دیروز تولد یکی از پسرای کلاسم بود. شد 27 ساله... جلسه ی قبلش اتفاقا درسراجع به ماه های تولد و سیبمل های هر ماه بود که ایشون گفت هفته ی دیگه تولدشه و من طبق معمول کلی خوشحالی کردم و تبریک، گفت که شیرینی میاره واسه جلسه ی بعد...

دیروز با یه جعبه شیرینی اومد سر کلاس! خیلی خوشم میاد از این حرکتا... معمولا اینجور اتفاقا توی کلاس پسرا میفته و پسرا لارج تر و پایه تر از دخترا هستن...


بعد یه چیز دیگه رو هم من کشف کردم اونم اینه که وقتی سر کلاس پسرای بزرگسال دو سه تا تینجر هستن و شیطنت میکنن اون بزرگسالا هم پایه ن و میخندن به کاراشون، ولی توی کلاس دخترا اون بزرگترا به تینجرا چپ چپ نگاه میکنن و گاهی میان بهم یواشکی اعتراض میکنن!!

اون روز به مارس گفتم چرا اینطوریه؟؟ گفت بابا باحاله که چندتا بچه کلاس رو اکتیو میکنن، کجاش بده؟ گفتم نمیدونم ولی این اتفاق بااارها افتاده...

حتی همون موقع که مارس شاگردم بود و چندتا از همکلاسیاش واقعا شر بودن من یادمه که مارس و هم سن و سالاش میخندیدن و یا گاهی زیرزیرکی بهشون خط میدادن :|

اوه اینو گفتم یادم اومد، که یه بار همون موقع ها مارس یکی از تکالیفش رو داده بود به کل کلاس از روش نوشته بودن و اونقدر هم همه ی هم کلاسیاش خنگ بودن که یه اشتباه دیکته ای مارس لابه لای جمله هاش رو نفهمیده بودن و همون غلط رو تکرار کرده بودن...اومدم سر کلاس و داشتم تکالیفشون رو نگاه میکردم، مارس معمولا اولین نفر مینشست، نفر بعدی رو دیدم عین همون نوشته و با همون غلط، نفر بعدی و بعدی... یه جا استاپ کردم خیره شدم به چهره ها و با چشای ریز شده و خنده ای که به زور جلوشو گرفته بودم نگاشون کردم، چند نفری سرشون رو با خنده انداختن پایین و مارس یهو زد زیر خنده و فهمیدم کار اونه که به بقیه تقلب رسونده!! اون روز تا آخر جلسه هی بهش میگفتم shame on you... :)) یادش بخیر... اون روزا واقعا روزای عجیبی بودن...وقتی بهشون فکر میکنم یه حجم عجیبی از خوشحالی و عشق توی بدنم سرازیر میشه...اون روزا حتی یه درصد هم چنین اتفاقی رو برای خودم و مارس پیش بینی نمیکردم. حتی یه درصد!! تنها کاری که میکردم این بود که توی قلبم دوستش داشتم..و هنوزم معتقدم استارت رابطه ی ما یه معجزه بود! هیچ وقت ازش ننوشتم و فکر نکنم که بنویسم، ولی استارتش یه طوری بود که کل جهان اطراف ما انگار دست به دست هم داده بودن تا بین ما شروع بشه... that was meant to be... :)

یادآوریش مثل اوردوزه برام...دلم میخواد برم الان دراز بکشم روی تخت، لای در بالکن رو باز بذارم و بهش فکر کنم بای ه لبخند عمیییق و کش دار :)

وقتی بیریت از پیشم میره تا مدت ها بعدش کاملا حس میکنم حالم خوبه، به حرفامون و تیکه های خنده دار فکر میکنم...حس سبک بالی بهم دست میده!

اون روز تصمیم گرفتیم نیاوران رو پیاده گز کنیم با اینکه من عین چی سردم بود..توی مسیر خیلی حرف میزدیم..یه چیز عجیب راجع به ما وجود داره اونم اینه که در عین حال که شدیدا تفاهم داریم، اصلا هم شبیه هم نیستیم! نظراتمون راجع به نود درصد از موضوعات شبیه هم هست ولی دیدگاه و عملکردمون متفاوته!

اون عصر یکی از بهترین عصرهای ما بود!

ما شبای خیلی عالی ای رو با هم گذروندیم...یه شب توی یکی از سفرهامون، توی یکی از خیابون های شیراز بودیم! با اینکه بچه های دیگه هم بودن ولی اون شب تصمیم گرفته بودیم که ما دوتا واسه خودمون بریم گردش...اون شب تا دیر وقت بیرون بودیم و حرف میزدیم، اینجور وقتا یه جور ریکاوری ذهنی و فکری و روحیه واسمون...اولش شاید از خیلی مسائل ناراحت  کننده حرف بزنیم، هیچی نخوریم و فقط راه بریم، ولی درنهایت میبینم که عه رسیدیم به جایی که حس میکنیم دیگه بسه، اون وقته که میزنیم توی فاز خنده و مسخره بازی...و وقتی از سفر برمیگردیم یا از پیش هم معمولا اون شبی که اونطوری  یه مسیر طولانی ای رو پیاده رفتیم میشه بهترین شب سفرمون یا پیش هم بودنمون...

بعد جالبه شاید در طی چندروزی که با همیم یا توی سفر، خیلی کارای فان کرده باشیم، خیلی جاهای تفریحی رفته باشیم، ولی در نهایت همون یه شبی که هیچ کار خاصی نکردیم و فقط راه رفتیم و حرف زدیم میشه پیک اون دوره!


خواستم بگم این روزا هم به اون 45 دقیقه ای که پیاده روی کردیم و حرف زدیم، کمی عکس گرفتیم و بغض دار شدیم تهش، خیلی فکر میکنم! با یادآوریش حالم خوب میشه!


اون وقتای دانشجویی، شبا از بیرون برگشتنی، توی اون فضای عاااالی محوطه ی خوابگاه که تا برسیم به ساختمون خودمون حدودا بیست دقیقه راه بود، همین جریان رو داشتیم... من محاله اون شبا و ساعتا رو یادم بره، محاله که روزایی که با اون داشتم رو فراموش کنم...نمیدونم آدما چطوری میتونن با هزار نفر دوست بشن و با همه هم تایم بگذرونن و بهشون خوش هم بگذره! من وقتی از تک دوستی حرف میزنم منظورم به توانایی کم توی دوست پیدا کردن نیس، چون اتفاقا هم خوش برخوردم هم معمولا توی جمع ها تنها و کم حرف نیستم و اغلب مرکز مهمونی هام، ولی نمیتونم با هرکس پاشم برم بیرون، نمیتونم با هرکس خوش بگذرونم یا حتی سفر کنم! اصلا نمیشه آخه! نمیدونم چطوری آدما میتونن دریچه های روحی و فکریشون رو به روی چندین نفر باز کنن!


...............................................................................................


مارس عزیزم... بهترین رفیقم...همینطوری دلم براش تنگ شد یهو...بغضم گرفت!



.................................................................................................


استاد راهنماعه حتی یه خط هم نخونده از کارم...میدونم توش کلی نقص و اشتباست...مگه دفعه ی چندممه که پایان نامه می نویسم؟ میدونم دقیقه ی نود میخواد کلی ایراد بگیره، میدونم  کارم میفته اون ور سال، فقط چیزی که هست اینه که باید برای ترم بعد پول بدیم!فک میکنم که همه ی این بازی ها رو هم دراوردن که مارو برسونن به ترم بعد تا پول بگیرن.. من هیچ وقت توی زندگیم برای درس پول ندادم! الان واقعا موندم کسایی که دانشگاه آزاد میرن یا جاهای پولی، چطوری زورشون نمیاد هر ترم کلی پول بدن؟ واقعا کار سختیه! واقعا زور داره...دلم سوخت :(


....................................................................................


سوپروایزر بودن کار سختیه...خیلی کارا داره و من حتی فکرشم نمیکردم! اونقدر گاهی مسئولیتش زیاد میشه که میگم بابا چقدر مگه ارزش داره؟ درسته که پول خوبی بابتش دارم میگیرم ولی میبینم که بابا لازم نیس آخه اصن نیازی ندارم بهش که، اینهمه اعصاب خوردی و استرس؟ منتظر یه تغییرم توی آموزشگاه اصلی که اگه رخ بده دیگه کار سوپروایزری رو میذارم کنار چون هم پولش بیشتر میشه هم زحمت کمتری داره...با روحیه ی من و سن فعلیه من سازگاری نداره این شغل، همین که به خودم ثابت کردم میتونم بین پنجاه نفر انتخاب یه مدیر باشم و مورد اعتمادش واسم کافیه...من نمیتونم بیام به یه خانم چهل ساله بگم روشش توی تدریس اشتباس...نه اون قبول میکنه-چون غرورش اجازه نمیده- نه من حوصله ی اینو دارم که بخوام توضیح بدم حرمت و احترام گذاشتن جای خود، کار درست هم جای خود! 


..................................................................................


چشم به هم زدنی داره ولنتاین میشه! یه ایده ی کوچیک دارم ولی خب فعلا نمیدونم که عملیش کنم یا نه...


..................................................................................


این روزا که آرامشمو حس میکنم به خودم میگم تو واقعا گاهی یه احمق میشی که یادت میره جایگاهت رو و تایمت رو حروم میکنی، حروم به معنای واقعی، امروز داشتم خطاب به آژو میگفتم اشتباهات منو تکرار نکن! دندون خراب رو آدم میکنه میندازه دور! بدون دردسر، بدون حاشیه، دلسوزی برای آدم خراب در نهایت به ضرر خودت تموم میشه و این تویی که آخرش بد میشی...


خواب دوتا از دوستای دوره ی دبستانمو همیییشه میبینم... یکیشو که قبلا با ذوق نوشتم پیداش کردم توی اف بی که البته چندان فایده ای هم نداشت.. یکی دیگه رو هرچی سرچ میزنم پیداش نمیکنم! امروز ولی داشتم خواب میدیدم که پیداش کردم اینقققققققدر خوشحال و ذوق زده بودم که نگو!