نووووووش جونت عزیزم! اینکه چیزی نیست بیشتر از اینم میدم بخوری!! عشقممم! انقد که خوبی تو آخه قربووونت برمممم... با بودنت زندگیم خیلیییی راحت تر شده، واسه همینم حواسم بهت هست عزیزممممم!!!


مکالمه ی من با ماشینم بعد از در اومدن از پمپ بنزین! :|



.................................................................................................

یه تغییری توی من ایجاد شده که در جهته منفیه ولی من دوستش دارم. اونم اینه که یاد گرفتم لازم نیس اونقدر نایس باشم!! که هرکی اذیتم کرد بگم بی خیال و بذار من شعورمو حفظ کنم و مودب باقی بمونم! فک میکنم هرکی جواب رفتارشو باید سریع، بی مکث، بدون کم و کاست ببینه! فحش داد؟ فحش بخوره، به قول آژو حرف رایگان زد؟ نشونده بشه سرجاش! بی احترامی کرد؟ بی احترامی بشه بهش! فضولی کرد؟؟ بهش بلند و جلوی همه اخطار داده بشه! زیر و رو کشید؟؟ از گوشش گرفت بلندش کرد و بهش گفته بشه دماغتو بکش بیرون از زندگیم!!

خیلی جاها حس کردم زشته، در شانم نیست بخوام دهن به یکی کنم، باید بیخیال و مودب بگذرم و یا نهایتا بحث رو جوری پیش ببرم که بیشتر بی احترامی نشه! یا حتی خیلی جاها بی محلی کنم که بگم برام مهم نیس! ولی فک کنم دلم میخواد این تغییر رو حفظ کنم تا ببینم چی میشه...ببینم چقد دووم میارم که خودم نباشم و با هرکی در حد فهم خودش باشم.. نه که من خیلی عالی و پرفکت باشم نه، ولی میدونم هربار که بهم بی احترامی شد سعی کردم کوتاه بیام و بگم اون شعورش نمی رسیده تو آدم باش احترام نگه دار! ولی دیگه این مدلی بودن رو دوست ندارم...


.............................................................................


یه روز از وسط های هفته، ساعت کاریم وقتی تموم میشه که خیلی خوبه، یعنی نه دیره نه زود، و میشه اگه خریدی دارم یا کاری، برم انجامش بدم...بعد این روز دلم خیلی خوراکی خوردن میخواد، خوراکی های ریز ریز مثل اسنک که عاشقشم، یا مثل اون باقالی تند و پر از سرکه ی نزدیک خونه،یا وافل و بستنی اون کافه ی دنج ولی هربار دلم نمیاد بدون مارس بخورم چیزی، میگم صبر کن با هم بخورید، ولی میخوام که راجع به این موضوع با مارس صحبت کنم و به توافق برسیم، که لازم نیست همممممه چیو با هم تیست کنیم و شِر! و اگه گاهی دلمون چیزی خواست ازش بخوریم و این به این معنی نیس که هم رو کم دوست داریم یا اهمیت نمیدیم به هم! فک کنم لازم داریم هردو حالا که bonding مون قوی تر شده زندگی شخصی کوچولوی خودمون رو جهت حفظ استقلال شخصیتی داشته باشیم، حتی اگه در حد خوردن یه خوراکی باشه یا هر چند ماه یه بار سفر مجردی با دوستای خودمون...


...................................................................


ت////خ/////می ترین مریضی بی دردسر آفت دهنه! حتی نمیتونم به اون سمتی که آفت زده بخوابم، واسه منی که توی حرف زدن عادیم واول رو همیشه بیشتر و کشدار تر تلفظ میکنم این آفته یه چیز سرویس کنی شده که خوبم نمیشه لعنتی...یه دارو گرفتم امروز، آتیش گرفتم یه قطره اش رو ریختم روی زخمش... وای!

وقتی یه آدم بیشعوره، و احترام گذاشتن رو بلد نیست نمیتونه ازاطرافیانش و یا حتی  بچه هاش انتظار داشته باشه بهش احترام بذارن! و اگه احترامی دید باید ته دلش بدونه که اونا شعورشون بالاست و دارن بهش لطف میکنن!

این تفاوت هایی که با هم داریم...این تفاوت های فاحشی که با هم داریم..اینجوریه که من پر از جیغ و صدام کنارش، چه تو خوشحالی چه توی ناراحتی...ولی اون ساکته، بی تفاوته، خونسرده، یه نگاه نصفه میندازه از بغل صورتش، چشاش اون دور دورا خیره شده، دستاش زیر سرش حلقه شده، من بال بال میزنم وقتی یه چیز رو تعریف میکنم، اون ولی دراز کشیده و با مکث زیاد بین جمله هاش که عادتشه حرفاشو میچکونه بیرون...آره میچکونه بهترین تعبیر از مدل حرف زدنشه...من قلبم از هیجان تاپ و توپ میکنه، آخرش نفسم حتی میگیره لابه لای حرف زدنام، اون ولی همیشه یه پووووووف عمیق توی سینه اش ذخیره داره! اونقدری که قفسه ی سینه اش آروم میاد بالا و بالا و کم کم میره پایین! 

نمیدونم چطور شد که ما کنار هم قرار گرفتیم...دنیا اگه قرار باشه ضریب احتمال یه اتفاقی رو صفر بدونه یکی از اون اتفاقا کنار هم قرار گرفتنه ما دو تاست! 


....................................................................


گاهی فکر میکنم اصلا دلم هیچ موفقیتی رو نمیخواد، همین که بتونم یه ریتم آروم و بی دغدغه داشته باشم کافیه واسم...دلم میخواد گاهی همه ی زندگی و کارم رو بذارم یه گوشه و ول کنم برم بشینم یه کنار، واسه خودم میوه ی مورد علاقمو بخورم، یه موزیک خوب گوش بدم و فکر نکنم که قراره چی بشه...

حالا اینکه چرا میوه ی مورد علاقه رو نوشتم دلیلش رو نمیفهمم، شاید الان بدنم به ویتامین خیلی زیاد نیاز داره! برم یه بشقاب میوه بیارم بخورم! واسمون از شمال پرتقال رسیده. پرتقالای درست حسابی. نه از این میوه های مسخره ی پوست نایلونی با مزه ی آب! پرتقالای گرد و یه دست و آبدار و ترش! که وقتی میذاری توی دهنت آب میشه بس که طبیعیه پوستش! موز هم میخوام یه دونه! سیب؟ هممم... یه سیب زرد و کوچولو بدک نیست...کیوی هم باشه خوبه، از وسط نصف و نمکیش کنم...

وسط این چرت و پرتا اینم بگم که به این نتیجه رسیدم آقا خواب کافی و نوشیدن آب به مقدار زیاد! حتما هم روزی یه بار پی پی کردن!! (عوق)! اگه هم دوبار بشه که دیگه چه بهتر، کلا سیستم روده و گوارش حالش جا میاد! همین سه تا شرط واسه داشتن پوست شفاف و چشمای درخشان کافیه!


من برم میوه مو بخورم!!!

رشته ی من با مارس زمین تا آسمون فرقشه... هیچ زمینه ی مشترکی با هم نداریم..

چندماه پیش وقتی توی یه قسمت از کارم گیر کرده بودم، مارس گفت شاید فلان ارگان و اطلاعاتش و فلان سایت به دردت بخوره..

توی فروشگاهش بودم، سریع لپ تاپ رو باز کرد و سرچ، برام توضیح میداد چی به چیه و میتونم کتابای مختلف توی این زمینه رو بخونم...

برام جالب شد اون موقع ولی پیگیرش نشدم چون فکر کردم که خب شاید چون نصفه نیمه از رشته م میدونه فقط خواسته کمکی کرده باشه...

امروز بعد از چند ماه، وقتی آخرین سنگمو انداختم و کارم دست یکی گیر بود و فقط اون بود که میتونست مسیر درست رو بهم نشون بده گفت هیچ از فلان سایت و ارگان اطلاعات داری؟ اونجا تنها جاییه که میتونه بهت کمک کنه! 

اسمش به نظرم آشنا اومد، یکمی که فکر کردم یادم افتاد همون چیزی بود که مارس چندماه قبل بهم معرفی کرده بود و من جدی نگرفته بودم!!!

بعد با خوشحالی و افتخار میگفتم بله میدونم، اطلاعات دارم راجع به اونجا، و چیزایی که مارس بهم گفته بود رو براش تکرار کردم و اون فرد هم خوشش اومده بود و حرفای هم رو تکمیل میکردیم!


بی نهایت خوشحال شدم که مارس اطلاعاتش اینقدر وسیع و خوبه، و توی هرچیزی میتونه من رو کمک کنه..بر عکس من که تمام اطلاعاتم محدود به رشته ام میشه و بس! حتی هروقت خواستم توی اوقات فراغتم کتاب بخونم بازم ترجیح دادم کتابای رشته ی خودم رو بخونم!

بهش تکست زدم گفتم ازت ممنونم، چون خیلیییی حس خوبی داشتم که اینطوری پیش این آدمه شناخته شدم و فهمید که منم بلدم و اطلاعات دارم و همچینم صفر کیلومتر نیستم!!

البته که مدیون مارس بودم این رو!

مطمئنم بعد از دفاعم وضعیتم رو بهتر میکنم، این مدت همش مینالیدم که من تا بیست و پنج سالگیم برنامه چیده بودم فقط، حالا تا ده سال آینده رو دارم کم کم میفهمم چیا میخوام و چیکارا باید بکنم!


بعد لابد بین کارای انتخابیم یکیشم یادگیریه یکی از نرم افزارهای مربوط به رشته ی مارسه...دلم میخواد منم بتونم از کاراش سردربیارم و بتونم ایده های کوچیک بهش بدم! بتونم حتی بخشی از پروژه هاش رو انجام بدم و بذارم که اون گاهی رست کنه!

وقتی به این چیزا فکر میکنم پر از ایده و هیجان و انگیزه میشم! از فکر اینکه کلی کار و برنامه دارم با مارس، از اینکه قرار نیس زندگیمون روتین شه و صبح تا شب تا آخر هفته فقط کار کنیم و بدو بدو، آخر هفته هم لابد من کدبانو بازی دربیارم و یه غذای خوش رنگ درست کنم و لابد یه هم آغوشی  خوب هم داشته باشیم و یا ته خوشحالیمون امید به یه سفر باشه و همین آخرش روز از نو روزی از نو...خوشحالم که قرار نیست اینطوری باشه...خوشحالم که اولیت هردومون برای زندگی یادگیریه، و تنها چیزی که از خونمون خیلی ازش حرف میزنیم اینه که فضای لازم برای یادگیری رو واسه هم فراهم کنیم!

قیافم الان شبیه یه آرامش همراه با اطمینانه!

یه بار، وقتی داشته از شهر دانشگاهش با اتوبوس برمیگشته، تصادف شدیدی میکنن، در حدی که آدم بغل دستیش فوت میکنه و خودش شدیدا آسیب میبینه و توی تنش پر از خورده شیشه میشه و یه سری از جاهای بدنش بدجوری پاره میشه و بخیه میزنن و هنوز جاشون هست...

خورده شیشه هایی که توی دستش رفته و پر از جای زخمای اون تصادفه هنوز..با گذشت بیشتر از ده سال جاشون مونده هنوز...

عکسای عقدمون رو که نگاه میکنم میبینم دستاشو ادیت کردن...دوست نداشتم ادیت کنن. من دستای عشقم رو همین شکلی که هست دوست دارم، من از فیک کردنه  چیزایی که جزیی از منه، جزیی از زندگیمه خوشم نمیاد..شاید خیلی چیزا رو نگم، ولی نمیتونم چیزی که هست رو بخوام فیک کنم و جور دیگه جلوه ش بدم...

دوست دارم دستاش، با همه ی اون جای زخمایی که هست توی تموم عکسا هم همون باشه، من مارس رو همینطوری که هست، دوست دارم و میپرستم...


.........................................................................................


یکی میگفت نمیترسی یه روز دیگه این عشق نباشه؟ نمیترسی از اینهمه که همه جا جار زدی و توی ذهن همه یه زوج خوشبخت و عالی ساختی از خودت؟ نمیترسی از شکست؟

اول که برام عجیبه که از واژه ی ساخت استفاده کرد چون هیچیه ساختگی توی رابطم وجود نداره و بعدش دروغه که بگم نه نمیترسم! ولی من نمیتونم کنترل کنم احساسم رو، و نمیخوام که کنترل کنم! چیزی که روزی اینقدر به من آرامش میده، اینقدر من رو میکشه بالا و بهم بال و پر میده، که باعث خوشحالی و دلگرمیه منه، این جواهریه که من الان توی مشتم دارمش...نمیتونم بخاطر ترس از دست دادن پنهونش کنم، من صاحب چیزی هستم که تا پیش از این نداشتم، و با تمام وجودم الان از داشتنش، بودنش، راضی ام، شاکرم، و باعث افتخارمه...نمیتونم حال الانم رو قایم کنم با احتمال به اینکه توی آینده چی میشه...


.....................................................................................


مدرسش براشون کلاس جبرانی گذاشته امروز..خیلی وقته که توی ماشینمون سوپرایز نداشتیم چون همش تایممون با هم یکی بوده و نشده که مثل سابق برم زودتر از خودش ماشینمون رو تزیین کنم و یه گوشه وایسم تا بیاد...

برم یه چندتا خرت و پرت بگیرم، اون بافت جدیده رو بپوشم، رژ تیره بنفشه که میزنه به بادمجونی  رو بزنم، موهامو سفت ببندم بالا، برم دم ماشینش و  بهش خرت و پرتا رو بچسبنم، روی یه تیکه کاغذ شمارم رو بنویسم بچسبونم به شیشه اش و زیرش بنویسم :

!!call me please, I haven't seen such a handsome man like u before!


یا که شاید ببرمش بهش غذا بدم و بگم افتخار میدین مهمان من باشین امروز؟


نمیدونم دقیقا برنامه چیه، فقط میدونم که حتما رژ بنفش تیره مو میزنم موهامو هم جمع میکنم بالا!

 

تقویم رو که نگاه میکنم، مثل همیشه پر میشم از خوشحالی که بهار نزدیکه...من مثل یه درخت مرده و بی جون میشم توی شیش ماه دوم سال... هرچقدرم بهم میوه بچسبونن و برگ آویزون کنن میدونم که دروغه و مال خودم نیس، نمیتونم از ته دلم خوشحال و سبز باشم! 

از خوشحالی توی جام غلت میزنم از فکر اومدنه بهار و عید...بوی خوووووب عید میپیچه توی دماغم، بوی سبزه های نو، بوی شلوغی...زوده از اینا نوشتن، ولی منه عاشق گرما و نور و آفتاب و هوای ملایم نمیتونم خوشیمو کنترل کنم!