Midnight

تایید کامنتای پست قبل رو سر فرصت انجام میدم. الان ساعت 3 هست و لپ تاپ خاموش بود و اتاق نیز هم، یهو دلم نوشتن خواست. فقط نوشتن...


.......................................................................


با خودم فکر میکنم که یه مدتی لج و لجبازی کردم گفتم وجود نداری. اتفاقا هیچ مشکلی هم نبود که بخوام بگم چون اینو حل نمیکنی وجود نداری. بعد دیشب میگفتم حس خوبیه که آدما به یه چیز، سفت و سخت ایمان داشته باشن.. من همیشه یه سری ایده هایی داشتم که هرچقدر هم اشتباه، سفت و سخت بهشون پایبند بودم. بعد اون پایبند بودنه همیشه حس خوبی میداد بهم.. بعد فک کن به یه حس قوی، به چیزی که فک میکنی کل جهان توی دستشه ایمان داشته باشی.. خب دیگه اصلا نمیتونی روی زمین راه بری! مسلما روی ابرا سیر میکنی همیشه..


......................................................................


دارم چیلیک چیلیک اشک میریزم و تایپ میکنم براش. باهام حرف میزنه. آخرش میگه که میلو حلش میکنیم اصلا مشکلی نیست من به این موضوع احاطه ی کامل دارم و تحت کنترلمه..

بهش میگم مارس تو بهترین شنونده توی کل زندگیم بودی..

حقیقت اینه که من هیچ وقت شنونده ی خوب توی زندگیم نداشتم. همیشه خودم شنونده بودم. من یادم میاد حتی وقتی 4/5 ساله بودم مامان مینشست کف آشپزخونه و گریه میکرد. من می نشستم پیشش و دلداریش میدادم..

بعد کم کم یاد گرفتم مشکلاتمو تا حل نکردم به زبون نیارم. اصلا به نظرم این شد یه تابو. من دوست نداشتم/ندارم خودمو جلوی بقیه باز کنم. دوست نداشتم/ندارم مشکلاتمو/غصه هامو برای بقیه بگم.. با خودم همیشه اینطور فکر کردم که اگه قراره اصلاحی صورت بگیره یا هرچی باید توی خفا باشه و پیش خودم توی خلوت خودم.. چه لزومی داره بقیه بفهمن ضعف های من رو درحالیکه هیچ کاری هم از دستشون واسم برنمیاد..


واسه همین همیشه وقتی غصه های بزرگ قلبمو خراش داد حتی به صمیمی ترین دوستم هم نگفتم تا حل شه..

بعد حالا دارم با مارس حرف میزنم راجع به هرچیزی.

بهش میگم مارس مرسی که برای حرفام هیچ وقت یه "ای بابا، درست میشه" تحویلم ندادی. من یا حرف نمیزنم یا اگه بزنم هم دلم راهنمایی میخواد. یه راهنمایی درست و اصولی... گفت مرسی که باهام حرف میزنی 



بهش گفتم اصلا یادته حتی اون شب قبل از دیت داشتن واسه اولین بار چت میکردیم چی شد که اونقدر حرفامون طولانی شد؟؟

چون من صبحش مصاحبه داشتم و بهت گفته بودم استرس دارم. تو گفتی خب با دوستت حرف بزن تا آروم شی و من بهت گفتم شاید تعجب کنی ولی توی این بیست وسه سال زندگیم تا حالا دوستی برای درد دل کردنه مشکلاتم نداشتم.

تو توی جواب گفتی اولا که آره خیلی جای تعجب داره و از دخترا بعیده این، دوما که من تا الان فک میکردم تو بیست سالت باشه :))


و بعد بهم گفتی اگه صلاح میدونی که به شاگردت اطمینان کنی میتونی باهام حرف بزنی من فردا تعطیلم و میتونم بیدار بمونم و بهت تکست بدم..

و اینجوری شد که تا ساعت 4 صبح حرف زدیم و بعدش تو ازم خواستی فرداش منو ببینی و بعد از مصاحبه ام من رو برسونی مترو که میخواستم برم تهران...


اون شب که حرف میزدیم حتی فکرشم نمیکردم که به اینجا برسیم... مثل همیشه از خیلی حرفا فاکتور گرفته بودم اون شب چون دلم نمیخواست اطمینان کنم به کسی که نمیدونم اصلا تا فردا شبش آیا باز هم بهم تمایلی داره یا نه...


......................................................................


میدونی کجای دیدن عکسا یا دیدن جمع خاله ها غصه ام میگیره؟؟ اونجایی که میبینم چهارتاشون نشستن کنار هم و دارن حرف میزنن... خاله ق رو نگاه میکنم میبینم موهاش از فرق سر سفید شده، و داره به خاله ف میگه من میتونم درکت کنم و من هم مثل تو شوهرم رو از دست دادم!

مامان و خاله زیبا که کوچیکترن حرفی برای زدن ندارن. هم رو نگاه میکنن. مامان خط عمیق از کنار پره های بینیش تا لبش افتاده و خاله زیبا خط عمیق اخم بین ابروهاش...


یاد اون عکسی میفتم که پنج تایی روی زمین ولو شدن و دارن با هم حرف میزنن. عکسی که مال چهل سال پیشه. که هیچ کدوم حتی ازدواج نکرده بودن چه برسه به اینکه شوهراشون رو از دست داده باشن..

زندگی همینقد تخ..میه! یهو به خودت میای میبینی هیچی دیگه نمونده. چیکار میکنی با خودت و بقیه؟؟! آدم باش!


مامان خوشگل بوده/هست. البته که نقص هایی داره توی صورتش، ولی در کل زن زیباییه. نه که مامانم باشه بگم.. نه.. اینو بارها گفتم. یه جفت چشم سیاه و خیلی درشت و خمار، با موهای فوق العاده فوق العاده فوق العاده پرپشت و بلند! 

بعد حالا چی مونده؟ اونقدر پشت پلکش چروک های ریز افتاده که من از نوشتنش غصه ام میشه.. موهاش درسته که هنوز به همون قوت خودش باقیه ولی تارهای سفید اون خرمن مشکی براق رو بی رنگ و بی جون کرده...


.............................................................................................



ایده ام رو برای قرآن، موقع خوندنه خطبه ی عقد به مارس میگم. بی نهایت استقبال میکنه.. طبق معمول بعد از عملی شدنش می نویسم.. البته که هنوز خیلی مونده تا اون موقع. دیگه نمیخوام واسش پیشاپیش ذوق داشته باشم تا یه اتفاق بیفته و باز خراب شه اوضاع..



...............................................................................................

این چند خط واسه توئه ...!

هرچی میگذره بیشتر دلم میسوزه.. تو مسئول خیلی چیزا هستی دختر. حس هایی که تمام این مدت عوض کردی..تمام این مدت.. و  این اواخر، هرکس یه پستی میذاشت اونقدر ذهنمو منفی کرده بودی که مدام فکر میکردم نکنه با منه، اونم منی که همیشه کوه اعتماد به نفس بودم و به قول خودت حال بهم زن!!!! تمام این مدت تبدیل به یه نویسنده شده بودم که محال بود اگه هر پستش نه، چند پست درمیون حتما با طعنه و کنایه می نوشت.. این چند روز بارها وبتو باز کردم تا برات بنویسم چی شد که اینجوری کردی؟ دستم نرفت به سمت کلمه ها... منی که یادمه هربار اگه پستی میذاشتی محال ممکن بود ننویسم برات..

 با خودم میگم کاش علنی نمیکردم کاری که کردی رو.. نمیگفتم به بقیه اسمت رو. ولی باز میگم باید برات عبرت میشد.. خیانت در امانت گه ترین کاریه که بشر توی تاریخ زندگیش انجام میده. توهین به رابطه ی عاطفی آدما, به کسایی که دوست دارن، به آدمی که می پرستن خیلی گناهه دختر.. اونم منی که بعد از سالها و برای اولین بار دلم برای مردی لرزید که هنوزم که هنوزه بعد از دوسال و نوشتن مداااااوم ازش به خودم اجازه ندادم یه جمله ی منفی ازش اینجا بنویسم علیرغم نقات ضعفش, چون عاشقشم.. و تویی که اون شب اومدی دیدی که حتی برای خریدنه کاغذ کادوهای تولدش هم وسواس و عشق به خرج میدادم...این عشق محکم توی دلم رو نفهمیدی...

نه تو و نه هیچ کس دیگه، با سفت و سخت ترین کلمات توهین آمیز، نمی تونین ذره ای از عشق من رو به مارس کم کنین.. من برای اولین بار توی زندگیم انتخابی داشتم که عاقلانه عاشقش شدم. عشقی که با عقل شکل گرفته باشه پایانی براش نیست... عشق رو یاد بگیر...

با تو حرف ها دارم!


درهم برهم...

میگم واس سری بعد باید خرید هایی که لازم داریم رو لیست کنم و جایی که باید بریم تا پیداشون کنیم. اینجوری من ذهنم منسجم تره. من تا چیزیو به صورت مکتوب درنیارم ذهنم آروم نمیگیره اینو دیگه همه ی اونایی که بهم آشنا ترن میدونن..

من یه آدم کاغذ و مدادی هستم!

.....................................................................



اون زیرگذر کرج رو که رد میکنیم و بعدش میایم بالا، یهو یه حجم گنده از عطر چوب و شبنم و رودخونه میپیچه توی ماشین. اون یه تیکه به نظرم بهترین جای کرج هست. بعدشم که میفته توی بالا شهرش یهو جنس مغازه ها و ماشین ها عوض میشن. ولی من همون یه تیکه زیرگذر و بعدش اون سربالایی رو عاشقم. دست راست پر از درخته و اون پایین تر رودخونه ست (که دیگه البته خشک داره میشه..)..

بهزاد از تهران چند سالی اومد اینجا زندگی کرد. بهم میگفت میلو کرجی ها خیلی آدمای خوش گذرون و الکی شادی اند! رودخونه و جنگلشون به راهه و اراده کنن میپرن جاده چالوس.. میگفت خوش به حالتون خیلی خوشید...

بابا هم بخاطر همین بعد از اینکه ازدواج کرد سریعا دست مامان رو گرفت و از تهران اوردش کرج. مامان ولی اینجا رو دوست نداره. 

مامان تهرانی الاصل هست. یعنی جد و آبادش اونجا بودن. بابا هم خودش به دنیا اومده و بزرگ شده ی اونجاس. بابا ولی زندگی توی تهران رو دوست نداشت درمقابل مامان هم کرج رو دوست نداره. الان دیگه داره سی سال میشه که ساکن اینجاس ولی قلبش همیشه برای تهران میتپه...

من؟ یه آدم بی وابستگی به مکانم. فک میکنم شهر آدم اونجاییه که تو بتونی توش احساس آرامش و امنیت کنی. 


گفتم بهزاد.. پریروزا بهم تکست زد و پرسید حال بی افت چطوره؟ براش نوشتم اون دیگه بی افم نیست. گفت کات کردین؟؟ گفتم نه نامزدمه.. یه مکث طولانی کرد، بعدش نوشت میلو برات خیلی خوشحالم تو لایق خوشبختی هستی، دختره ی لوس!!

لوس؟؟ هوم..

....................................................................................


براش می نویسم مارس یکی از رویاهام اینه که (حالا نمیدونم اسم این رویا میشه یا چی) توی راه شمال باشیم، هوا بهاری باشه، درختا سبز باشن شبنم داشته باشه توی هوا، بعد وایسی یه گوشه و از یه جگرکی برام چند سیخ جگر بخری با ریحون تازه و دوغ گازدار شیشه ای. جگرش سفت کباب شده باشه و روش رو پر از فلفل سیاه کنی و نمکش به اندازه باشه. واسم لقمه بگیری، لقمه های گنده، اونقد که مجبور باشم یه عالمه دهنمو باز کنم و گاز بزنم و بعدش به سختی بتونم بجوام! بعدش قلپ قلپ دوغ گازدار تگریمو برم بالا، خوووب میدونم که اون لحظه موهای کنار شقیقه ام از رطوبت هوا فر خورده رفته بالا! بعد از اینکه لقمه هام تموم شد یه دونه مالبرو واسم روشن کنی بذاری تکیه بدم به ماشینمون و پک های آروم بهش بزنم ولی عمیق! لابد تنه ی مالبرو هم نمدار میشه از شبنم های معلق، ولی همون رطوب روی تنه ی اسموکم هم باعث میشه دودش خشک نباشه. این یه رویای شیرینه منه! 



..................................................................................


توی اتاق خوابمون وسیله کم باشه. خب نمیخوام هی مواظب باشیم وقتی داریم میچرخیم یا همو میکوبیم به در و دیوار(!!!)، پامون گیر کنه به وسایل...!!



...................................................................................


حالِ خوشم.. 

امشب از همون وقتاس که توی اتاق در بسته ام یه دختر خوشحال و شادم.. زیر پتوم دلم غنج میره!

من چشمای غمگینی دارم. از مامان اینو به ارث بردم، ولی بابا همیشه یادم داده بگو به جهنم و بلند شو.. من اگه بخوام هم نمییییییییییییییییتونم غمگین باشم.. کاش چشمای خوشحال تری داشتم! مثل چشمای شاپرک و نیلووو! شیطنت از نگاشون میریزه. اینا هم نمیتوووونن نگاه غمگینی داشته باشن! 

چشم های تو آینه ی من است، بگذار من هم شمعدانی هایت باشم!

ازم میخواد بریم خرید. البته روزای قبلش من بس که هی بهش گفتم منو ببر خرید و گفته بودم میدونم که از الان زوده ولی منو ببر خرید...

بهانه ام البته خرید بود. دلم دست هاشو میخواست..


وقتی می رسه زنگ میزنه میگه خانوم تشریف نمیارید پایین؟؟ 


میشینم توی ماشینش، عطر هلو پیچیده توی ماشین. یه کیسه هلو خریده... هلو؟ به نظرم بهترین میوه ی خداست. نرم خوش عطر لوند... یکی برمیدارم با دست تمیزش میکنم. اصلا به نظرم هلو یکی از میوه هاییه که احتیاج به شستن نداره بس که نرم و خوشگله!


میگه بریم آینه شمعدون بگیریم...

ذهنش رو بردم سمت آینه شمعدون های جدیدی که یه آینه ی خیلی بلند دارن و یه کنسول، و حدودا قیمتش هم نزدیک به یه تومنه. بهش میگم آمادگی پرداخت این مبلغ رو داشته باش..

ولی خودم خوب میدونم که همچین چیزی رو نمیخوام. نه به خاطر قیمتش. به این خاطر که فکر میکنم چیزی که روزگاری یه رسم قشنگ بوده (حتی خیلی چیزای دیگه مثل همین موضوع که رسم هست) رو مردم بردن به سمت تجمل گرایی و هرروز و هرروز سازنده ها هم با ساختن چیزهای گرون تر و بزرگ تر این فرهنگ غلط رو بیشتر جا میندازن و متاسفانه ما هم پیروی میکنیمو اجازه میدیم که بزرگی آینه و شمعدان بشه نماد خوشبختی و دست و دلبازی داماد..



دلیل بعدیم اینه که من یه خونه ی سبک و خلوت میخوام. هیچ خوشم نمیاد وسایل حجیم و جاگیر داشته باشم. دوست ندارم وقتی میرم برای خونه دیدن هی غصه ی جای وسایل بزرگ و بیخود رو بخورم.. 



ماشین رو یه گوشه پارک میکنیم و دست توی دست راه میفتیم توی خیابون. اولین مغازه می ایستیم. یکمی ویترینش رو نگاه میکنم، چیزی که میخوام رو میبینم ولی مدلش اونی نیست که مد نظرمه. وقتی به مارس نشونش میدم با تعجب نگام میکنه میگه میلو این؟؟؟ مگه برای سر سفره ی هفت سین میخوای که انقد کوچیک؟؟ پس اونی که گفته بودی بزرگه و سفیده و هفتصد تومنه کو؟؟

میخندم. میگم مارس من اونا رو دوست ندارم. بزرگن جاگیرن. اگه قرار باشه فقط به خوش یمنی و مبارکیش آینه و شمعدون داشته باشم میتونم همین سایز هم داشته باشم. مگه با سایز بزرگ خوشبختی من هم بزرگتر میشه؟؟


چندجایی رو دور میزنیم. چیزی که میخوایم نیست. تصمیم میگیریم فردا پسفردا بریم توی مرکز آینه شمعدونی تهران از اونجا خرید کنیم. 


میریم به سمت طلا فروشی برای حلقه. بابا قبلترها طلا فروش بود. برای همین چندجایی رو میشناخت و ما رو ارجاع داد به اون مغازه ها.

وقتی رفتیم، و وقتی آشنایی دادیم آقاهه از جاش بلند شد و با یه لبخند گنده بهمون تبریک گفت و بهم گفت به بابام خیلی خیلی سلام برسونم...

من توی دلم به خودم میبالیدم اون لحظه که جلوی مارس بابام اینجوری مورد احترام بقیه ست.. 


حلقه ی مورد نظرمون رو پیدا میکنیم ولی سایز دست من نیست. بی نهایت از انتخابم راضی ام! من همیشه عاشق اون مدل حلقه بودم وقتی توی دست بازیگرای هالیوودی میدیدم  به نظرم بهترین نوع رینگ برای تا ابد توی دست بودن هموناست...

یه ایده ای هم برای حلقمون داشتم که آقاهه گفت آره شدنیه و میدیم براتون انجام بدن..


بعدش سر از مانتو فروشی ها دراوردیم.. به مارس گفتم مارس درسته که من آینه شمعدون اون شکلی میخوام و قیمتش خیلی ناچیزه ولی فک نکنی من یه خانوم کم توقعم، واسم لباس خیلی مهمه و تو اینو میدونی. لطفا اگه لباسی پیدا کردم که خوشگل بود ولی قیمتش بالا بود من رو ببخش.


خب ما توی دوران دوستیمون فقط یه بار با هم خرید رفتیم و من اون بار اونقدر استرس داشتم که سریعا برگشتیم. برای همین مارس خیلی با اخلاق خرید من آشنا نیست. با اینحال اولین باری که با هم بیرون رفتیم و استارت رابطمون رو زده بودیم بهم گفت خانوم کاف (بله مارس تا چندبار بعد از قرارمون هم منو با اسم خانوادگیم صدا میکرد) همیشه برام جالب بود لباس هایی که سر کلاس میپوشیدی، خوب دقت میکردم میدیدم هر هفته با یه مانتوی جدید و رنگ شاد میومدی سر کلاس و من همیشه این رو تحسین میکردم...

من به ندرت رنگ تیره می پوشم. هربار میخوام برم یه مانتوی مشکی اداری بخرم چشمم میفته به چیزای رنگی نمیتونم مقاومت کنم..


بعد از چندجایی گشتن مانتوی مورد علاقمو هم پیدا کردم. قیمتش نسبت به مانتوهای دیگه بالا بود. ولی خب حسابی دلم رو برد و میدیدم که چقدر خوب توی تنم نشسته. مارس هم پسندیدش و خریدیمش..


دیگه خسته شده بودیم. من گرسنم شده بود و داشت دیر هم میشد. برگشتیم به سمت ماشین. درست سر خیابونی که ماشین پارک بود یه مغازه ی آینه و شمعدون فروشی دیدیم که اون چیزی که میخواستم اون گوشه از ویترینش جا خشک کرده بود کوچولوی دوست داشتنی لا به لای اون همه آینه های غول پیکر و کنسول های چندمتری!

گفتم مارس ایناهاش اینو من میخوام!

گفت واقعا؟؟ گفتم بله. رفتیم توی مغازه اش و درکمال تعجب دیدیم که چند مدل دیگه هم داره. بهش گفتم آقا چرا اصلا کسی از اینا نداره؟؟ گفت خانوم دیگه کسی به اینا توجه نمیکنه که همه دنبال یه چیز سلطنتی ان!


بعد از اینکه مدل های مختلفش رو هی برانداز کردم و هی آینه ها رو کنار شمعدونی های دیگه گذاشتم آخرسر اونی که میخواستم به دلم نشست. مطمئنم چشمام داشت برق میزد از خوشحالی. گفتم همین اینو برام بخر. بهش گفتم مارس این میشه آینه و شمعدون بخت ما، بهش حس خوبی داری؟؟ گفت آره البته..

و سریعا با یه قیمت منصفانه خریدمش..


خریدها رو دادم به مارس و برد خونشون که قبل از عقد بیارن خونمون. 


بهم گفت میلو خریدها رو باز کردم همه دیدن، مامان برداشت گذاشت روی اپن آشپزخونه، خواهر کوچیکه رفت اسپند دود کرد و گفتن که چقدر خوشگله خریدهاتون...مرسی که حرفه ای خرید میکنی.. :)



آینه ای که توش خنده های من رو توی خونه ی مارس نشون نده، چه دو متر، چه قد یه کف دست، میخوام هزارتیکه شه بشکنه!

............................................................................


پست قبل به قوت خودش باقیه.. و تا چند مدت دیگه هم همتون رو هی ارجاع میدم بهش که کسی نخونده از اینجا نره حتما حتمااا حتما آی پیش با کامنت های قبلی که توی وبتون هست تطبیق بدین این است سزای ستم کاران برای آنان که عبرت بگیرند




دوست پسر افغانیم و دوست مورد اعتمادم :)

قدیمی تر ها یادشونه اون یکی وب منو: "منو یادت بمونه".و با اسم آرزو توش می نوشتم..

 یه روزی اونجا واسه خودش برو بیایی داشت. حدود سیصد تا خواننده ی ثابت داشت. که بعضی وقتا پستای آموزشی می ذاشتم مثل خط سرهم انگلیسی، اون روزا حتی به پونصد تا هم می رسید.

البته این که انقد آمار دقیق اعدادشو دارم رو مدیون مزاحم وبلاگم هستم. اونقد اذیت کرد و فحش نوشت که من مجبور شدم یه آمارگیر توی وبم نصب کنم. کاری که ازش بدم میومد. ولی مجبور شدم تا آی پی ها رو چک کنم. البته خیلی کمکی نکرد ولی خب بی تاثیر هم نبود.. 

این بین گاهی پستای رمزدار هم می نوشتم که خب رمزشو حدود چهل و پنج نفر به صورت ثابت داشتن. ولی خب بین این تعداد فقط ده پونزده نفر مورد اعتماد من بودن. همونایی که به محض زدنه وب میلو یواشکی کشوندمشون توی میلو و گفتم من دیگه توی منو یادت بمونه نمی نویسم.. همونایی که بیشترین تایم رو واسه خودنشون گذاشته بودم..

درسته که رمز پستای نیمچه خصوصیم رو چهل و پنج نفر داشتن ولی پستای خیلی خصوصی ترم رو فقط ده نفر داشتن. این وسط خیلی ها ناراحت میشدن ازم. من ولی واسم مهم نبود. چون اذیت شده بودم از مزاحمت های مکرر وبلاگم. دیگه اذیتا طوری شده بود که معروف شده بودم به مزاحم داشتن...

کار به جایی کشید که ایمیل کاریم، ایمیلی که بیشتر از ده سال داشتمش هک شد و به طبع وبلاگم و خیلی چیزای دیگه ام...

من ولی باکم نبود. فکر میکردم که خب آدمای مریض همه جا هستن.

همیشه هم به عشق اون ده نفر می نوشتم... تا اینکه توی وبلاگ میلو پررنگ تر شدم. دوستای زیادی پیدا کردم. ولی خب حقیقتش اینه که هیچ کدوم از شماهایی که اینجا باهاتون آشنا شدم رو اندازه ی اونا دوست نداشتم و ندارم.. خب هرچی باشه قدیمی تری گفتن! اونا دوستایی بودن که من روزای اول اوله وبلاگ نویسیم خودم رفته بودم پیداشون کرده بودم. خودم آرشیو های بلندشون رو میخوندم و میدیدم عه این چقدر با من جوره! اونا شدن محرم های من.. 

یه بار توی وب منو یادت بمونه تصمیم گرفتم عکس خودم و مارس رو به صورت نصفه نیمه بذارم. رمز اون پست رو به همون ده نفر عزیزترینام!!!!! و مورد اعتمادام!!!!! دادم... حتی به کسایی که خیلی وقت بود منو میخوندن ندادم و بهانه ام این بود که من عکستون رو ندیدم پس لزومی نداره من رو ببینید. خیلی ها ازم ناراحت شدن خوب یادمه... یادته حکیمه؟؟ 


 این البته در حالی بود که اون ده نفر فکر میکردن رمز اون پست رو هم همون چهل پنج نفر ثابت دارن. فک میکردن که خب آرزو همیشه مزاحم داره و حدود پنجاه نفر رمزشو دارن و اگه من یه فحشی بذارم فهمیده نمیشه چون یه عالمه آدم میخوننش و این اونقدر مزاحم داره که براش مهم نیس اینهمه فحش خوردن!!

خب اون پست رو اون ده نفر دیدن! اون وسط یکی پیدا شد که واسم نوشت: " آرزو جون این مارس که میگی شبیه افغانی هاست که!" با یه شکلک چشمک این کامنت رو گذاشته بود!

من؟؟؟ خوب یادمه حالی که داشتم رو. انگار یکی محکم کوبید توی صورتم! من هررروووز و هررروووز کامنتای فحش دار داشتم. به خودم به خانوادم حتی به خواهر کوچولوم هم رحم نمیکردن. برام مهم نبود. دایورت میکردم. نیلوو همیشه میگفت چه طاقتی تو داری دختر... بعد ولی اینبار داشتم از یه خودی این رو میخوردم! این بار ولی دیگه خبر از غریبه نبود. خبر از یه هکر حرفه ای نبود. حرف از کسی بود که محرم من بود. که هرجایی با خودم برده  بودمش.. بیزار شدم از وبلاگم. یادمه تا چند روز ننوشتم.. یادمه دوستام اومدن گفتن کجایی کم پیدایی.. گذشته از دردی که از ضربه به  اعتمادم خورده بودم از این رنجیده بودم که مگه من ادعایی داشتم؟؟؟ آژو، محبت، نرگس؟؟ یادتونه همیشه وقتی مارس شاگردم بود میومدم می نوشتم اه که چقدر این آدم زشت و عادیه؟؟ :))

دلم شکسته بود. خب من فکر میکردم وبلاگ باید جای خوبی باشه وقتی همه دارن از خودشون میگن.. تجربه ی جدیدی بود. من خووووب با مزاحمت های وبلاگی آشنا بودم ولی میگفتم من ده نفر طلایی رو دارم که همینا کافی اند...

که هرجایی رفتم با خودم بردمشون. یه مدتی حتی مجبور شدم کامنتای وب میلو رو ببندم.  شماها یادتونه... پستامو فوق رمزی کردم و حتی کامنتینگمو بردم توی پرشین.. یعنی کاملا پلیس بازی! بعد این وسط مونده بودم باز به این ده نفر چجوری اعتماد کنم؟؟ خب به کی میتونستم تهمت بزنم؟؟ آی پی؟؟ اصلا دلیل موثقی برای نشونه گرفتنه آدما نبود و نیست.. درسته یه چیزایی رو لو میداد ولی برای من کافی نبود... دلم نمیومد رمز رو ندم به این قدیمی ترها. چجوری میتونستم ازشون بکنم؟؟ نمیشد اصلا.. گفتم با خودم بی خیال اصلا. شاید منظوری نداشته و فقط این اومده توی ذهنش که بگه شبیه افغانیاس مارس :)) خب چه اشکالی داشت. اینم یه نظر بود برای خودش... و اینکه اون عکس کامل مارس رو ندیده بود و اگه میدید قطعا یه نظر دیگه ای میداد. با اینحال باز با خودم اوردمشون..

ولی اینبار حواسم بود دیگه. خیلی با دقت آنالیز میکردم کامنت هارو. اونقدر که خودم خنده ام میگرفت که از وبلاگ نویسی به پلیس بازی افتادم!

هربار چیزای خوبی هم دستگیرم میشد. ولی نمیخواستم باور کنم.. کی میاد باور میکنه کسی که تو دوستش داری، که دلت میخواد باهاش تایم بگذرونی، که روزایی که اوضاع رابطه اش خرابه براش رفتی هزار خط هزار خط نوشتی اومده باشه اینجوری کرده باشه؟؟ هربار که یه سر نخ ازش پیدا میکردم باز میگفتم میلو اون؟؟ نه مگه میشه؟؟!!... بیشتر دقت کن شاید اشتباه میکنی...


بی خیال این جریان شدم به معنای واقعی.. دیگه حتی دست از آنالیز و بررسی دقیق هم برداشتم.. دلم نمیخواست ذهنیتم نسبت بهش خدشه دار شه...


دوباره یه شر دیگه درست کرد چندماه قبل تر. که ذهن من رو نسبت به یه آدمی که الان میفهمم طفلک راست میگفت هم خراب کرد! این وسط خیلی موش دووند.. من ولی باز نخواستم باور کنم..

گذشت و گذشت. یک سال و چهار ماه :) شنیدین میگن ماه پشت ابر نمی مونه؟؟ :)

تا همین پست چندتا عقب تر که راجع به هیکل ایده عال نوشته بودم... من فقط نظرمو راجع به هیکلی که میپسندم نوشتم. و تاکید هم کردم که اینجوری نیستم من و دلم میخواد باشم...


در کمال تعجب این کامنت رو دریافت کردم:





خنده ام گرفت که بعد از یه سال و چهار ماه باز تاکید میکرد روی حرفش :)

این بار ولی دیگه بیکار ننشستم.. رفتم توی پرشین. اونجا دوهزار و خورده ای کامنتامو زیر و رو کردم.. باز به یه نتیجه رسیدم. همون آدم...

خب شاید تو بگی چه بیکار... پرستو دیشب میگفت من اگه جات بودم فراموش میکردم.. بی تا میگه اینجا رو خیلی جدی گرفتی...

مهسا میگه بی خیال برات مهم نباشه...

من برام مزاحمت های از نوع ناموسیش هم مهم نبود.. ولی وقتی میبینم تو شدی محرم من بین سیصد نفر، این حال خرابی نداره؟؟



جواب همین کامنتش رو هرچی لایقش بود دادم. فکر میکنم لازم نبود باز سکوت کنم. اون لیاقت اعتماد رو نداشت و باز داشت کارش رو تکرار میکرد. راست میگن که اگه دوبار در حقت ظلم شد یعنی تو بی عرضه ای.. من همون دفعه ی اول باید بهش میفهموندم که حریمت رو حواست باشه.. در حد خودت حرف بزن... اگه من زندگیتو آنالیز نکردم دلیل بر بی عیب بودنه تو نیست. اگه پاشدم اومدم باهات بیرون حتی ازت نخواستم آدمت رو نشونم بدی دلیل بر شعورم بود ولی تو حتی به دوستای اف بیم هم رحم نکردی و ازم خواستی دونه دونه ازشون اسکرین شات بگیرم برات بفرستم که باور کنی فلانی توی فرندام نیست..


البته این بار خیالم راحت شد. چون فهمیدم کسی که داره اینا رو میگه خودش توی زندگیش اونقدر مشکل داره که زندگی من براش شده یه عذاب :) نیایید بگید قضاوت نکن. میکنم چون داره بیشتر از حد خودش پاشو دراز میکنه و زندگی من رو انگولک میکنه... کاری که اصلا و ابدا اگه بفهمین کیه باور نمیکنین ازش..



و وقتی جوابم رو به کامنتش خوند اینبار این یکی رو گذاشت:

....



گیریم که با مخ بخورم زمین! چی گیر تو میاد؟؟ میتونی از اون رکودی که توش گیر کردی الان هزارساله بیای بیرون؟؟ :)

یه ساله که توسط  سمی من به پرستو معرفی شدم، و تاریخچه ی دوستی ما یه ساله.. چجوری پنج ساله تقلید میکنم؟؟ :))

من خاصم؟؟ من همیشه از چیزی که اطرافم بوده نوشتم. خوبی ها رو نوشتم و از بدی ها فاکتور گرفتم. من تزم توی زندگیم همینه. حتی ناراحتی هامو تا وقتی حل نشه به بیریتنی هم نمیگم شما که جای خود دارید.. این کجاش خاص بودنه؟؟ اصلا آره خاصم، اون روز هم بهت گفتم جای تورو تنگ میکنم؟؟ 

مارس افغانیه؟؟ :)) خب باشه :))) ایرادی داره؟؟؟ دلم میخواد عکسش رو به صورت کامل اینجا بذارم.. قسم میخورم مرد به اون جذابی و قیافه ی مردونه خیلی کم دیده باشی توی زندگیت :) خیالت هم راحت هرکی به به چه چه میکنه من رو دیده. کسی روی هوا حرف نمیزنه. مگه اینکه مثل تو دو رو بار اومده باشه و در عین مهربونی و خوب بودنش یه طرف سکه ی نفرت انگیز هم داشته باشه..


واست خیلی متاسفم :) دیگه دست از قایم موشک بازیت بردار وگرنه بار دیگه ازت کامنت ببینم همینجا هم اسمت رو  میگم هم وبلاگت رو! و هم تمام حرفایی که راجع به خیلی ها بهم زدی و این مدت با اعصاب و روانم بازی کردی و من با یه ذهن مشکوک هربار پست گذاشتم...دقیقا از همون چندماه قبل تر که برام گزارش کار بقیه رو کردی من ذهنم خراب شد نسبت به همه و تمام این مدت با یه شک و دو دلی خیلی بدی درگیر بودم و مسببش تو بودی... البته که اولش کسی باور نمیکنه. مثل من شوک میشه اگه اسمت رو بگم، مثل من شاید از حال بد تا چند ساعت دلپیچه بگیره و راحت نتونه بخوابه..





فقط یه چیزی، چجوری دلت اومد؟؟ چرا نتونستی مثل حرفات و مثل همه ی کامنتایی که با اسم خودت میذاشتی خوب باشی؟؟ چی باعث میشه اینجوری با اسم خودت خیلی مهربون و ملو و ساپورتیو باشی ولی یه ور بیمار و عجیب داشته باشی؟؟؟

میدونی از پریروز که سر نخ ها رو چسبوندم به هم و شکل کامل تو به دست اومد چی به سرم اومد؟؟ من هنوزم نمیخوام باور کنم تویی... هنوزم یاد میاد اون روزی که با هم تایم گذروندیم رو.. هنوزم یادم میاد اون شب رو.. که خیلی روزای دیگه رو.. راست گفتی دیگه وبلاگا اون جو خوب قدیم رو نداره :) راست گفتی..







* تایید کامنتای پست قبل باشه برای بعد. عذر میخوام از همتون..

قدیمی تر ها اگه تمایل داشتین ازم بپرسین من بهتون میگم که کیه. نمیخوام شما هم چوب اعتمادتون رو بخورین مثل من


بعدا نوشت: به هرکس لازم بود گفتم. دیگه خواهش میکنم نپرسید... اگه فک میکنین توی وب شما هم میاد و میخواید مطمئن شید، آی پیش رو پاک نکردم، توی کامنتاتون دنبال آی پیش باشین... البته ممکنه آی پیش رو تغییر بده با استفاده از فیلتر شکن. ولی خب کامنتایی که قبلا براتون گذاشته رو چک کنین.

درهم برهم

این روزا مدام وقتی بیدار میشم چشمم میفته به اون وسیله هایی که برای بله برونم اورده بودن. همون جای مخصوص قند و چادر و اینا..

من هنوز از مارس بابتش تشکر میکنم و میگم حتما از قولم از اون خواهرش که اینو خرید تشکر کنه.. فکر میکنم با خودم که میتونستن مثل همه ی آدمای دیگه چادر و کله قند رو بذارن توی یه سینی یا خوشبینانه تر توی یه گیفت باکس معمولی و واسم بیارن..

میدونی یاد چی میفتم؟؟

دو سال پیش که واسه بله برونه پسر خالهه داشتیم وسایل رو آماده میکردیم که بریم خونه ی دختره، خاله ام منو صدا کرد و گفت بیا اینو تزئین کن..

خب من همیشه همه ی تلاشمو میکنم واسه عروسای جدید که اینجور چیزاشون رو تا جایی که بتونم خوب درست کنم یا مثلا اگه بار اول میاد خونمون واسش سالاد و دسر مخصوص درست میکنم که اسمش رو توش می نویسم و از اینجور کارا، همیشه دلم میخواسته دختری که میاد توی خانواده ی ما حتی اگه شده یه ذره از سمت من بهش حس خوب برسه تا حس کنه که وجودش مهمه...

بعد اون روز که داشتم اونو درست میکردم به خاله زیبا گفتم خاله من همه ی این کارا رو میکنم چون دوست دارم برای خودم هم اینجوری کنن! خاله گفت حالا اومدیمو نکردن، میخوره توی ذوقت که.. گفته بودم اشکالی نداره توقع از اونا ندارم، از خدای خودم و دنیا توقع دارم که این حس های خوب رو حواسشون باشه و بهم برگردونن!!

حقیقتش اینه که من همون شب که مارس اینا داشتن میومدن اصلا یادم نبود به اون روزا.. حتی میگم که دسته گلم رو به مارس گفته بودم یه چیز خیلی کوچیک و بی تزئیین میخوام یه جور که انگار خودت رفتی واسم از یه باغ چیدی در اون حد باشه..

یعنی سطح توقعم این بود..

بعد ولی اون شب وقتی بعد از نیم ساعت من رو صدا کردن که برم پذیرایی، وقتی اون دسته گل بزرگ و شیک و تک و اون وسیله های خوشگل و طلایی که توش قند و چادر و انگشترم بود رو دیدم چشمام پر اشک شد از خوشحالی!

حالا شاید اونایی که دیده باشن وسایلم رو (که همیشه بالاخره یه مشت آدم بیخود و عقده ای هستن که حرف گنده تر از دهنشون بزنن) بگن که اوووه حالا چی بود اون توام کشتی خودتو! ولی حقیتش اینه که من خیلی خوشحالم که چیزایی که واسم اوردن رو هیچ جایی ندیده بودم تا حالا! حتی دسته گلم از خیلی دسته گل ها کوچیک تر و شاید ارزون تر بوده باشه ولی چیدمانش و نوع گل های توش رو هیچ جایی ندیده بودم و همین یعنی که من جواب اون حس های خوبم رو گرفتم!



........................................................................................



کلاس های آموزشگاه اصلی شروع شد. این ترم بعد از مدت ها باز توی روزای دخترا هم تایم دادم و بهم کلاس دخترونه هم دادن.. خب قدیمی ها خوب یادشونه که من همیشه متنفر بودم از کلاسای دخترونه خصوصا اونایی که ازم بزرگترن..

من یه نفرت عجیبی نسبت به دخترا داشتم همیشه. اینم باعثش خودشون بودن... دخترا یه حسادت مسخره و گه توی وجودشون هست که همیشه هرچقدرم تلاش کنن نمیتونن کتمانش کنن و همیشه وقتی میرم سر کلاسشون و ازم بزرگترن همون نگاه اول کاملا میشه حس نفرت و حسادتشون رو توی چشماشون خوند... من همیشه انرژی های منفی رو خیلی زود دریافت میکنم. دیروز هم باز این حس رو توی همون ابتدایی ترین لحظه های ورودم به کلاس حس کردم! چرا اینجوری ان؟؟



حذف شد...


.................................................................................................................


دیشب یهویی باز شروع کرده بودم به اتاق تکونی.. قفسه های کتابخونه ام رو مرتب کردم و بعد قفسه ی کمد دیواری اتاقم رو...

هرچیزی رو که مرتب میکردم میدیدم پر از وسایلیه که مارس این مدت بهم داده.. ریز و درشت، ارزون و گرون! پر از خوراکی و خرت و پرت.. مارس عزیزم داره توی اتاقم نفس میکشه حتی اگه خودش نباشه...







...

اوردمش توی اتاقم، دارم وسیله هایی که خریدم رو تک تک بهش نشون میدم..

یه ظرفی رو نشونش میدم که یه تم فیروزه ایه همچین ملو داره. میگم این ظرف رو ببین، همین رنگ قراره باشه تم اصلی خونمون...

میگه یکمی تیره ست. باید شادتر باشه.. میگم باشه مشکلی نیست یکم شادتر انتخابش میکنیم...

بهش جا سیگاری رو نشون میدم. بی نهایت خوشش میاد.. میگه اسموک کردن توی اتاق خواب ممنوعه. میری توی اون یکی اتاق که کارآگاهت هست اسموک میکنی. میخوام بگم اونجا پر از رنگ و مواد منفجره ست یه وقت آتیش میگیریم :پی که حرف عوض میشه. میگه راستی کارگاهت رو قراره چه رنگی کنیم؟؟ تا میام جواب بدم میگه اونجا اتاق کار منم هست دیگه؟؟ اگه آره که باید یه اتاق مهندسی باشه! رنگش نقره ای باشه و میز مشکی داشته باشه!! من میخندم میگم باشه به همین خیال باش! میگم یه دیوارش مال من، یه دیوارش مال تو.. ولی اگه از دیوار من خوشت اومد حق نداری بگی این طرف رو هم اون رنگی کنیما..

میخنده..


ایمیلم رو چک میکنم میبینم از ایمیل کاری شرکتش بهم میل زده. توش دو تا عکس هست که روی دیوار نقاشی کاریکاتور کشیده شده دم پریز برق! واسم توش نوشته میلو لطفا از اینا بکش برای دیوارامون...



خب این ایمیل برام از چند جهت این شکلی ^_^ شدن رو به همراه داشت. اینکه توی شرکت با اینکه حتی بهم تکست نمیده و حواسش خیلی به کار هست با اینحال تا این عکسارو دیده سریعا بهم فرستاده. یعنی موقع کارش هم یاد خونمون هست..

دوم اینکه من رو کسی میبینه که ذوق هنری داره :) که بهم این اطمینان رو داره که میتونم این نقاشی ها رو بکشم و خونمون رو خوشگل کنم...