درست توی اولین روز استارت زدن کارامون، راهمون کشیده شد به یه جاده خیلی خوشگل و فوق العاده... هوای عالی و درختای سبز خوشرنگ و تازه... باد میزد و شکوفه ها توی هوا معلق بودن. دستامو از پنجره اورده بودم بیرون و هوای تازه استشمام میکردم....آخرین روز تعطیلاتم به بهترین شکل گذشته بود... 

از وقتی تصمیم گرفتم که یه سری چیزا رو بپذیرم و توی ذهنم دنبال پرفکت کردن نباشم خیلی همه چی آسون تر میگذره... تا قبل از این تصمیم گرچه همه چی خوب بود ولی گاها پیش میمود که ناراضی بودم از یه سری چیزا که آسیبی به من نمیزد ولی دوست نداشتم اونطوری باشه چون با معیار من فرق داشت...تصمیم مهم و سختی بود. که هرجا دیدم یه چیز باب میلم نیست سعی کنم بفهمم شرایط رو و بگم این اینطوریه...


شاید خیلی واضح نتونستم بنویسمش. ولی فقط میخواستم بگم گاهی باید روی معیارای خودمون خط بزنیم، و آدما رو همونطوری که هستن بپذیریم. این چیزیه که توی رابطه ی من، از طرف مارس رعایت میشد ولی من خیلی موفق نبودم و حالا مدتیه که روش کار میکنم و نتایج بهتری دارم میگیرم...

از اینکه طرفم یه آدم بالغ و عاقله خیلی خوشحالم. میدونم که جاهاییکه کم میارم، اون همیشه یه فکر خوب و منطقی داره و  من هیچی به اندازه ی منطق و فکر درست خوشحالم نمیکنه...

بودن مارس به من جرات میده و باعث میشه برام هیشکی مهم نباشه، این حس بهم دست میده که حتی اگه همه ی دنیا با من مخالف باشن باز من یه تکیه گاه محکم دارم که منو تایید میکنه و میفهمه... و همین باعث میشه من کارامو به بهترین شکلی که ازم برمیاد پیش ببرم چون در نهایت از یه نفر فقط تاییدیه میخوام که اونم نسبت به من قلب رئوف و دیدگاه مهربونی داره!

..................................................................


دیروز وقتی رفتم آموزشگاه اصلیم، با یه سلام کش دار و پر از انرژی وارد شدم! دلم برای بعضی از همکارام تنگ شده بود. و از اونی که متنفر بودم هم حضور داشت و سعی کردم دلمو باهاش صاف کنم و حرفای گذشته اش رو فراموش... اینطوری شد که دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم که امیدوارم سال خوبی داشته باشی... متعجب شده بود و لابد ازم انتظار نداشت، چون قبل تر تلاش کرده بود رابطه اش رو دوباره حفظ کنه و من پسش زده بودم... فکر کردم این رفتار توی ذات من نیست. درسته که برام هیچی مثل قبل نمیشه ولی من نمیتونم توی محیطی باشم که نفرت داشته باشم به کسی. این البته ضعف منه و لازمه که آدما گاهی از کسایی بتونن متنفر باشن و این نفرت رو نشون هم بدن! خیلیا هستن که من باید ازشون متنفر باشم و نشون بدم که چقدر هم ازشون متنفرم، و حتی شنیدن و دیدن اسمشون هم حالمو بد میکنه ولی باز میرسم به همون ضعف و میگم خب که چی؟ آخرش به چی میخوام برسم با این نفرت؟ فقط به خودم آسیب میزنم!

............................................



کلاسام شروع شدن. به نسبت گذشته، تعداد افراد سن بالاتر خیلی کم شده و اونا انگار دیدن که این آموزشگاه جایی نیست که بتونن الکی بیان بالا... اونایی که سنشون بالاتره اغلب بخاطر نیاز کاری میان زبان یاد بگیرن و فقط دنبال مدرکن...خوشبختانه این آموزشگاه ولی براش مهم نیس که کی چه قصدی داره، از نظرش همه شاگردن و همه باااااید یاد بگیرن، و اگه کسی یاد نگیره مهم نیس که چقدر حاضره پول بده تا بره ترم بالاتر، ازش میخوان باز برگرده همون سطح رو بخونه... و اینطوری شده که از اون تعداد خیلییی زیاد شاگردای سن بالا هر ترم ریزش خیلی زیادی داریم و آموزشگاه داره یه جو تینجری پیدا میکنه که اغلب کلاسا شاگردای کم سن دارن! مسلما چیزی نیست که من دوست داشته باشم چون من همیشه عاشق کلاسای بزرگسالم بودم، و همیشه اتفاقای خوب توی اون کلاسا میفته و آدمای خوبی که توی زندگیم شناختم به واسطه ی همون کلاسا بوده ولی خب این موجیه که منم همراهش دارم حرکت میکنم و چاره ای نیست!


اسم یکی از شاگردهای جدید کلاس دخترام گلبرگه! گلبرگ! بی نهایت از اسمش خوشم اومده! از این اسم اصلا لطیف تر داریم؟ فک کن!گلبرگ! 


.............................................................................................


من و دخترک چشم سیاه وارد فاز جدیدی از رابطه شدیم! چیزای جدیدی ازش میبینم و تقریبا هرروز من به چالش کشیده میشم و با خودم میگم بهترین رفتار چی میتونه باشه؟؟ تنها چیزی که برام مهمه اینه که کنارش باشم و حتی اگه حضور فیزیکی نداشتم توی قلبش به بودن من اطمینان داشته باشه. این چیزیه که توش موفق بودم انگار و اون هرجایی هر اتفاقی که میفته من اولین کسی ام که برام تعریف میکنه و این برام یعنی خوشبختی! دوستاش و دبیرهاش اغلب منو میشناسن. اینم نه اینطوری که خودم رفته باشم آشنایی داده باشم، دخترک خودش اونقدری از من حرف میزنه که اونا با من آشنا شدن و حتی یه بار یکی از دوستاش بهش گفته بود برو از آبجیت بپرس باید برای فلان موضوع چیکار کنم من! اوه بله دخترهای ده دوازده ساله هم مشکلات عاطفی دارن با خانواده هاشون و شما شاید خندتون بگیره که ببینین که یه دختر کوچولو میتونه اونقدر ناراحت و خشمگین باشه و کاملا جدی بشینه باهاتون حرف بزنه و بگه من مشکل دارم! ولی وقتی باهاشون زندگی کنین میبینین که اونا هم مثل آدم بزرگا مخصوصا توی این سن دچار احساساتی میشن که نیاز به کسی دارن تا اونا رو آروم کنن! و اگه آروم نشن ممکنه با یه چیز کوچولو حواسشون پرت شه ولی ذهنشون و قلبشون برای همیشه روی اون موضوع حساس میشه... و همینا هستن که بعدها به صورت لایه های خاکستری توی ذهن آدم بزرگا دیده میشن و حتی خودشونم نمیدونن چشونه که گاهی اونقدر احساس شکست میکنن!

من فقط میخوام که زندگی برای دخترکم دلچسبتر باشه و بودن من بهش آرام خاطر بده. این درحالیه که قلبا دوستش دارم و فکر میکنم  تنها چیزی که منو به این دنیا وصل میکنه حضور اونه... کاش میشد دقیقا توضیح بدم عمق دوست داشتنمو...دخترک ظریف مو بلنده من.... :)



دیشب برای اولین بار، خانواده ی مارس رو برای شام دعوت کرده بودیم... 

شب خوبی بود علیرغم اینکه چندتاییشون نتونسته بودن بیان... 

این وسط من مدام در حال پذیرایی بودم و زیاد نشد که وقت بگذرونم باهاشون...

ولی خب بیشتر خواهر بزرگه حرف میزدم... لابه لای حرفاش بهم گفت که فلان آرایشگاه- همونی که خودم هم مد نظرم بود- رو میخوای برای عروسیت رزو کنی؟ گفتم همونجا مد نظرمه ولی خب جاهای دیگه رو هم باید سر بزنم. گفت که هزینه ی آراشگاهت رو من میخوام به عنوان یه یادگاری پرداخت کنم و هرجایی که دوست داری برو با هر هزینه ای...

من این مدل ساپورت کردناشو دوست دارم. نه بخاطر بعد مالیش، بخاطر این دلگرمی ای که میده! یادمه چندماه قبل تر هم وقتی شنیده بود که میخوام از بعضی هزینه ها بزنم میگفت که نکن این کارو، چرا میخوای عروسی ای بگیری که اونجوری نباشه که میخوای؟ لباس خوب بخر، آرایشگاه خوب برو، با اینکه مارس رو خیلی دوست داره ولی میگفت این هزینه چیزیه که باید بپذیره و برای تو تقبل کنه...

دیشب هم نشسته بود با دوتاییمون حرف میزد و مثل یه مامان حرص و جوش میخورد که پس چرا هیچ کاری نمی کنین، چرا پیگیری نمی کنین... میگفت که میخوای یه چیز هول هولی و الکی بگیری که فقط از سر خودت باز کنی؟ مارس اگه وقت نداره بیا من میبرمت، بیا بریم جاهای خوب رو ببین، کارای خوب رو بشناس، فیلمبردارای خوب رو بسنج و کاراشون رو با حوصله ببین...و آخر خودت تصمیم بگیر، بذار کاری که میکنی باب میلت باشه به دلت بشینه، عجله ای چیزی رو انتخاب نکن...هرچقدر لازم باشه و هروقتی که بخوای من همراهیت میکنم... عروسی چیزیه که مال توعه، تا ابد خاطرش با تو می مونه، شاید اگه چیزی که بپسندی از نظر بقیه معمولی باشه، ولی چیزیه که تو دوست داری... نبینم کاری کنی که فقط از رو بی حوصلگی و عجله باشه و دوستش نداشته باشی... بهش گفتم فکر کنم منو  دیگه شناختی که کاری که بخوام و دوست داشته باشم رو میکنم اصلاااا برام مهم نیست بقیه چی میگن...

بهش گفتم همین که هستی، همین که مارو هول میدی همیشه به جلو برامون خیلی ارزشمنده...همین که میدونم کسی هستی که همیشه چیزای خیلی خوب رو میشناسی و توی همه چی سررشته داری بهم دلگرمی میده...


........................................................................


مارس به یه جعبه شیرینی مرد علاقم  و دسته گل اومده بود! دقیقا جو شبیه همون چیزی شده بود که توی بله برونم بود! همون آدما، همون چیدمانی که برای اون روز در نظر گرفته بودیم... دیب برام پر از حس های خوووووب بود! پارسال همین موقع ها بود که استارت زده بودیم تا موضوع رو مطرح کنیم... اون مدیر خنگ کلی کارامون رو انداخت عقب ولی :)) باورم نمیشه یه سال داره میشه!

توی وبلاگ یکی از بچه ها خوندم که که نوشته بود دوران عقد و نامزدی مسخرس... اینو توی پست سفر میخواستم بگم که واقعا همینطوره! من این روزا خیلی راجع به این موضوع حرف میزنم.... آدم لنگ در هواست خصوصا برای کسایی مثل ما که خیلی رومون نمیشه زیاد توی خونه ی هم رفت و آمد کنیم و بمونیم. نهایت آخر هفته ها اینطوریم ولی کسایی رو میشناسم که سه روز اون خونه ی دختره و چهار روز دختر خونه ی اونا و حتی کمد لباساشون رو تقریبا نصف میکنن با هم... که خب خیلی خوبه و خوش به حالشون چون بهشون سخت نمیگذره زیاد... من میخوام که سریعتر بریم خونه ی خودمون و برنامه هامون رو به صورت شخصی و دو نفری بدون اینکه لازم باشه همه بفهمن استارت بزنیم...


...................................................................


فردا کار کردن شروع میشه!دو روزی که تایم دادم از صبح زود تا شب هست... تعطیلات نازنینم تموم شد. گرچه دیگه مثه سابق سرم شلوغ نیس ولی همینم بالاخره یعنی که تعطیل نیستم :(( با اینحال فردامو میخوام یه استارت قوی و پر از انرژی داشته باشم....یه صبحانه ی مفصل، و یکمی ورزش حالمو جا میاره...


چندوقتی بود که فکر میکردم راجع به این موضوع... چیزایی رو فهمیدم از خودم که خب شاید از نظر بقیه یا تعداد کمی خوب باشه ولی دیدم که داره من رو، یعنی ته مغزم رو عذاب میده و باعث میشه احساس رضایت همیشگی رو نداشته باشم...

من فهمیدم که من معتاد شدم به کار! یعنی واژه ی  workaholic در موردم صدق میکنه.. و این چیزیه که کم و بیش در من بوده منتها این ماههای اخیر به اوج خودش رسید و همین باعث اذیتم شد. همه ی اینا  مسببش رو یه چیز و یه نفر میدونستم... کسی که باعث شده بود من فکر کنم دارم بیهوده میدوئم، پولی که درمیارم کافی نیست، باعث شده بود از شغلم و جایگاهم بدم بیاد و نمیدونم کسی یادشه یا نه که چندروزی حسابی بهم ریخته بودم... و بعد از اون به صورت معجزه آسایی دقیقا ظرف یک هفته پیشنهادات کاری عجیب و پرپول سمتم سرازیر شد یکیش همون سوپروایزری بود که فوق العاده کار مشکلی بود و اصلا حتی یه درصدم فکر نمیکردم که اونهمه مسئولیت داشته باشه...

و من خودمو به چالش کشیدم... صبح تا شب خودم رو با کار خفه کردم درحالیکه پایان نامم هم لنگ در هوا مونده بود و اون رو هم درجریانین که چطوری از اول شروعش کردم( این چیزیه که ابدا ازش پشیمون نیستم و تنها تصمیم درستی بود که توی اون دوره ی چالش گرفتم) 

توی عید، و مخصوصا توی سفر و راه که وقت زیادی برای فکر کردن و مشورت با مارس عزیزم داشتم خیلی فکر کردم...دیدم تقریبا شیش ماه حسابی خودمو اذیت کردم. بیخود و بیجهت تایمم رو پر کردم. مسئولیت هایی رو برعهده گرفتم که گرچه پیشرفت کاری محسوب میشد و حساب بانکیم در عرض شیش ماه اونقدری شد که توی خواب هم نمیدیدم روزی بتونم این رقم رو دربیارم، ولی خستم میکرد.  دیدم من آدمش نیستم. فکر کردم که خب اکی به خودم و بقیه ثابت کردم اگه بخوام میتونم. اگه بخوام میتونم راحت تارگت هشت رقمی بزنم حتی. ولی رسیدم به جایی که خودم رو از بیرون نگاه کردم. تموم اون شیش ماه آخر سال من فقط دوییدم! بدون اینکه تایم درست برای ورزشم بذارم. برای مارس وقت بذارم حتی. حتی بتونم جشنای ریز و کوچولو رو هندل کنم...تمام مدت بااینکه وقتم پر بود بازم احساس بیهودگی میکردم و همش دنبال این بودم که یه جوری تایم خالی آخر شبم رو هم پر کنم که نتیجش شد ترجمه گرفتنای حجیم از دانشجوها و حتی تایم ظهرمو هم با شاگردای خصوصی پر کرده بودم.. و میدونی چیه؟ بازم احساس پوچی میکردم. فکر میکردم درواقع دارم هیچ کاری میکنم! انگار که هیچ کدوم از این فعالیت ها به چشمم نمیومد! با خودم فکر کردم که چرا؟؟ چون من باید واسه خودم تایم بذارم! باید بتونم مثلا نقاشی کنم، با خیال راحت ماسک صورت بذارم، صبح ها دیر بلند شم، و این وسط چند ساعتی از هفته کار کنم. پول کم دربیارم ولی مطمئن باشم که روحم ارضا شده با انجام کارایی که دوست دارم! و دیدم من آدم این مدلی زندگی کردن نیستم! تصمیم سختی بود.. پول زیاد بهم مزه کرده بود. میتونستم بی دغدغه برخلاف تمام سالهای گذشته خرج کنم، هدیه بخرم، و خیلی چیزای دیگه که قبلا با حقوق کم برام میسر نبود... ولی دیدم نمیخوام اینطوری ادامه بدم. من تصمیم گرفته بودم کتاب بخونم بیشتر، فیلم ببینم، ساعت ورزشیم رو بیشتر کنم، برای دخترک چشم سیاه که داره به دوران حساسی نزدیک میشه و دلش تفریحات جدید بیرون از خونه میخواد وقت بذارم. و همه ی اینا مثه یه حباب تو هوا ترکیده بود و فقط خودمو با کار خفه کرده بودم...

توی همون عید، نمیخواستم دیگه بیشتر طول بکشه و تصمیمم باز عوض شه، به سوپروایزر آموزشگاه اصلی پی ام زدم... ازش عذر خواستم که توی تعطیلات دارم مزاحمش میشم... گفتم برام تغییراتی پیش اومده که میخواستم تایم کاریم کمتر باشه... کل هفته ام رو پر کرده بودم که ازش خواستم دو روز فقط بهم کلاس بده...

بعدش زنگ زدم به مدیر آموزشگاهی که خودم سوپروایزرش بودم. سخت ترین کار همین بود. چون اون برای من یه پیشرفت خیلی بزرگ بود... فک کن بتونی بگی توی همچین سن کمی سوپروایزر بودی، توی طرح کردن سوال و برنامه چیدن کلاسا و استخدام موقت مدرسا و خیلی چیزای دیگه تجربه داری و از اون مهمتر یه حقوق ماهیانه ی خیلی خوب داری.... ولی این کار دقیقا چیزی بود که بیشترین انرژی رو ازم میگرفت...

زنگ زدم و گفتم که نمیتونم دیگه ادامش بدم. نه که نتونم، یا از عهده اش برنیام، نمیخوام، نمیخوام که اینهمه خسته شم... مدیر بهم گفت که بد موقعی بهش گفتم.. گفت یه چند هفته دیگه مخصوصا حالا که شروع ترم جدیده و باید برنامه بریزیم بمونم و بعدش یه فکر دیگه میکنه. حتی پیشنهاد داد که حقوقمو ببره بالاتر ولی گفتم مشکلم پول نیست...


آموزشگاهی که دم فروشگاه مارس هست رو هم خواستم کنسل کنم، ولی خب چون نزدیک به مارسه و چندتا دلیل دیگه، کنسلش نکردم منتها  خواستم فقط یه کلاس بهم بدن و تموم...


70 درصد از کاری که کردم و تصمیمم راضی ام. میدونم که یهویی یه حجم زیادی از حسابم کاسته میشه و میشکنه! ولی در عوض خیلی چیزای دیگه به دست میارم.. بیریتنی همیشه میگه واسه بدست اوردن یه سری چیزا باید چیزای دیگه رو از دست بدی... من باید زندگی بی دغدغه و آروم داشته باشم. باید هروقت دلم میخواد بیدار شم. باید بدونم که میتونم سه روز در هفته بی دغدغه و عجله ورزش کنم...باید شبام خالی باشه تا بتونم برنامه های سوپرایزی بچینم واسه رابطم، واسه خودم حتی! من توی اون شیش ماه حتی نشده بود خرید درست حسابی برم! شبا بعد از کلاسم که خیلی هم دیر بود تند تند دو سه جایی سر میزدم و با عجله خریدمو تموم میکردم!

اگه یه روزی باز خسته شدم، میدونم که میتونم برگردم به همون روزا، ولی فعلا این چیزی نیست که بخوام... شیش ماه اول سال جدید، پر از کارای فانه، بدون دغدغه ی کار، با خیال راحت و تایم خیلی آزاد...این چیزیه که فعلا میخوام! 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

long time no see !!

دلم برای وبلاگم و نوشتن تنگ شده بود! هیچ فکر نمی کردم روزی بیاد که نزدیک دو هفته بگذره و من حتی به مدیریت وبلاگم هم سر نزنم!


باورم نمیشه تعطیلاتم داره تموم میشه! باز خوشحالم  که یه هفته بعد از عید هم آفم! ولی خب کافی نیست آخه!


اتفاقای خیلی زیادی افتاده! تمام مدت توی ذهنم پست می نوشتم ولی خب دسترسی به نوشتن نداشتم! 

 تجربه های خوب و هیجان انگیز و چیزای جالب و جدید... اوف! هجومی از چیزای مختلف الان توی مغزم هستن که نمیدونم چطوری راست

 و ریستشون کنم!



سفره ی هفت سینم همونطور که میخواستم پر از گل بود! بوی سنبل و لاله و شب بو  توی کل خونه پیچیده بود! شاخه های بید خونگی هم گرفته بودم که قراره بعدا با خودم ببرم توی خونه ی خودمون...


.........................................................

روز اول عید، درست وسط مهمونی یه اتفاقی افتاد که من به مارس گفتم منو هرچه سریعتر ببر یه جایی که هیچکی نباشه وگرنه همینجا وسط جمع گریه میکنم همه میفهمن! 

به زووووور جلوی اشکامو گرفته بودم و طبق معمول خواهر کوچیکه که خیلی هوامو داره فهمید که طبیعی نیستم ولی خب فرار میکردم تا توضیحی ندم.. 

مارس منو برد خونه ی خودمون که کسی نبود! فک کنم دو ساعت شد که توی آشپزخونه پشت میز نشسته بودم و اشک میریختم! مارس مدام دلداریم میداد طفلی ترسیده بود و نمیدونست چیکار کنه ولی من اشکام بند نمیومدن! یادمه که میز خیسه خیس شده بود و یه دایره ی بزرگ از اشک روی شیشه اش افتاده بود! 

وقتی مارس دید هیچ رقمه نمیتونه آرومم کنه بهش گفتم که بهتره بره از کنارم و بذاره خودم آروم شم! اونم چون خیلی خسته بود رفت توی اتاقم دراز کشید!

یه ساعت دیگه ای هم به همون منوال گذشت و خب طبق معمول همیشه با خودم گفتم خب که چی؟ میتونی کاری کنی؟؟ گریه چیزی رو درست میکنه؟؟ میخواستی سبک بشی که شدی! حالا نمیشه که روز اول عید که اونهمه منتظرش بودی اینجوری به فاک بره! میخوای اینطوری باشه روز اول بهارت؟ تا شب هم بشینی گریه کنی هیچ اتفاقی نمیفته! 

اینطوری شد که با بیحالی از جام بلند شدم. رفتم دست و روم رو شستم! رفتم سراغ کمد لباسام. نخواستم که لباسای نو رو بپوشم حس میکردم باید توی زمان مناسبتری اونا رو افتتاح کنم! یه لباس قرمز بهترین انتخاب بود! موهامو صاف و لخت کردم و یه آرایش جون دار و قرمز! 

رفتم دیدم مارس خوابیده.... دلم واسه خوابیدن تنگ شده بود اون لحظه!

توی اینه ی اتاقم خودم رو دیدم. راضی بودم از چیزی که پوشیده بودم و میک آپم.. مدام توی ذهنم مثل همیشه و قبل حرف میزدم و میگفتم این که چیزی نیس از این بدتراشو گذروندی... قوی باش.. گریه ات رو کردی بیشتر از این دیگه بیمزست!


مارس رو صدا کردم... با چشای بسته جوابم رو داد.. گفتم بلند شو بریم مهمونی... منو نگاه کرد چشاش گشاد شد! گفت دارم خواب میبینم؟؟ گفتم نه بیداری...

منو گرفته بود توی بغلش میگفت خوب شدی؟؟؟ میگفت که من داشتم خودم رو آماده میکردم که تا چند روز دلداریت بدم و برنامه های شاد بچینم تا حالت خوب شه!!!

گفتم من همینطوری ام!  نمیتونم بیشتر از چند ساعت غصه بخورم تواناییش رو ندارم!


و اینطوری شد که بقیه ی مهمونیمون رو به خوبی و خوشی ادامه دادیم!!!!



........................................................



سفرم فوق العاده بود! آدمای جدیدی رو دیدم، غذاهای جدید خوردم، جاهای جدید رو شناختم... کنار یه رودخونه ی فوق العاده زیبا و خوش رنگ ساعت ها تایم گذروندم! شبا تا دیروقت کنار آب و توی خیابونای قدیمی قدم زدم، بستنی خوردم و موزیک گوش دادم! یه جشن عقد رفتم و رقصیدم! توی تمام اینا هم مارس عزیزم کنارم بود و همراهیم میکرد.. توی راه که خیلی هم طولانی بود با مارس کلی حرف زدم! راجع به هر چیزی! و اونم به حرف افتاده بود! 

راه رو برای رانندگی تقسیم کرده بودم! اولش قبول نمیکرد و میگفت خسته میشی ولی من زیر بار نرفتم گفتم اگه بنا به خستگیه هردو در کنار هم خسته میشیم... البته سهم اون بیشتر بود توی رانندگی ولی خب سر ساعت های مشخص جامون رو عوض میکردیم و اون گاهی میخوابید و وقتی بیدار میشد بهم میگفت چقد خوبه که خودش به تنهایی رانندگی نمیکنه!


توی جمع مهمونی های اون سفر، خانواده ی مارس و خودش برام سنگ تموم گذاشتن! یعنی به لحاظ احساسی مدام حواسشون به من بود و بهم محبت میکردن.. ازم مدام  میپرسیدن که همه چیز مرتبه یا نه...

پدرش به محض اینکه میرفتم کنارش شروع میکرد به انگلیسی حرف زدن! من راستش یکمی خجالت میکشیدم بین  اونهمه آدم غریبه برای بار اول! ولی خب پدرش از اینکه به بقیه فخر بفروشه و بهشون بگه که انگلیسی بلده لذت میبره و منم از این موضوع استفاده میکنم و میذارم که خوشحال باشه!!! 

تمام اون لحظه ها به این فکر میکردم که بیام به بقیه یه نصیحت مامان بزرگی کنم:)) بگم که این که میگن ازدواج با یه نفر نیس با یه خانوادس واقعا درسته! من تا قبل از مارس توی رابطه ی قبلیم به این موضوع اعتقادی نداشتم... میگفتم همین که دوست داشتن باشه بین دو نفر کافیه... بعد ولی کم کم رویه ام عوض شد تا رسیدم به اینجا... و وقتی میدیدم اونجا چقدر پذیرفته شده ام و چه همه مهمه این موضوع خواستم بگم که خانواده واقعا واقعا واقعا مهمه... از اینکه توی جمعی بودم که بهم احساس امنیت میدادن واقعا حس خوبی داشتم... 



تعطلاتم به همین منوال گذشته تا امروز...

فکر می کنید چی؟ 

بالاخره سهم سفر نوروزی من هم به دستم رسید! آنهم توی روزهایی که عاشقشان هستم!


من و مارس عزیزم راهی دومین سفر متاهلی مان میشویم! 


چراغ خانه ام را روشن نگه دارید!

تا بعد :)



...................................

کامنتهای پست قبل بخاطر یه شکل و یه محتوا بودن, بی جواب تایید شدن, با اینحال متشکرم از تبریکای قشنگتون :-*