این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شاگردم، همون که گفته بود بی افش دستشو پیچونده، دیروز، قبل از کلاس که داشتم میرفتم توو، اومد با گریه ی شدید و هق هق، بلند بلند گریه میکرد میگفت تیچر بذار برم الان میام!

من شاک شده بودم، میگفتم چی شده؟؟ میگفت تیچر توروخدا بذار برم مامانم میکشه منو، میرم سریع میام..

گریه میکرداااا! میگفتم خب نمیتونم آخه بذارم بری...داشت میلرزید از گریه، میگفت خواهش میکنم...واسم مسئولیت داشت خب، میگفت که هرچی شد پای خودم!!

گفتم فقط دو دقیقه بهت وقت میدم سریع برگرد...


بعد رفتم سر کلاس..دل و روده ام داشت از استرس میومد بیرون...من متنففففففففففرم یکی بهم استرس اینطوری بده و منو درگیر زندگیش و اینجور مسائلش کنه و منو قاطی چیزی کنه و مسئولیتی به عهده ام بذاره که همراه با استرس و ترس باشه و از قبل هم باهام هماهنگ نکرده باشه...همیشه فک میکنم زندگی خودم واسم کافیه و همین که واسه هرچی باید کلی فکر کنم بسه واسم، هربار موقعیت های اینطوری برام پیش میاد به شدت بهم میریزم چون کاری از دستم برنمیاد در عین حال باید جوابگو هم باشم حتی اگه شده در حد یه جمله...

پنج دقیقه گذشت نیومد، ده دقیقه، یه ربع، نیم ساعت.... اصلا تمرکز نداشتم درس بدم. عصبی شده بودم...به منشی تکست زدم گفتم فلان شاگرد نیومده سر کلاس...نمیدونستم که ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه یا نه...

کلا ما موظیم و باید توی همه ی کلاسا، وقتی شاگردی خصوصا اگه تینجر هست تا یه ربع اول اگه نیومد به دفتر اطلاع بدیم، ولی خب این چون مورد خاص بود من نرفتم پایین، فقط با تکست به منشی اطلاع دادم که بعدا اگه چیزی شد نگن تو چرا این مورد رو اطلاع ندادی...


چهل دقیقه بود که گذشت و بالاحره اومد..با قیافه ی زار و هق هق...پاش لنگ میزد و صورتش ریخته بود بهم..

من نفسم درنمیومد! انگار که مثلا بچه ی خودم باشه یا خواهرم مثلا... یکمی نشست بلند بلند گریه کرد دیدم آروم نمیشه جو کلاسو هم ریخته بهم...بردمش بیرون..با استیصال گفتم آخه داری چیکار میکنی تو؟؟ 

خودشو انداخت تو بغلم میلرزید و گریه میکرد!! گفت که تیچر مامانم منو اورد کلاس، وقتی رفت منم چون یه ربع وقت داشتیم رفتم بیرون میخواستم یکمی راه برم ولی نگو مامانم وایساده هنوز و دید که رفتم بیرون حالا باورش نمیشه که فقط میخواستم یکمی بچرخم همین اطراف و فکر میکنه با پسری چیزی قرار داشتم..گفتم خب  تو که برگشتی همون موقع، باز دوباره  الانبرای چی رفتی؟؟ یه جوابایی داد ولی چون هی گریه میکرد نفهمیدم چی گفت...گفتم پات چی شد؟ گفت داشتم میدوییدم ماشین زد بهم سریع بلند شدم اومدم سر کلاس...


دیگه یادم نمیاد چیا گفتم بهش ولی کلا وقت کلاسم به ف//اک رفت، بهش میگفتم تو که میبینی انقدر خانوادت زوم هستن روت چرا انقدر سوتی میدی؟ یه جور رفتار کن که تابلو نباشی حداقل!


الان دارم فکر میکنم اینا چی بود بهش گفتم؟ ولی خب دیدم نمیتونم بهش بگم که نکن، نرو، شیطونی نکن..چون عمرا بخواد گوش بده یا مثلا بخواد دیگه نکنه همچین کارایی، و اصلا مگه میشه دختری به این سن دیگه شیطونی نکنه؟

بعد هی هم  وسط حرفام التماس میکرد میگفت توروخدا تیچر مامانم اومد ازم مراقبت کن، بگو تو میدونستی من کجا رفتم :| میگفت تیچر امشب هم مامانم هم بابام هرجفتشون منو میزنن، بیچارم میکنن، نمیذارن مدرسه برم، جلسه ی بعد اگه نیومدم منو یا کشتن یا حبس کردن...

وای من سرم گیج میرفت وقتی اینارو میگفت، حس میکردم هر لحظه ست که بالا بیارم و بشینم کف زمین!

من فقط بغلش کرده بودم میگفتم آروم باش، اتفاق خاصی نمیفته و اونا فقط نگرانن به شیوه ی خودشون...میگفت منو بیچاره کردن، هرکاری میکنم گیر میدن، از این اتاق میرم اون ور میپرسن چرا رفتی، چرا گوشی دستته...گفتم تقصیر خودته خب، بهشون آتو نده، میبینی حساسن گوشیتو بذار کنار، هرچی اصول خودشو داره، یکمی ملاحظه کن و حواستو جمع...

دیگه جون من به لبم رسید تا کلاس تموم شه...

بعدشم منشی رو دیدم که گفت مامانش اصلا از قبل اینکه تو خبر بدی اومده بود اینجا و میگفت که دیده دخترش رفته بیرون، خوب شد خبر دادی وگرنه شاکی میشد میگفت پس حواستون کجاست من باید خودم بیفتم دنبال دخترم ببینم میاد کلاس یا نه، پس موقع ثبت نام چی میگین که تعهد میدین حواستون هست و بچه ها اگه نیان سریع اطلاع میدین؟ بعدشم گفته که این دختره داره شیطونی میکنه و خستم کرده امشب تکلیفشو با باباش روشن میکنم...


دیگه نمیدونم چی شد، یا دیشب چه اتفاقی براش افتاد..فقط من تا کی حالم بد بود و اعصابم بهم ریخته...امیدوارم که اتفاق بدی براش نیفتاده باشه...یعنی هربار  که کلاس دارم با این دخترای تینجر و میبینم یکی دوتاشون شیطون میزنن من جونم به لبم میرسه تا ترم تموم شه...


شالگردنش پیشم جا مونده... دلم نمیاد بهش برگردونم... خودم میندازمش, بوش میپیچه تو دماغم, تا برسم سرکلاسم بوش با منه, انرژی میگیرم و کارمو شروع میکنم!



........................................................


چقد غم انگیزه بعضی از قسمتای game of thrones, شاید فیلم باشه ولی مهم اینه که این اتفاقا افتاده, همونقدر راحت آدمای باشرافت رو به پست ترین مرحله میکشوندن و سرشون رو با یه حرکت شمشیر از بدن جدا میکردن! آدما عجیب ترین مخلوقات زمینن... 

عمیقا معتقدم هیچکی جز مارس نمیتونست اینهمه لوس بازیای منو تحمل کنه...بله، من پتانسیل لوس بودنو داشتم که خودم قسم میخورم تا قبل از مارس ازش بی خبر بودم! البته نه یه لوس بی منطق و غیرقابل تحمل...

عمیقا معتقدم هیچکی مثل مارس نمیتونست به تموم حس های کودکانه ی من پر و بال بده و تماااام ایده های منو هرچقدرم ساده و بچه گانه تشویق کنه و ازم بخواد که همیشه همینطور باشم! 


من با مارس یه آدم دیگه ام که قبلا نبودم...اون با من یه آدم دیگس که قبلا نبوده! هردوی ما با هم یه آدمایی هستیم که حتی نزدیک ترین کسامون هم باورشون نمیشه میتونستیم اینطوری باشیم...!



.............................................................................................


مدتیه دلم میخواد یه تیپ تینجری داشته باشیم هردو! من مثلا چتریامو کوتاه کنم، توی چشامو سیاه کنم و سوییشرت رنگی بپوشم با یه جین و یه جفت بوت خاص و تینجری و یه کلاه دخترونه پر از نگین ... مارس هم کپ بذاره و یه سوییشرت که شکلای عجیب روش داره بپوشه ! استایلی که هیچ رقمه توی کت هیچ کدوممون نرفته تا حالا ولی دوست دارم امتحانش کنیم! 

هنوزم وقتی توی آموزشگاه میبینمش که یهویی به هم برخورد میکنیم، یا اون داره توی لابی قدم میزنه تا  کلاسش شروع شه و من یهو میرسم قلبم میریزه...هنوزم با دیدنش به صورت اتفاقی قلبم از جا کنده میشه و پرت میشم به تموم اون روزای خوب پرهیجان و پرحرارت که با دیدنش هزارجور حس مختلف سرازیر میشد توی قلبم و نمیدونستم چطور باید با اونهمه حس ناشناخته کنار بیام...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.