بعد از مدت ها، یا شاید سالها، اومدم با لپ تاپ پست بذارم! پستای قبل رو با گوشی موقع خواب نوشته بودم...

انقد دغدغه هام زیاده که نوشتن های یه خطی توی چنل ارضام نمیکنه دیگه!

این روزا انقدر خوابم کم شده که نگران سلامتیمم، همش فکر میکنم کدوم آدم عاقلی فقط چهارساعت میخوابه؟

اونم خواب درست نه، همش با خودم توی خواب حرف میزنم، فکر میکنم تحلیل میکنم! وقتی بیدار میشم مغزم پراز صداست!

همیشه فکر میکنم خب زندگی من با خیلی از زن ها و دخترای همسن خودم فرق میکنه و میکرده همیشه...من همیشه بیشتر از پنجاه درصد آدمای دیگه اکتیو بودم. مثلا همون وقتا که کلاس میرفتم و درس میدادم، هرروز صبح تا شب..حتی آخر هفته ها...یادمه حتی یه بار پنجشنبه ش تا ساعت چهار صبح مهمان داشتیم و دیرینک میکردیم و من ساعت هفت صبح هنگ اور و نیمچه درانک رفتم سر کلاس و شاد و شنگول سه ساعت کلاس با بیست تا بزرگسال رو هندل کردم....خواهر کوچیکه ی مارس که در جریان مهمانی شب قبل بود و از قا اون ترم توی کلاسم، بهم میگفت تمام مدت به این فکر میکردم که چطوری واقعا با انرژی داری درس میدی!

من راضی ام ازین مدلی بودنم. اما یه وقتا احساس نگرانی میکنم که نکنه یهو بدنم کم بیاره!

توی پستای قبل از دغدغه هام نوشتم. هنوزم همونان...

اولیش و بزرگترینش همین مساله ی مهاجرته...واقعا چرا باید اینقدر سختی بکشیم و بدبختی بکشیم و حاضر بشیم خونه و زندگی و کار و خانواده رو ول کنیم بریم یه کشور دیگه که به ما به چشم یه غریبه نگاه میکنن و تازه توی سن سی چهل سالگی زندگی جدیدی رو شروع کنیم؟ واقعا چرا؟چرا بی مسئولیتی  حاکمای ما اینقدر زیاده که ماها مجبوریم به خاطر داشتن حداقل ها اینهمه به خودمون سختی بدیم...

غم انگیزه!

مهاجرت رو خیلی از خودمون دور میبینم...نه اونقدر اوضاعمون بده که بخوایم پناهنده بشیم، نه اونقدر شرایطمون ایده آله که راحت بتونیم مهاجرت کنیم! شبا تا دیروقت به این مووع فکر میکنم...غصه میخورم. عصبانی میشم. گریه م میگیره. بلند میشم میرم توی آشپزخونه توی تاریکی سیگار میکشم با اینکه دکترم بخاطر معده ام گفته نباید بکشم و ممنوعش کرده برام...

ولی مگه میشه فکر نکرد؟؟؟ من نمیتونم دیگه خودمو با این شرایط وفق بدم. چقدر دیگه از صفر شروع کنیم؟ تا حالا دو بار این کارو کردیم ولی واقعا حق ما نیست. چون ما اشتباهی نمیکنیم، بعضیا اشتباه میکنن میخورن زمین! ما راهمونو داریم درست میریم یهو میبینیم مملکت رفته روی هوا....شرکتا داغون شدن...به اندازه ی چندماه از حقوق ثابت جا می مونیم و من که کار ثابت ندارم ولی قیمتا و بیچارگی مردم روی کار من هم تاثیر میذاره! ما باید الان موفق و خوشحال می بودیم...پول درمیوردیم و برای تعطیلات میتونستیم یه تفریح معمولی بکنیم...

من با تمام وجودم دارم کار میکنم....این روزا هزارتا هندونه رو با هم برداشتم...پول هم درمیارم ولی میبینم حتی یه بلیط پرواز معمولی هم نمی تونم برای رفت و برگشت بخرم و هزینه ی زیادیه برام!!!!!

اینا واقعا داره منو از پا درمیاره....برای خیلیا مهم نیست. همین که نون شب داشته باشن کافیه...من نمیتونم قانع باشم به این...وقتی میبینم از نود درصد دخترای دیگه هم سن خودم اکتیو ترم و هیچی برام نشد نداره، ولی زندگیم بی کیفیته یا لااقل جوری نیست که من میخوام، غصه م میگیره..خوابم نمیبره....و دیگه پول دراوردنام بهم نمیچسبه!!

این بزرگترین دغدغه ی فعلیمه...

بعدیش، کار جدیدمه....پیجم داره هشتصد نفره میشه. ولی این خیلیییی که برای شیش ماه! خودمم دلیلشو میدونم. عکسام اونطور که باید خوب نیستن، ضمن اینکه نمیرم هی ریکوئست بفرستم و پیجمو معرفی کنم. از طرفی دلم فالوئر بالا میخواد، از طرفی نقص هایی که بهش واقفم رو برطرف نمیکنم!!!! نمیدونم، احساس میکنم شدنی نیست لابد...و تهشم میگم خب  what's the point? واقعا فایده ش چیه؟ تهش که چی؟؟؟ هرچقدرم فروش داشته باشم بازم حتی نمیتونم یه سفر خارجی معمولی برم! اینه که میگم ولش کن، بذار برای دل خودم پیجو پیش ببرم و به فکر فروش نباشم. چون تهش هیچی نیست....


بعدیش، یه هندونه ی دیگه هم جدیدا برداشتم! و اونم اینه که آموزش زبان آنلاین راه انداختم! فعلا پنج تا شاگرد گرفتم. و براشون قراره ویدیو درست کنم....خیلی خیلی خیلی کار سختیه...حتی نمیتونم بگم چقدر سخت...سری اول، برای درست کردن یک آموزش چهارده دقیقه ای بیشتر از چندین ساعت وقت گذاشتم....و همش نگرانم نکنه خوب نشه، نکنه طرف بگه خب من اینو خودمم میتونستم دربیارم که از کتاب و سایت و نت...سعی میکنم منصف باشم و هرچی بلدم رو اضافه کنم...نکته ای رو از قلم نندازم، ولی خب همش دلم مشغوله....



فعلا برای نوشتن، همینا کافی بودن! اینا هرکدوم یه حجم گنده ای از مغزم رو اشغال کردن. شاید خنده دار باشه ولی گاهی احساس میکنم مغزم خشک شد انقد فکر کردم!!! بخدا راست میگم!  احساس میکنم کنار شقیقه هام مغزم خشک شده و باید کمی چربش کنم یا مرطوب!!!!!!!!!




دست خودم نیست. که همش پست به مقایسه این دو شغل میزنم! 

خوبی‌ اینجا اینه‌که میتونم بدون ترس از اینکه مخاطب بگه أه چقد زر میزنی و تکرار میکنی، میتونم هی بنویسم هی بنویسم...اینجا متروکه شده و جز دو سه نفر کس دیگه ای نیست. همین بهم آرامش میده...

توی این شغل جدید هم مثه قبلی آدمای هیجان انگیز میبینم...آشنا میشیم و درهایی به روی رابطه های جدید باز میشه...مثلا یه جایی رفته بودم پر از دخترای خفن و سلبریتی اینستایی! ازینکه به واسطه ی این شغل آدمای باحالی رو میبینم خوشم میاد! 

شغل قبلیمم همینطوری... هر ترم آدمای جدید، شخصیتای جدید....

اوضاع مثه همین هفته هی اخیر شلم در شورباست...همون فعالیتای قبلی به شکل قبل ادامه دارن...

این روزا ساعت خوابم کم شده...هردو از هیچ فرصتی براس پول دراوردن دریغ نمیکنیم....کلاس خصوصی آیلتس گرفتم و بشدت ازم زمان میگیره...ولی راضی ام‌چون پول توشه!!! کلاس‌خصوصی معمولی گرفتم و اونم تایم میگیره....بسته ی اسپیکینگ موضوعی دارم میسازم و ازم تایم میگیره اکا امید دارم که بتونم بفروشمش...بسته ی تی تی سی در حال درست شدنه هنوز....

سفارش گلهام و عکس و فلان سرجاشه...

قرار شده یه سری کارای شغل جدید رو بین خودم و مارس تقسیم کنیم....پولشو  نیز هم :)))

روزای شلوغ و پرجنب و جوشی رو میگذرونیم و خب شاکریم که زندگیمون فلج نشده....

دلم برای بیریت تنگ شده و قرار شده چند وقت دیگه بیاد پیشم..میبرمش دور دور...یکی دو روزی پیشمه...

دلم میخواست دو‌سه تا سفارش توووووپ بهم میخورد بلکه پول برای سفر توی عید جمع میکردیم! عید میرفتیم یه جای دوووور و خفن...ریلکس میکردیم و لذت میبردیم....

یونیورس! صدامو بشنو! ببین، من دارم کون خودمو پاره میکنم و پول درمیارم....برای ما توی عید یه سفر خوووووب ردیف کن...آفرین! 

این روزا همه ی تمرکزم روی شغل جدید، حتی شغل قبلی و گرفتن شاگردای بیشتر برای پول دراوردن در راستای خریدن تجهیزات واسه کار جدید، و همه مسائل دیگه میچرخه که دیگه جز مارس به هیچکی دیگه توجه ندارم. باورم نمیشه که مثلا بیریت پیغام میزنه ولی یادم میره‌جوابشو بدم بس که بیزی شدم و ذهنم هم درگیره...دوست دارم از همه ی آدما دور باشمو روی زندگیم و پیشرفتم تمرکز‌کنم....باید سال دیگه به جاهای خیلی بهتری رسیده باشیم و این مستلزم تلاش مضاعفه....

از آدما خسته م و حوصلشونو ندارم. میگم وانس د پوینت وفتی قراره اونچلی  از هم جدا بشیم؟ فقط مارسه که واسم می‌مونه یا در نهایت خانوادم. اینه که دلم نمیخواد مثه گذشته آهمیت بدم به آدما.

این روزا هرکی کسشر بگه راحت میرینم بهش و میذارمش کنار. از هرکی حس خوب‌نگیرم راحت میذارم کنار. یه وقتایی کسایی ذهنمو مشغول میکنن، ولی سریع سعی میکنم دور‌کنم از ذهنم اونارو...

از اینکه یادم میفته از آدمای دیوثی الکی معذرت خواهی کردم که فکر کردم باید من بزرگی کنم و پیشقدم بشم عصبانی میشم و‌میخوام برم برینم به آدمه بگم خیلی گاو بودی و کاش کلا وبت میکردم تا بمیری! ولی چیکار میکنم؟ فقط بلاک میکنم و از ژندگیم میذارمشون کنار!

دیگه دیگه دیگه اینکه، ممممم....همین! 

فعلا فقط تمرکزم روی مارسمه، روی‌کارهام و روی پول دراوردن...هرچیزی بجز این سه تا باشه اصن وقت نمیذارم براش دیگه...

وقتب ازینجا کوچ کردم رفتم چنل، برا این بود که از شلوغی اینجا خسته شده بودم و میدونستم کسایی ازشون خوشم نمیاد منو یواشکی میخونن...

حالا باز‌که چنلم شلوغ شده میدونم منو میخونن با دوستاشون توی‌چنل هستن، رو اوردم به اینجا

میدونم البته چندتا بچ اونقد پیگیر هستن که هنوز ازینجا هم دنبالم میکنن. که خب به جهنم، کیر تو کله شون :/ والا بخدا! میدونم بی ادب شدم ولی حوصله ی الکی نایس بودن ندارم!

....

خوشم نمیاد از نوشتن برنامه هام توی چنل. واسه همین دوباره اینجا مینویسم. تکرار چیزای پست قبله

.........

دارم صدتا هندونه با یه دست بلند میکنم. همش یهو وسط راه ناامید میشم توی اوج هیجان! میگم بی فایدس بابا!

این اینستاییا مثه یه بند کار میکنن. همشون لینکن به هم. آذمای معمولی مثه من جاییی ندارن. یا باید پوووول زیاااد داشت و تبلیغات گسترده کرد و عکسای سوپرخفن گرفت که مخاطب جذب شه، یا باید بری بمیری با پیج مسخرت :)) بخدا راست میگم!

پروسه ی اپلای کردن هم انقد سخته و هزارتا قانون و تبصره ذاره که خدا میدونه! هنوز فقط یکی دو جا رو‌ چک کردم ولی انقد مراحل داره و شرط و شروط که همین اول راهی پنچر شدیم! 

چندروزیه ورزش نکردم وقت نشده

پروژه ی تی تی سی هم فعلا تو همون فصل اول استاپ شده خب چون خیلی اپلای و سرچ کردن ازم وقت میگیره

از طرفی هم یه حرکت کتابخونی راه انداختم نمیدونم پست قبل منشن کردم یا نه...ولی علی الحساب دوتا کتاب قرض گرفتم و دارم میخونم بسیار کند پیش میره!

دیگه همین دیگه....کاش یکی یکی کار انجام میدادم :(( اینطوری به هیچکدوم درست حسابی نمیرسم گرچه خودم خواستم چون بیکاری مغز منو به فاک میداد و باعث میشد بی نهایت احساس پوچی و بیخودی کنم

خلاصه شدم مثه پیرزنای غرغروی حال بهم زن! توی هر شرایطی باشم یه غری واسه زدن پیدا میکنم :)))

شروع هرکاری سخته...یهو وسط اجرای یه کار، میگم خب که‌چی؟ این‌چه شغلی بود انتخاب کردی؟ به کجا میخوای برسی باهاش؟

.....

این‌روزا توی این شرایط بد اقتصادی خیلی سعی میکنم شاد بمونم و نذارم روم تاثیر بذاره این موضوع...شرکت خفن و کاردرست مارس اینا هم در شرف بسته شدنه...

ما اما هردو بی نهایت امید داریم اتفاق خوب بیفته توی زندگیمون...کار دیگه ای از دستمون برنمیاد اکچولی !

........

برنامه هام زیادن...

تقریبا یه روز درمیون‌ورزش میکنم توی‌خونه..داره یکسال میشه دیگه کم کم...‌دقیقا پارسال بهمن ماه شروع کردمش و مستمر ادامه دادم...وزنم فقط همون ماه های اول سه چهار کیلو‌کم شد و الان روی پنجاه و نه ثابت مونده! پنجاه و نه اصن وزن ایده آل من نبود هیچ وقت...ولی ورزش مداوم باعث شده فرم بگیرم، یه سری خط و خطوط روی بدنم افتاده که ارزشمندن برام...

.........

به شغل جدیدم میرسم...حقیقتش تعداد سفارشام خیلی کمن هنوز. ولی راضی ام. کارهام جدیدن و تماما ایده ش از خودمه. راضی ام که فالوئرام کم کم اضافه میشن چون ارزش کارمو میفهمن...عجله ای برای پیشرفت ندارم...

........

همزمان، این‌روزها برای اینکه بتونم برای شغل جدید متریال تهیه کنم، دوباره برگشتم به تدریس. منتها فقط خصوصی! دارم روی یه پروژه ای هم کار میکنم...میخوام یه پکج بسازم برای تی تی سی و‌تیچرای تازه‌وارد...مطمئنم و شک ندارم چیز خوبی از آب درمیاد...

......

در همین حین، دنبال مهاجرت هم هستیم...البته در حد یه ایده ست...ولی خب آپشن هارو بررسی میکنیم که ببینیم بتونیم بی دنگ و فنگ یا لااقل با دردسر کمتر مهاجرت کنیم...

......

خلاصه زندگی درجریانه...فقط تلاش میکنیم عشقمون یادمون نره...توی این روزای سخت دست همو رها نکنیم...اگر مدت زمان خونه موندنش بیشتر شده سعی میکنم بساط آرامش رو براش فراهم کنم تا دغدغه ی شغل براش کمتر به چشم بیاد...اگر مصاحبه ای میره سعی میکنم بهش دلداری بدم و در عین حال فشار نیارم بهش...

میدونم این روزا هم میگذرن و فقط خاطره ی خوش همراهی با ما می مونه...

هرروزی که میگذره بیشتر به عشقش ایمان میارم...بیشتر دلم میخواد باهاش باشم...مطمئن تر‌میشم از بودنش...دلم بیشتر میخوادش....


چه خوبه که اینجا هنوز هست...گاهی از دم دستی بودن چنل خسته میشم...

تازه ترین خبر اینه که بیزنس جدیدی شروع کردم....کاش اینجا هنوز کسی باشه که بهش بگم ویش می لاک!

آخه تو  چنل عنِ انرژی مثبت رو دراوردن...هرکی هر چیز مسخره ای براش پیش میاد زارت میاد مینویسه انرژی مبثت برام بفرستین :/