیشه تایتل بی اف رو برام داشته باشی! خب عجیبه ولی نمیدونم این حس از کجا میاد! شاید واسه اینه که دور و اطرافم هیچ شوهر خوبی وجود نداشته و این واژه واسم حس منفی داره! نمیدونم..


بعد من میخوام یه اعتراف خودخواهانه کنم اینجا! من واقعا از اینکه مارس رو دارم و انتخابش کردم بی نهایت راضی ام! وقتی با مردای دیگه که توی اونجا بودن مقایسه اش میکردم به خودم میبالیدم. اصلا هم ربطی به ظاهر نداشت چون همیشه هم گفتم مارس اصلا به لباساش اهمیت نمیده. من از این جهت خوشحالم که مارس همیشه در نهایت احترام باهام برخورد میکنه. با اینکه صمیمیت بینمون خیلی زیاده ولی هیچ وقت نشده محبت و احترامش رو از یاد ببره. مثلا وقتی با همه ی مردای دیگه منتظر وایساده بودن تا اون کلاس آموزشی ما تموم بشه وقتی برگشتم بهم گفت چه زود "تشریف" اوردی! این درحالی بود که شنیدم مردای دیگه به خانوماشون میگفتن عه چه زود اومدی یا عه بپر بریم بالا! 

خب این که در رو واسه خانوم باز کنی یا واسش صندلی رو بکشی عقب یا بذاری هرجایی اول خانومت وارد شه دیگه همه اینو بلدن! کسی که اینا رو بلد نباشه دیگه واقعا جای تعجب داره! 

من فکر میکنم یه سری کلمات هست که باید توی ادبیات آدما رعایت شه و این نوع حرف زدنه مارس هست که حس احترام رو در من ارضا میکنه، نه در باز کردن و صندلی عقب کشیدن و بلاه بلاه بلاه. این رو فقط دخترایی که خودشون هم مواظب ادبیاتشون هستن میفهمن! من هیچ وقت توی زندگیم هیچی به اندازه ی ادب برام مهم نبوده. خب هرکسی یه مدلی داره و یه معیاری! من معیارم اینه که کلاس داشتنه آدما رو به تیپ خوب داشتن و تمیز بودنشون نمیدونم. یه آدم وقتی از نظر من باکلاس و با پرستیژه که کلمات درستی توی واژگانش داشته باشه و من بی نهایت به گفتار آدما حساسم و کوچیکترین حرف غیرمتعارف اون آدم رو از لیست افراد های کلس من پاک میکنه برای همیشه! مثلا وقتی یه دختر به دوستش میگه خر یا خنگ یا احمق یا خرس یا چه میدونم همین کلمه ها که باب شده این روزا و نشونه کول بودن شدنه!!! این واژه ها اون آدم رو به شدت از چشم من میندازه که با دوستش اینطوری حرف میزنه!! (توضیحش سخته واسم! مثلا من خودم ممکنه همین کلمه ها رو برای اشیا یا غریبه ها به کار ببرم اما برای اطرافیان و دوستام هرگز!) حالا هرچقدرم اون آدم خوش تیپ و تمیز و پولدار و دانا باشه اون از نظر من  فقط یه آدم خوش تیپ و تمیز و پولدار داناست، نه یه آدم با کلاس!! 




...........................................................


شبی که با هم حرف میزدیم و تصمیم گرفته بودیم راجع به چیزایی که بدمون میاد هم حرف بزنیم بهش گفتم مارس من از بچگی عادت داشتم واسه خودم پرایوسی داشته باشم. توی اتاقم بودم همییییشه و خیلی کم تایم گذروندم با خانواده ام. و همینطور توی خوابگاه هم همین رویه رو داشتم و هروقت که زیادی دورم شلوغ میشد کلافه میشدم و همیشه واسه خودم از تخت خوابگاه یه پتو آویزون میکردم که حکم پرده رو داشت. حتی وقتی با بیریتنی هم اتاقی بودم چند ساعتی رو اون پتو رو می کشیدم و توی خلوتم میشستم دراز میکشیدم یا کتاب میخوندم یا فیلم میدیدم! یعنی هیچ وقت عادت نداشتم مدام یکی کنارم باشه یا همش تایم بگذرونم با کسی. گفتم دلم میخواد این قسمت از من رو درک کنی، گفتم خوشم نمیاد مدام بچسبم بهت یا ازم بخوای باهات حرف بزنم. اجازه بده چند ساعتی از روز رو برای خودم باشم. توی اتاق کارگاهم باشم (بله خب یادتونه که گفته بودم یه اتاق قراره کارگاه من باشه) و اگه هم میام پیشت میشینم ازم نخواه مدام برات حرف بزنم! گفتم فکر نکن اگه توی اتاق میرم یا اگه خیلی حرف نمیزنم دلیل بر دوست نداشتنمه! من ذاتا آدم آروم و کم حرفی ام. 

بعدتر گفتم که من هیچ علاقه ای به تی وی ندارم و حتی ماهواره. میتونی حتی تهیه نکنی اینارو. من توی این بیست و چهار سال و چند ماه زندگیم مجموعا شاید 100 ساعت نشده باشه که تی وی دیده باشم. فیلم توی پی سی یا لپ تاپ چرا. ولی اینکه مداااام برنامه ها رو دنیال کنم نه اصلا. واسه همین میتونی خیلی راحت برنامه های ورزشی و یا اخبار رو دنبال کنی ولی اجازه بدی اون ساعت ها منم پی کار خودم باشم یا بشینم پهلوت بی سر صدا به کارم برسم!

خیلی موافق بود با حرفام و خوشش اومد از این که صادقانه بهش گفتم نیازم رو!


از سری دیگه نیازهام این بود که مرتب باشه! که وسایلش رو پرت نکنه روی تخت یا مبل! گفت که البته این براش خیلی سخته و همیشه عادت داره لباس هاش رو روی تختش میندازه! خب من فکر میکنم یکمی توی این مورد به مشکل بخوریم چون من بی نهایت به خلوت بودنه ظاهر خونه حساسم (این البته اصلا درمورد توی کشو و کمدها صدق نمیکنه چون اونجاها شلوغه همیشه ولی ظاهر همیشه مرتب باشه باید!). گفت که سعی میکنه رعایت کنه این رو. ولی میدونم که براش خیلی خیلی سخت میشه!!


نترس!

خلال دندون رو بر می دارم. روی در لاک پاک کنم چند قطره لاک های مختلف میریزم و با نوک خلال دندون از هر رنگ یه نقطه روی نوک ناخنم میذارم! من همیشه عاشق طرح های ریز و ظریف و رنگی روی ناخن بودم! 

لباسام رو چک میکنم. مانتو سبزه و شال سبز فسفریه رو برمیدارم...

موهامو از وسط باز میکنم و به سمت شقیقه هام می کشم بالا!

به مامان میخندم!می گم مامان دیگه لازم نیست دروغ بگم یا بپیچم خونه رو! من دارم با مارس میرم بیرون!!

بعد از این جریانای رسمی شدن فرصت نشده بود با هم بریم بیرون. همه ی دیدارهامون توی خونه ی ما و به صورت خیلی رسمی و فاصله دار به لحاظ فیزیکی انجام شده بود!

مارس میاد دقیقا جلوی در خونه! دیگه لازم نیست کارآگاه بازی در بیاریم من برم با ماشینم یه گوشه و اون بیاد دنبالم و بعدش با هزارتا استرس که ماشینم جاش خوب باشه و کسی نبینه اونجا رو ترک کنم و برم پیش مارس!! 


براش شربت لیموی تازه با چندقطره بهار نارنج درست میکنم و یه لقمه هم میگیرم. میدونم از شرکت اومده خسته و تشنه ست..


مامان از پنجره داره مارو نگاه میکنه! سوار میشم. تا میشینم نیش هردومون از کجا باز میشه تا کجا! خنده مون از این بابته که یعنی بالاخره گیر اوردیم هم رو!!!



تا دور میشیم مارس من رو میکشه سمت خودش و چندتایی صورتم رو میبوسه :) این بوسه ها تا آخرین لحظه ای که منو برسونه ادامه داشت!

اول میریم سمت آموزشگاه تا لیست نمرات و برگه های آخر ترم رو تحویل بدم! میخوام اون دست خیابون پیاده شم که مارس میگه صبر کن بینم! میبرمت جلوی در اون خراب شده که دیگه هر بنی بشری که اون تو بود و من دو سال هی باید مواظب میبودم ما رو نبینن با هم الان دیگه ببینن!! 

با اینکه جای پارک نیست ولی انقد صبر میکنه تا اونجا خالی شه و میبره درست دم در آموزشگاه پیاده ام میکنه! خنده ام میگیره از این کارش! میگه حالا برو بذار چشم همه دربیاد! :پی



میریم چندجایی رو سر میزنیم که کارامون رو برسیم برای عقد و محضر و اینجور چیزا.


اولین محضر رو که میخوایم بریم تو مارس میگه میلو کجا داریم میریم؟؟ من با تو دارم میام بریم محضر؟؟ باورت میشه؟؟!

میخندم!

توی خیابون چندتایی آسنا میبینیم! با نیش باااااااز میگم مارس دیگه لازم نیست از هم جدا راه بریم!!


بالاخره یه جا رو انتخاب میکنیم. که اصلا هم هیچ خبری از سفره ی عقد آنچنانی و دکور عالی نیست. هیچ ربطی هم به قیمتش نداشت چون چه شیک ترینش چه چیپ ترینش همشون یه نرخ ثابت داشتن ولی ما به چند دلیل اونجا رو انتخاب کردیم. همین که اونجا بهم حس خوبی منتقل کرد برام کافی بود تا بگم همینجا رو رزو کنیم.. 


دو ساعتی طول کشید تا این کار رو انجام بدیم... بعدش همینطوری یکمی دور زدیم توی خیابون! ساعت رو نگاه کردم گفتم مارس هیچ حواست هست که ساعت شده هشت و بیست دقیقه و من هنوز بیرونم باهات و استرس نداریم؟؟ :)) کلی خندید از این حرفم!! قبلا هربار که هرجایی می رفتیم من از ساعت یه ربع به هشت شروع میکردم به آواز "برگردیم برگردیم" سر دادن! 

مارس گفت تولد بابای تو هست بذار بریم براش یه چیزایی بخرم. هرچی اصرار کردم فایده نداشت. طبق معمول مارس دنبال چیزای کاربردی میگشت. خب جای تعجب نداره که سر از لوازم یدکی ماشین دراوردیم و برای ماشین بابا کلی خرت و پرت خرید!!



نزدیکای ساعت نه شده بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره. با استرس گوشیم رو از توی کیفم دراوردم دیدم شماره ی خونه ست گفتم وای مارس.. بعد در کسری از ثانیه یهو زدم زیر خنده :)) هیچ حواسم نبود که دیگه ترس و استرسی در کار نیست! مامان بود! گفت به مارس بگو شام بیاد اینجا! 

وقتی قطع کردم اونقدر خندیدم و صدای ذوق ایجاد کردم که مارس هم به خنده افتاده بود! میگفت دیدی نترسیدیم دیگه؟؟ دیدی راستش رو گفتیم؟؟ :))



نمیتونم توصیف کنم اون فشار عصبی ای رو که دیگه گورش رو گم کرده از لحظه هامون!! 

...........................................................................................





این روزا بابا تا فرصتی گیر میاره میشینه باهام صحبت میکنه. راجع به مسایل مختلف بهم ادوایس میده و نصیحتم میکنه حواسم به زندگیم و مارس باشه! بهم میگه اون اخلاقش خوب و آرومه! تو ولی نیستی! من از تو می ترسم!! روی خودت این مدت کار کن و یاد بگیر که صبورتر باشی!! مارس رو اذیت نکن مثل اون دیگه هیچ جا پیدا نمیشه!!! من؟؟ میگم چشم!میگم مرسی که حرفای خوبی میزنی بهم و مثل اغلب باباهای دیگ نیستی که دختراشون رو پر میکنن تا پر مدعا و متوقع رفتار کنن!


بابا سهم خودش رو برای خوب بودن و پیشرفت کردنه من خیلی خوب ایفا کرده! حالا ازم میخواد که رفتارم متواضع باشه دربرابر آدمایی که قراره از این به بعد جزیی ازشون باشم! من میبینم خیلی باباها هیچ نقشی توی پیشرفت بچه شون نداشتن ولی اینجور وقتا تازه یادشون میفته دخترشون رو ببرن بالا و توقعات بیجا از داماد داشته باشن!!


خب من خیلی باید خوشحال باشم که خانواده ام من رو به صبر، گذشت، و سازش دعوت میکنن!






..

یه فصل از پایان نامه رو پیش بردم اینجوریاس عزیزم!!


حس بهتری دارم. نت گردی رو کمتر کردم. به کارام می رسم. این روزا رزومه ام رو برای چندتا شرکت خصوصیه خوب توی تهران فرستاده بودم که همشون با هم توی همین یکی دو روز زنگ زدن. ولی میدونی چی شد؟؟ درست با آخرین تماسی که باهام گرفته شد تصمیم گرفتم که دوست ندارم واقعا زندگی کارمندی رو! من الان دیگه هفت سال شده دارم کار میکنم و تایمم دست خودم بوده. خودم خواستم صبح رفتم نخواستم عصر رفتم. اگه هم هیچ کدوم رو نخواستم روزای آخر هفته رو فقط رفتم. حقوقم؟؟ درسته که ماهیانه نیس درسته که ممکنه خیلی کم باشه ولی در مقیاس با کاری که انجام میدم و آزادی ای که توی تایم دادن دارم واقعا دارم لذت میبرم! برای همین تصمیم گرفتم تعداد شاگرد خصوصی هامو بیشتر کنم. البته این خودش مستلزم اینه که بهت آدما اعتماد کنن تا برای کلاس خصوصی پول خرج کنن. خوشبختانه همین یه سال اخیر این اتفاق افتاده و چندتایی برام جور شدن که همشون هم پولای خوبی میدن! خب چی از این بهتر؟ مگه حتما باید هرروز صبح ساعت شیش پاشم و عصر له شده برگردم و یک سوم از روزم رو توی مسیر رفت و برگشت باشم؟؟؟ من نمیخوام این مدلی زندگی کنم...

اون روزی به مارس میگفتم میشه روی من به عنوان یکی از ستون های درآمد نگاه نکنی؟؟ من فقط میتونم بهت قول بدم که پولامون رو درست خرج کنم و مقداری رو هم که خودم درمیارم ممکنه بستگی به مودم داشته باشه که یه ترم فول تایم برم یه ترم کمتر... مارس گفت همین شیوه بهترینه و من دوست ندارم تو خسته بشی...


خب من فکر میکنم که دوست دارم تایم آزاد خودم رو داشته باشم. هیچ کس ندونه دیگه فک کنم دوستای قدیمیم بدونن که مثلا من چقدر به ورزش و کارهای هنری عشق می ورزم.. خب اینا رو من باید همیشه به صورت مداوم توی زندگیم داشته باشم. 

البته که واسه کسب و کارم مثل تمام سالهای قبلی که برای کل زندگیم برنامه ریخته بودم همچنان برنامه اش سر جاشه و ریز ریز پی اونم هستم.. با اینحال فعلا باید همینجوری آسته آسته پیش برم.. این یکی دو ماه اخیر دنبال یه چیزی هستم که باید اول خوب بررسیش کنم و بعد براش زحمت بکشم و بهش برسم...

آخ که چقدر دوست دارم بازم مثل قبل از برنامه هام محکم بگم!! اه حالم بهم میخوره از رکود و سکون...


.......................................................................


امروز وقتی داشتم برگه ها رو از اون یکی منشیمون میگرفتم یهو دستم رو نگه داشت بلند گفت اووووووه این چیه توی انگشتت؟؟ مبارکههههه! بعد همه برگشتن نگاه کردن! خنده ام گرفته بود! همون لحظه کلی تبریک دریافت کردم!


.........................................................................


مارس پی ام داده میلو از وقتی نشونت!! کردم توی ماشینم هم یه کله قند کوچولو گذاشتم!! بعد عکس کله قند رو برام سند کرده..

خب من نمیرم از ذوق؟؟؟!


...........................................................................

این روزا هربار که میاد بابا بهم میگه برو دم در استقبالش! من؟ میرم جلوی در تا بهش سلام کنم با ذوق، وسیله هاشو از دستش بگیرم و براش زودی شربت بیارم! خب این استقبال البته که هیچ سنخیتی با اونی که خودمون توی خلوتمون داشتیم نداره! همونی که تا میومد تو وسیله هاشو مینداخت زمین و منو محکم میگرفت توی بغلش و پاهاشو مدل تاتی تاتی میذاشت روی پاهام تا تکون نخورم  و برای چند ثانیه طولانی منو سفت توی آغوشش نگه میداشت.. مسلما اون استقبال خیلی عاشقونه  تر بود و بیشتر به مارس و میلو میاد ولی خب حقیقتش اینه که این روزایی که اینجوری باید ملاحظه ی یه سری چیزا رو بکنیم هم شیرینیه خودشو داره. شیرینیش اینجوریه که داریم میمیریم واسه هم!! که تا هیچکی حواسش نیس مارس با نگاه تهدید آمیزی که یعنی "من فقط تورو گیر بیارم" نگام میکنه منم با خنده و شیطنت بهش زبون درازی میکنم که یعنی نمیتونی!!!


خب این لذت ها رو اروپایی ها دارن اصن؟؟؟ :))

............................................................................



من یه چیزی رو جدیدا توی مارس کشف کردم اونم اینه که مارس با اینکه از نظر من بی نهایت دوستم داشت ولی حالا دوست داشتنش با حساسیت و نگرانی همراه شده. هی بهم میگه میلو عوض نشی ها. یا اگه مثلا یکمی دیر جوابش رو میدم میگه میلو عوض شدی!!! خب این جمله ها اصلا توی فرهنگ جملات مارس وجود نداشت! نمیدونم این نگرانیش از کجا پیدا شده.. معمولا دخترا نگران میشن که پسرا عوض نشن ولی برای ما برعکس شده.. من؟ همه ی تلاشمو میکنم که مثل قبل حواسم بهش باشه حتی بیشتر...


..........................................................................


این روزا با اینکه خیلی زوده ولی هرچیزی که مربوط به خونه باشه رو زیر و رو میکنم. راستش اونقدری که خونه و وسایل واسم مهمن عروسی و جشن واسم مهم نیس...

بعد خونه هایی رو میبینم که دقیقا اونی هستن که من میخوام ولی میدونم که چندان میسر نیس واسمون... 

بعد امروز با اندک پولی که از باقی مونده ی حقوق ترم قبل بود رفتم یه ظرف خریدم که بی نهایت عاشقش شدم و فکر میکنم تا حالا جایی ندیدمش... هیچ قصد ندارم که پولامو بابت ظرفای بی کاربرد ولی خوشگل بدم. چون فکر میکنم چیزای گنده و ضروری واسم مهم ترن. بنابراین به خودم گفتم فقط چندتا تیکه ی خیلی کم حق داری چیزای خوشگل بخری. باقی پول برا چیزای مهم تر خرج میشه... آخ که چقدر لذت داره گشتن توی اینجور جاها و حساب کتاب کردن واسه خریدن وسایل زندگی ای که میدونی واسه خودته!

ِwell, Dreams come true guys

امشب مارس برای اولین بار بین جمله هاش لفظ "زنم" رو به کار برد!! بعد از دوسال! برای اولین بار در حالیکه واقعا هم دیگه این کلمه صحت داره برامون!! 

خب من مردم از ذوق و خوشی! همیشه خوشحال بودم که اینو بهم نمیگه چون متنفر بودم وقتی فقط جی افشم واسم از این لفظا بیاد! حالا؟؟؟ من زنشم! من شدم خانومه واقعی مارس!! حسش؟؟ دقیقا آرامش رنگ مغز پسته اییه و مزه اش؟؟ بستنی هلو!!


امشب سالگرد شبیه که برای اولین بار مارس بهم تکست داد و به عنوان شاگرد و مدرس با هم حرف زدیم و تکست دادیم و من باورم نمیشد شاگردی که سه ماه تموم براش می مردم خیلی اتفاقی و عجیب شماره هامون بیفته به دست هم! حتی اون شب به بیریتنی گفتم حدس بزن با کی دارم چت میکنم!

هرکی رو اسم میبرد میگفتم نچ! بعد با حالت مسخره ای که مثلا عمرا اینجوری باشه گفت لابد با مارس؟؟ گفتم بله :)) خب هیچ وقت تعجبش رو یادم نمیره که چقدرررر علامت تعجب گذاشت و هی پشت سر هم میگفت

  whattttt?????? whooooooo????? how?????? when??????

:)))


........................................................................................................


اون روز بیریتنی بهم گفت میلو میدونی چیو دوست داشتم ازت این مدت؟؟ اینکه هربار راجع به هرچی توی زمینه ی همین ازدواج و خواستگاریت حرف زدی جمله هاتو اینطور شروع میکردی که: "همیشه دلم میخواسته..." 

میگفت خوشحالم که برای این روزات رویا داشتی و براش نقشه کشیدی و داری بهشون میرسی و از بقیه تقلید نکردی! میگفت هیچ باورم نمیشد همچین رقم مهریه ای بگی و اصلا برات مهم نباشه با اینکه اوضاعت از خیلی دخترا بهتره ولی مهریه رو اونقدر بی ارزش بدونی... یا که مثلا برای روز عقدت هم رویا داشته باشی و همه رو راضی کنی که اونجور که تو میخوای برات شرایط رو فراهم کنن! یا حتی برای دسته گل ات هم رویا داشته باشی و اونقدر قوی باشه که خواهرش بی اونکه چیزی بدونه ناخودآگاه رفته سمت چیزی که تو میخوای...


خب من همیشه گفتم یا چیزی رو به زبون نمیارم یا اگه هم بیارم از ته قلبم بهش ایمان دارم. کاری به این ندارم که بقیه چطور درباره ی اون موضوع فکر میکنن! بارها شده که چیزی رو عنوان کردم توی بلاگم و با سیلی از مخالفت ها رو به رو شدم! یا اونقدری حرص بقیه رو دراورده که رفتن به طعنه منو مخاطب قرار دادن و پست گذاشتن (که من همیشه کلی خندیدم از این واکنش آدما). من فکر میکنم دنیا خیلی وسیعه و به اندازه ی وسعتش آدما میتونن رویا داشته باشن و هیچکس حق نداره از کسی بابت عقایدش بدش بیاد یا درباره اش با بقیه به لحن تمسخر و انتقاد حرف بزنه! فک میکنم رویاها و افکار هرکس یه مشت آجیل توی دست آدماس و اونا حق دارن دونه دونه آجیل ها رو با لذت بندازن توی دهنشون و بقیه حق ندارن چشم بدوزن به همون یه ذره آجیل! هرکس باید از آجیل خودش لذت ببره و اگه نمیبره مشکل خودشه که نتونسته آجیل داشته باشه!!! فک میکنم هر آدمی اونقدر باید اختیار و قدرت داشته باشه که یه سری چیزا رو سفت و محکم توی دستش نگه داره و البته نخواد که به زور به بقیه هم بگه اینا رو نگه دارن! 

انقد از دنیای آدمای دو رو بیزار شدم که حد نداره.. کسایی که خیلی راحت تظاهر میکنن و توی همین بلاگا تعدادشون کم نیست و من تعجب میکنم که چقدررررررررر راحت میتونن نقش بازی کنن، میونه ی آدما رو بهم بزنن و ادای آدمای خوب رو دربیارن و جالبه که بقیه هم نمیتونن این حس منفی رو ازشون بفهمن و اونا رو خیلی هم قبول دارن! 

راستش اگه آزار اونا بهم نمی رسید من هیچ وقت از این دست مطالب توی بلاگم نمیذاشتم! ولی همیشه به مارس هم گفتم من با آدما کار ندارم مادامی که اونا هم باهام کار نداشته باشن!! من بلد نیستم خشن باشم. بلد نیستم کسی رو پس بزنم. بلد نیستم بگم از آدما خوشم نمیاد! نمیتونم سرد و بی تفاوت رفتار کنم. ولی فقط دلم میخواد زندگی خودمو داشته باشم. وقتی میبینم نمیذارن، ازشون بدم میاد! بعد محکوم میشم به مغرور بودن! از خود راضی بودن! آدما هیچ اعتقادی به حریم ندارن! اونقدی میان نزدیکت میشن که وقتی یهو تعجب تورو میبینن و تو جبهه میگیری بدشون میاد! جای پشیمونی شروع میکنن به بدگویی! 


چتون میشه آخه؟؟؟ چه مرگتونه؟؟؟ چرا نمیتونین مهربون و خوش قلب باشین نسبت به کسی که فقط از نوشتن لذت میبره؟؟!!


..........................................................................................


در راستای همین پاراگراف بالا دارم یکی یکی آدمای بلاگی رو از اینستام حذف میکنم. من هیچ وقت دوست نداشتم بلاگی ها رو با دنیای واقعیم قاطی کنم. توی اف بی موفق بودم و این کارو نکردم. ولی توی اینستا فک کردم که شاید فرق داشته باشه ولی دیدم که نه آدمای بلاگی (نه همشون) فقط در حد همون بلاگ خوبن و من هیچ خوشم نمیاد با دیدن عکسام سر از دنیام در بیارن) دلم نمیخواد اذیت شم بیشتر از این. بین اونهمه شاید چند نفری موندن هنوز که بازم باید گلچین تر شن. البته یه سری ها هم بخاطر ارتباط داشتن با اونایی که ازشون بدم میاد پاک شدن و قراره بشن همچنان با اینکه خیلی متاسفم از این بابت ولی چاره ای نیس به قول نیلووو اینستا هم مافیایی شده واسه خودش همه دیگه با هم کانکتن!) چی میگن اینجور وقتا؟؟ تر و خشک با هم میسوزه؟؟ یه همچین چیزی... کاش دلم میومد و اسم همه ی اون آدمای دو رو و دو به هم زن رو اینجا می نوشتم تا عبرتی بشه براشون که بفهمن دنیای مجازی جای این غلط کاری ها نیست... حیف که هیچ وقت بلد نبودم آبرو ریزی کنم!

انگار من ازش خواستم که بیاد بگه کی چی گفته که حالا... 

............................................................................................


قرار نبود پاراگراف اول به اون شیرینی با این چندتای تلخ آخری قاطی شه ولی خب حوصله ام نمیکشید دوبار پشت سر هم پست بذارم.

.........................................................................................


امروز نشستم از خودم قول و امضا گرفتم! آخه قبلش با دختر خالهه چت میکردم. بهش میگفتم پایان نامه ام رو ول کردم. ورزش نمیکنم و مطمئنم باز وزنم چند کیلویی زیاد شده و مطالعه ندارم.. میگفت باورم نمیشه میلو از تو بعیده! بعد بیشتر روی ورزش تاکید داشت که باورش نمیشد دو ماه باشه باشگاه نرفته باشم و حوصله اش رو نداشته باشم! گفت که اینا رو از تو قبول ندارم و هیچ وقت نمیتونم بپذیرم همچین چیزی رو از تو! این شد که دیدم ای بابا انگاری باید پاشم برم خجالت بکشم! واسه همین یه نامه نوشتم و از خودم امضا گرفتم که از فردا یه فکری به حال خودم کنم. بعد واسه خودم شربت درست کردم و بعدشم یه کاسه بستنی خوردم و گفتم دیگه از فردا باز باید شروع کنم به سبک همیشه زندگی کنم و بسه دیگه تقریبا سه ماه شد دارم بیهوده زندگی میکنم...

امضا گرفتم از خودم! 


.........................................................................................


امشب مارس بهم گفت زنم ^_^ میشه همچنان ذوق داشته باشم بابتش؟؟ :))