این روزامو دوست ندارم..وقتایی که کارم میفته توی گیر و گور...میدونم همیشه این دوماه آخر سال از این بدو بدوها هست...کاش تموم شه و یه نفس راحت بکشم...

اتاقم حتی نمیتونم توش درست راه برم، بس که کاغذا و تستای پایان نامهه ولو هست،  اونقدر حساس شده وضعیتش که یه کاغذ رو این ور اون ور کنم گیج میشم، ترجیح میدم همینطوری باشه تا تموم شن...


....................................................................


میخواستم واسش طبق روال همیشه تکست تشکر بفرستم بابت تموم خوبی هاش... دیدم که خیلی وقته دیگه دوست ندارم حرفامو تکستی بگم...دوست دارم توی چشماش نگاه کنم و ازش تشکر کنم! دوست دارم صدامو بشنوه وقتی دارم خوبیاشو میشمرم...

فک میکنم راحت بودن ارتباطا بخاطر وجود تکنولوژی، خیلی چیزای دیگه رو ازم گرفته...انگاری حرفای تکستی مزه اش بیشتره تا رو در رو! نمیخوام دیگه این شیوه رو ادامه بدم! 


..................................................................................


روزای سخت، همیشه میگذرن...نمیدونم چرا اینقدر من بهشون اهمیت میدم؟ مگه روزای سختتر هم نداشتم؟؟ چرا یادم میره؟ چرا یادم میره که هیچی نشدنی نیست و همه چی بالاخره یه روز تموم میشه؟؟ چطوری اینو باید برای خودم یه قانون دربیارم که همیشه ملکه ی ذهنم باشه؟؟ 






این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مارس میگه بافته رو بپوش برو توی مغازهه به فروشنده هاش زبون درازی کن بگو اونی که گفتین لباسه رو رو هوا زده بود شوهرم بودش، این برازنده ی من بوده فقط، فکر میکنین شوهرم میذاشت بره تو تن یکی دیگه؟؟؟


غش میکنم از خنده...حس همسر یه شوالیه بودن بهم دست میده ^_^

امروز میبینمش توی آموزشگاه، میخوام که وقتی از دور میاد عشقمو با نگام بپاشم تو نگاش تا همه بدونن که دیشب واسم چیکار کرده...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

جمعه یه تایم کوچیک پیدا کرده بودیم که بریم بیرون...گفتم بریم یکم مغازه ها رو ببینیم و پیاده روی کنیم...


وسط دیدن مغازه ها از یه بافت خیلی خوشم اومده بود...ولی چون مارس باهام بود روم نشده بود بخرمش..خب بله من هنوزم روم نمیشه وقتی باهاشم چیزی بخرم که اون پولشو بده یا همچین چیزایی... و میدونم که اشتباس...


از مغازه که اومدیم بیرون، من انگاری توی فکر بودم، مارس میگفت میلو اگه دوستش داری بریم بخریمش...گفتم نه دیگه بی خیال یه حس گذرا بود!


ولی خب نبود! من به ندرت پیش میاد که از یه لباسی اونقدر خوشم بیاد که بخوام داشته باشمش حتما! و بعد هی راجع بهش فکر میکردم، و میگفتم که برم خودم تنهایی بخرمش، و هی توی ذهنم میگفتم اگه مارس ببینه که خریدمش ناراحت میشه که چرا پس همون شب نخریدمش..دلو آخر بعد از سه روز زدم به دریا، چون نمیتونستم از فکرش بیام بیرون! حالا چیز خاصی هم نبود...یه بافت خیلی معمولی و فوق العاده ساده...ولی ترکیب رنگیش بدجوری دلمو برده بود...فکر میکردم باهاش یه بوت صورتی کمرنگ، و یه جین یخی خیلی خوب میشه... و چون یه قسمتش سبز پررنگه شاید بشه یه ساعت با بند سبز هم باهاش ست کرد...


دیروز بالاخره بعد از کلی گشتن مغازهه رو پیدا کردم.. آخه اونجا این مدلیه که هزارتا مغازه پشت سر هم هستن و اکثرا هم شبیه هم، نیم ساعتی وقتمو گرفت تا پیداش کنم...

همین که رفتم توو، دیدم جای بافته خالیه...با قیافه ی زار به آقاهه گفتم اون بافت رنگی رنگیه کو؟ گفت اونو همون شب که اوردیم رو هوا بردنش... 

من کاملا دپ شده بودم..آقاهه حتی فهمید، میگفت خانوم بیا این یکی کارارو نگاه کن.. گفتم آخه آقا من اصلا نیازی نداشتم، فقط اون چون خیلی ترکیب باحالی داشت دوستش داشتم..گفت متاسفم، بردنش...

بعد هی توی دلم فکر میکردم یعنی میشه برم اون آدمی که خریدتش رو پیدا کنم؟ بهش بگم خب کوفتت بشه لامصب دو روز مهلت میدادی، اینهمه کار اینجا بود فقط همونی که من میخواستمو باید میخریدی؟؟


همون موقع به مارس تکست زدم که مارس :(((( اون بافت که دوستش داشتمو بردن..گفت عههه عزیزمممم اشکالی نداره، کدوم رو میگی؟

با خودم گفتم خب چه انتظاری دارم من ازش که یادش مونده باشه، اون لحظه که زیاد حواسش نبود..خودش دوباره تکست زد همونی که رنگی رنگی بود؟ گفتم آره همون! و متعجب بودم که چطور رنگشو یادش مونده...

گفت اشکال نداره میریم یکی مثلش میخریم...بهش زدم اکی! ولی خب توی دلم گفتم دیگه فصل بافت تموم شد کی میاره مثل اون...ولی خب همین که کنارمه و دلداریم میده، همین که وسط کارش حواسش هست که بهم بگه میریم مثلشو پیدا میکنیم واسم کافیه...


تا ظهر همینطوری حالم گرفته بود، اصلا خودم باورم نمیشد چرا اینقدر ناراحت شدم! حتی توی تلگرام داشتیم با بچه ها حرف میزدیم دیدم من حوصله ی حرف زدن ندارم و بهشون گفتم یه چیزی میخواستم که نتونستم بخرمش!!! 



........................................................................


شب مارس اومده خونمون.. میبینم دستش یه کیسه س..میگه اینو ببر توی اتاقت...یکمی از توش معلومه، میبینم یه چیزی شبیه عکس آدم برفی توش هست...حدس میزنم یه چیزی گرفته باشه که منو از فکر اون لعنتی :)) بیاره بیرون! 

صبر میکنم تا خودش بیاد برام بازش کنه...

میشینه لبه ی تخت، میگه برو کیسه رو وردار باز کن...

همینطوری که دارم ادا بازی درمیارم و شیطنت میکنم، کیسه رو که باز میکنم و توشو میبینم یه جیغ میکشم و از دستم پرت میشه پایین!! جلوی دهنمو میگیرم، و بی اختیار اشکام میریزن پایین...


فکر میکنی چی؟

توش همون بافت نازنینم بود...الانم که دارم اینارو می نویسم، دلم میخواد بمیرم از گریه..اصلا دیگه موضوع اون لباس نیست..اصلا حتی دیگه دلم نمیخواد بپوشمش، و میخوام قاب کنمش حتی!! نمیتونم حسمو بگم! باید فقط ثبتش میکردم! تمام این چندروز اینو خریده بوده... همون شب که منو می رسونه خونه برمیگرده میره اونجارو پیدا میکنه و برام میخرتش...! شاید یه موضوع عادی باشه واسه آدمای دیگه...ولی واسه منه احساساتی که اولین بار با دیدن دست خطش هم گریه م شده معلومه که همچین چیزی دیوانه ام میکنه...بهش میگفتم دارم ج///ر میخورم! چون پوست تنم واسم تنگه الان...

از دیشب همش یه بغض خووووب دارم...اصلا مدام دارم تصور میکنم...مدام حال خوشم رو حس میکنم زیر پوستم و توی قلبم.. شاید اگه همون موقع سریع برام میخریدش، یا همون موقع اصرار میکرد که بگیریم خوشحال میشدم، و میگفتم واو مرد من دست رو هرچی بذارم سریع فراهم میکنه...ولی این کار، این حس الان، کجا میشه مقایسه اش کرد با اون حس؟؟ دیشب تا صبح، هی نیشم کش میومد، هی با تصورش خنده م میگرفت، هی دلم میخواد ازش تشکر کنم...هی بگم آخه لعنتی تو با این قیافه ی بی تفاوت تخست، کی حواست هست به این چیزا؟؟ 

مرسی مارس..مرسی که دنیامو اینقدر قشنگ میکنی...


خواهر کوچیکه دیشب بهم میگفت ما کلا خانوادگی یا از یه چیز خوشمون نمیاد یا اگه هم بیاد اصن نمیتونیم دیگه دل بکنیم....


................................................................


نتونسته بودم برم پیشش، خودش رفته بود واسم آیس پک خریده بود که میدونه عاشقشم...با طعم های جدید البته، که خواسته چیزای جدید رو تیست کنم...گذاشته توی یخچال خونه، رفته بودم اونجا، اومد بهم دادش، و سریع رفت سر کارش.. بعدش بهش زنگ زدم گفتم آیس پکه مزه ی عشق میداد چرا؟ گفت مگه غیر از این باید باشه؟ گفتم مگه وقتی از هم دلخوریم هم واسم خوراکی با عشق میخری؟ گفته  دلیل نمیشه که عشقتو یادم بره....

بعدش تکست زده فقط تو میفهمی این چیزا رو...


................................................................


تولد داداش بزرگه ست...هرچی فکر میکنم میبینم هیچ دلیلی نمیتونم پیدا کنم که چرااااااااا اینقدر من این آدم رو دوست دارم آخه...دلیل که البته بسیاره، ولی خب آخه اینقدر عمیق و عجیب؟؟ 

بهش صبح اولین کار فرستادن تکست تبریک بود...به فارسی اصیل علاقه داره، سعی کردم از کلمات فارسی استفاده کنم توی تبریکم! بهم جواب داد که چقدر سوپرایز شدم، سپاسگزارم خانم سحرخیز! گفتم راستش دارم میرم سرکار، وگرنه که اصلا سحرخیز نیستم...



......................................................................


انقدر عاشق این سری لعنتی game of thrones شدم که سر کلاسام هم همش دربارش حرف میزنم! یکی از پسرا هم عاشق فیلمس، میگفت هنوز تازه سیزن اول هستین شما اینقدر خوشتون اومده بذار برسین به وسطاش، دیوانه میشین...بعد یهو دیدم داریم یه ربع راجع به این فیلمه حرف میزنیم و تایم کلاسم داره میره! 


...........................................................


استاده معطلم میکنه الکی... دیر جواب میده و امروز فردا میکنه....فکر میکنم که واقعا الکی تایم ماهارو دارن میگیرن که بکشه به ترم بعد و پول بدیم...هیچ کی نتونسته دفاع کنه حتی اون دوستم که از تابستون تزش آمادس...نمیذارن لعنتیا...مهم نیس...من کارمو پیش بردم و تمومش کردم، خیالم دیگه راحته! 



........................................................................................


بهش میگم میدونی چقققققققققققققدر میتونیم زندگی کنیم؟؟ میدونی چقدر کارا داریم واسه انجام دادن؟؟ چقدر سفرها، چقدر چیزای یاد گرفتنی، چقدر چیزای خوردنی و پوشیدنی، چقدر جشن ها و دوستی ها، و چقدر کارای عجیب هست که منتظر ما هستن؟؟ چقدر خوبه که اطمینان دارم از بودنش دیگه...تازه دارم میفهمم کم کم فرق قبل و الان رو.. چقدر خوبه که میتونم با تمام دلم مطمئن باشم همراهم کیه توی تموم برنامه هام...مرسی مارس عزیزم...


..........................................................................................

مارس میدونه من وبلاگ نویسم، در جریان ریز به ریز اتفاقاتی که ثبت میکنم هم هست، و اکثر دوستامو هم میشناسه، ولی برام جالبه حتی یه بار هم نخواسته آدرس اینجارو داشته باشه... نه فقط این، بلکه هیچ وقت راجع به هیچیه دیگه کنجکاوی نمیکنه، همیشه اجازه میده خودم براش بگم، خودم ازش بخوام...بی نهایت راضی ام از این اخلاقش...بی نهایت از این امنیت خاطری که کنارش دارم راضی ام...



.............................................................................


یه فکرایی توی سرمه واسه تیپ و قیافه ام...بهشون دارم فکر میکنم ولی میگم صبر کن یه ماه دیگه عیده، اون وقت حسابی تنوع میدی و حسابت هم پر پول تره اون موقع... دارم راجع بهش فکر میکنم. حالا نه که کار خاصی باشه... ولی کلا هربار که وسط شلوغ کاریای روزانه ام، وسط اینهمه بدو بدو و کار و درس و فلان، به این چیزا فکر میکنم خیلی حالم خوب میشه، من نیاز دارم که همیشه یادم باشه یه خانومم، کسی که به ظاهرش تحت هر شرایطی اهمیت میده، و همیشه هم آپشن اول و آخرم سلامتی پوست و ایده آل بودنه وزنمه...تو زندگیه من حتی یه گرم چربی اضافه هیچ توجیهی واسش وجود نداره، حالا هرچقدرم مامان بگه قشنگی هیکل به یه پر گوشت داشتنه...من زیر بار نمیرم که نمیرم...خوشحالم که بابا همیشه حواسش هست به اینجور چیزا و نمیذاره فکر مامان بهم غالب بشه!