دلم برای اینجا تنگ شده!

خلوت و سوت و کوره...

نوشته هام پراکنده شدن...هر تیکه از من و خاطراتم یه جاست..هرکدوم از دوستا یه جا...

زندگیم عادی میگذره و شاید بهتره بگم روزای خوبمون رو میگذرونیم....

لیلی کیستی تو که جدیدا برام کامنت گذاشتی...چه خوب بود حرفات!

....

....

پی.اس. یادم هست تورو رهآ جان. ممنون که به یادمی هنوز

Just to update

گوشیم گم شد و خب همه ی زندگیم به فاک رفت!! الان که دارم انقد راحت ازش میگم واسه اینه که سه روز گذشته و غمم کم شده :)) و البته همین یه ساعت پیش پستچی در خونه رو زد و رفتم دیدم یه گوشی خوشگل هدیه ی مارس عزیزم رو بهم داد!! از خوشحالی رو پا بند نیستم :دی سیم کارتمو هم سوزوندم و گذاشتم که گوشی جدید شارژ شه هشت ساعت تا روشنش کنم. آیا امیدی هست که وقتی تلگرامو نصب میکنم همه ی طالاعاتی که توش بود سرجاش باشه؟؟ منطقیش اینه که باشه. ولی خب طاقت ندارم تا هشت ساعت دیگه..

دیگه نگم براون که تمااام پسوردام تمااام اطلاعاتم همه و همه چیم توش بود دیگه؟؟ نگم لازم نیس؟؟ چقد عکس..چقد خاطره :(( از هممممه مهمتر، تکستای مارس....

ولی خب سال جدید برام با از دست دادن شروع شده و فک میکنم میخواد درس هایی بهم بده!! من زیادی از همه چی مطمئن و خوشحالم!!


بعد راستی، حتما شما هم میدونین (من که تا همین چند روز نمیدونستم) گوگل تمام سرویس هاش یک کارای خفنی انجام میده که اگه تو همچین شرایطی قرار گرفتین و خوش شانس اگه باشید و گوشیتون هنوز خاموش نشده باشه میتونین پیداش کنین از طریق گوگل مپ، و یه عالمه کارای دیگه...

فقط کافیه با یه اکانت جیمیل از گوشیتون on بشید به صورت دیفالت اکانت گوشیتون باشه و همیشه سینک بشه با اتصال به نت تا بتونین از این خدمات استفاده کنین. میتونین از طریق گوگل مپ وقتی هنوز گوشی گم شده تون روشن هست و شارژ داره از کامپیوتر یا هر دستگاه دیگه گوگل کروم رو باز کنین و عبارت find my phone رو تایپ کنین و اون اکانتی که دیفالت توی گوشیتون بود رو بزنین تا شروع به ردیابی کنه..البته توی بعضی گوشی ها باید حتما گوشی گم شده به نت هم وصل باشه تا ردیابی شه، ولی من دیدم که نوشته بود حتی میتونین به وای فای های نزدیک به گوشیتون وصل بشین.

یه گزینه ی دیگه هم بود که میتونین از طریق کامپیوتر یا هر دستگاه دیگه، شماره ای که میخواید در صورت پیدا شدن باهاش تماس بگیرن رو روی لاک اسکرین گوشیتون بفرستین. چون ممکنه بخاطر قفل یا فینگر پتنرن گوشیتون، کسی که پیداش میکنه نتونه باز کنه که به تماستون پاسخ بده یا بهتون زنگ بزنه، این گزینه بهش کمک میکنه که روی لاک اسکرین شماره حی و حاضر در اختیارش باشه و اگه آدم خوبی باشه سریعا بهتون زنگ بزنه... در نهایت هم اگه هیچ امیدی به پیدا شدنش نداشته باشین میتونین با یه گزینه ی erase هر اونچه داخل گوشیتون هست رو پاک کنین که اگه دست آدم ناتویی افتاد با اولین اتصالش به نت همه ی اطلاعاتتون پاک شه و بهشون دسترسی نداشته باشه. البته اینا چیزایی بود که من توی حالت زاااااار و با کلی پریشونی توی سایت گوگل خوندم....نمیدونم چقد صحت داشته باشه..

بعد حتما حتماحتمااااا حتمااااا الان یا در اسرع وقت اپلیکیشن های مفید برای tracking یا همون ردیابی رو نصب کنین. اینجوری  حداقل در همه ی شانس های پیدا کردن گوشیتون رو روی خودتون نبستین مثه من خخخ ... بعدم اگه شارژ گوشی گم شده تون مثه من کمه، به جای اینکه هی زنگ زنگ زنننننگ بزنین تا خاموش شه، سریعا از همون طریقی که گفتم از گوگل کمک بگیرید...

این بود اطلاعات من....

خب، همه ی اونایی که شماره هاتونو داشتم، آدرس وبلاگتون، لینک چنلتون رو داشتم،  یا هر اطلاعات دیگه ای، بیایید برام دوباره بذارید لطفا :) 

توی لپ تاپ آدرس هاتون هست، ولی خب باید یکی یکی هی از اینجا وارد کنم توی گوشی...ولی خب اگه دوباره آدرساتون رو بذارید تند و تند روی آدرسا با گوشی جدید کلیک میکنم و توی هیستوریم سیو....کارم راحت تر میشه :دی

متشکر...

کامنتای پست قبل رو سر فرصت تایید میکنم...بعد، ببخشید که چنلم پرایوت و خیلی کوچولو و محدوده، اونقد تعداد ممبراش کمه که با دست میشه شمرد....چندتاییتون خواسته بودینش اینجا...شاید یه روز پابلیکش کردم، اون موقع حتما میام اینجا به همه خبر میدم :) 

این پست رو هم مزین به برچسب میکنم چون شاید به درد یه بندا خدایی مثل من خورد...والا همه ی سایتای ایرانی واضح نگفته بودن چی به چیه...

از اون پست طولانیا! ولی بدون ادیت

خب خب...

گاهی اوقات دلم میخواد از چیزای خوبم ننویسم. یه اخلاقی که پیدا کردم اینه که دوست ندارم چند نفر ازمون چیزی بدونن/بخونن. خب بارها گفتم که مثلا از فلان روزم دیگه نمی نویسم و فقط میگم که حسم خوب بود و همین. بدون توضیح اضافه ی دیگه ای...ولی اون روز یه جایی خوندم تو نمیتونی کسی رو که فکر میکنی آسیب میزنه بهت رو از دنیا محو کنی. محدود کردن همچین آدمایی اونا رو زخمی تر میکنه و تو باعث خشم بیشتر اونا میشی.  پس مبارزه کردن فایده ای نداره. بهترین راه، که تمرین اول امسال منه، رها کردنه...و اینجوری میشه که میام بلاگو باز میکنم تا ثبت کنم روزامو...

عید امسالم، دقیقا همونجوری که میخواستم و براش برنامه چیدم گذشت...

خب راستش من توی این چندماه زندگی با مارس فهمیدم که آدم برنامه چیدن نیست. ولی آدم پایه ای برای اجرا کردن ایده هات هست. دقیقا برعکس من. که کلی ایده میاد توی مغزم ولی فقط در همون حد باقی می مونه. 

بهش گفتم بیا امسال، که مثل همیشه هوا خوبه، همینجا بمونیم و جایی نریم. بریم تهران و کرج رو بگردیم. و خب همین ایده کافی بود که شب عید ببینم نشسته پای گوگل مپ و سایتای اینترنتی تا سرچ بزنه...

یه لیستی رو آماده کردیم و سر یه سری جاها توافق. 

روز پنجم عید که عید دیدنی ها دیگه تموم شد ما هم تهران گردیمون رو ستارت زدیم. البته جاهایی رفتیم که همیشه از کنارشون رد میشدیم ولی وقت نمیشد بریم توشون رو بگردیم. مثلا اولیش همین پل طبیعت بود. که هفته ای چندبار از زیر رد میشدیم ومن هی شبا میگفتم وای چه خوشگل. ولی خب در حد همین حرف باقی می موند. 

بعد تو پرانتز میخوام که راجع به ماشینمون حرف بزنم. من همیشه عاشق ماشین نقلی و کوچیک دمده ی خودم بودم چون اولین چیزی بود که تونستم با پول خودم و کمک بابا بخرم. در حدی ازش میتونستم کمک بگیرم که یه ماشین بهتر بخرم. ولی دوست داشتم مال خودم باشه و بتونم بهش افتخار کنم. 

اوه، بله، آدمایی تو دنیا هستن مثل من که از داشتن همچین ماشینی میتونن خوشحال باشن :دی انی وی، میخواستم بگم که ماشینم که حالا جز دارایی هردومون هست یه دلگرمی خوبی بود برای ما. توی چنلم گاهی می نوشتم که مثلا اینکه روی صندلی عقبش وقتی وسایل پیک نیک رو میچینم چه همه بهم حس خانواده بودن میده.

یا حتی قبلترا نوشتم که تصور میکنم بیریت میاد و یه road trip میخوایم داشته باشیم که کوله هامونو میندازیم عقب و راه میفتیم. یه حس قوی خوشحالی دهنده زیر پوستام تزریق میشه...


ما چهار روز به فاصله ی یک روز درمیون، تهران گردی کردیم. پل طبیعت، پارک طالقانی، دیدن یه ویدیوی 3D  هیجان انگیز از مرکز علوم و نجوم ، هم صحبت شدن با یه آقای فازغ التحصیل از رشته ی نجوم و پرسیدن سوالامون ازش، دیدن از کاخ سعدآباد که هزار ساله توی لیستم بود، موزه ی ملی و قدم زدن توی فضای فوق العاده ش، پیاده روی توی خیابونای قدیمی تهران مثل سی تیر، ناصر خسرو، غذا خریدن از مینی ون های سی تیر، دیدن از موزه ی خانه ی مقدم جز جاهایی بودن که توی لیست ما تیک خوردن...

اینجا نمیدونم نوشتم یا نه، خب ما الان چندماهه که به شدت به مسایل  نجومی علاقه پیدا کردیم. کتاب و فیلمایی کوتاهی در این باره خریدیم و دیدیم و شب های روزای تعطیل دربارشون حرف میزنیم. البته میشه گفت هنوز هیچی نمیدونیم!! یعنی اصلا دانسته هامون فعلا در حد شر کردن هم نیست چون که انقد فرضیه های موجود زیاد و گسترده س که نمیشه به نتیجه ی قطعی رسید. ولی خب دیدن اون آقاهه خیلی جالب بود. یه عالمه سوال ازش پرسیدیم. و چقدر الان پشیمونیم که نه صداشو ضبط کردیم نه نوشتیم جواباشو. آخه چون خیلی یهویی دیدیمش و اونم خیلی عجله داشت. بعد انقده متخصص بود که تند و تند اصطلاحات به کار میبرد و فقط ما تونستیم جوابمون رو بگیریم اون لحظه. یه اتفاق  جالب دیگه، دیدن توریست های فرانسوی توی کاخ سعدآباد بود. اولش به انگلیسی حرف زدم ولی خب متوجه نشدن و به فرانسوی گفتن که انگلیسی بلد نیستن. به سختی و دست و پا شکسته اسم خودم و مارس و شغلم رو بهشون گفتم، افسوس خوردم که چیزایی که بلد بودم رو فراموش دارم میکنم و  الان از کیِ هی دارم میگم فرانسه رو باز شروع کنم ولی هی تنبلی کردم. الانم عبرت نگرفتم البته. فقط خواستم افسوس خوردنمو باهاتون شر کنم :دی گرچه املی گفت که بهم افتخار کرده که تونستم همین چندتا جمله رو بعد از سه سال یادم بمونه و بگم ولی خب همچنان افسوسمه :دی


و خب همین. روزای تعطیلمون این شکلی گذشت. من بیشتر دلم استراحت میخواست تا هرچیز دیگه ای. و مارس هم  الحق همراهی کرد. گذاشت هرچقدر میخوام استراحت کنم و تقریبا میشه گفت من توی کل عید آشپزی نکردم. یا خودش یه چیزی سر هم میکرد یا که از بیرون چیزی میگرفت و هی بهم میگفت ولو شو و راحت باش! حتی هیچ اصراری برای عید دیدنی نمیکرد بهم. 


دو روز آخر عید، افتضاح بود. چون که من عمه ی عزیزم رو از دست دادم. حتی همین الان که ازش دارم می نویسم گریه امه ولی خب نمیخوام این حس رو اینجا ثبت کنم. هممم...خوبیه این از دست دادنا اینه که تو میدونی و میفهمی که روی شونه ی کی میتونی سر بذاری و خودتو خالی کنی، به کی میتونی اعتماد کنی و براش حرف بزنی، و کی رو میتونی به عنوان دوست روزای غمگینانه ات بشناسی. شاید حتی تو حجم غمی که توی دلت هست رو اونقدری که واقعا هست نشون ندی و بقیه بگن که خب پس اونقدرا هم مهم نبوده لابد، ولی کسایی از بقیه ی دوستات هستن که میان میفهمن حجم غمت در واقع بیشتر از چیزاییه که گفتی، باهات حرف میزنن حتی شده در حد چندتا جمله...و خب تو دقیییییقا یادت می مونه که کی اون روزا غمخوارت بود. شاید آدما بگن که کی به کیه تو این روزای گریه و عزا هیچکی یادش نیست چه به چیه. ولی حقیقت اینه که حافظه ی آدم اینجور وقتا قوی تر از هروقت دیگه کار میکنه و...


بگذریم.

این روزا تصمیمات جدیدی گرفتیم. اینکه من یه شغل دوم هم داشته باشم. یه کار دلی و سرگرم کننده. چون که تدریس این روزا برام خیلی استرس آور شده. مسئولیتم چندین برابر شده و کلاسای سنگینی دارم. شاگردام ادونست هستن و نیاز به دانش ادونست دارن. به زودی دو تا شاگرد خصوصی آیلتس هم خواهم داشت. خب همینا کافیه که من دیگه تدریس برام مثل قبل ریلکسینگ نباشه. ایده هامو با مارس درمیون گذاشتم و ستارت اولیه اش رو دارم میزنم. ماهها طول میکشه البته. ولی خب همین که دارم به پول بیشتر فکر میکنم برام کافی و لذت بخشه.

دیروز هم ما یه چیز هیجان انگیز رو تجربه کردیم. برای تولد مارس، من بلیط پاراگلایدر گرفته بودم ولی خب هوا بد شد  بعدم سرمای زمستون و هی کنسل میشد تا دیروز...که خب رفتیم. با ماشین مارو بردن بالاترین نقطه ی کوه...و بعد هرکدوم با یه خلبان، چند قدمی از کوه دوییدیم پایین و یهو بالهامون باز شد و رفتیم توی ارتفاع هزار و خورده ای متر...تجربه ی فوق العاده بود...خلبان من هی چرخش های وحشتناک هیجان انگیز میزد که من حس میکردم عنقریب از هوش برم ولی خب هیچیم نشد :دی 

اینم از سوپرایز من برای تولد امسال مارس :)



سفرمون با بیریتنی و پسرکش هم داره جدی میشه فکر کنم. خب مقصدمون که تابلوعه چون هیچ جا دم دستی تر و ارزون تر از ترکیه نیست برای ما ایرانی ها. آپشن های دیگه ای هم هستن ولی با سرچایی که زدیم فعلا برای ما دیدنش مفرح نیست. گفته بودم که من عاشق آب و ساحل و آفتابم. خب حتما دوبی هم میتونه آپشن خوبی باشه ول خب مشکل اینجاست که مارس اصلا و ابدا حاضر نیست پا توی کشورای عربی بذاره. شاید اونجا رو من خودم با بیریت رفتم بعدها. سانتورینی یونان، ارمنستان و گرجستان، تایلند، مالزی هم جز آپشن های بعدی ما هستن که البته برای هرکدوم نیاز به دو سال سیو کردن پول داریم :)) ولی خب آدمی به امید زنده ست :دی



بعد آهان این روزا به خوندن هنر به صورت آکادمیک، یا دوخت و دوز هم فکر میکنم. البته که فعلا توی این بلبشوی قسط ها و پول دادن هامون اصلا حتی امکان ستارت زدنشم نیست ولی فکر کردن به این موضوع هم از دلخوشی هامه.


دیگه همین :)

دلم برای دوستای قدیمی وبلاگیم تنگ شده. همونایی که طومار مینوشتن برام مثل جوونو، یا خیلیای دیگه که دوستشون داشتم و باهام مهربون بودن. دلم میخواست همه چی مثل قبل میشد. ولی حیف...اگه اینجارو میخونین هنوز، خواستم بگم که دلم براتون واقعا تنگ شده. 


نمیدونم! لابد من یه مدرس خواهم مرد!!

تدریس عشق من بوده و هست.

نمیدونم از کی منو میخونین. ولی من از وقتی که این شغل رو داشتم نوشتم...

وقتی روزای اول کارم بود وبلاگ نویسی رو هم شروع کرده بودم...

هیچ وقت میلوی بدون این شغل نبودم.

تدریس برای من همه چیزه.

هیچ لذتی، دقیقا هیچ لذتی برای من برابری نمیکنه با یاد دادن...

هیچ روزی نبوده که بی وجدان و سرسری و بی حوصله کار کنم...

هیچ روزی نبوده که سر کلاسام بی انرژی باشم حتی همون روزی که با بابا بشدت دعوام شده بود...حتی همون روزی که مامان بزرگ فوت شده بود و مدیر یه آموزشگاه جهنمی بهم مرخصی نداده بود و نتونسته بودم توی مراسمش باشم...حتی همون موقع که بدترین اتفاق توی رابطه  قبلیم افتاد...حتی همون موقع که بدترین اتفاق ممکن توی رابطم با مارس افتاد...هیچ وقت نشد که در کلاس رو بی حال باز کنم و بی حال و غم انگیز به آدمایی که مسئولشون بودم سلام بدم..

کلاس برای من محیط عشق بازی بود!! جایی که برای چند ساعت میتونستم همه چی رو بذارم کنار و حواسم به آدمام باشه...

که برای چند ساعت یه گروه رو راهنمایی کنم...

برای چند ساعتم شده آدما رو بخندونم، حتی اون آقای اخموی کلاسم رو...حتی اون خانم مسن جدی کلاسم رو...

تدریس برای من شغل نبود هیچ وقت. چیزی بود که لذت رو میریخت توی خون های من. و وقتی تو چشم تک تک آدمای رو به روم نگاه میکردم و میدیدم که یاد گرفتن برام بهترین، دقیقا بهترین لذت دنیا بود...

شناختن شخصیت های مختلف، کنار اومدن با بدقلقی های آدما، عادت به رفتارهای عجیبشون، دوست شدن باهاشون، کار کشیدن ازشون، همه و همه برای من یه چلنج خووووب و قشنگ بوده...

من یه مدرسی نبودم که فقط اسم تیچر رو به یدک بکشم. که آخر ترم با شاگردام سلفی بگیرم و بگم یه کلاس خوب!! برای من تک تک آدمایی که توی عکسام بودن یه کتاب بودن..تک تکشون رو مثل کف دست میشناختم...از همون دقایق اوایل سعی میکردم بفهمم چی داره توی ذهنشون میگذره...

خیلیا رو میتونستم دوست نداشته باشم. از خیلیا حتی گاهی متنفر میشدم ولی قسم میخورم توی یاد دادن به همون اون ها هم از هیچی فروگذار نکردم...

برای یاد نگرفتن آدما، برای دوست نداشتن درسی که بهشون میدادم، برای سر سری انجام دادن تکالیفشون چه یه بچه ی پنج ساله چه یه مرد چهل و خورده ای ساله، برای همشون حرص خوردم چون خودم رو مسئول تمام و کمال یادگیریشون میدونستم...قسم میخورم حتی برای ثانیه ای وجدان کاری رو فراموش نکردم....

اما...

اما....

اما...

دارم به شغل های دیگه ای فکر میکنم...

یا شاید یه شغل دوم...که شاید باعث شه تدریس کمتر و کمتر بشه توی زندگیم...

تدریس حساب بانکی زندگی متاهلی رو پر نمیکنه...مارس به درامد من نیازی نداره ولی من نمیتونم. من آدم تو کار کن من حالشو ببرم نیستم!!

فکر کردن به اینکه شغل دومی داشته باشم و تدریس کمرنگ بشه توی زندگیم، اذیتم میکنه. غصه دارم میکنه actually...


.........................................................................................................



نمیدونم، ولی فکر میکنم شاید تمرین اول برای صلح درونی این باشه که آدما رو ببخشم. هممممه ی همه ی اونایی که بهم بدی کردن. همه ی همه ی اونایی که قضاوتم کردن. صدالبته که منم یه بره ی مظلوم نبودم. منم وحشی بازی هایی داشتم!! فکر میکنم بهتره صادق باشم با خودم. منم خیلیا رو اذیت کردم. ولی قسم میخورم اول اونا شروع کردن. من ولی بعدش دیگه ول نکردم! اونا بیست درصد منو اذیت کردن من ولی هشتاد درصد. درسته که شروع کننده نبودم ولی آدم یر به یر هم نبودم. همیشه باید خیلی اذیت میکردم تا دلم خنک شه. تعداد آدمایی که اینطوری بودن البته کمه. شاید پنج شیش تا. میتونم ازشون عذرخواهی کنم ولی نمی کنم چون مقصر اصلی اونا بودن. میدونی؟ همین الان که دارم دربارش می نویسم حرصی شدم باز. ولی این یه تمرینه. که انقد بنویسم و بنویسم و تکرار کنم تا بالاخره بی تفاوت شم. ببخشم. با دیدن اسمشون یا شنیدن حرفاشون دیگه گر نگیرم. نخوام که پیش بقیه هم خرابشون کنم. نخوام که به همممممه ثابت کنم چه بدی هایی در حقم کردن یا بخوام بگم داستان از کجا شروع شد...میخوام  تمرین کنم که بگذرم. که بذارم آدما هرکیو میخوان خودشون انتخاب کنن. من متاسفانه هربار که کسی اذیتم کرد اولین تلاشم برای انتقام خراب کردن اون آدم توی چشم بقیه بود. دروغی نمیگفتم، وصله ی بیخودی نمیچسبوندم. فقط کاری که باهام کرده بود رو تعریف میکردم. و اصلا با خودم فکر نمیکردم شاید بقیه بخوان باهاش دوست باشن خب!! 

تمرین اولم در جهت بخشش همینه. که آدم ها رو رها کنم و بذارم هرکی هرکس دیگه رو که میخواد انتخاب کنه. دلم نگیره از اینکه هیچکی on my side نیست!!

شنیدین میگن کسی رو قضاوت نکنین چون دقیقا توی همون شرایط قرار میگیری؟؟ برای من برعکسش شد. مثلا وقتی فکر میکردم یه کاری که کردم خوبه، ولی چرا بقیه بدشون اومده و نمیفهمیدم چرا اصلا به کسی چه...دقیقا میدیدم یکی همون کار من رو کرده چند درجه بدترش رو. و میدیدم که جقدر ای قضاوت داره. و سخت بود که بخوام قضاوتش نکنم!! جالبه که حق دادم به بقیه که قضاوتم کردن!! نمیدونم چرا همچین چیزی برای من رخ داد.ولی فکر میکنم چون من همیییییییشه از قضاوت ها ناراحت میشدم و خودمو به در و دیوار میکوبیدم که بگم نه من خوبم، دیدم که چقدر این به در و دیوار کوبیدنه حال بهم زنه!! بهم ثابت شد که باید رها کنم و کار خودمو بکنم. مردم همیشه کسی رو لابد قضاوت میکنن و نمیشه جلوی این قضیه رو گرفت. من باید ولی برای اینکه آرامش داشته باشم توی ذهنم بهشون حق بدم و رها کنم.

تمرین سختیه. اصلا شاید اصولی نباشه. این روزا همه میگن یاد بگیریم قضاوت نکنیم. من دارم میگم یاد بگیرم که قضاوت کردن همیشه هست، من ازش بگذرم!!

تمام این نوشته ها و پست ها، فقط مکالمه ی درونی من با خودمه. به شدت دارم خودم رو بررسی میکنم. هر احتمالی میدم به رفتارهام..هر جور تمرینی رو ممکنه بکنم. ولی هدف نهاییم صیقل خوردن روح و قلبمه.

کاش موفق بشم. من دلم نمیخواد یه میلوی خبیث و لا/شی درونم باشه که بدخواهاش رو هی نیش میزنه ولی ظاهر خونسرد خودشو حفظ میکنه. من دوست ندارم دیگه با ادمای مریض  وارد بازی بشم و بخوام انتقام بگیرم با اینکه از اولم آدمی نبودم که خودم شروع کننده ی بازی باشم. من دوست ندارم دیگه ثابت کنم تو گهی من خوبم!! (حتی من گه تر هم هستم ولی ظاهر شکست خورده رو دوست نداشتم)

من بی تفاوت شدن واقعی رو میخوام. من میخوام که واقعا اونقدری آرامش داشته باشم که بتونم بگذرم از همه چی...

تمرین اول چی شد پس؟ بخشیدن...وارد بازی نشدن...دوری کردن از جاهایی/کسایی که میدونم/احتمال میدم میخوان زهر بپاشن...و اگه مجبور شدم توی همچین موقعیتی قرار بگیرم رد بشم..نادیده بگیرم و هرچی که شنیدم همون موقع توی قلبم فراموشش کنم....میشه یعنی؟؟؟