واسه خودمه فقط

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

The one Dimensional Girl

من یه چیزو این روزای اخیر راجع به خودم کشف کردم اونم اینه که مادامی که فشار درس (فقط درس، نه کار) روم باشه ذهنم فلج میشه. البته این فشار شامل امتحانای ترمیک نمیشه. فشاری مثل کنکور، مثل همین پایان نامه! کار درسی بزرگی که اگه انجام بشه یه موفقیت هست، نه امتحان های پایان ترم.

بعد من هربار که به زندگیم نگاه کردم دیدم دقیقا توی همون برهه از زمان که این فشارا روم بوده به بدترین حالت ممکن خودم از لحاظ روحی و ظاهری و تفریحی رسیدم!

من وقتی فشار درسی بزرگ روم باشه یه آدم کاملا تک بعدی میشم که نمیتونم هیچ کاری کنم!

اینو همین چند روز فهمیدم. اصلا مهم نیست که چقدر کار داشته باشم یا فشار کارم زیاد باشه ولی به محض اینکه تحت فشار درسی قرار میگیرم اوضاع هم چیم می ریزه بهم!

الان از روزی که از شهر دانشگاه برگشتم تقریبا داره پنج ماه میشه که توی این مدت هیچ کاری رو درست انجام ندادم! حتی برای مارس هم اونجور که باید تایم نذاشتم. حتی در کمال تاسف فهمیدم که خرید درست حسابی برای لباس هام نرفتم کاری که اغلب توی آخر هر فصل انجام میدادم! 


درسته که از همین چند روز پیش که دیگه واقعا استارت پایان نامه ر و زدم دارم هر شب یه تیکه اش رو می نویسم ولی این اصلا حالم رو خوب نمیکنه! من نمیتونم تا وقتی این فشار روم هست از زندگیم لذت ببرم!

دقیقا همین حس رو سه سال پیش که کنکور داشتم هم تجربه کردم قدیمی تر ها یادشونه... حتی کلاس نقاشی هم که دوست داشتم رو نرفتم تا کنکور رو دادم و بعد!


بعضیا با داشتن فشار کاری تک بعدی میشن. من ولی خوب یادمه که تابستون سال نود و دو که کنکور تموم شده بود و هیچ دغدغه ای نداشتم کلاسای زیادی برداشته بودم و کار میکردم و از طرفی باشگاهم رو مرتب میرفتم حتی روزایی که با کلاسام تداخل داشت قبل از رفتن به کلاس میرفتم باشگاهی که تایمش به من میخورد و یه روزایی رو هم سر ظهر کلاس نقاشی میرفتم! اوه بله همون موقع بود که فرانسه رو هم شروع کرده بودم به یادگیری!!


خلاصه دلیل این دپ بودن  و راکد شدنم رو فهمیدم! فشار درسی!!


................................................................................


کلاس های خصوصیم رو یه جوری برنامه ریختم که یه ماهه تموم شه! با این ترفند مشکل همیشگیم که همون حقوق گرفتنه ترمی بود رو حل کردم! حالا ماهیانه یه پولی دستم میاد که اندازه ی یه کارمند معمولی توی اداره ست و کلاس های آموزشگاهم هم سرجاشه!

اینطوری خیلی راحت تر میتونم برنامه ریزی کنم برای پولام و راحت تر هم میتونم خرید کنم.. حالا دیگه میتونم چیزای تزئینی و ریز ریز که پول آدمو هدر میده هم بخرم!! :))

 از این بابت دیروز رفتم یه سری به لوکس فروشی دم خونمون زدم. البته این که میگم لوکس فروشی به ذهن شما چیزای برق برقی و اکلیلی و کریستالی نیاد! اسم دقیق مغازه اش رو نمیدونم چی میگن. از همین چیزهای تزئینی برای خونه که ریز ریزن مثل مجسمه و ماگ و اینا!

دلم میخواست برای اتاق خوابمون یه آباژور یا لوستر تزئینی بخرم.

در کنار خرید هایی که داشتم یه جا کلیدی دیدم که به محض اینکه از دور دیده بودمش دیدم داره بهم فریاد میزنه 

Im yours! take me!

رفتم از جلو نگاهش کردم، رنگاش باهام حرف میزدن! بعد این رو تصور کردم که مارس از راه می رسه و کلیدهاشو اونجا آویزون میکنه! دیدم که هیچی به اندازه ی اون جا کلیدی ریزه میزه ی خوش رنگ نمیتونه برای خونه ی ما باشه!


بعد از اونجایی که گاهی توی خلوتمون عود روشن میکردیم ولی همیشه مشکل اینو داشتیم که خاکسترش میریخت روی زمین، یه جا عودی هم گرفتم. تعجبی نداره که جاش چوبی بود. من اینو هم جدیدا کشف کردم که هر چیزی که توش چوب باشه یا نمایی از چوب، من رو به شدت به سمت خودش جذب میکنه! تازه دارم کم کم میفهمم که علاقه ام به این عنصر(عنصر میگن به چوب؟ یا المان؟؟!) توی طبیعت خیلی زیاده!




........................................................................................

این روزا عصر که میشه وقت آلبالو خوردنه. از راه که می رسم یه بشقاب آلبالو میریزم  واسه خودم و میام زیر باد کولر و دونه دونه آلبالو ها رو نمکی میکنم و میذارم توی دهنم... آلبالو بهترین میوه ی تابستونیه...


being a fit girl

خب از اونجایی که دوست ندارم هی تسلیت بشنوم سریعا یه پست دیگه میذارم تا جو کامنتام عوض شه :)


................................................................................

این روزا با خودم فکر میکنم راجع به هیکل!! بعد پستی که امروز از پرستو  و پیجی که آنا معرفی کرده بود خوندم بیشتر منو به فکر فرو برد. با خودم چند روز پیش میگفتم که چرا وقتی دخترای خارجی رو نگاه میکنم میبینم همشون اکثرا هیکل های خوبی دارن ولی دخترای ما وقتشون رو صرف چهره میکنن؟؟؟!


اون چند روزی که با بیریتنی سفر بودیم وقتی رفته بودیم پلاژ بانوان اولش که هنوز توی رختکن بودیم مثلا دخترای خیلی قرتی و خوش تیپ رو میدیدم که خیلی هم خوشمون میومد از قیافه هاشون! بعد به محض اینکه لباساشون رو عوض میکردن و لباسای مخصوص لب دریا رو میپوشیدن میدیدیم که اوه چه هیکل افتضاحی!

من و بیریتنی معیارای خودمون رو داریم برای اینکه بگیم یکی خوش هیکله یا نه..

خود من از بچگی با ورزش آشنا بودم و همیشه توی محیط های ورزشی بودم. چشمم عادت کرده به دیدن بدن های ورزیده و اصولی!

اینکه صرفا لاغر باشی، یا چربی نداشته باشی از نظر من کافی نیست...

من پاهای ورزیده، بازوهای ظریف در عین حال سفت و محکم، خط زیبای شکم، شونه های ظریف ولی متمایل به سمت عقب، گردن کشیده و بدون چربی (اصطلاحا همون غبغب)، باسن سفت و خوش فرم رو سریعا با یه نگاه تشخیص میدم. خیلی ها توهم خوش هیکلی دارن درحالیکه لاغرن و حتی استخون های قسمت بالای قفسه ی سینه شون زده بیرون یا حتی سی.نه های خیلی ریزی دارن، یا بازوهاشون خیلی لاغر و استخونیه که این واقعا از نظرم لاغریه محضه. معیار من اینه که خوش اندام بودن به لاغری نیست...


بعد دیدم من بیشتر از اینکه همیشه پولم رو صرف وسایل آرایشی، لباس های خیلی شیک، و آرایشگاه رفتن کنم، خرج باشگاه رفتن، تغذیه ی سالم داشتن، و استخر رفتن کردم. (البته من خودم رو هم خوش هیکل نمیدونم بخاطر اینکه اون خطی که عاشقشم روی شکمم نمیفته هیچ وقت! نیایید بگید این پست توهین بوده به لاغرا یا چاق ها!! من ایده ی خودم رو دارم برای اینکه بگم کسی خوش هیکل هست یا نه...)

 از این بابت که پولم خرج اینا شده خیلی خیلی خوشحالم. من حتی راجع به برندهای آرایشی یا رنگ مو هیچیه هیچی نمیدونم! یعنی وقتی میرم لوازم آرایش بخرم کاااملا تابلوئه که نمیشناسم جنس خوب رو!

بعد ولی کافیه راجع به هیکل و ورزش کسی سوال کنه، با اینکه ممکنه جواب خیلی چیزا رو ندونم ولی بسیاااار مشتاقم تا توی بحثش شرکت کنم و یاد بگیرم یه چیزایی!


دارم فکر میکنم چرا دخترامون انقد بی اهمیتن نسبت به هیکلاشون؟؟ من اون وقتا که دانشجو بودم کارشناسیم، وقتی توی زمستون بعد از تموم شدنه کلاسام توی تاریکی می رسیدم خوابگاه سریع لباسامو عوض میکردم و میرفتم باشگاهه خود دانشگاه بچه ها میگفتن چه حوصله ای داری با اینهمه خستگی و توی این سرما و تاریکی!! حتی بعضی وقتا که برمیگشتم نیم ساعت دیرتر هم می رسیدم خوابگاه ولی دیگه مسئولش میدونست من میرم باشگاه و دیر می رسم...

اون وقت همین آدما اگه میفهمیدن یه آرایشگاهی بخاطر افتتاحیه اش قیمت هاش رو پایین میگه، حتی اگه اون سر شهر هم بود می رفتن...



بعد ولی میدونی امروز با خودم چی فکر میکردم؟؟ که خیلی دارم خودمو بابت فیت بودن اذیت میکنم. همیشه اذیت کردم خودم رو...

با اینکه عاااااشق خوراکی هام، عاشق غذام، عاااااشق و دیوونه ی بستنی ام، ولی همیشه با وسواس و سختی اینا رو خوردم یا اگه هم نه، بعد خوردنش عذاب وجدان گرفتم! 

با خودم میگم هیچ کس نتونسته از هیکلم ایراد بگیره و همیشه همه گفتن که استایل خوبی دارم (من اصلا لاغر نیستم، توپرم) ولی هیچ وقت خودم از خودم راضی نبودم! گفتم تگاه کن به دخترای دیگه که اصلا اهمیتی نمیدن به هیکل هاشون و همشون شل و وارفته اند... تو که از اونا خیلی بهتری..

امروز با خودم گفتم بیا و یه کاری کنیم! بیا به همون پیلاتس رفتن ادامه بدیم، روزی نیم ساعت یا یه روز درمیون نیم ساعت پیاده روی رو هم انجام بدیم ولی دیگه از خوردن لذت ببریم بدون عذاب وجدان! مثلا اگه دلم دو تا بشقاب ماکارونی پر با سس فراوون میخواد بخورم! مثلا اگه دلم یه بستنی پر از خامه میخواد بخورم! خب چرا من اینهمه خودمو اذیت کردم آخه وقتی حتی چربی انباشته و بد ریخت توی بدنم ندارم و عضله های پام ورزیده ست و بازوی لاغر و یا شل ندارم.. خب همینا بسه دیگه :( نیس؟؟!

32

درسته که بلاگفا اکی شده ولی حوصله ام نمی کشه برم اونجا و فکر میکنم عادت کردم به همینجا!

خب راستش این چند روزی که گذشت درگیر مراسم فوت شوهر خاله ام بودیم. همون پست قبل رو هم گذاشته بودم یه روز گذشته بود از فوتشون ولی نمیخواستم پست سالگردم توش خبر بد باشه.

دو ماهی بود که مریض بودن و حالشون اکی نبود. دیگه این آخریا خیلی حالشون وخیم بود و من میدونستم که اتفاقای خوبی در انتظارمون نیست و حتی برای تاریخ عقد هم هی معطل میکردیم.. با اینکه یه تاریخی رو آخر فیکس کردیم ولی میدونستم باید تغییرش بدیم..

و همینم شد. بعد اونقدر من به خاله هام وابسته ام و برام مهمه حضورشون که برام مهم نیست تاریخش رو تغییر بدم و باز باید بریم اون پروسه ی آزمایش رو انجام بدیم از اول... روم نمیشد به مارس بگم. با اینحال خودش اون روزی تماس گرفت و گفت میلو چهلم شوهر خاله ات کی هست؟؟ گفتم چطور؟ گفت میخوام برم محضر صحبت کنم تاریخش رو عوض کنم! بعد من از خوشحالی گریه ام شده بود! بهش گفتم مارس خاله زیبا گفته بود که اگه قبل از چهلم باشه ما هیچ کدوم حتی برای محضر هم نمیاییم چه برسه به جشن.. مارس گفت درستش هم همینه و نباید ناراحت شی. ما باید درک کنیم و احترام بذاریم و تاریخمون رو عوض میکنیم!

بعد من خنده  ی ذوق و گریه ی شوقم قاطی شده بود پشت تل. میگفتم مرسی که میفهمی اینارو!

بعد با خودم گفتم چقدر خوبه که برام خوبی های آدما عادی نیست. و چقدر خوب تره که قدر فهم و شعور آدما رو میفهمم و لذت می برم! شاید کس دیگه باشه بگه خب درستشم همینه اگه اینطوری نمیکرد باید ایراد میگرفت ازش! ولی من میگم هیچم اینطور نیست. میتونست نکنه این کارو ولی حالا که کرده باید ازش تشکر کرد. چرا نباید بابت درک و فهم آدما ازشون متشکر بود؟؟؟



اونجا که بودیم توی مراسم و اینا، خانومای فامیل انگشتر رو که دستم میدیدن میومدن بهم تبریک میگفتن. بعد خیلی هاشون بهم میگفتن که تورو ما خیلی دوست داریم و همیشه ازت تعریف میکنیم. بعد با یه لحن محکم و مطمئنی میگفتن که الهی خوشبخت بشی.

خب بله من اون دختر محبوبه ی توی فامیلامون هستم 



.................................................................................

توی اون گیر و دار بسته بندی میوه ها و تدارک دیدن برای افطار و شام مهمونا و بدو بدو کردنا  با خودم فکر میکردم که واقعا چقدر مسخره اس فرهنگمون. که همییییییشه توی هر چیزی و هر اتفاقی بیشتر از اون که نگران خود اون اتفاق باشیم نگران حواشی اون هستیم.. مثلا توی عزا یا توی عروسی.. همه چیییییییز ختم میشه به اینکه یه وقت زشت نباشه جلوی مهمونا...

مثلا چرا خاله ای که شوهرش رو از دست داده و بچه هایی که پدرشون رو، به جای اینکه بشینن سوگواری کنن یا حداقل توی حال خودشون باشن هی باید نگران میوه ها باشن! یا از اون مسخره تر نگران این باشن که یه وقت چاقوی یه بار مصرف کم نیاد!! مسخره نیست؟؟؟

بعد مراسم اروپایی ها رو توی ذهنم مجسم میکنم. درسته که توشون نبودم و از نزدیک ندیدم ولی خب همین فیلمایی که ازشون میبینیم. یه چند نفر میرن و در کمال آرامش اون آدم رو توی یه جای خنک و سرسبز دفن میکنن و همونجا همه چی تموم میشه. خاله زیبا میگه بس که بی عاطفه اند..

من نمیگم اونقدر یخ و خشک باشه. ولی میگم آخه یعنی چی؟؟ اینهمه مراسم طولانی و همش هم هربار نگرانی برای مهمونا اینا فرسایش میده ذهن و آرامش آدم رو! بعد نمیدونم آرامگاه شهر شما چطوریه. ولی اینجا که بهشت زهراش توی بدترین منطقه ی ممکنه که اونقدر راهش دوره و اونقدر اون اطراف بیابون و مسخرس که هربار که میخوایم بریم اونجا باید من یه بسته قرص مسکن بردارم و یه کلمن آب! بدتر از همه اینکه قبرهای جدید رو چون اطرافش خالیه ما باید همش روی یه جاهای باریک که هرلحظه امکانش هست پرت شیم توی قبرها وایسیم و سوگواری کنیم اونم با یه مداحی که صدای بلندگوش گوش خراش ترین صدای ممکن رو تولید میکنه.. کلا همه چیش به بدترین حالت ممکن آدم رو عذاب میده...خب چرا نمیتونیم آروم تر این مراسم رو برگزار کنیم؟؟ چرا مهمونایی که میان فقط برای تسلیت نمیان؟؟ میان چتر میشن روی سر صاحب عزا و اونم توی این شرایط که ماه رمضونه هم افطار میمونن هم شام!


...................................................................................




من تا حالا هیچ مرگی جز همون فوت آقای اف (قدیمی ها در جریانن، دوست صمیمی پدرم که پارسال فوت شد) برام ناراحت کننده و سخت نبود.. هنوزم که هنوزه گریه امه از نبودنش.. باور کنین همین الان که دارم می نویسم بغضی شدم... بعد ولی همون روزا هم وسطای مراسم دلم میخواست برم خونمون و دوش بگیرم و ریلکس کنم و عصرش برم با مارس بیرون و یکمی دور شم از اون جو. این ربطی داره به خبیث بودن؟؟ من واقعا غمگین بودم اون روزا. ولی من نمیتوووووووووونم ساعت های خیلی زیاد غم داشته باشم و فضای حزن آلود رو تحمل کنم حتی اگه اون فرد از دست رفته برام خیلی عزیز باشه... بعد خدا رو شکر که تا حالا صاحب عزا نبودم نمیدونم واقعا شرایطش چطوریه ولی فکر میکنم که چقدر سخته تا چند روز متوالی آدم غصه داشته باشه و در همون حین حواسش هم باشه مهموناش چیزی کم نداشته باشن... سخت نیست؟؟



4/4/94

چهارِ چهارِ نود و چهار، در حالیکه در صد و چهارمین هفته ی رابطمون بودیم و ساعت 4 بعدازظهر سالگرد اولین دیدار ما بود ما وارد سومین سالمون شدیم!

صبحش رفتیم برای آزمایش و همونطور که مهسا گفته بود از من آزمایش خون گرفته نشد و بهم واکسن کزاز زده شد که هنوزم که هنوزه دستم به طرز فجیعی درد میکنه...




صبحش مارس اومد دنبالم و راهی آزمایشگاه شدیم.

خیلی الکی معطل شدیم. موقع تست (ببخشید!) اد.رار هم من نمیدونم از استرس بود یا چی اصلا بدنم باهام همکاری نکرد و ما دقیقا یک ساعت و نیم معطل جیش بنده بودیم!! :| (بازم ببخشید)! 


بعدش همه ی دخترا (که اونجا بهمون هی میگفتن عروس خانوما) رفته بودیم توی یه اتاق برای واکسن، خانومه که واکسن من رو زد دستم رو نگاه کرد گفت واو چه انگشتر خوشگلی!! خب اونجا چندتا دختر دیگه هم بودن که هممون توی یه شرایط بودیم! بعد همشون زوم شدن روی انگشتر من که مال من مگه چجوریه که خانومه فقط به این اشاره کرده! بعد همشون دورم جمع شده بودن یکی یکی دستمو میاوردن بالا میگفتن ببینم انگشترت رو!!! و بعد آدرس مغازه ی طلا فروشی و قیمتش رو میپرسیدن :|



...........................................................

اون روز هر چند دقیقه یه بار با ذوق و هیجان به مارس میگفتم سالگردمون مبارک!! یکمی هم از روزای اول حرف زدیم! و من بهش میگفتم که درسته که اون روزا از نظر خودم رابطمون توی بهترین موقعیت ممکن بود و فکر میکردم تو بی نهایت با من خوبی ولی الان که مقایسه میکنم میبینم که اون روزا اتفاقا با توجه به چیزی که الان هستیم خیلی هم عادی و یخ بودیم حتی!!! بعد آرشیو دوسال پیشم رو میخونم میبینم که نه انگار همه چیز اکی بوده اون موقع هم! ولی چرا پس الان که مقایسه میکنم میبینم از لحاظ عاطفی مارس هزار درجه با من مهربون تر و با احساس تر شده؟؟!




........................................................


توی همون پروسه آزمایش و اینا وقتی صدامون میکردن یا دخترایی که کنارم بودن حرف میزدن مثلا ازم میپرسیدن شوهرت کدومه من جا میخوردم! من هنوز به این واژه عادت نکردم! به مارس میگفتم نمیخوام هم عادت کنم به این. من دلم میخواد تا همیشه تایتل بی اف رو برام داشته باشی! خب عجیبه ولی نمیدونم این حس از کجا میاد! شاید واسه اینه که دور و اطرافم هیچ شوهر خوبی وجود نداشته و این واژه واسم حس منفی داره! نمیدونم..


بعد من میخوام یه اعتراف خودخواهانه کنم اینجا! من واقعا از اینکه مارس رو دارم و انتخابش کردم بی نهایت راضی ام! وقتی با مردای دیگه که توی اونجا بودن مقایسه اش میکردم به خودم میبالیدم. اصلا هم ربطی به ظاهر نداشت چون همیشه هم گفتم مارس اصلا به لباساش اهمیت نمیده. من از این جهت خوشحالم که مارس همیشه در نهایت احترام باهام برخورد میکنه. با اینکه صمیمیت بینمون خیلی زیاده ولی هیچ وقت نشده محبت و احترامش رو از یاد ببره. مثلا وقتی با همه ی مردای دیگه منتظر وایساده بودن تا اون کلاس آموزشی ما تموم بشه وقتی برگشتم بهم گفت چه زود "تشریف" اوردی! این درحالی بود که شنیدم مردای دیگه به خانوماشون میگفتن عه چه زود اومدی یا عه بپر بریم بالا! 

خب این که در رو واسه خانوم باز کنی یا واسش صندلی رو بکشی عقب یا بذاری هرجایی اول خانومت وارد شه دیگه همه اینو بلدن! کسی که اینا رو بلد نباشه دیگه واقعا جای تعجب داره! 

من فکر میکنم یه سری کلمات هست که باید توی ادبیات آدما رعایت شه و این نوع حرف زدنه مارس هست که حس احترام رو در من ارضا میکنه، نه در باز کردن و صندلی عقب کشیدن و بلاه بلاه بلاه. این رو فقط دخترایی که خودشون هم مواظب ادبیاتشون هستن میفهمن! من هیچ وقت توی زندگیم هیچی به اندازه ی ادب برام مهم نبوده. خب هرکسی یه مدلی داره و یه معیاری! من معیارم اینه که کلاس داشتنه آدما رو به تیپ خوب داشتن و تمیز بودنشون نمیدونم. یه آدم وقتی از نظر من باکلاس و با پرستیژه که کلمات درستی توی واژگانش داشته باشه و من بی نهایت به گفتار آدما حساسم و کوچیکترین حرف غیرمتعارف اون آدم رو از لیست افراد های کلس من پاک میکنه برای همیشه! مثلا وقتی یه دختر به دوستش میگه خر یا خنگ یا احمق یا خرس یا چه میدونم همین کلمه ها که باب شده این روزا و نشونه کول بودن شدنه!!! این واژه ها اون آدم رو به شدت از چشم من میندازه که با دوستش اینطوری حرف میزنه!! (توضیحش سخته واسم! مثلا من خودم ممکنه همین کلمه ها رو برای اشیا یا غریبه ها به کار ببرم اما برای اطرافیان و دوستام هرگز!) حالا هرچقدرم اون آدم خوش تیپ و تمیز و پولدار و دانا باشه اون از نظر من  فقط یه آدم خوش تیپ و تمیز و پولدار داناست، نه یه آدم با کلاس!! 




...........................................................


شبی که با هم حرف میزدیم و تصمیم گرفته بودیم راجع به چیزایی که بدمون میاد هم حرف بزنیم بهش گفتم مارس من از بچگی عادت داشتم واسه خودم پرایوسی داشته باشم. توی اتاقم بودم همییییشه و خیلی کم تایم گذروندم با خانواده ام. و همینطور توی خوابگاه هم همین رویه رو داشتم و هروقت که زیادی دورم شلوغ میشد کلافه میشدم و همیشه واسه خودم از تخت خوابگاه یه پتو آویزون میکردم که حکم پرده رو داشت. حتی وقتی با بیریتنی هم اتاقی بودم چند ساعتی رو اون پتو رو می کشیدم و توی خلوتم میشستم دراز میکشیدم یا کتاب میخوندم یا فیلم میدیدم! یعنی هیچ وقت عادت نداشتم مدام یکی کنارم باشه یا همش تایم بگذرونم با کسی. گفتم دلم میخواد این قسمت از من رو درک کنی، گفتم خوشم نمیاد مدام بچسبم بهت یا ازم بخوای باهات حرف بزنم. اجازه بده چند ساعتی از روز رو برای خودم باشم. توی اتاق کارگاهم باشم (بله خب یادتونه که گفته بودم یه اتاق قراره کارگاه من باشه) و اگه هم میام پیشت میشینم ازم نخواه مدام برات حرف بزنم! گفتم فکر نکن اگه توی اتاق میرم یا اگه خیلی حرف نمیزنم دلیل بر دوست نداشتنمه! من ذاتا آدم آروم و کم حرفی ام. 

بعدتر گفتم که من هیچ علاقه ای به تی وی ندارم و حتی ماهواره. میتونی حتی تهیه نکنی اینارو. من توی این بیست و چهار سال و چند ماه زندگیم مجموعا شاید 100 ساعت نشده باشه که تی وی دیده باشم. فیلم توی پی سی یا لپ تاپ چرا. ولی اینکه مداااام برنامه ها رو دنیال کنم نه اصلا. واسه همین میتونی خیلی راحت برنامه های ورزشی و یا اخبار رو دنبال کنی ولی اجازه بدی اون ساعت ها منم پی کار خودم باشم یا بشینم پهلوت بی سر صدا به کارم برسم!

خیلی موافق بود با حرفام و خوشش اومد از این که صادقانه بهش گفتم نیازم رو!


از سری دیگه نیازهام این بود که مرتب باشه! که وسایلش رو پرت نکنه روی تخت یا مبل! گفت که البته این براش خیلی سخته و همیشه عادت داره لباس هاش رو روی تختش میندازه! خب من فکر میکنم یکمی توی این مورد به مشکل بخوریم چون من بی نهایت به خلوت بودنه ظاهر خونه حساسم (این البته اصلا درمورد توی کشو و کمدها صدق نمیکنه چون اونجاها شلوغه همیشه ولی ظاهر همیشه مرتب باشه باید!). گفت که سعی میکنه رعایت کنه این رو. ولی میدونم که براش خیلی خیلی سخت میشه!!


نترس!

خلال دندون رو بر می دارم. روی در لاک پاک کنم چند قطره لاک های مختلف میریزم و با نوک خلال دندون از هر رنگ یه نقطه روی نوک ناخنم میذارم! من همیشه عاشق طرح های ریز و ظریف و رنگی روی ناخن بودم! 

لباسام رو چک میکنم. مانتو سبزه و شال سبز فسفریه رو برمیدارم...

موهامو از وسط باز میکنم و به سمت شقیقه هام می کشم بالا!

به مامان میخندم!می گم مامان دیگه لازم نیست دروغ بگم یا بپیچم خونه رو! من دارم با مارس میرم بیرون!!

بعد از این جریانای رسمی شدن فرصت نشده بود با هم بریم بیرون. همه ی دیدارهامون توی خونه ی ما و به صورت خیلی رسمی و فاصله دار به لحاظ فیزیکی انجام شده بود!

مارس میاد دقیقا جلوی در خونه! دیگه لازم نیست کارآگاه بازی در بیاریم من برم با ماشینم یه گوشه و اون بیاد دنبالم و بعدش با هزارتا استرس که ماشینم جاش خوب باشه و کسی نبینه اونجا رو ترک کنم و برم پیش مارس!! 


براش شربت لیموی تازه با چندقطره بهار نارنج درست میکنم و یه لقمه هم میگیرم. میدونم از شرکت اومده خسته و تشنه ست..


مامان از پنجره داره مارو نگاه میکنه! سوار میشم. تا میشینم نیش هردومون از کجا باز میشه تا کجا! خنده مون از این بابته که یعنی بالاخره گیر اوردیم هم رو!!!



تا دور میشیم مارس من رو میکشه سمت خودش و چندتایی صورتم رو میبوسه :) این بوسه ها تا آخرین لحظه ای که منو برسونه ادامه داشت!

اول میریم سمت آموزشگاه تا لیست نمرات و برگه های آخر ترم رو تحویل بدم! میخوام اون دست خیابون پیاده شم که مارس میگه صبر کن بینم! میبرمت جلوی در اون خراب شده که دیگه هر بنی بشری که اون تو بود و من دو سال هی باید مواظب میبودم ما رو نبینن با هم الان دیگه ببینن!! 

با اینکه جای پارک نیست ولی انقد صبر میکنه تا اونجا خالی شه و میبره درست دم در آموزشگاه پیاده ام میکنه! خنده ام میگیره از این کارش! میگه حالا برو بذار چشم همه دربیاد! :پی



میریم چندجایی رو سر میزنیم که کارامون رو برسیم برای عقد و محضر و اینجور چیزا.


اولین محضر رو که میخوایم بریم تو مارس میگه میلو کجا داریم میریم؟؟ من با تو دارم میام بریم محضر؟؟ باورت میشه؟؟!

میخندم!

توی خیابون چندتایی آسنا میبینیم! با نیش باااااااز میگم مارس دیگه لازم نیست از هم جدا راه بریم!!


بالاخره یه جا رو انتخاب میکنیم. که اصلا هم هیچ خبری از سفره ی عقد آنچنانی و دکور عالی نیست. هیچ ربطی هم به قیمتش نداشت چون چه شیک ترینش چه چیپ ترینش همشون یه نرخ ثابت داشتن ولی ما به چند دلیل اونجا رو انتخاب کردیم. همین که اونجا بهم حس خوبی منتقل کرد برام کافی بود تا بگم همینجا رو رزو کنیم.. 


دو ساعتی طول کشید تا این کار رو انجام بدیم... بعدش همینطوری یکمی دور زدیم توی خیابون! ساعت رو نگاه کردم گفتم مارس هیچ حواست هست که ساعت شده هشت و بیست دقیقه و من هنوز بیرونم باهات و استرس نداریم؟؟ :)) کلی خندید از این حرفم!! قبلا هربار که هرجایی می رفتیم من از ساعت یه ربع به هشت شروع میکردم به آواز "برگردیم برگردیم" سر دادن! 

مارس گفت تولد بابای تو هست بذار بریم براش یه چیزایی بخرم. هرچی اصرار کردم فایده نداشت. طبق معمول مارس دنبال چیزای کاربردی میگشت. خب جای تعجب نداره که سر از لوازم یدکی ماشین دراوردیم و برای ماشین بابا کلی خرت و پرت خرید!!



نزدیکای ساعت نه شده بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره. با استرس گوشیم رو از توی کیفم دراوردم دیدم شماره ی خونه ست گفتم وای مارس.. بعد در کسری از ثانیه یهو زدم زیر خنده :)) هیچ حواسم نبود که دیگه ترس و استرسی در کار نیست! مامان بود! گفت به مارس بگو شام بیاد اینجا! 

وقتی قطع کردم اونقدر خندیدم و صدای ذوق ایجاد کردم که مارس هم به خنده افتاده بود! میگفت دیدی نترسیدیم دیگه؟؟ دیدی راستش رو گفتیم؟؟ :))



نمیتونم توصیف کنم اون فشار عصبی ای رو که دیگه گورش رو گم کرده از لحظه هامون!! 

...........................................................................................





این روزا بابا تا فرصتی گیر میاره میشینه باهام صحبت میکنه. راجع به مسایل مختلف بهم ادوایس میده و نصیحتم میکنه حواسم به زندگیم و مارس باشه! بهم میگه اون اخلاقش خوب و آرومه! تو ولی نیستی! من از تو می ترسم!! روی خودت این مدت کار کن و یاد بگیر که صبورتر باشی!! مارس رو اذیت نکن مثل اون دیگه هیچ جا پیدا نمیشه!!! من؟؟ میگم چشم!میگم مرسی که حرفای خوبی میزنی بهم و مثل اغلب باباهای دیگ نیستی که دختراشون رو پر میکنن تا پر مدعا و متوقع رفتار کنن!


بابا سهم خودش رو برای خوب بودن و پیشرفت کردنه من خیلی خوب ایفا کرده! حالا ازم میخواد که رفتارم متواضع باشه دربرابر آدمایی که قراره از این به بعد جزیی ازشون باشم! من میبینم خیلی باباها هیچ نقشی توی پیشرفت بچه شون نداشتن ولی اینجور وقتا تازه یادشون میفته دخترشون رو ببرن بالا و توقعات بیجا از داماد داشته باشن!!


خب من خیلی باید خوشحال باشم که خانواده ام من رو به صبر، گذشت، و سازش دعوت میکنن!