تا قبل از مارس دیدگاهم به زندگیم و اهدافم زمین تا آسمون یه چیز دیگه بود...

اون روزا با خودم فکر میکردم ازواج؟؟ مسخره ترین آپشنیه که کسی انتخابش میکنه... زندگی با یه آدم برای همیشه؟ اصلا در مخیلم نمیگنجید! حرف زدن راجع به وسایل خونه و ظرف و ظروف؟ خنده دار ترین چیزیه که بخواد وقتمو بگیره!


نه از دیدگاه اون زمانم ناراضی ام، نه از تغییر الانم...پذیرفتمش و دارم باهاش حال میکنم...این حال کردنه از اونجایی نشات میگیره که رابطم و نوع شروعش دقیییقا همون چیزی بود که ته ذهنم میخواستم همیشه...

Game of thrones عااااالیه... عاشق اینجور فیلمام من... سه قسمتشو پشت سر هم دیدم...


+don make love to him like a slave ! 


بیریتنی برام کلی سریال اورده... بیگ بنگ رو اون موقع که خوابگاهی بودیم دوتایی تا سیزن 4 دیده بودیم.. بقیه اش رو اورده به علاوه ی یه سری سریال های دیگه توی ژانر کمدی...


وقتم که کمی آزاد میشه شبا و فرداش لازم نیس صبح زود بیدار شم میبینمشون...تنها تفریح این روزام همینه...


....................................

جمعه ای بعد از کمی کار کردن روی پایان نامهه خسته ولو شده بودم و خواستم که کمی رست کنم... همینطوری که نگاهم میچرخید یهو دیدم که کتابخونه ی (بیشتر شبیه کمده البته) گوشه ی اتاقم رو از تابستون تا حالا مرتب نکردم...همه ی طبقاتش داشتن منفجر میشدن و درش به زور بسته میشد..تو یه لحظه بلند شدم و تمام وسیله هاشو ریختم بیرون... چیزای جالبی توش پیدا کردم...

جعبه ی مموری... که توش یادگاریای ریز و درشت مارس رو نگه میداشتم. مثلا اون بطری آب.. که وقتی اولین بار رفته بود کوهنوردی توش آب ریخته بود..کفته بود چندساعتی پیاده روی داشته تا برسن به اون چشمه..و از توی یه دشت برام پونه و چندتا گل بنفش چیده بود...

دست نوشته های ریز و درشت روی کاغذ های مختلف...

عینهو یه کپسول، پر از حس شدم....


.......................................



توی یکی از کلاسای دخترونم، که بزرگن، یکی دوتایی هم تینجرن..امروز یکیشون دیدم که دستشو بسته.. چهارده سالشه... اولش با یه قیافه ی شاکی و عصبانی و بی قرار اومد توی کلاس. دستشو که دیدم قلبم ریخت. فکر کردم کتک خورده از خانوادش...یکمی که گذشت ازش پرسیدم با ایما و اشاره که چی شده دستت؟؟ گفت با دوست پسرم دعوام شد دستمو پیچوند...! 

و منی که تا الان نشستم دارم فکر میکنم به این موضوع....

علیرغم همه ی تفاوت ها, آدما همه نسخه های تکراری از همدیگن... بعضیا خوش رنگ و لعاب تر, بعضیا ضعیف تر... در نهایت ولی همه تکراری...

دیشب با هم انیمیشن inside out رو میدیدم، نصفه دیدیمش البته.. ولی اونقدرررر خوشم اومده بود از موضوعش و برامون جالب بود که بی نهایت از دیدن همون نصفه ش لذت بردیم! فوق العاده موضوعش جذاب بود به نظرم، و مدام خودمون رو میذاشتیم جاش و هی تحلیل میکردیم که الان اون اتفاقا داره تی ذهن ما هم رخ میده... :) پیشنهاد میکنم ببینید!

کار آماریش تموم شد بالاخره... تا آخر هفته ی بعد فصل آخرشو هم مینویسم تمومش میکنم، مقاله اش رو هم می نویسم و تا آخر اسفند چاپ...


دوره ی آموزشی ای هم که گفته بودم  از شنبه شروع میشه و خب تا آخر سال طول می کشه و عملا دیگه هیچ تایمی برای رست ندارم تا شب که بیام خونه...

این دوماه باقی مونده به شدت کار دارم، کار درسی و کاری... بعدش دیگه روزای خوشم از راه میان، ورزش رو مثل قبل جدی ادامه ش میدم و یه عالمه کارای دیگه... و دوست داشتنی ترین قسمتش...خونه ی سبز مغز پسته ایمون... :)