..

یه فصل از پایان نامه رو پیش بردم اینجوریاس عزیزم!!


حس بهتری دارم. نت گردی رو کمتر کردم. به کارام می رسم. این روزا رزومه ام رو برای چندتا شرکت خصوصیه خوب توی تهران فرستاده بودم که همشون با هم توی همین یکی دو روز زنگ زدن. ولی میدونی چی شد؟؟ درست با آخرین تماسی که باهام گرفته شد تصمیم گرفتم که دوست ندارم واقعا زندگی کارمندی رو! من الان دیگه هفت سال شده دارم کار میکنم و تایمم دست خودم بوده. خودم خواستم صبح رفتم نخواستم عصر رفتم. اگه هم هیچ کدوم رو نخواستم روزای آخر هفته رو فقط رفتم. حقوقم؟؟ درسته که ماهیانه نیس درسته که ممکنه خیلی کم باشه ولی در مقیاس با کاری که انجام میدم و آزادی ای که توی تایم دادن دارم واقعا دارم لذت میبرم! برای همین تصمیم گرفتم تعداد شاگرد خصوصی هامو بیشتر کنم. البته این خودش مستلزم اینه که بهت آدما اعتماد کنن تا برای کلاس خصوصی پول خرج کنن. خوشبختانه همین یه سال اخیر این اتفاق افتاده و چندتایی برام جور شدن که همشون هم پولای خوبی میدن! خب چی از این بهتر؟ مگه حتما باید هرروز صبح ساعت شیش پاشم و عصر له شده برگردم و یک سوم از روزم رو توی مسیر رفت و برگشت باشم؟؟؟ من نمیخوام این مدلی زندگی کنم...

اون روزی به مارس میگفتم میشه روی من به عنوان یکی از ستون های درآمد نگاه نکنی؟؟ من فقط میتونم بهت قول بدم که پولامون رو درست خرج کنم و مقداری رو هم که خودم درمیارم ممکنه بستگی به مودم داشته باشه که یه ترم فول تایم برم یه ترم کمتر... مارس گفت همین شیوه بهترینه و من دوست ندارم تو خسته بشی...


خب من فکر میکنم که دوست دارم تایم آزاد خودم رو داشته باشم. هیچ کس ندونه دیگه فک کنم دوستای قدیمیم بدونن که مثلا من چقدر به ورزش و کارهای هنری عشق می ورزم.. خب اینا رو من باید همیشه به صورت مداوم توی زندگیم داشته باشم. 

البته که واسه کسب و کارم مثل تمام سالهای قبلی که برای کل زندگیم برنامه ریخته بودم همچنان برنامه اش سر جاشه و ریز ریز پی اونم هستم.. با اینحال فعلا باید همینجوری آسته آسته پیش برم.. این یکی دو ماه اخیر دنبال یه چیزی هستم که باید اول خوب بررسیش کنم و بعد براش زحمت بکشم و بهش برسم...

آخ که چقدر دوست دارم بازم مثل قبل از برنامه هام محکم بگم!! اه حالم بهم میخوره از رکود و سکون...


.......................................................................


امروز وقتی داشتم برگه ها رو از اون یکی منشیمون میگرفتم یهو دستم رو نگه داشت بلند گفت اووووووه این چیه توی انگشتت؟؟ مبارکههههه! بعد همه برگشتن نگاه کردن! خنده ام گرفته بود! همون لحظه کلی تبریک دریافت کردم!


.........................................................................


مارس پی ام داده میلو از وقتی نشونت!! کردم توی ماشینم هم یه کله قند کوچولو گذاشتم!! بعد عکس کله قند رو برام سند کرده..

خب من نمیرم از ذوق؟؟؟!


...........................................................................

این روزا هربار که میاد بابا بهم میگه برو دم در استقبالش! من؟ میرم جلوی در تا بهش سلام کنم با ذوق، وسیله هاشو از دستش بگیرم و براش زودی شربت بیارم! خب این استقبال البته که هیچ سنخیتی با اونی که خودمون توی خلوتمون داشتیم نداره! همونی که تا میومد تو وسیله هاشو مینداخت زمین و منو محکم میگرفت توی بغلش و پاهاشو مدل تاتی تاتی میذاشت روی پاهام تا تکون نخورم  و برای چند ثانیه طولانی منو سفت توی آغوشش نگه میداشت.. مسلما اون استقبال خیلی عاشقونه  تر بود و بیشتر به مارس و میلو میاد ولی خب حقیقتش اینه که این روزایی که اینجوری باید ملاحظه ی یه سری چیزا رو بکنیم هم شیرینیه خودشو داره. شیرینیش اینجوریه که داریم میمیریم واسه هم!! که تا هیچکی حواسش نیس مارس با نگاه تهدید آمیزی که یعنی "من فقط تورو گیر بیارم" نگام میکنه منم با خنده و شیطنت بهش زبون درازی میکنم که یعنی نمیتونی!!!


خب این لذت ها رو اروپایی ها دارن اصن؟؟؟ :))

............................................................................



من یه چیزی رو جدیدا توی مارس کشف کردم اونم اینه که مارس با اینکه از نظر من بی نهایت دوستم داشت ولی حالا دوست داشتنش با حساسیت و نگرانی همراه شده. هی بهم میگه میلو عوض نشی ها. یا اگه مثلا یکمی دیر جوابش رو میدم میگه میلو عوض شدی!!! خب این جمله ها اصلا توی فرهنگ جملات مارس وجود نداشت! نمیدونم این نگرانیش از کجا پیدا شده.. معمولا دخترا نگران میشن که پسرا عوض نشن ولی برای ما برعکس شده.. من؟ همه ی تلاشمو میکنم که مثل قبل حواسم بهش باشه حتی بیشتر...


..........................................................................


این روزا با اینکه خیلی زوده ولی هرچیزی که مربوط به خونه باشه رو زیر و رو میکنم. راستش اونقدری که خونه و وسایل واسم مهمن عروسی و جشن واسم مهم نیس...

بعد خونه هایی رو میبینم که دقیقا اونی هستن که من میخوام ولی میدونم که چندان میسر نیس واسمون... 

بعد امروز با اندک پولی که از باقی مونده ی حقوق ترم قبل بود رفتم یه ظرف خریدم که بی نهایت عاشقش شدم و فکر میکنم تا حالا جایی ندیدمش... هیچ قصد ندارم که پولامو بابت ظرفای بی کاربرد ولی خوشگل بدم. چون فکر میکنم چیزای گنده و ضروری واسم مهم ترن. بنابراین به خودم گفتم فقط چندتا تیکه ی خیلی کم حق داری چیزای خوشگل بخری. باقی پول برا چیزای مهم تر خرج میشه... آخ که چقدر لذت داره گشتن توی اینجور جاها و حساب کتاب کردن واسه خریدن وسایل زندگی ای که میدونی واسه خودته!