لابه لای دید زدنه ویترینا بالاخره رینگمون رو پیدا می کنیم.. می خریمش..به قدری دوستش دارم که حد نداره. ازش گرفتم اوردم خونه میخوام خودم جاشو تزیین کنم.. یه چند روز دیگه میبریم میدیم که ایده ام رو روش پیاده کنن..

 انگاری باید سر سفره ی عقد هم بهم سرویس طلا بده که خب من واقعا دلم نمیخواد اینجور چیزا رو.. مجبوری یه چیزی انتخاب میکنیم که خب به نظرم خوشگل بود، مارس گفت چندجای دیگه رو هم سر بزنیم ولی من گفتم حوصله ی دید زدن طلا رو ندارم.. و بعد هم بخاطر عید فطر که میخوان بیان بهش گفته بودن بازم باید یه طلایی چیزی بیاره واسم، که برای اون روز هم یه چیز کوچیکی گرفت برام.. بهش آخر گفتم تا حالا برای هیچ دختری انقد طلا خریده بودی توی زندگیت اونم توی یه روز؟؟ که یه روزه براش اینهمه پول خرج کرده باشی؟؟

بلند خندید از حرف و سوالم...:)

چرا آخه انقد سختش میکنن این مراسما رو :( خب حالا مثلا روز عید با یه بسته شکلات بیاد، چی میشه؟؟ دوست داشتنش خدشه دار میشه؟؟ ارزش من میاد پایین؟؟؟ come onnnnnnnnnnnnnnnnnnnnnn

..........................................................................


خواهر دومیش به مارس گفته اگه لباس مورد علاقه  ی میلو رو پیدا نکردی بیایید اینجا من می برمش چندجای خوب سراغ دارم...

من خیلی دوست دارم این حمایتشون رو.. که خواهر سومی آرایشگاه پیدا میکنه، خواهر آخریه عکاس، خواهر دومی میگه لباس بیاد براش بگیریم، خواهر اولی توی فکر تدارکات و تزئینات وسیله هامه... من فک میکنم به اندازه ی تمام روزایی که برای عروسای فامیل وقت گذاشتم و توی همه ی کاراشون کمکشون کردم به همون تعداد هم آدم توی زندگیم قرار گرفته و هر کدومشون یه چیز رو بر عهده گرفتن که توش حرفه ای هستن!! 


.............................................................................................

خانومه زنگ میزنه میگه یه لباس رو دوختیم اوردیم مزون، میخوای بیا یه نگاه بهش بنداز.. مارس میگه بریم ببینیم.. خب وقتی میبینمش بی نهایت دلم رو میبره. ولی خب من دلم لباس تور توری و عروس طور نمیخواد.. با اینحال میپوشمش.. دقیقا همون چیزی که برای عروسی مد نظرم بوده ولی رنگ صورتیش.. مارس که منو میبینه چیلیک چیلیک عکس میندازه ازم و من حواسم نیس دارم واسه خودم جلوی آینه می رقصم! دختره یهو میبینه بلند بلند میخنده، خجالت می کشم :)

 بعد فقط هم اجاره اش میدن.. مارس میگه من دوست دارم لباساتو بخریم، بهش میگم آخه این لباسا رو دیگه نمیتونم بپوشم که، میگه اشکال نداره میخوام داشته باشیشون هروقت دلت تنگ شد توی خونه واسه دل خودت بپوشی! 


...............................................................................................


سرچ میکنم برای تزیین باغ، اصلا به مدل های عالی و پرفکتی که هست توجه نمیکنم، دنبال اون چیزی ام که همیشه توی رویام بوده، درسته که خیلی ساده ست و میتونه بهتر هم باشه ولی من رویامو میخوام... همیشه هرکاری که بخوای بکنی طبیعتا بهترش هم هست، هیچ چیزی پرفکت مطلق نیس، برای همین نمیخوام بهترین باشه، میخوام رویام باشه، همون چیزی که همیشه توی ذهنم تصورش میکردم...دوست ندارم بعد از چندین سال که عکسارو دیدم بگم عه اون موقع اینجوری مد بود، میخوام بگم این رویام بود!

کلید باغ رو باید بگیرم، برم اندازه بزنم... پارچه و تور... حتی فکر کردن بهش نیشمو باز میکنه...

اینکه یه باغ خوشگل که دقیقا همون نقشه ای رو داره که من میخوام مال دوست بابا برام جور شده رو مدیون خوبی های بابا به آدما هستم، که هرجایی میریم وقتی اسم بابا رو میگم بی چون و چرا هرچیزی رو میخوام در اختیارم قرار میدن.. نه که از روی رودرواسی یا با اکراه، همه ی همه شون با کمال میل و افتخار این کارو میکنن، آقاهه توی طلا فروشی واسم بلند شده گفته خانوم کاف هرکاری داشتی بگو خودم(اینجای جمله اش که رسیده چندبار زده روی سینه اش اشاره به خودش کرده) واست انجام میدم سه سوته...

اون یکی آقاهه گفته خواستی بری باغ زنگ بزن خودم میام واست وسیله هاتو وصل میکنم..آقای کاف بیشتر از اینا به گردن ما حق داره.. اینا همشون زندگی هاشون رو مدیون بابا هستن، حالا هرچقدر هم واسه خودشون کله گنده و پولدار باشن به بابا که میرسن میگن زندگیمون رو مدیونشیم..

با خودم میگم میلو، درسته که اونهمه رفتارای سخت و عجیب بابا رو تحمل کردی/می کنی، و همیشه سعی کردی باب دلش رفتار کنی حتی اگه خشمگینت کرده و از زندگی گاهی سیر، وهیچ وقت رفتاراش ایده آلت نبوده ولی ببین، نگاه کن چجوری دنیا داره توی این روزا بهت خدمت میکنه...اینا هدیه ست.. نعمته واسم...

خوب میدونم که چیزایی که دارم بهترین نیس، من فقط با داشته هام خوشم.. هرچقدر کم و ناقص، من بلدم با داشته هام خوش باشم...فک میکنم بیشترین درد بشر هم همینه که نمیتونه با داشته هاش خوش باشه و تلاش کنه واسه بهتر داشتن... تلاشی که میکنه فقط واسه نارضایتی از داشته های الانشه.. بعد جالبه که یکی مثل من رو که میبینن به جای اینکه سعی کنن اینطوری باشن ازم متنفر میشن و لیبل الکی سرخوش رو میزنن روم.. البته که من به هیچ جام نیس چون من دارم لذت میبرم و اونا بازنده ان

...................................................................


خریدامون رو محکم گرفتم دست راستم، دست چپم هم توی دستشه که داره دنده عوض میکنه.. بابا زنگ میزنه میگه کجایید، اگه نزدیکید جوجه رو بذارم رو منقل.. میگم داریم می رسیم..

دارم سعید مدرس رو میخونم واسه خودم. مارس میشنوه با تعجب و میگه میلوووووو! اینو داری میخونی؟؟؟ یهو ضبطش رو روشن میکنه دقیقا همین آهنگ میاد، میگه منم امروز اینو گوش میدادم!!!! از همون تلپاتی های حال خوب کن و یهویی... 

صداشو زیاد میکنم و میخونم باهاش.. باد خنک میاد توی ماشین، یه نگاهم به دستاشه، یه نگاهم به رینگامون که توی جعبه شون دارن برق میزنن...مارس ما کی رسیدیم به اینجا؟؟؟ 

میریم پارک، همون پارکی که اولین بوسه ی یهویی اونجا زده شد! دقیقا همونجایی بابا اینا بساط کردن که ما وایساده بودیم همون شب.. توی پارک به اون بزرگی..  عجیب نیست؟!


.....................................................................

عموهه قبل از اینکه برم بیرون میگه شب بیایید ها، میخوام ببینم کیه این که از فیلتر داداش من رد شده، لابد خیلی بچه ی خوبیه...

من میدونم همه ی باباها سختگیری های خودشون رو دارن اینجور وقتا.. هرکس هم به نظر خودش باباش سختگیر ترینه.. ولی خب وقتی هرکس که می شنوه من دارم ازدواج میکنم اولین چیزی که میگن اینه که اون کیه که از بابای تو  اکی گرفته یعنی که بابا معیارای خودش رو داشته و به نظر بقیه ی آدما سختگیر و نکته سنج تر میاد...!

اون شب دختر عمهه تکست زده که میلو شنیدم داری عروس میشی، هیچ وقت فک نمیکردم کسی پیدا شه که بابات بهش اکی بده!


 شب که برگشتیم خونه میگم عمو نظرت چیه؟؟ گفت میلو بهترین انتخابی بوده که توی فامیل دیدم، خیلی بچه ی مودب و محترم و متشخصیه..

خب این اولین ویژگی هست که آدما توی مارس میبینن و میگن بهم.. هرکس دیده اول گفته چقدر مودب و محترمه... بعد میگن که آروم و با حیاست... محاله ممکنه اینا رو نشنوم از کسایی که بار اول میبیننش... بی نهایت خوشحالم که انتخابم یه آدم "باحال و خوب" نیست، انتخابم یه آدم "محترم و متشخصه"... 

زنعمو گفته وقتی داشتیم بازی میکردیم من زوم کردم روی مارس دیدم که اهل سرصدا و داد بیداد موقع بازی نیست، چقدر حواسش به رفتاراش هست چقدر قشنگ حرف میزنه میلو... من رفتم مردم از خوشی و خوشحالی.. انگاری یکی داره راجع به من اینهمه صفت خوب رو میگه.. باور کنین بهترین حس دنیاس که پسر مورد علاقه ات اینجوری مورد تحسین همه باشه، اونم نه از روی تعارف و حرفای کلیشه ای که بگن آره خوبه خوشبخت باشید و ال بل، که واقعا خصوصیت هایی که داره چیزاییه که توش نهادینه شده ست و اینو همه زود میفهمن...



.....................................................................

من یه تجربه ی جدید داشتم دیروز صبح! که برای اولین بار رفتم پیاده روی و دوییدم! هیچ وقت پیاده روی و دوییدن توی زندگیم نبوده، بااینکه ورزش های مختلفی رو امتحان کردم از این غافل بودم. بعد دیروز رفتم پارک بانوان، البته امتحانی رفته بودم ببینم چجوریاس، شال  و مانتو و کوفت و درد رو دراوردم و شروع کردم به راه رفتن و کم کم دوییدن! خیلی حس خوبی بود، این برنامه رو گذاشتم توی لیست "باید" هام. ماهیچه های پام درد میکنه، من عاشق درد بدن بعد از ورزشم حس میکنم تک تک سلول های بدنم دارن قلنج میشکونن و ازم تشکر میکنن :)) 

از سری دیگه به صورت کاملا آماده لباس میپوشم، کتونی های خوبم رو پام میکنم  (متاسفانه کتونی ورزشی خوب ندارم ولی یکیشون از بقیه مناسب تره) و شیشه ی آبم رو آب کرفس میکنم و میرم... فک کنم طناب زدن هم اونجا خوب میشه... 

باز توی تعطیلاته حال خوب کن، چتربازای حال خراب کن در راهن... چند ساعت دیگه می رسن و من باز حالم داره بهم میخوره که مجبورم روزایی رو که میتونم خوش بگذرونم یا حداقل ولو باشم باز باید وجود اینا رو تحمل کنم... اه...


..............................................................


سختمه.. بیگانه ام با این روزا... دوست ندارم اون اتفاقا رو..

با خودم هم بیگانه ام.. انگاری گم میکنم خودمو گاهی...

................................................................


توی تایم آخر پسرای بزرگسالم یکیشون فک میکنم دو جن...سه یا یه چیز توی همین مایه ها باشه.. یه پسر 27 ساله ست. از لوازم آرایشی استفاده میکنه و بدنش رو هم کامل و تمیز شیو میکنه. کاملا  اداهاش دخترونس. بی نهایت دلم میسوزه و فکر میکنم که خب کاش تکلیفشون رو با خودشون مشخص کنن و برن دکتری چیزی.. از اون بدتر نگاه اخ و پیف شاگردای دیگه بهش هست.. بغل دستیش یه آقایه سی و خورده ای ساله ست که اتفاقا کاملا از این مردای مردونه ی تیریپ کارگریه از اینا که دستاشون نشون میده زیاد کار میکنن. بعد وقتی تمریناشون با هم میفته اون آقاهه با این پسره میشن پارتنر و خب آقاهه کاملا معلومه که بدش میاد از این پسره... من اون لحظه ها که آقاهه داره با یه حالت چندش با اون حرف میزنه دلم میخواد بمیرم از خجالت... خب کاش بفهمن که این یه جور مشکل هست و نیاز به درمان داره و دست خودش نیست... 

هربار که با پسره چشم تو جشم میشم بهش لبخند میزنم.. اگه از این پسرای واقعنی پسر بود که سوسول بازی در میاورد خب بدم میومد منم... ولی این کاملا مشخصه که یه مشکلی داره... همش فکر میکنم که چقدر فشار روش هست و توی تمااااام وجوه زندگیش این مسئله چقدر بده براش و چقدر ممکنه همه جا طرد شده باشه یا حتی توی خونه آیا خانواده اش با این مسئله کنار اومدن؟؟ کاش میشد به بقیه میگفتم باهاش درست رفتار کنن.. ولی میدونم اینجوری بدتر تحریک میشن که اذیتش کنن یا در حالت خوشبینانه تر زیرزیرکی بخندن و فک کنن دارن بهش لطف میکنن.. چیکار کنم به نظرتون؟!


........................................................................

توی لباس فروشی ها چرخ میزنم..نمیدونم دیدگاه بقیه چطوریه ولی من اصلا دوست ندارم مارس تایم زیادی رو باهام برای خرید بگذرونه و حس میکنم خیلی کار بیخودیه که ازش بخوام پا به پای من لباس فروشی های زنونه رو بگرده.. توی کل مدت دوستیمون دوبار رفتیم خرید و من هربار از قبل میرفتم چیزایی که دوست دارم رو گلچین میکردم و فقط نظر نهاییش رو میپرسیدم.. ولی حالا نمیشه. خب لباسیه که قراره توی جشن بپوشم و اون براش مهمه.. ولی من میفهمم که خسته میشه و من واقعا خجالت می کشم از این بابت.. اون روزی با اصرار بهش گفتم که اجازه بده مثل قدیم برم چندجایی رو ببینم و اون فقط نظر نهایی رو بیاد بده.. 

خب خیلی ها اینو خوب میدونن که مرداشون باهاشون پایه ی خرید باشه و غر نزنه. من ولی اصلا دوست ندارم این رو. خصووووصا خرید لباس و کارای خانومانه.. همونطور که اگه اون بره مکانیکی فکر میکنم واسه منم خیلی خسته کننده ست که بخوام ساعت ها بالای سر ماشینش وایسم تا تعمیر شه.. حالا هرچقدرم هم بگم نه اشکالی نداره، خب بخاطر دوست داشتنمه ولی اصلا کاری نیست که بهم حس خوب بده.. منم متنفرممممم بخوام کسی رو بخاطر دوست داشتن توی کاری قرار بدم که میدونم ته دلش حتی یه درصد ممکنه خوشش نیاد..

اوووف! حالا همه ی اینارو گفتم که بگم لباس خریدن برای من همیشه از آسون ترین کارا بوده. به محض دیدنه لباسی که بهم چشمک زده  و گفته take me خریدمش حتی اگه هنوز مغازه های خوب رو نرفته باشم.. بعد حالا؟ برای اولین بار توی عمرم تمام لباس فروشی ها رو گشتم ولی دست خالی برگشتم..

اصلا هیچ لباسی بهم حس عروس بودن توی روز عقد رو نمیده!

چندتایی لباس پوشیدم توی اتاق پرو. مارس که در رو باز میکرد و منو میدید چشماش کاملا wow میشد ولی من میگفتم مارس باور کن اصلا با این لباس عشوه ام نمیاد! میگفت میلو باور کن خیلی خوبه و ناز شدی.. ولی من واقعا توش ناز کردنم نمیومد! لباسا یه ایراد بزرگ داشتن.. یا خیلی باز و ولو بودن یا خیلی سنگین و خانومانه... 

بعد خب دیگه همه میدونن رنگ من قرمزه. مدرکش هم باشه اسم چندین ساله ی این وبلاگ: میلوی قرمز!

ولی حقیقتش اینه که فک میکنم قرمز برای لباس عقد اونم عروس اصلا مناسب نیس... ولی اعتراف میکنم هرجایی که رفتیم اول دستم رفت سمت لباس قرمزه... دلم میخواد انتخابم یه رنگ ملیح گلبه ای یا نهایت فیروزه ای باشه.. ولی انگاری این رنگا چشمای من رو اونجوری که هست نشون نمیدن! نمیدونم چجوری توصیف کنم... تا حالا شده حس کنین توی لباسی چشماتون اونجور که همیشه هست نیس؟؟؟

.........................................................................


من تا حالا مارس رو با کت شلوار ندیدم. خب هزار بار گفتم که مارس آدم لباس بازی نیست! بعد باورتون میشه تا حالا کت شلوار نداشته توی زندگیش؟ هرچی هم پیراهن داره مال همین دو سالیه که من باهاش بودم. فک میکنم روزی که بریم براش بخریم و در اتاق پرو رو باز کنه و من با اون هیبتش توی کت شلوار ببینمش میشینم همونجا گریه میکنم از حس زیاد!


نمیدونم تا حالا اینجوری شدین؟؟ (توی این پست همش دارم نظر شما رو هم میپرسماااا) من چندوقت قبل تر ها یه واکشن خیلی عجیب داشتم... مارس برام چندتایی عکس از خودش فرستاد که همه رو جلوی پنجره ی اتاقش گرفته بود و چشمای زیتونیش روشن تر از همیشه شده بود.. (اونایی که توی اینستام بودن دیدن که یه عکسی از چشماش گذاشته بودم چندماه قبل)  بعد وقتی زوم کردم روی عکساش یهو به خودم اومدم دیدم دارم به پهنای صورت اشک میریزم! اصلا نمیدونم چرا.. اون روزا خبری از رسمی شدن نبود. فک میکردم که تا چند سال دیگه این رنگ چشم ها رو میبینم؟ یا مارس تا کی برام، فقط برای من عکسای مخصوص میفرسته و میگه میلو اینا رو برای تو گرفتم؟؟ فک میکردم که تا حالا توی زندگیم هیچ وقت نشده بود هیچ چشمی رو اینقدر دوست داشته باشم و کاش بشه همیشه این چشم ها معشوقه اش من باشم، وقتایی که پیک هامون رو میزنیم به هم و میگیم به سلامتی، که چشمای زیتونیش توی نور شمع میدرخشه و بهم مستقیم نگاه میکنه، فک میکردم تا کی این صحنه رو دوباره و دوباره خواهم دید؟؟..

یه اعتراف دیگه هم اینه که من این ازدواج و عقد و اینا رو اصلا به منزله ی همیشگی شدنمون نمیدونم... اینا هیچ تضمینی برای تا ابد با هم بودنمون نیست.. احمقانه ست که بگم ولی من حتی انتظار هم ندارم از مارس که تا همیشه باهام بمونه.. من فکر میکنم که خب شاید یه روزی حس هامون عوض شه، حتی اگه چندتا بچه هم داشته باشیم.. هیچ کس و هیچ چیزی نباید ما رو مجبوووووور به موندن با کسی بکنه... میدونم اینا یه جور شعاره ولی خب من اینو درک میکنم که یه روزی شاید حس های آدم ها عوض بشه و هیچ تعهدی برای موندن تا ابد وجود نداره... همینجاست دقیقا همینجاست که من گریه ام میشه.. درسته که درک کردم این مسئله رو ولی اصلا دوست داشتنی نیست برام... میدونین چی میگم؟؟




پادری درست کنم و یه راگ (نمیدونم به فارسی چی میگن که آیا قالیچه واسه اون چیزی که مد نظرمه درسته کاربردش یا نه..) درست کنم با نخ های رنگی...

مگنتهای روی یخچالم.. نقاشی های روی دیوار خونه... اینا همشون تصویب شدن فقط مونده اثاث وسیله های اصلی :))


این روزا عشق به مارس رفته توی انگشتای دستم و میخواد بپاشه بیرون که هر قطره اش یه رنگه.. 



کاغذای رنگی و چندتا رول روبان سفید و پهن.. روبان پولکدار، روبان گیپوری، سایت های تزیین و عکس های سیو شده توی گوشی... ته همشون یه حس خوشبختی عمیق از داشتن مردی که می پرستمش با همه ی نقص های رفتاری ای که ممکنه داشته باشه... بیایید از خوشبختی هامون بگیم.. مگه میشه نباشیم؟؟ مگه میشه چیزای کوچیک ریز و دلخوش کن نداشته باشیم؟؟ 


برنامه ی کالری شماری، کتونی های صورتی، عکس از نیم رخ بدن و تمام رخ و فوکس کردن روی نقاطی که باید اصلاح شه فرمش... آب کرفس و نون سنگک و سالاد.. 


پی دی اف های نخونده، کلاسور پایان نامه،خودکارای آبی و مشکی برای یاد داشت خوندنه مطالب و دسته بندیشون...



کتاب های آموزشگاه، برنامه ریزی کلاسا، لیست نمره ها، هوای گرم و ساعت های سر ظهر کلاس داشتن و عصرا ولو شدن روی تخت همراه با یه کاسه بستنی یا آلبالوی خنک و نمک زده...


این روزای منه... اون خط های بالاتر رو بیشتر دوست دارم...

فک میکنم اگه یه سری چیزا رو برای یه تایم محدودی داشته باشیمشون بیشتر قدرشو میدونیم. مثلا برای منی که سالها آخر هفته ها هم کار کردم، آخر هفته ام تازه مفهوم پیدا کرده..

الان حدود شیش ماهه که به این نتیجه رسیدم که جمعه باید جمعه باشه و پنج شنبه نیز هم! که دیگه هرچی آموزشگاه بهم اصرار میکنه اصلا تایم نمیدم این روزا رو بهشون. حتی واسه ترم جدید که جوگیر شده بودم و پنج شنبه ظهر رو زده بودم باز با خجالت و شرمندگی از سوپروایزر خواستم کنسلش کنه و اون هم با ناراحتی و دلخوری گفت این کار رو دیگه تکرار نکن... دیدم نمیتونم واقعا دیگه آخر هفته سرکار باشم... چون بی نهایت لذت میبرم از تعطیلات آخر هفته ام حتی اگه تمام مدت دراز کشیده باشم روی تختم و هیچ جایی نرم حتی با "نامزدم" :))

بعد حالا فک کن چهارشنبه اش هم تعطیل باشه! یعنی نهایت لذت... یعنی که فرصت میکنی ناخن هاتو سوهان بکشی، که پیج های ورزشی مورد علاقه ات رو زیر و رو کنی از دیدن هیکل های سیکس پکی غرق لذت بشی، که هی دخترک چشم سیاه رو صدا کنی و بهش بگی بیا تو بغلم یکمی وول بخور واسم و دغدغه ی ساعت رو هم نداشته باشی ، که کمدت رو بریزی بیرون و گرد گیری کنی، و کلی از این کارا و بتونی تمام سه روز تعطیلی رو اینجوری لذت ببری!

.......................................................................................


پارسال برای تابستونم این هدف رو داشتم که حقوق هفت رقمی داشته باشم. خیلی هم خودمو خسته کردم توی اون راه و هرروز از صبح زود تا دیر وقت کار میکردم. حتی اخر هفته هم نداشتم و پنچ شنبه  و جمعه هم میرفتم سر کلاس... آخرشم به هدفم رسیدم و خلی لذت داشت واسم. امسال توی مموری جار یه نوت میندازم که "متشکرم که بدون اینکه لازم باشه مثل پارسال سخت کار کنم شرایطی برام فراهم شد که حتی بیشتر از مبلغ پارسال درآمد داشته باشم و به طور عجیبی حتی سه روز در هفته ام هم خالی باشه و خستگی در کنم..." اینجاست که میگم آدم باید یه سری چیزا رو یه مدت نداشته باشه بعد بهشون برسه تا واسش لذت بخش بشه...

شماهایی هم که می نالید که جمعه دلگیره و فلان، بی زحمت دو سه سال به خودتون سختی بدید و مثل روزای عادی صبح زود برید سرکار، بعد این روند رو بذارید کنار ببینم بازم جمعه تون رو دلگیر و کلافه میگذرونین؟؟!!


.................................................................................

صبح ها که بیدار میشم به محض باز کردنه چشمهام پرده ی اتاق رو میشکم کنا رو از دیدن اون حجم سبز رنگ درخت بالکنم حسابی سرحال میام. دارم فک میکنم به محض اینکه به آخرای شهریور برسیم جای تخت رو عوض میکنم. آخه اصلا نمیتونم دیدن برگای خشک و بعد کم کم شاخه های لخت رو تحمل کنم.. هیچی به اندازه ی دیدن هوای گرفته و درختای خشک و بی برگ حالمو خراب نمیکنه...


...............................................................................

صداش میکنم توی جواب می نویسه: jun?

بهش میگم جون رو با "u" ننویس. با دو تا "O" بنویس. اینجوری سک...سی تره! 

حالا از اون روز به بعد صداش که میکنم واسم می نویسه: Jooooooon?... گاهی که میخواد هیجان زده ترم کنه وسطاش کپتال o هم میذاره به این شکل: JoooOOOOOOOooon?

:))))) 

...

تو اون یک سال و نیمی که اون شهر بودم، یه شب فقط نیم ساعت مونده بود به تموم شدنه وقت ورود به خوابگاه. خیلی دلم گرفته بود توی اون وبم نوشته بودم میخواستم بدون مارس خوش گذروندن رو تجربه کنم و یادم بیاد قبل از اون چیکار می کردم یا اگه نباشه یه روز چیکار میکنم...

دوییدم حاضر شدم رفتم بیرون از یه دکه ای دو نخ وینستون گرفتم و بعدش رفتم کافه ی روبه روی خوابگاه. دلم هم بستنی میخواست هم سیب زمینی و پنیر، هی دل دل کردم دیدم نمیتونم بینشون یکی رو انتخاب کنم. هرجفتشو سفارش دادم. خصوصا که روزای امتحان بود و مجبور شده بودم چند روزی اونجا بمونم و ذخیره ی غذاییم تموم شده بود و حسابی گرسنه ام شده بود از ظهرش ولی حجم کتابم زیاد بود نشده بود برم خرید..

بعد وقتی سفارشم رو اورد خجالت کشیدم از اونهمه حجم به اون گندگی! فک میکردم که یارو الان با خودش میگه لابد منتظره یکی دیگه هم هست!


بد انقد بوی هرجفتشون زیاد بود و من گرسنه ام بود و دلم یه طعم جدید میخواست یه قاشق از کیک بستنیم میخوردم یه قاشق از سیب زمینی پنیرم. با جرات میتونم بگم یکی از لذت بخش ترین طعم هایی بود که تجربه میکردم! یه داغی و شوری و خنکی و شیرینی ملویی میپیچید توی دهنم که یادم نمیره و اینکه میدونم دیگه نمیتونم اونجوری بخورم!!! 


بعد فقط چندتا تیکه از سیب زمینیم موند و یه تیکه ی کوچیک از کیک توی بستنیم..

اینا رو همه رو در عرض ده دقیقه خوردم چون دیرم شده بود و بعدش تند تند وینستون هامو کشیدم و پریدم خوابگاه... یه چند دقیقه ای از وقت قانونی گذشته بود ولی خب خانومه چون میدید من همه اش دو روز در هفته اونجا میرم و همیشه سر وقت رفتم و اومدم کاریم نداشت.. اصلا از قیافه ام تابلو بود که توی اون شهر هیچ کاری نمیکنم و دیگه سنم از شیطونی گذشته!



...........................................................................


گاهی که هوس کیک بستنی میکنم میرم یه بسته بستنی کیلویی شکلاتی میخرم و چندتا بسته کیک از این مدرسه ای ها!! بعد واسه خودم این دوتا رو میکس میکنم و میخورم... هوس شبونه رو میخوابونه! چیز خوبیه!



.............................................................................


امروز توی کلاس بزرگسال دخترونم دوتا شاگرد جدید داشتم. یه خانوم 42 ساله و یه دختر جوون تر. تعداد این کلاس خیلی زیاده. با اینکه کلاسمون نسبتا بزرگه ولی عملا تا نزدیک میزم نشستن...

من عاشق اون لحظه هایی ام که تن صدامو میارم پایین و با سر انگشتم آروم میزنم روی میز و نکته های مهم رو با تن صدای آروم میگم. اینجوری حواسا شیش دنگ میاد سمتم و من برای اینکه حواسا بیشتر جمع شه مکثای طولانی میکنم تا دقیق چشم های همه رو نگاه کنم و مطمئن شم حواساشون با منه...

 هیچ وقت توی این شیش/هفت سال تدریسم تن صدامو بالا نبردم برای ساکت کردنه کلاسا و حتی ضربه ی نسبتا بلند هم روی میزم نزدم اصلا. چه بزرگسال چه بچه ها چه مختلط چه کلاسایی با تفکیک جنسیتی... توی هیچ کدومشون...دلیلشم اینه که فک میکنم حرمت آدما توی کلاس با این مدل جلب توجه میشکنه... هم اینم که من همیشه توی دلم برای مدرسا/استادایی که آروم ولی جدی بودن احترام خاصی قائل بودم برعکس از اون جیغ جیغوها و صدا بلندای شوخ و سرخوش همیشه بیزار... این توی حوزه های دیگه هم صدق میکنه. کلا جذب آدمای جدی و محترم میشم تا شوخ و سرخوش!


............................................................................



حقیقتش اینه که وقتی دیگه پای خانواده ها هم میاد وسط یه سری تغییرا توی رفتارا ایجاد میشه و ناگزیره.. امروز به مارس گفتم این روزا با اینکه مشکلی نیست ولی خب گاهی یه نمه از بدجنسی های هم رو میبینیم که اونم اکیه چون داریم از خانواده هامون حرف میزنیم و این حرف زدن زمین تا آسمون با اون وقت ها فرق داره... راهش اینه که با آرامش حلش کنیم.. اولش ناخودآگاه عصبانی شده بودم و تن صدام رفته بود بالا. مارس با جدیت گفت میلو اون بلندگو رو بذار زمین و سعی کن آروم باشی چون اینجوری به حرفات گوش نمیدم  فقط اوضاع رو بدتر میکنی...

من میدونم هیچی به اندازه ی تند حرف زدن مارس رو عصبانی و کله شق نمیکنه. بدش میاد از تند و تیز حرف زدن..

بعد من همیشه سعی کردم حرفامو بی کلیشه و سریع بهش منتقل کنم. امروز که داشتم یکمی مثال میزدم دیدم مارس گفت میلو لطفا برو سر اصل مطلب و خواسته ات رو بیان کن.. فهمیدم که راست میگن مردا از مثال و حاشیه خوششون نمیاد.. مثل همیشه خواسته ام رو خیلی صادقانه بیان کردم. اولش متعجب شد بعد ولی گفتم لطفا کمی فکر کن و مگه نخواستی که بگم چی میخوام؟؟؟خب گفتم دیگه، پس ری اکشن درست نشونم بده..

یکمی سکوت کردیم.. بعد برام توضیح دادکه بهش فکر میکنه و حواسش رو جمع..


من همیشه بدم میومده بخاطر تایتل آدما بهشون اجازه ی هرکاری بدم. مثلا مامانه که باشه، باباست که باشه.. عموئه خاله ست هرکیه.. محترمانه اگه خوشم نیاد رد میکنم... مارس ولی میگه اشتباست.. میگه تو بگو باشه ولی بعدا کار خودتو بکن.. بزرگترین مشکلم همیشه با بابا همین بوده.. که نمیتونم زورکی بگم چشم و زیرکی کارمو بکنم! فک میکنم این خواسته ی منه.. چرا باید بگم باشه ازش میگذرم و بعد در خفا انجام بدم؟؟؟ البته که اجالتا این کارو انجام دادم اغلب و همیشه هم حس منفیش باهام بوده....

......................................................................................


کاش آدما بفهمن وقتی یه چیزی بهت حس خوب نمیده به زور نخوان بگن که اشتباه میکنی... اکی من اشتباه میکنم، بذار خودم اینو بفهمم..  خب بابا به تعداد تن هایی که توی دنیا وجود داره دوبرابرش طرز فکر گوناگون هم هست.. اذیت میشی؟؟ مخالفی؟؟؟ خوشت نمیاد؟؟؟ فک میکنی اه چقدر مسخره و چیپ؟؟ fuck off خب، مریضی؟!



Get older

واسم کلیپی رو میفرسته که چون نصفه شبه حوصله ی پیدا کردنه هندزفری رو ندارم. با صدای میوت گوش می دم بهش. نمیفهمم از حرفاشون چیزی، ولی خب کاملا معلومه چی میگن.

یه خانوم و آقای جوون که ظاهرا ازدواج کردن رو میارن میشونن روی صندلی. زیرنویس میشه که Are u ready guys? 

و بعد صحنه تند میشه و دو تا گریمور میان تند تند هردوتای اونا رو گریم میکنن و بعدش کلیپ نرمال پلی میشه. تبدیلشون کردن به مرد و زنی که مثلا ده سال از سنشون گذشته. هم رو نگاه میکنن و یهو با تعجب میزنن زیر خنده که عه چه عوض شدی ده سال سنت اضافه تر شده.. یکمی با هیجان و خنده همو نگاه میکنن. باز صحنه تند میشه و بازم گریم. تبدیل میشن به یه مرد و زن مثلا پنجاه ساله با خط های عمیق تر توی صورتشون. هم رو نگاه میکنن، این بار با تعجب بیشتری ولی خنده ی کمتر. خانومه اینه رو میگیره دستش و خودش رو نگاه میکنه. ناراحت میشه یکم. ولی خب نگاه هر جفتشون به هم همچنان عاشقانس. لابد این توی ذهنشون اون لحظه میگذشته که so we'll get older some day

برای اخرین بار تبدیلشون میکنن به یه زن و مرد خیلی خیلی پیر. که مرده موهای فوق العاده کم پشت براش گذاشته میشه و خانومه هم یه کلاه گیس با موهای کوتاه و سفید براق!

این بار وقتی همو نگاه میکنن نفسشون بند میاد. خانومه گریه اش میگیره. آقاهه اگه اشتباه نکنم درست یادم نیس اشکای خانومه رو پاک میکنه و برای مدت طولانی بی حرف همو نگاه میکنن و چند جمله ای هم رد و بدل...

خب گریه ام شده بود نصفه شبی...


مارس گفت میلو اینو فرستادم که بگم میخوام وقتی این سنی شدیم هم همینقدر دوست داشته باشیم همو.. که بدونی با بالا رفتنه سنمون عشقمون کم نمیشه نباید بشه...

این روزا مارس از هرجایی این کلیپ ها یا سایت ها و عکسای مربوط به ازدواج رو میبینه برام میفرسته. حس امنیت بهم دست میده که براش مهمه.. که مثل بعضی مردای دیگه نترسیده یا با شک و دو دلی قدم برنمیداره...


اون روزی لینک یه سایت رو فرستاده بود که با نقاشی انیمیشنی کارهای ریز ولی مهم توی روابط روزمره ی مرد و زن رو نشون میداد. مثلا که اگه دختره توی پذیرایی خوابش برده موقع درس خوندن یا هرچی پسره بیاد روش پتو بندازه و خودشم کنارش بخوابه..

..................................................................................



منم مثل مامان. اگه روزی خالی باشم از عشق، دل به هیچ کاری نمیدم لابد.. نه آشپزی نه تمیزکاری..

یه سریا هستن که برعکس، اگه از شوهر و بچه هاشون ناامید باشن میرن توی آشپزخونه تایم میگذرونن، غذاهای خوب میپزن و با حوصله.. ولی منم مثل مامان برعکس اون یه سریا عمل میکنم...


بعد فک میکنم توی هر خونه ای که عشق جاری هست باید یه سر کاردستی ها باشه که خانومه درست کرده باشه.. که نشون بده حال خوبش رو..

من حال خوبم رو با درست کردنه یه آویز از تمام صدف هایی که اینهمه سال جمع کردم نشون میدم...


از چندماه دیگه کم کم شروع میکنم به ساختنش...