داشتم یه کاریو روی وبم امتحان میکردم که ببینم چیزی که میخوام میسر میشه یا نه که البته نشد, واسه همین چند ساعتی روش رمز بود که کشفیاتم رو بررسی کنم. من همینجام :)

وقتی پسرک با صدای بغض آلود و چشای نم دارگفت زنعمو باهاش کات کردم, دلمو انگار چنگ زدن بهش.. نه بخاطر رابطش, بخاطر بغض هایی که بخاطر آدما توی گلومون میشینه, بخاطر تموم رابطه های احساسی ای که حالا یا اشتباه یا درست ولی تهش رسید به بغض و گریه! کاش میشد آدما راحت تر جدا شن از همدیگه!

وقتایی که دارم میرم آموزشگاه اصلی، مسیرم کمی دوره بهش، و از یه جایی میگذرم که یه خیابون خلوته، وسط خیابونش یه پیاده رو پارک ماننده که صبح ها عابرا میرن توش پیاده روی میکنن و ورزش، و ته خیابون یه کوهه، این روزا کوهش پر از برفه و سفید... 

این مسیر دقیقا نیاز هرروزه ی من به فکر کردن رو جواب میده... فضاش و دوریش جوریه که میتونم تا رسیدن به محل کارم فکر کنم، نه اونقدر کوتاس که فکرام نصفه بمونه، نه اونقدر طولانی که خسته شم و فکرام شاخه به شاخه شه... هربار که دارم راه میفتم میگم خب امروز به فلان موضوع که وقتشو نداشتم فکر میکنم و بررسیش!!! 

بهترین تکستایی که برای مارس زدم، مهم ترین تصمیمات رابطه مون رو، توی همین مسیر نوشتم/گرفتم!


موقع های برگشت، اغلب شبه، تاریکه، پشت به کوهم، و ماشینا دارن برمیگردن... 


چند روزه که موقع برگشت دیگه فکر نمیکنم! میزنم زیر آواز! اونم بلند بلند! من صدای خوبی ندارم مخصوصا وقتی فارسی حرف میزنم، یعنی صدام بچه گونه ولی بمه! حتی محبت قبلا بهم گفته بود که توی انگلیسی صدام خوب میشه ولی فارسی نه (محبت تو گفته بودی اینو قبلا یا نازی؟؟) ...بعد همیشه خجالت میکشیدم حتی برای  خودم بخونم، یعنی ترجیح میدادم آواز خوندنم زیرلبی باشه... این چند وقت با خودم میگم هیچکی نمیشنوه، راحت باش، حتی جایی که حس میکنم خراب کردم رو باز میخونم!! حس خوبی داره، اون قدر که سرعتمو کم میکنم تا بتونم بیشتر بخونم... از مهرنوش یا گوگوش زیادتر میخونم!!!

امروز صبح  حس کردم پیشرفت کردم! خوشم اومد از صدام!

غروب موقع رفتن، به مارس گفتم باهام بیادش! بشینه کنارم و با هم بریم آموزشگاه...

یه بارَکی شروع کردم  به خوندن، اولش خجالت می کشیدم جلوش! بعد کم کم خودمو رها کردم و بلند خوندم! مارس متعجب نگام میکرد! گفت که میلو چه صدای خوبی داری!!! چرا تا حالا نخونده بودی؟؟

گفتم خجالت می کشیدم و صدامو دوست نداشتم! گفت که میشه جز صداهای متوسط رو به بالا که با تمرین خوب میشن تورو قرار داد! خب میدونستم بهم لطف داره و مثل همیشه دوست داره منو پرورش بده و بعدش بال و پر! 

ولی از اینکه دیگه خجالت نمیکشم، از این که دیگه با صدای بلند میخونم، و لذت میبرم خیلی خوشحالم! فکر میکنم اصلا موقع برگشتنی از کار، فقط وقت موسیقی گوش دادن و آواز خوندنه! کارت تموم شده، و داری برمیگردی، وقت فان داشتن از نوع روحی و روانیه!!


+امتحانش کنین اگه مثل من تا حالا به هر دلیلی این کارو نکرده بودین!! اونم نه زیر لبی و آهسته! بلند و رسا! 



......................................................................

یکی از کلاسای پسرای بزرگسالم رو خیلی دوست دارم. چندتا آقای سن بالا هستن که خب مثل همیشه صفر! من اینو کشف کردم که لذتی که توی درس دادن به سن بالاهای صفر هست توی بچه های صفر نیست! بزرگا روحشون سخت شده، و من باهاشون با بازی و شوخی پیش میرم، میبینم که اولش سفت و سختن، راه نمیان، نگاهشون تمسخر آمیزه، جو رو یه طور سنگینی میکنن میفهم که نگاه های یواشکی به هم میندازن که یعنی چی میگه این دختره دیوونس؟؟ ولی کم کم نرم میشن، میبینم که لذت میبرن و بعد دیگه خودشون همکاری میکنن!! من به نگاه تمسخر آمیز آدم بزرگا به کارای بچه گونه و فانم عادت کردم! اگه اهل دل باشن باهام راه میان و میکشونمشون توی میدون، اگه نه که میذارم توی دنیای تاریک خودشون بمونن.

بعد امروز یه حرکتی زدیم سر کلاس که قرار شد حسین هفته ی بعد کیک یا شرینی بخره بیاره. همین ایشون یکی از جدی ترین مردای کلاسم بود که به سختی تونستم توی فعالیت ها شرکتش بدم...


اون روز سر کلاس دخترای بزرگ سالم هم یه بازی فیزیکی پیشنهاد دادم! اولش کلی خندیدن، میگفتن بی خیال خانم کاف... گفتم منم میشم هم تیم شما، براشون جالب شد! یه موزیک از فلشم پلی کردم و بازی رو شروع کردیم! یهو دیدم رسیدم به جایی که 8 تا دختر گنده ی بیست و خورده ای ساله دارن جیغ میزنن و میخندن و میخوان که برنده بشن سر کلاس و آخرسر به طرز شگفت آوری اون مبحث رو یاد گرفته بودن!


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دیشب بساطمان را پهن کرده بودیم کف اتاق... او درسش را میخواند، من برگه هایم را صحیح میکردم...

یک جایی محو خواندنش شده بودم، با خودش کلنجار میرفت، با دقت نوشته ها را نگاه میکرد، نوت برمیداشت، برای خودش توضیح میداد، مثال میزد، از من حتی یک کلمه هم کمک نخواست، چون میخواست خودش به تنهایی یاد بگیرد...

عاشق تمام این سرسختی هایش، خود-اتکا بودنش هستم...

خسته شده بودم. سرم را توی همان حالت دراز کش روی شانه اش گذاشته بودم. هر از گاهی بوسه هایش را روی موهایم حس میکردم...

با خودم فکر میکردم که آدم ها از دنیا چه میخواهند؟ همینقدر آرامش و سکوت شبانه برای تداوم کافیست...

......................................................................


همیشه فکر میکنم رابطه های عاشقانه ی سالم این طوری ن که تو طرف رو هل میدی جلو اونم تورو، هم رو منع نمیکنین، سد راه هم نمیشین، همه چی رو با هم حل میکنین و درست، باعث پیشرفت درسی، کاری، مالی هم میشین... 

نمیدونم توی رابطه ی خودم چقدر تونستیم اینو رعایت کنیم..گاهی من خودخواهانه تر عمل میکنم و اون ساپورتیو تر. یعنی ناخودآگاه این قضیه پیش میاد و هرجا متوجه میشم دارم خودخواهی میکنم پا پس میکشم و درستش میکنم، ادامه اش نمیدم...

من به اشتباه یه روزگاری فکر میکردم زندگی فقط توی دهه ی بیست خلاصه میشه! یعنی هرکاری کردی توی همین دهه س، اگه خواستی درس بخونی، موفق بشی، یه شغل خوب پیدا کنی، ازدواج کنی، یا هرچیز دیگه که یه نوع آپشن محسوب میشه، همه رو باید توی بیست انجام بدی و سی به بعد فقط حالشو ببری و سختی نداشته باشی... مارس ولی دیدگاه من رو عوض کرد و همیشه بهم میگه سی سالگی درک عمیق تری از مسائل پیدا میکنی و میتونی موفق تر باشی...

بارها اینو گفتم.. ولی واقعا ممنونم ازش که برام از سی سالگی اینطوری میگه... شاید آدمای دیگه ای هم باشن که بگن ولی وقتی با کسی که رابطه ی عاشقانه داری و به حرفاش ایمان، ازش اینارو بشنوی، یه لذت دیگه داره...


............................................................................


هوم.... بهترین راه سکوته... بذار هرچقدر میخواد بتازونه.. اون کاملا یه قصدی از پیش تعیین شده داشت که تا حدودی به هدفش رسید...مهم نیست ولی! آدما هرچقدرم که منفور شن توی چشم بقیه، آخر آخرش اینه که باید پیش خودشون وجدانشون راحت باشه....








بابا وایساده بود جلوی مجتمع..از کنارش که رد شدیم بهم میگفت میلو بابات خیلی خوشتیپ و خوش هیکله ها مخصوصا نسبت به سنش!


بابا خیلی قبلنا، قبل از انقلاب مثلا...مربی و قهرمان تکواندو بود... یکی از باشگاه های معروف تهران دستش بود و کلی شاگرد داشت.. عکسایی از اون دوره داره که من میبینم بهش افتخار میکنم!

 بابا یه سری ویژگی های منحصر به فرد داره که من همیشه بابتش بهش افتخار میکنم.

مثلا هنوزم که هنوزه به هیکلش و ورزش اهمیت میده. جوری که بقیه هم این ویژگیش رو فهمیدن و مثال میزنن برای اطرافیانشون... یکی از دلایلی که من توی زندگیم همیشه عاشق ورزش بودم و وزنم تحت کنترل باباست..همیشه تا یکی دو کیلو اضافه میکنم بابا سریع میفهمه و بهم میگه زودباش کم کن! براش خیلی مهمه فیت بودن و چربی نداشتن. 

مارس هم براش جالب شده این ویژگی بابا...

یه حس خوبی داشت که از دهنش شنیدم بابام خوشتیپ و خوش هیکله!

علاوه بر این، یه بار هم قبلا بهم گفت بابات یه دوست خوبه میلو!

بابا همونقدر که میتونه گاهی عجیب و بد بشه، میتونه خوب و عالی باشه. تمام آدمای بیرون عاشقشن، تمام دوستاش براش میمیرن به معنای واقعی کلمه...من خوشحالم که مارس بابارو اینطوری شناخته... مهم نیست که خودم دربارش چیا میدونم، که چیا دیدم و یا زندگیمون رو چطوری کرده بود قبل ترها، من همیشه بابت یه سری چیزا ازش ممنونم و افتخار میکنم که بارها و بارها و همه جا گفتمش..من بلد نیستم ازش متنفر باشم، حس زودگذر نفرت بهش داشتم، دروغ چرا! هزاران بار، شاید حتی روزها پشت سر هم، و تمام اون هشت ماهی که توی دلم باهاش قهر بودم براش میمردم، دلم تنگش بود....ولی ته تهش دلم نمیاد دوستش نداشته باشم، ته دلم به بدیاش فکر نمیکنم، همیشه به ویژگی های خوبش تکیه میکنم و اونارو واسه خودم بولد...

کلا این شیوه ی زندگی کردنه منه.



....................................................................................


از این به بعد میخوام که توی فضاهای شاد با بکگراند رنگارنگ عکسای فالو می داشته باشم با مارس (مرسی نارسیس :)) )... باید دست منو بگیره... باید نشون بدم که من دارم راهو بهش نشون میدم، راه شاد بودن رو، و باید نشون بدم که اون همیشه پشتمه، مثل یه کوه، مثل یه دلگرمی...